چیستایثربی کانال رسمی
6.61K subscribers
6.04K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
پستچی.دومین رمان.پرفروش تابستان در جمع بندی نهایی
#افتخاریست_از_سمت_شما
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_صدو_شش
#چیستایثربی

مادرخونده م گفت : میخوای جریان نوید رو برات بگم ؟ گفتم : میدونم؛ قبلا شنیدم با پوزخندی گفت: خب پس میدونی؟ گفتم: چی رو؟ جوونمرگ شدن یه جوون فداکار رو؟ میدونم جوون پاکی بود؛ به خاطر حسین و آذر فداکاری کرد؛ و زیر لگدای مهرداد جانی کشته شد.
مادرخونده م گفت: دم مرگ هیچ دعایی نخوند! گفتم: منم بودم، بلند نمیخوندم!
جلوی اون وحشی ؟ آدم چرا باید جلوی قاتلش با صدای بلند دعا بخونه؟!

شاید تو دلش خونده! اصلا مرگ نوید طفلی به ما چه؟ غریبانه کشته شد! به خودش ربط داره و خداش!

گفت:مثل مادر بیشرفت حرف میزنی.از بچه گی اینجور بودی..! انگار هیچی برات مهم نیست ؛آره؛ من بهت دروغ گفتم! چون از مادرت بدم میامد...اون پتیاره ؛ شوهرش مرده بود که با شوهر من آشنا شد؛ دوسالی بود که بیوه بود؛ همیشه ته دلم ازت نفرت داشتم! شاید بچه نامشروع نباشی؛ ولی یه بچه صیغه ای هستی که کسی دوسش نداره. مادر خلت ؛ عشق شوهرمو ازم گرفت!
گفتم : زنی که بیست و چند سال از شما بزرگتر بوده؛ یه صیغه خونده؛ حامله شده و رفته ! چیزی از شوهرت نخواسته جز یه بچه !حتی پدر؛ شاید فداکاری کرده که قبول کرده ! مادر من تنها و بیکس بوده! و ناامید...چون نتونسته بود از پدرم بچه دارشه...آرزوش فقط یه بچه بود !
پدرم یعنی شوهر شما ؛ آقای صالحی ؛ حالا یا دلش سوخته یا وسوسه شده! به هر حال به اون زن بیچاره "نه" نگفته!...هر چی هست ؛ میشه بخشید!

