#محاکمه_در_خیابان
#کارگردان : #مسعود_کیمیایی
#نویسندگان :#مسعود_کیمیایی
باهمکاری #اصغر_فرهادی
#بازیگران :
#پولاد_کیمیایی
#نیکی_کریمی
#محمدرضا_فروتن
#حامد_بهداد و ...
#خواننده : #رضا_یزدانی
#شاعر : #یغما_گلرویی
#موسیقی : #فرزین_قره_گوزلو
#سال_تولید : 1387
#چیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#کارگردان : #مسعود_کیمیایی
#نویسندگان :#مسعود_کیمیایی
باهمکاری #اصغر_فرهادی
#بازیگران :
#پولاد_کیمیایی
#نیکی_کریمی
#محمدرضا_فروتن
#حامد_بهداد و ...
#خواننده : #رضا_یزدانی
#شاعر : #یغما_گلرویی
#موسیقی : #فرزین_قره_گوزلو
#سال_تولید : 1387
#چیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#Bibbidi_Bobbidi_Boo
#Cinderella
#director :
#Clyde_Ger onimi
#Hamilton_Luske
#Wilfred_Jackson
#written : based on #Cendrillon by #Charles_Perrault
#Music :
#Oliver_Wallace
#Paul_J_Smith
#Mack_David
#Jerry_Livingston
#Al_Hoffman
سکانسی که از کودکی ؛ آرزو داشتم برایم اتفاق بیفتد ...یک مادر_فرشته ی مهربان پیدا شود و به ما کمک کند...درست وقتی ؛ خیلی تنها هستیم ؛ و مثل این لحظه ی سیندرلا به کمک احتیاج داریم......از کارتون خاطره برانگیز
#سیندرلا
من هنوز هم ؛ این سکانس را میبینم و سر آرزویم هستم..... و منتظرم...جمعه ها بیشتر !
#چیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#Cinderella
#director :
#Clyde_Ger onimi
#Hamilton_Luske
#Wilfred_Jackson
#written : based on #Cendrillon by #Charles_Perrault
#Music :
#Oliver_Wallace
#Paul_J_Smith
#Mack_David
#Jerry_Livingston
#Al_Hoffman
سکانسی که از کودکی ؛ آرزو داشتم برایم اتفاق بیفتد ...یک مادر_فرشته ی مهربان پیدا شود و به ما کمک کند...درست وقتی ؛ خیلی تنها هستیم ؛ و مثل این لحظه ی سیندرلا به کمک احتیاج داریم......از کارتون خاطره برانگیز
#سیندرلا
من هنوز هم ؛ این سکانس را میبینم و سر آرزویم هستم..... و منتظرم...جمعه ها بیشتر !
#چیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@chista_yasrebi مهم نیست چقدر عاشقید ؛ مهم این است چقدر عاشق میمانید ! من و باران عزیز در جشن و دیدار شهر کتاب بوستان.دهم شهریور
#چیستایثربی
#پستچی
#معلم_پیانو و بزودی......
#چیستایثربی
#پستچی
#معلم_پیانو و بزودی......
اگر عاشقی ؛ حتی جهان دردت می آورد.یک تنه بایست....پاداش عاشقی ؛ سلحشوری ست....
#چیستایثربی
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#چیستایثربی
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
Chista Yasrebi:
#دلشگستگی
می دانی
آدمی از هیچ نمیمیرد ؛ جز دلشکستگی ؟...
و میدانی چقدر آرام و پنهان ؛ سراغت می آید؟....
مثل دستی که برای آخرین بار ؛
روی شانه ات گذاشته میشود ؛
برای وداع !...
و میدانی دل شکستگی ؛
فقط هدیه ی دردناکیست ؛
که آنکه از همه ؛ بیشتر دوستش داری ؛
به تو میدهد؟
میدانی همه را ......
و باز هم...هیچ....
فقط گفتم که بدانی...
#چیستایثربی
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#دلشگستگی
می دانی
آدمی از هیچ نمیمیرد ؛ جز دلشکستگی ؟...
و میدانی چقدر آرام و پنهان ؛ سراغت می آید؟....
مثل دستی که برای آخرین بار ؛
روی شانه ات گذاشته میشود ؛
برای وداع !...