مادر خوانده ام داد زد: داداشش چی؟ اونم میشه بخشید؟عموتو میگم ؛ برادر بزرگش...اون نوید بی دین و ایمون گناه نکرد؟! فکر میکنی وقت مرگ؛ مسلمون بود؟ گفتم: نوید مرده!ما نمیدونیم ! هیچی درباره ش نمیدونیم و حق قضاوت نداریم...و پدرم از وقتی که یادمه؛ تو خونه قرآن داشت و میخوند.چیو میخوای ثابت کنی مادر جان ؟
که من کافرم؟ نجسم؟ نه! من بچه ی زهرای درمونده با آقای سیاوش صالحی ام که هردو؛ آدمای پاکی هستن...شاید حال روحی مادرم خوب نباشه؛ ولی هرگز بخاطر تولد من گناهی نکرده......اگرم این دو نفر اشتباهی کردن ؛ کفاره شو دادن....
گفت: هیچ میدونی من کمک کردم مشتعلی بدزدتت؟ تحمل دیدنت سخت بود...مادرتم که نمی آمد ببرتت ؛ من کمک کردم ببرتت پیش مهتاب ؛ خواهر زاده ی مادرت... نمیدونم چطوری برت گردوندن! اون حاجی ! همه ش زیر سر اونه؛ خودشو به نشناختن زد؛شجره نامه ی ما روهم ؛حفظ بود.مطمینم فهمید تو بچه ی زهرا هستی؛ اصلا یه نگاه بهت کافی بود تا بفهمه چقدر شبیه مهتابی! اون همه جا نفوذ داشت...
گفتم: قسمت خدا بوده ؛ من برگشتم ؛ چون باید پیش پدر خودم میموندم؛ فقط چرا پدر به مادرم زهرا؛ نگفت که بچه پیششه؟ پیدا شده ؟ مادر خوانده ام با تمسخر گفت ؛ نگفت؟ بیشتر از هزار بار گفت! اما مادرت مریض بود؛ پدرت هی میگفت؛ بچه پیدا شده؛ الان توی خونه ست.حتی تو رو میبرد دم در؛ بش نشون میداد تا ترحمشو به دست بیاره. ولی مادرت داد میزد: اون بچه ی من نیست! بچه ی زنته ! به زور میخوای بچه تو بدی من خونه م بزرگ کنم که از اموال پدری من ارث ببرید؟! بچه ی منو دزدیدن ؛ کار رفقای شبنمه...مطمینم اونا برام نقشه کشیدن! میخواین بچه ی خودتونو ؛ بهم غالب کنین؟بعدم مادرت غیب شد!
گفتم :حتما برای خیلی چیزا احساس گناه میکرده؛ و حس توطیه...پارانویید!
فکر میکرده مهتاب و شبنم؛ میخوان انتقام زهره رو ازش بگیرن ؛ از اینکه خواهرش رو بعد از اون تصادف سد کرج ؛ با شکم حامله ؛ تو خونه راه نداد ؛ حتی بعدا سهم ارثشو هم نداد؛ ولی به ما چه؟ دین مردم ؛ قلب مردم ؛ گناه مردم ؛ حتی عشق پنهانی مردم ؛ تاوانش با خودشونه! جای خدا تصمیم نگیر مادر جان ! من میدونم آدما امکان نداره از گناهاشون ؛ قصر در برن.....
میدونی خوبی همه ی اینا چی بود؟ گفت:چی؟ گفتم: بچه ی من ؛ پدربزرگ واقعی داره و دو تا مادربزرگ! منم پدر واقعی دارم..... چه حسیه خدا ! وقتی میدونی از گوشت و خونشی؛ پدر واقعیته....بچه ی گناه نیستی! شوهر زهرا ؛ دو سال قبلش مرده بود؛ پدرم مومن بود ؛ یه باربهم گفت:من عاشقتم نلی ! ولی جلوی مادرت و خواهر و برادرت ؛ نمیتونم بت بگم! حسادت میکنن. یه روز دلیلشو میفهمی!
اما اگه یه روز گفتن ؛ من گناه کردم ؛ بدون دروغ گفتن !من خطاکردم ؛ گناه نه ! مرز باریکیه بینشون....ولی یکی نیستن ! نویدم حتما همینطور بود ؛ اون پسر روحش تو بهشته مادر جان ! پدر یکی دو بار گفت ؛ برادری داشته که همیشه زیر لب "یاخدا" میگفته!... بچه ی پاکی بوده....هیچوقت دروغ نمیگفته ؛

میدونی من همیشه این دو تا آیه تو گوشمه...چون پدر زیر لب تکرارشون میکرد؛ بخصوص وقتی دلش میگرفت ؛

"بخوان به نام خدایت که آفرید! آنکه بیاموخت بوسیله قلم....
"پدرم گفت؛ علت انتخاب دینش،این آیه ها بوده.....بهم گفت مادرش مسلمون بود و اون هجده سالگی میتونست انتخاب کنه؛ انتخابشو کرده بود؛تا اینکه ....
#ادامه106پست_بعد🔽
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#ادامه_پست_قبل🔼
#ادامه_قسمت_صد_و_شش
#ادامه_قبلی/دو بخشه شد
#چیستایثربی


تااینکه یه روز ؛ تصادفا این سوره رو میشنوه...