و میدانی دل شکستگی ؛
فقط هدیه ی دردناکیست ؛
که آنکه از همه ؛ بیشتر دوستش داری ؛
به تو میدهد؟
میدانی همه را ......
و باز هم...هیچ....
فقط گفتم که بدانی...
#چیستایثربی
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi
دعای سیزدهم صحیقه سجادیه :
این ساعت جمعه ؛ حال را بهتر میکند.
..
خدایا، ای سرانجامِ نیک هزار نیاز خواهی.
ای آن که توفیق رسیدن به خواستهها از توست.
ای آن که در برابر نعمتهایت عوض نمیخواهی.
ای آن که زلالِ بخشش خود را به منّت نهادن نمیآلایی.
ای آن که تنها به تو بینیازی توان جست و از تو بینیاز نتوان بود.
ای آن که همگان به تو روی میآورند و از تو روی بر نمیتابند.
ای آن که خواستههای بسیار، گنجینههای نعمت را تهی نمیگرداند.
ای آن که هیچ دستاویزی قانون حکمتت را دگرگون نمیسازد.
ای آن که رشتهی نیاز نیازمندان از تو بریده نمیشود.
ای آن که بسیاریِ دعای خواهندگان تو را نمیرنجاند.
خود را به بینیازی از آفریدگانت ستودهای، و تو سزاوار این بینیازی هستی،
و آفریدگان را نیازمندِ خویش خواندهای و آنان را سزاست که نیازمند تو باشند.
هر کس که سامان کار خویش را از تو بخواهد، و بخواهد که تو او را بینیاز گردانی، خواستهی خود را در آن جا که باید، جست و جو کرده و از راهی درست به یافتن آن برآمده است.
و هر کس که حاجت خود نزد یکی از بندگانِ تو بَرَد و او را سبب کامیابیِ خویش پندارد، خود را در معرض ناامیدی گذاشته است و میسزد که از نعمتِ تو بهرهای نبرد.
خدایا، مرا از تو خواستهای است که خود از برآوردن آن ناتوانم و چارهجویی آن نتوانم، و نفسم مرا وسوسه میکند که برآوردن آن خواسته را از کسی خواهم که او، خود، نیاز از تو خواهد و در خواستهاش از تو بینیاز نباشد؛ و این، خود لغزشی بود از لغزشهای خطاکاران، و زمین خوردنی چون زمین خوردنِ گنهکاران.
آن گاه به هشدار تو از خوابِ بیخبری به خود آمدم، و به توفیق تو، پس از لغزش برخاستم، و چون به راهم آوردی، دیگر زمین نخوردم و باز گردیدم،
و گفتم: پاک و منزّه است پروردگار من، چگونه میشود نیازمندی از نیازمندی چون خود حاجت خواهد و تهی دستی نیاز خواه تهی دستی گردد؟
پس ای معبود من، با اشتیاقِ تمام به سویت آمدم، و با اعتماد، دست امید به دامانِ تو زدم،
و دانستم که کوه خواستههای من، پیش توانگری تو، کوچک است، و انبوه چشمداشتِ من از تو، در برابر رحمتهای تو اندک؛ گنجایش لطفِ تو بیش از نیازِ خواهندگان است، و دستِ بخشش تو بالاتر از همهی دستان.
خدایا، پس بر محمد و خاندانش درود فرست و به لطف خود با من آن کن که بخشش بسیار تو را سزاوار است، و به عدل خود با من آن مکن که مرا شایسته است. من نخستین کسی نیستم که به تو روی آورد و تو او را نعمت دادی، حال آن که سزوار رانده شدن بود، و نخستین کسی نیستم که دست خواهش به سویت دراز کرد و تو خواستهاش را برآوردی، حال آن که سزاوار ناامیدی بود.
خدایا، پس بر محمد و خاندانش درود فرست و دعای مرا اجابت کن و ندایم را پاسخ گو و بر زاریهای من رحمت آور و آواز مرا بشنو
مرا از خودت ناامید مساز، و رشتهی پیوند من با خودت را مگسل، و در این نیاز که اکنون از تو میخواهم، و هر نیاز دیگر، مرا به دیگران حواله مکن.
و پیش از آن که از این جا برخیزم، خود، برآوردنِ خواستهام را بر عهده بگیر، و با آسان کردن سختیها بر من، نیازم را برآورده ساز و مرا به خواستهام برسان، و در هر کار، آنچه خیر من در آن است، برایم مقدّر فرما.
خدایا، بر محمد و خاندانش درود فرست؛ درودی پیوسته و بالنده؛ بیگسست و بیپایان، و این درود را یاری رسانِ من و وسیلهی برآمدنِ حاجتم گردان، که تو کارگشایِ نیکو خصالی.
ای پروردگارِ من، خواهشم از تو این است که... [خواستهی خود را به یاد میآوری و به سجده میروی و میگویی:] بخشش بسیار تو خاطرم را آسوده و احسانت مرا به سوی تو راه نمود. پس تو را به خودت و به محمد و خاندانش ـ که درود تو بر آنان باد ـ سوگند میدهم و از تو میخواهم که مرا دستِ تهی و ناامیدی برنگردانی.
#صحیفه_سجادیه
#دعای_سیزدهم
#دعا_در_طلب_حاجات
#چیستایثربی
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
دعای سیزدهم صحیقه سجادیه :
این ساعت جمعه ؛ حال را بهتر میکند.
..
خدایا، ای سرانجامِ نیک هزار نیاز خواهی.
ای آن که توفیق رسیدن به خواستهها از توست.
ای آن که در برابر نعمتهایت عوض نمیخواهی.
ای آن که زلالِ بخشش خود را به منّت نهادن نمیآلایی.
ای آن که تنها به تو بینیازی توان جست و از تو بینیاز نتوان بود.
ای آن که همگان به تو روی میآورند و از تو روی بر نمیتابند.
ای آن که خواستههای بسیار، گنجینههای نعمت را تهی نمیگرداند.
ای آن که هیچ دستاویزی قانون حکمتت را دگرگون نمیسازد.
ای آن که رشتهی نیاز نیازمندان از تو بریده نمیشود.
ای آن که بسیاریِ دعای خواهندگان تو را نمیرنجاند.
خود را به بینیازی از آفریدگانت ستودهای، و تو سزاوار این بینیازی هستی،
و آفریدگان را نیازمندِ خویش خواندهای و آنان را سزاست که نیازمند تو باشند.
هر کس که سامان کار خویش را از تو بخواهد، و بخواهد که تو او را بینیاز گردانی، خواستهی خود را در آن جا که باید، جست و جو کرده و از راهی درست به یافتن آن برآمده است.
و هر کس که حاجت خود نزد یکی از بندگانِ تو بَرَد و او را سبب کامیابیِ خویش پندارد، خود را در معرض ناامیدی گذاشته است و میسزد که از نعمتِ تو بهرهای نبرد.
خدایا، مرا از تو خواستهای است که خود از برآوردن آن ناتوانم و چارهجویی آن نتوانم، و نفسم مرا وسوسه میکند که برآوردن آن خواسته را از کسی خواهم که او، خود، نیاز از تو خواهد و در خواستهاش از تو بینیاز نباشد؛ و این، خود لغزشی بود از لغزشهای خطاکاران، و زمین خوردنی چون زمین خوردنِ گنهکاران.
آن گاه به هشدار تو از خوابِ بیخبری به خود آمدم، و به توفیق تو، پس از لغزش برخاستم، و چون به راهم آوردی، دیگر زمین نخوردم و باز گردیدم،
و گفتم: پاک و منزّه است پروردگار من، چگونه میشود نیازمندی از نیازمندی چون خود حاجت خواهد و تهی دستی نیاز خواه تهی دستی گردد؟
پس ای معبود من، با اشتیاقِ تمام به سویت آمدم، و با اعتماد، دست امید به دامانِ تو زدم،
و دانستم که کوه خواستههای من، پیش توانگری تو، کوچک است، و انبوه چشمداشتِ من از تو، در برابر رحمتهای تو اندک؛ گنجایش لطفِ تو بیش از نیازِ خواهندگان است، و دستِ بخشش تو بالاتر از همهی دستان.
خدایا، پس بر محمد و خاندانش درود فرست و به لطف خود با من آن کن که بخشش بسیار تو را سزاوار است، و به عدل خود با من آن مکن که مرا شایسته است. من نخستین کسی نیستم که به تو روی آورد و تو او را نعمت دادی، حال آن که سزوار رانده شدن بود، و نخستین کسی نیستم که دست خواهش به سویت دراز کرد و تو خواستهاش را برآوردی، حال آن که سزاوار ناامیدی بود.