زندگیش ؛ زیرو رو میشه....خدایی که رسالت پیامبرش آموختن بوده ! اونم نه با کلت و اسلحه و شمشیر و کتک ؛ نه با زندان ! با قلم! ...پدرم میگفت : با قلم میشه دنیا رو عوض کرد؛ دین رو عوض کرد ؛ نگاه رو به جهان عوض کرد ؛ اون میگفت ؛ ...اما من بچه بودم ...خیلی نمیفهمیدم اون موقع! حالا میفهمم....
حالا همه چیزو میفهمم و اینکه چرا خانواده ی خودش طردش کردن....اون انتخابشو کرده بود!

شهرام؛ سراسیمه وارد شد ؛ گفت: شبنم ؛ توی ده ! باید زود بریم! کله ی سحر رسیده ده.... اگه دکترت اجازه نده ؛ مجبورم تنها برم....اوضاع یه کم خوب نیست ؛ ترسیدم !...

#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_شش
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی

ادرس کانال
#او_یکزن
@Chista_2
همه ی قسمتها پشت هم 🔼





https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
.


از پیج #فالورهای عزیزم
سمیه ی مهربانم
#عاشقانه68


.._و بالاخره پایان#نسخه_مجازی_او_یک_زن
و اشکهای های بی وقفه ی من اول برای مرگ سهراب عزیز و انسان و مهربان که به شدت قلبم از رفتنش مچاله شد، دوم برای تنهایی های شبنم و و آخرین خواهشش از سردار و سوم فریادهای ملتمسانه سردار برای ماندن یار دیرینه اش ....و اما چیزی که در نهاییت التیام بخش همه ی این اتفاقات تلخ بود و مرا بیش از اندازه خوشحال کرد خوشبختی نلی در کنار شهرام و دخترش بود ....سپاس و خدا قوت بانوی پرفروغ
قلمتان مانا و وجود پر مهرتان سلامت#شهرزاده_ی_قصه_گو_ی_بی_ادعا

دل گرفتگی ؛ از دلبستگی میآید...
کاری هم نمیتوان کرد...
میتوان دل داشت و دلبسته نشد؟_

هرگززززز

#نویسنده
#کارگردان
#روانشناس
#شاعر_معاصر
#چیستایثربی
#او_یک_زن
#نسخه#مجازی_او_یک_زن


#سمیه
#فالور_قدیمی_عزیز
#پیج_عاشقانه68
فایل صوتی به دلیل لو رفتن پایان قصه به درخواست کاربران تلگرام ؛ فعلا پاک شد....دوباره پس از ادیت نهایی و انتقال تمام قسمتها به کانال ؛ گذاشته خواهد شد...

#با_احترام
#چیستایثربی
#او_یک_زن
#او_یکزن
#درددل_شخصی


#سپاس از
#دوستداران_عزیز_قصه
#او_یکزن


و با سپاس از تمام کسانی که مرا در نوشتن این قصه ؛ با عکسها و موسیقیها و کلیپهای ارسالی شان یاری کردند ؛ تا من از بین انها انتخاب کنم...

#عزیزانم :

#آتوسا_دولتیاری
#سبا_ادیب
#ساناز
#وحیده_رزمی
#یکتا_کلهر و
#خانمهای_مظفریان و البته

مشورتهای دوست خوبم
#فرحناز_ملکپور ؛ که سخنانش ؛ مانع خستگی و تسلیم من در برابر حجم دشوار کار ؛ و ناملایمتی ها میشد...

و تمام مخاطبان عزیزم و کسانی که به هر طریقی به من کمک کردند.... و یا صرفا مخاطب عزیز من بودند...و داستان را دنبال میکردند....

سنت داستان نویسی در صفحه ی من ادامه خواهد داشت.با تدابیر امنیتی مدرن تر ! و مگر میشود صفحه ی
#چیستایثربی بدون
#دور_هم_خوانی ؟ و بدون #قصه؟

#او_یکزن ؛ یکی از شیرین ترین دورهم خوانیهای زندگی ام بود...