خدایا، پس بر محمد و خاندانش درود فرست و دعای مرا اجابت کن و ندایم را پاسخ گو و بر زاریهای من رحمت آور و آواز مرا بشنو
مرا از خودت ناامید مساز، و رشتهی پیوند من با خودت را مگسل، و در این نیاز که اکنون از تو میخواهم، و هر نیاز دیگر، مرا به دیگران حواله مکن.
و پیش از آن که از این جا برخیزم، خود، برآوردنِ خواستهام را بر عهده بگیر، و با آسان کردن سختیها بر من، نیازم را برآورده ساز و مرا به خواستهام برسان، و در هر کار، آنچه خیر من در آن است، برایم مقدّر فرما.
خدایا، بر محمد و خاندانش درود فرست؛ درودی پیوسته و بالنده؛ بیگسست و بیپایان، و این درود را یاری رسانِ من و وسیلهی برآمدنِ حاجتم گردان، که تو کارگشایِ نیکو خصالی.
ای پروردگارِ من، خواهشم از تو این است که... [خواستهی خود را به یاد میآوری و به سجده میروی و میگویی:] بخشش بسیار تو خاطرم را آسوده و احسانت مرا به سوی تو راه نمود. پس تو را به خودت و به محمد و خاندانش ـ که درود تو بر آنان باد ـ سوگند میدهم و از تو میخواهم که مرا دستِ تهی و ناامیدی برنگردانی.
#صحیفه_سجادیه
#دعای_سیزدهم
#دعا_در_طلب_حاجات
#چیستایثربی
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
قسمت #نود_و_نه 99
#او_یکزن در پست اینستاگرام رسمی
#چیستایثربی ؛ هم اکنون
منتشر شد.
دوستان عزیز تلگرام ؛ لطفا تا فردا و ادیت کامل برای باز نشر در کانال من ؛ صبر کنند یا اگر اینستاگرام دارند ؛ امشب از روی اینستاگرام من بخوانند...با درود و سپاس از شکیباییتان و درک متقابلتان....
#چیستایثربی
Instagram: yasrebi_chista
ادرس اینستاگرام رسمی من
#او_یکزن در پست اینستاگرام رسمی
#چیستایثربی ؛ هم اکنون
منتشر شد.
دوستان عزیز تلگرام ؛ لطفا تا فردا و ادیت کامل برای باز نشر در کانال من ؛ صبر کنند یا اگر اینستاگرام دارند ؛ امشب از روی اینستاگرام من بخوانند...با درود و سپاس از شکیباییتان و درک متقابلتان....
#چیستایثربی
Instagram: yasrebi_chista
ادرس اینستاگرام رسمی من
@chista_yasrebi
قسمت 99 اویکزن
تقدیم به همه ی رنج کشیدگان راه آزادی :
و قطعا قبل از همه :
شهین کاظم زاده ؛
شبنم ؛ شهرزاد ؛ و شقایق کاظم زاده؛
وحید نیکخواه آزاد ؛ و قطعا و تا ابد .....
#محمد_کاظم_زاده
#چیستایثربی
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
قسمت 99 اویکزن
تقدیم به همه ی رنج کشیدگان راه آزادی :
و قطعا قبل از همه :
شهین کاظم زاده ؛
شبنم ؛ شهرزاد ؛ و شقایق کاظم زاده؛
وحید نیکخواه آزاد ؛ و قطعا و تا ابد .....
#محمد_کاظم_زاده
#چیستایثربی
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
Forwarded from AtousaDolatyari
Yare Dabestani Man-(IRMP3.IR)
Fereydoon Foroughi
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_نه
#چیستایثربی
به من گفتند ؛ شبنم دست روی ماشه برد؛ به من گفتند؛ سردار؛ مقابلش ایستاده بود و پلک نزد ؛ به من گفتند شبنم فریاد زد : لعنتی؛ حاضری بمیری؛ یا زمینگیر شی؛ اما پسر خودتو ؛ به روش خودت ؛ ادب کنی؟ آزادش کن! من تو رو بزنم ؛ اونم میکشن !