با تشکر از تمام

#کسانی که به نوعی #سلحشورانه ؛ کنارم بودند ...صبح و شب ؛ با ادمینها و کانالهایی که قصه را برداشته بودند ؛ صحبت میکردند تا نام و شان #نویسنده و #امانتداری محتوای داستان ؛ حفظ شود... گرچه برخی کانالهای نامعتبر ؛ حفظ نکردند و اهانت کردند..... که...بماند....اهمیتی ندارد...مثل خود آن آدمها و کانالهایشان.....

از سایت
#اقاقیا که اولین کانال و سایتی بود که یکشب ؛ قبل از پایان قصه ؛ به من "خسته نباشید" گفت و با اجازه و شان فرهنگی یک سایت فرهیخته ؛ قصه را با امانتداری کامل منتشر کرد ؛ ممنونم.

و آرزو میکنم این عادتهای خوب را همه یاد بگیریم....

به امید دورهمی ها و قصه های آتی....

#چیستایثربی
#او_یکزن


https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستا_وان
@chista_yasrebi منو ببر.منو از اینجا ببر.... من ترسیدم...دنیا جهانی نیست که توی خواب میبینم....بذار همیشه بخوابم
#چیستایثربی
یک ضرب المثل چینی میگوید :

اگر شادی یک ساعته میخواهید ؛ چرت بزنید ؛

اگر شادی یک روزه میخواهید ؛ به گردش بروید ؛

اگر شادی یکماهه میخواهید ؛ ازدواج کنید ؛

اگر شادی یکساله میخواهید ؛ ثروتی به ارث ببرید ؛

اگر میخواهید تمام طول زندگی شاد باشید ؛ به دیگران کمک کنید...

#چیستایثربی


@Chista_Yasrebi

. https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@chista_yasrebi خاطراتت را بگیر...لبخندت را پس نمیدهم__بگذار بگویند دزدی در روز روشن؟! میگویم :لبخندم را قصاص کنید و بگیرید!_لبخندش را پس نمیدهم
#چیستایثربی
@chista_yasrebi امشب رازی دردناک؛
#میخک_سفید
فقط در پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی
@chista_yasrebi و بالاخره دوستان عزیز
#مشهدی
#وعده_دیدار_رسید
تلفن تماس مشهد ؛ روی پوستر است

به امید دیدار در #کتابکده_دلشدگان مشهد
#چیستایثربی
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_صدو_هفت
#چیستایثربی

تمام راه تا ده ؛ گریه میکردم ؛ شهرام ساکت بود. نمیدانست چه بگوید ولی معلوم بود که اوهم استرس دارد.فکر کردم از شش سالگی و حمله به ویلایشان، تا حالا ؛ آیا یکروز بی استرس داشته؟! گاهی دستش را برای تسکین ؛ روی دست من میگذاشت یا دستم را در دستش میگرفت ؛ تسکینی نبود.
دکتر بعد از دو ساعت جر و بحث؛ و تجویز داروها و دستورهای لازم ؛ اجازه ی ترخیص مرا داده بود؛ البته با ضمانت خود شهرام به عنوان کفیل من... هم اکنون هم دیر میرسیدیم...


در طول راه از پنجره ؛ بیرون را نگاه میکردم.برفها سیاه شده بودند؛ چشم انداز مرده و ماتم زده ای بود ؛

اشکهایم را با پشت دستم پاک میکردم ؛ یاد روزی افتادم که چند ماه پیش ؛ شهرام مرا به بهانه ی فیلم مستند از آن گردنه های پر درخت طلایی و زیبا بالا برده بود ؛ پاییز بود ؛ چقدر شوق و بیم داشتم...آن موقع ؛ هم دوستش داشتم ؛ هم نداشتم...

انگار دیروز بود یا قرنی پیش! حالا تنها ثروتم در دنیا ؛ او بود ؛ فقط ؛ عاشق او بودم ؛ هیچ چیز دیگری در این دنیا ؛ برایم مهم نبود ؛ یک تکه امن از زمین خدا و آزادی برای رشد فرزندمان....نفس میخواستم ؛ نفسم شهرام بود.