گفتند ؛ سردار فقط لبخند تلخی زد و گفت:من و تو ؛ خیلی وقته مردیم شبنم؛ اگه نفس میکشیم ؛ برای این مردمه! ما هنوز مسولیم یاردبستانی من! یادت رفته؟...ما هنوز عاشقشونیم ! به این عشق قسم خوردیم؛ شبنم گفت:پس چرا خشونت؟ چرا میزنیشون؟ یا...سردار سری تکان داد وگفت : تو دیگه چرا؟ آدم برای هدفی که بخاطرش؛ خون داده ؛ باید قربانی بده ؛ باید ازش محافظت کنه...اینا به دنیا نیومده بودن ؛ تو که اون روزای ترس و تاریک یادت نرفته؟شبنم گفت: شاید حالا ما برای اونا ترس و تاریکیم؟ سردار آهسته گفت: نمیدونم ؛ ولی قبول دارم که این بچه ها با ما فرق دارن...کاش زبون همو یاد میگرفتیم...چون مطمینم اونام خاکشونو ؛ دوست دارن .دینشونو...شبنم گفت:بگو خداشونو!...خواهش میکنم؛ به خاطر پسر خودتم که شده ؛ مثل حضرت رسول ؛ یه کم آزاد اندیش باش سردار ! من میزنمت...از این زندگی خسته شدم ؛ پسرتو آزاد نکنی به خدا میزنمت....برای خودم؛ تا حالا چیزی ازت نخواستم ؛ فقط اون !...مادرشو که اعدام کردن ؛ من سه هفته ؛ بش شیر دادم ؛
پسر منم هست....خواهش میکنم...نمیخوام نه اون آسیب ببینه ؛ نه مردی که یه عمر برام الگو بوده !
سردارگفت:منو بزن! اما نگران حسین نباش! به وکیلم همه چیز رو سپردم ؛ شلیک کن خواهر شبنم ! میخوام ببینم هنوز سرعتت؛ مثل قدیما هست؟!
شبنم هنوز شلیک نکرده بود؛ که در باز شد و سه مامور ویژه؛ داخل آمدند؛ سردار متوجه آنها شد؛ برای شبنم کمی دیر بود؛ بیصدا آمدند؛ و شبنم پشتش به در بود! فاجعه ای رخ میداد.تنها کاری که سردار توانست بکند ؛ حفاظت از شبنم بود ؛ سریع از روی میز پرید؛ و شبنم را که شوکه شده بود؛ به زمین انداخت ؛ گلوله ای که سهم شبنم بود؛ به شانه ی سردار خورد.
سه کماندو ؛ آنقدر آماده بودند که با فریاد "نه"! سردار هم شلیک کردند! حالا هرسه شوکه و رنگپریده بودند!
گفتند: به ما اطلاع دادند شما در وضعیت خطر هستید! سردار از شدت خونریزی، داشت بیهوش میشد؛ شبنم داد میزد:سردار! قهرمان مجیدی! یکی ازکماندوها خواست با پارچه؛ زخم را ببندد؛کماندوی دیگر با اورژانس حرف میزد ؛ سردار آهسته گفت: اون کشیشو آزاد کنید؛ همین الان!
آن شب همه دیده بودند که پشت در اتاق عمل و بعد آ ی سی یو ؛ مردی در لباس کشیشی ؛ تا صبح نشسته است و تسبیح میگرداند و زیر لب دعایی میخواند که کسی معنی اش را نمیفهمد.
صبح ؛ گفتند خطر اصلی رفع شده ؛ کشیش تسبیحش را با نامه ای به پرستار داد و گفت: حال سردار که بهتر شد اینو بدین بش...ممنون میشم!
پرستار گفت:بگم کی داده؟ کشیش گفت مهم نیست!هر کی...
تا دم در رفت ؛ برگشت: گفت: بگید حسین!...
سردار زنده ماند؛ دستورداد با شبنم کاری نداشته باشند؛ یک مورد خانوادگی بوده و به کسی ربطی ندارد! شهرام تا اینجای ماجرا را تعریف کرد؛ نفیس عمیقی کشید؛روی کاناپه نشسته بودیم؛ سرم روی پایش بود...سردم شد ؛ روی شانه اش پتو انداخته بود. گفتم : زیر اون پتو ؛ یه جای کوچیک به منم بده! گفت: تو قلبم بهت جادادم ؛ همه ی قلبمو...
بیا اینجا کوچولو !...دستش را دور گردنم انداخت ؛ گفت: از این سرداره؛ هیچوقت خوشم نمیامد؛ اخم پیشونیش؛ حالمو بد میکرد؛ آدم چقدر زود قضاوت میکنه ! گفتم : پس بقیه ش چی؟ کشیش تو نامه؛ چی نوشته بود؟!
شهرام گفت: علیرضا همه شو حفظه...ولی من فقط ؛ چند جمله یادمه: میدانستم مادرم؛ شیرزنی به نام صدیقه پرورش است.میدانستم پدرم ؛ زندانی سیاسی بود ؛ فکر میکردم مسیحی ست و اعدام شده ؛ یک روز تصادفا ؛ ازخواهری روحانی شنیدم که داشت با یک نفر دیگر ؛ درباره پدرم ؛ حرف میزد ؛ چون اسم مادرم را آورد ؛کنجکاو شدم ؛ و گرنه اصلا نمیفهمیدم ؛ درباره ی پدر من است... خواهر روحانی داشت میگفت؛ پدرم خلبان است و فرمانده جنگ!....
از همان موقع ؛ دنیا برایم عوض شد! خدا نزدیکتر شد...دیگر نه دینش برایم مهم بود ؛ نه اعتقاداتش ؛ او قهرمان من بود! میخواستم ببینمش ؛ ببوسمش ؛ ببویمش ؛ جلویش زانو بزنم؛ دستهای زبر و شکنجه دیده اش را بگیرم ؛ با آنها ؛ اشکهایم را پاک کنم؛ همیشه فکر میکردم بالاخره جنگ، تمام میشود و یاد من می افتد...پیدا کردن من برای او کاری نداشت !
حسی در درونم میگفت؛ یکروز دنبالم میآید و مرا به خانه میبرد و من هم؛ مثل او یاد میگیرم مرد باشم ؛ نترسم ؛ مومن باشم و تهدید مرگ برایم خنده دار باشد ؛ و مهمتر از همه ؛ هدفی داشته باشم که حاضر باشم به خاطر آن بمیرم.
سالها گذشت و من هر روز به شوق دیدنش ؛ اخبار و روزنامه ها را دنبال میکردم ؛ تصاویرش بود ؛ اما خودش نه !
#ادامه_پست قسمت99/#پست_بعد🔽
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_نه
#چیستایثربی
به من گفتند ؛ شبنم دست روی ماشه برد؛ به من گفتند؛ سردار؛ مقابلش ایستاده بود و پلک نزد ؛ به من گفتند شبنم فریاد زد : لعنتی؛ حاضری بمیری؛ یا زمینگیر شی؛ اما پسر خودتو ؛ به روش خودت ؛ ادب کنی؟ آزادش کن! من تو رو بزنم ؛ اونم میکشن !
گفتند ؛ سردار فقط لبخند تلخی زد و گفت:من و تو ؛ خیلی وقته مردیم شبنم؛ اگه نفس میکشیم ؛ برای این مردمه! ما هنوز مسولیم یاردبستانی من! یادت رفته؟...ما هنوز عاشقشونیم ! به این عشق قسم خوردیم؛ شبنم گفت:پس چرا خشونت؟ چرا میزنیشون؟ یا...سردار سری تکان داد وگفت : تو دیگه چرا؟ آدم برای هدفی که بخاطرش؛ خون داده ؛ باید قربانی بده ؛ باید ازش محافظت کنه...اینا به دنیا نیومده بودن ؛ تو که اون روزای ترس و تاریک یادت نرفته؟شبنم گفت: شاید حالا ما برای اونا ترس و تاریکیم؟ سردار آهسته گفت: نمیدونم ؛ ولی قبول دارم که این بچه ها با ما فرق دارن...کاش زبون همو یاد میگرفتیم...چون مطمینم اونام خاکشونو ؛ دوست دارن .دینشونو...شبنم گفت:بگو خداشونو!...خواهش میکنم؛ به خاطر پسر خودتم که شده ؛ مثل حضرت رسول ؛ یه کم آزاد اندیش باش سردار ! من میزنمت...از این زندگی خسته شدم ؛ پسرتو آزاد نکنی به خدا میزنمت....برای خودم؛ تا حالا چیزی ازت نخواستم ؛ فقط اون !...مادرشو که اعدام کردن ؛ من سه هفته ؛ بش شیر دادم ؛
پسر منم هست....خواهش میکنم...نمیخوام نه اون آسیب ببینه ؛ نه مردی که یه عمر برام الگو بوده !