شهرام ؛ عمدا سکوت کرده بود.موسیقی آرامی گذاشته بود ؛ من هم عمدا چیزی نمیپرسیدم... موضوع باید خیلی مهم بوده باشد که شهرام ؛ مرا از تخت اورژانس ،با اجازه ی دکتر ناراضی و عصبانی ؛ پایین کشیده باشد.شبنم! باز این شیر زن... ! اما این بار ؛ به دلم بد افتاده بود!

وقتی به ده رسیدیم ؛ شهرام گفت: چقدر ساکته ! چرا هیچکس نیست ؟ ده خالیه ! گفتم : شاید رفتن سر کار ! گفت: من اینجا بزرگ شدم... کدوم کار؟ کارشون همینجاست ؛ حتی بقالی ده ؛ که روزهای اول از آن خرید کرده بودم ؛ خالی بود ؛ در بیشتر خانه ها باز بود ؛ انگار یکنفر به زور آدمها را بیرون برده بود. شهرام گفت : علیرضاکه زنگ زد؛ فقط گفت: شبنم زده به سیم آخر! خودتونو برسونین ده! بعد هم تلفنش قطع شد! هر دو صدای تیری را شنیدیم ، از پایین تپه! جایی که خوب میشناختیم ؛ آلونکمان بود ! شهرام گفت: خدای من؛ لعنتی اونجاست... !

تو همینجا بمون! گفتم :: نه! تنهات نمیذارم! تنهام نمیمونم... دوید ؛ من هم دنبالش. گفت: تو ندو...باز خونریزی میکنیا!...من میرم ؛ تو یواش بیا !
شهرام ؛ زودتر رسیده بود.شبنم همه اهالی ده را جایی بیرون آلونک ما روی زمین نشانده بود؛ هر کسی را که آن وقت صبح پیدا کرده بود! خودش چون ملکه ای ؛ با ترکه ای پشت سرشان راه میرفت و میگفت : ترکه رو به پشت هر کی زدم ؛ یه گناهش رو میگه ! وای به حالتون ؛ اگه سکوت کنید یا دروغ بگید ! همه ی ما گناهکاریم ؛ ولی گاهی؛ بعضی چیزا رو باید قبل از مرگ اعتراف کرد ؛ وگرنه دیره! برای عبرت نسل بعد...علیرضا فیلم بردار! زود باش! صورت همه شونو ؛ تو تصویر میخوام؛ بخصوص وقتی دارن میگن چه غلطهایی کردن ! سکوت وحشتناکی حاکم بود.حتی صدای آب شدن برف را میشنیدم! شبنم ؛ رفت و رفت و ناگهان ؛ ترکه را به پشت مردی با موی جو گندمی زد.شهرام؛ آهسته در گوشم گفت: از شکنجه های مهرداد بوده! همه شونو اینجوری دور هم؛ روی زمین ؛ میشونده و ازشون اعتراف میگرفته.اما نه با ترکه! ....با وسایل خیلی وحشتناکتر...
مرد ی که ترکه پشتش خورده بود ؛ از درد؛ یا شاید شوک ؛ فریاد بلندی کشید. شبنم گفت: بسه! انقدر درد نداشت...کولی بازی درنیار ! یواش زدم؛ حرف بزن! اما اگه دروغ بگی ؛ میدونی که محکم میزنم ! پس خدا بهت رحم کنه...گناهت؟!
مرد میانسالی بود، شبنم دوباره ترکه را زد...این بار محکمتر ! گفتم ؛ گناهت؟ و به علیرضا تشر زد : فیلم بردار! باید چهره ی خودشونو ببینن؛ صدای خودشونو بشنون ؛ اینا ؛ همه رو کثیف میدونن جز خودشون! مرد گریه اش گرفته بود.گفت: خب من سر کفترای بابامو بریدم ؛ پونزده سالم بود!
حالم بد میشد؛ وقتی همه به من میگفتن: پسر کفتر بازه ! بابام الان بیست ساله مرده ؛ هیچوقت بعد از دیدن سر کفتراش ؛ از رختخواب بلند نشد ؛ تا مرد! اون زبون بسته ها رو پشت بوم ؛ همه ی عشق و زندگیش بودن !