سردارگفت:منو بزن! اما نگران حسین نباش! به وکیلم همه چیز رو سپردم ؛ شلیک کن خواهر شبنم ! میخوام ببینم هنوز سرعتت؛ مثل قدیما هست؟!
شبنم هنوز شلیک نکرده بود؛ که در باز شد و سه مامور ویژه؛ داخل آمدند؛ سردار متوجه آنها شد؛ برای شبنم کمی دیر بود؛ بیصدا آمدند؛ و شبنم پشتش به در بود! فاجعه ای رخ میداد.تنها کاری که سردار توانست بکند ؛ حفاظت از شبنم بود ؛ سریع از روی میز پرید؛ و شبنم را که شوکه شده بود؛ به زمین انداخت ؛ گلوله ای که سهم شبنم بود؛ به شانه ی سردار خورد.
سه کماندو ؛ آنقدر آماده بودند که با فریاد "نه"! سردار هم شلیک کردند! حالا هرسه شوکه و رنگپریده بودند!
گفتند: به ما اطلاع دادند شما در وضعیت خطر هستید! سردار از شدت خونریزی، داشت بیهوش میشد؛ شبنم داد میزد:سردار! قهرمان مجیدی! یکی ازکماندوها خواست با پارچه؛ زخم را ببندد؛کماندوی دیگر با اورژانس حرف میزد ؛ سردار آهسته گفت: اون کشیشو آزاد کنید؛ همین الان!
آن شب همه دیده بودند که پشت در اتاق عمل و بعد آ ی سی یو ؛ مردی در لباس کشیشی ؛ تا صبح نشسته است و تسبیح میگرداند و زیر لب دعایی میخواند که کسی معنی اش را نمیفهمد.
صبح ؛ گفتند خطر اصلی رفع شده ؛ کشیش تسبیحش را با نامه ای به پرستار داد و گفت: حال سردار که بهتر شد اینو بدین بش...ممنون میشم!
پرستار گفت:بگم کی داده؟ کشیش گفت مهم نیست!هر کی...
تا دم در رفت ؛ برگشت: گفت: بگید حسین!...
سردار زنده ماند؛ دستورداد با شبنم کاری نداشته باشند؛ یک مورد خانوادگی بوده و به کسی ربطی ندارد! شهرام تا اینجای ماجرا را تعریف کرد؛ نفیس عمیقی کشید؛روی کاناپه نشسته بودیم؛ سرم روی پایش بود...سردم شد ؛ روی شانه اش پتو انداخته بود. گفتم : زیر اون پتو ؛ یه جای کوچیک به منم بده! گفت: تو قلبم بهت جادادم ؛ همه ی قلبمو...
بیا اینجا کوچولو !...دستش را دور گردنم انداخت ؛ گفت: از این سرداره؛ هیچوقت خوشم نمیامد؛ اخم پیشونیش؛ حالمو بد میکرد؛ آدم چقدر زود قضاوت میکنه ! گفتم : پس بقیه ش چی؟ کشیش تو نامه؛ چی نوشته بود؟!
شهرام گفت: علیرضا همه شو حفظه...ولی من فقط ؛ چند جمله یادمه: میدانستم مادرم؛ شیرزنی به نام صدیقه پرورش است.میدانستم پدرم ؛ زندانی سیاسی بود ؛ فکر میکردم مسیحی ست و اعدام شده ؛ یک روز تصادفا ؛ ازخواهری روحانی شنیدم که داشت با یک نفر دیگر ؛ درباره پدرم ؛ حرف میزد ؛ چون اسم مادرم را آورد ؛کنجکاو شدم ؛ و گرنه اصلا نمیفهمیدم ؛ درباره ی پدر من است... خواهر روحانی داشت میگفت؛ پدرم خلبان است و فرمانده جنگ!....