شبنم چرخید. ترکه را پشت زنی چادری زد !زن داد نزد ؛ فقط با قاطعیت گفت: من هیچ گناهی نکردم!...شبنم محکمتر زد، زن اینبار داد زد: خیلی خب! من دل مردی رو شکستم ؛ بیشتریا ؛ تو این ده میدونن !...بش قول ازدواج دادم ؛ عاشقم بود ؛ با هم بزرگ شده بودیم ؛ امیدوارش کردم ؛ زمینشو به اسمم کرد...ولی من... بغضش گرفته بود...نمیتوانست ادامه دهد . شبنم گفت: علیرضا ؛ صورتش...فیلم بگیر !

#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_هفتم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی

Yasrebi_chista/instagram


کانال_قصه
#اویکزن
تنها کانال معتبری که میتوانید همه ی قسمتها را پشت هم بخوانید
@chista_2


اشتراک گذاری با ذکر
#نام_نویسنده آزاد است.
Forwarded from چیستا_وان
@chista_yasrebi چه رازی ست در این میخک سفید ؛ که مرا به سفرهای دور میبرد....
#میخک_سفید
#داستان_کوتاه
#امشب
#چیستا_یثربی
#پیج_رسمی_اینستاگرام
@Chista_Yasrebi
#میخک_سفید
#چیستایثربی
#داستان_کوتاه
هدیه در اولین شب این ماه...به فالورها و دوستان عزیزم....حتی اگر نشناسمشان.....



#کپی_فقط_با_ذکر_نام......#لطفا....ممنونم

یکی از شاگردای من ؛ همیشه برام میخک سفید میاورد و لای کتابهام میذاشت. دختر مهربونی بود؛ اما نمیدونستم چرا میخک سفید؟ روم هم نمیشد بپرسم....فکر کردم لازم باشه خودش حرف میزنه؛ یه روزگفت: میتونم به شما اعتماد کنم؟
گفتم:البته !گفت:میدونید؛روز تدفین پدرم ؛من و مادرم؛ خیلی تنها بودیم؛ یکی از آقایون جوونی که مسول شستن میت بود؛ دلش به حال من و مادر و همسایه مون که فقط سه تا زن برای تشییع پدر بودیم؛ سوخت؛ خودش و دوستش ؛ با اجازه ی مادرم ؛ جنازه رو حمل کردن و برای نماز و مزاربردن ؛ بعد هم تا آخر مراسم ؛ کمی دورتر ایستادن؛ فاتحه خوندن؛ تسلیت گفتن و رفتن؛ ....

بعد از اون؛ هر وقت به بهشت زهرا میرم ؛ یه شاخه میخک سفید ؛ روی قبر باباست! من معمولا جمعه ها میرم ؛ ولی گاهی عمدا ؛ روز دیگه هم رفتم و همیشه یه شاخه گل میخک تازه روی سنگ مزار پدر بوده ! .... نمیدونم یعنی چی واقعا ؟ !

گفتم: یه پیامه.... گفت: یعنی یکی ؛ دلش برای بیکسی پدرم سوخته؟!

گفتم"حالا... پیام هرچی میتونه باشه! راستی چرا برای من میاریشون؟!

لبخند زد و گفت: پیامه!

چون مثل مادر؛ دوستتون دارم و راستش ؛ هنوز به مادرم نگفتم...

یعنی نمیدونم چطوری بگم که توی این وضعیت ؛ حساس نشه !
گفتم: فعلا نگو ! این بار یک کاغذ ببر و روش بنویس : این گل تقدیم به کسی که گل میاره!....لیلا مفتاح.
گلم بذار رو نامه و برو !

گفت: بد نیست؟ پررویی نیست؟!

گفتم: ادبه! و یه پیامه!

گفت: وای....مگه مزار بابای طفلی من ؛ گوشیه؟ هی باش پیام میدیم؟! خندیدم....او هم خندید... بعد از مدتها ؛ شاید...


شنبه بعدش ؛ حس کردم چقدر زیبا شده امروز! انگار غبار غم ؛ از صورتش رفته بود و چشماش میدرخشید.

تو دلم گفتم : زیبا شدن ؛ خودش یه
#پیامه.... زنگ خورد.


گفتم: خب؟!
با هیجان گفت: نامه رو گذاشتم ؛ زود رفتم ؛ دنبالم دوید؛ از خجالت زمین رو نگاه میکرد ؛ وقتی فامیلمو صدا کرد! ؛ بعد عینکش رو صاف کرد؛ گل و نامه تو دستش بود ؛ گفت: سلام؛ اینو جا گذاشتید!

همون جوون مرده شورخونه بود ! تعجب کردم با شلوار جین سر کار اومده بود!

گفتم:
جانذاشتم! هدیه گرفتم و هدیه ش دادم ؛ از طرف پدر خدا بیامرزم!

گفت:شاید پدر خدا بیامرزتون راضی نباشن ؛ منطورم اینه شاید نخوان ؛ هدیه ش به یه جوون مرده شور برسه!

گفتم: پدر من راضیه! میشناسمش؛ مگر اون جوون ؛ این هدیه رو نخواد !
گفت:کار دوممه ؛ دانشجوی ادبیاتم ؛ هنوز شغلی پیدا نکردم ؛ نمیخوام و نمیتونم از پدرم خرجی بگیرم ! یه روز ؛ خیلی دلم گرفته بود؛ اومدم اینجا....دیدم چه صفایی داره شستن میت!

مثل آخرین حموم دامادی برای خداحافظی با دنیاست ؛ باخوبیها و بدیهاش ؛ و بعد ؛ مثل بذر یه گیاه تو پارچه ؛ به خاک تحویل داده میشی؛ تا جوونه بزنی! آفتاب و بارون بیاد ؛ سبز بشی و روحت به نور برسه....

یه مدت ؛ داوطلبی کمکشون کردم ؛ دیدن دستم تنده و درآمدی هم ندارم ؛ خودشون پیشنهاد کار دادن؛ سه روز دانشگام ؛ سه روز اینجا !

به دوستم سپردم روزایی که من نیستم ؛ اون گل بذاره رو مزار پدر خدا بیامرزتون. شیفتی کار دل میکنیم... تا گل تن سیر کنیم....چه کنیم؟
گفتم :میخکا؟! از کجا میاد؟

گفت:

چیزی که اینجا زیاده گله...
انقدر که نمیدونیم باشون چیکارکنیم ؛ گفتم : و این هدیه ؛ برای منه یا پدرم؟!

گفت: ناراحت شدین گل میت بتون دادم؟

گفتم: برای کیه؟ گفت: پیامه! اجازه از یه پدر برای دخترش!


گفتم:چرا میخک؟! اینجا گلای زیادی میاد...رز ؛ گلایول...
گفت: میخک ؛ مثل قلبه ؛ لایه لایه ؛ پر از درد عشق و صداقت....دردشم ببینی ؛ چون بوی خاصی نداره ؛ عشقشو نمیبینی !
یه جور غریب افتاده این گل! ....مثل بعضی آدما... یا بعضی شغلا...

لپهای لیلا گل انداخت...زمین را نگاه کرد ؛ خجالت کشیده بود...

گفتم: دیدی مزار پدرت هم ؛ به خواست خدا ؛ محل پیامه؟!



#چیستایثربی
#داستان_کوتاه
#میخک_سفید


هر گونه #اشتراک_گذاری لطفا با ذکر نام نویسنده..سپاس
هدیه ی ویژه کانال و اینستاگرام
#چیستایثربی

برای شروع این ماه #پر_طپش...
#یا_علی
#چیستا

@Chista_Yasrebi


https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