از همان موقع ؛ دنیا برایم عوض شد! خدا نزدیکتر شد...دیگر نه دینش برایم مهم بود ؛ نه اعتقاداتش ؛ او قهرمان من بود! میخواستم ببینمش ؛ ببوسمش ؛ ببویمش ؛ جلویش زانو بزنم؛ دستهای زبر و شکنجه دیده اش را بگیرم ؛ با آنها ؛ اشکهایم را پاک کنم؛ همیشه فکر میکردم بالاخره جنگ، تمام میشود و یاد من می افتد...پیدا کردن من برای او کاری نداشت !
حسی در درونم میگفت؛ یکروز دنبالم میآید و مرا به خانه میبرد و من هم؛ مثل او یاد میگیرم مرد باشم ؛ نترسم ؛ مومن باشم و تهدید مرگ برایم خنده دار باشد ؛ و مهمتر از همه ؛ هدفی داشته باشم که حاضر باشم به خاطر آن بمیرم.
سالها گذشت و من هر روز به شوق دیدنش ؛ اخبار و روزنامه ها را دنبال میکردم ؛ تصاویرش بود ؛ اما خودش نه !
#ادامه_پست قسمت99/#پست_بعد🔽
@Chista_Yasrebi
#ادامه_پست_داستان🔼
بخش دوم قسمت 99
#قسمت_نود_و_نه /بخش دوم
#او_یکزن
خواهران روحانی خوشحال بودند که من پدرم را نمیشناسم ؛ انگار میدانستند که با شناختش ؛ رنج میکشم و رسیدنی در کار نیست! آنها مدام به من محبت میکردند و از پیشرفت درسی من تعریف میکردند !...اما من دیگر پدرم را با گذشته اش میشناختم.
چیزی در من ؛ فرق کرده بود ! آنها هم حس کرده بودند که من فرق کرده ام ؛ اما احترامشان به من ؛ هر لحظه ؛ بیشتر میشد.
دیگر داشتم نا امید میشدم ؛ بعد از جنگ ، پدرم ترفیع پیدا کرده بود و رفتن به مقر او ؛ آن هم ؛ توسط یک مسیحی ؛ ممکن نبود....
همیشه منتظر بودم ؛ هر روز ؛ هر لحظه ...که او اول سراغ من بیاید؛ ولی نیامد! روزی چند بار ؛ داستان رستم و سهراب را میخواندم ؛ دیگر تمام شعر را حفظ شده بودم... دلم شکسته بود ؛ داشتم سعی میکردم از او کینه بگیرم !
اما نتوانستم...نشد !
او پدرم بود ؛ مردی که مثل کوه ؛ نستوه و استوار ؛ زیر آن همه شکنجه ی ناجوانمردانه ؛ زنده مانده بود ! او که اسطوره ی هم بندانش بود ! او که زنده ماند ؛ و بعد به خاطر آرمانهایش ؛ به جنگ رفت...و آنجا هم درخشید ! او که عشق مادرم ؛ صدیقه پرورش بود....
او هر که بود ؛ و هر لقبی که داشت؛ اول پدر من بود ! پدر من ؛ خدایش با من یکیست و خداوند عزیز ؛ هردوی ما را ببخشد ؛ اگر به هم ستم کردیم پدرم ! پدر من و پدر همه ی هم نسلانم که به تو و زخمهایت مدیونیم !...
ما ؛ هر دو ؛ هم را دوست داشتیم و داریم ؛ گرچه هرگز نمیتوانیم ؛ این علاقه ی پدر و پسری را جلوی دیگران نشان دهیم ! تو ؛ موقعیتت فرق کرده ، پدر بزرگوارم ... و من ؛ لباس کشیشی به تن دارم!
بازیهای سرنوشت !..اما همیشه ؛ هر جا که باشم پسر اول تو ؛ و فرزند صدیقه پرورش میمانم !
هستم ؛ و خواهم بود....
راه ما ظاهرا از هم جداست ؛ اما نه راه دلمان ! هر دوی ما برای خدایی زنده ایم و میجنگیم ؛ که فقط یکی هست و نیست جز او ...
پسرت ؛ حسین مجیدی!
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_نه/دو بخشه شد.
#بخش_دوم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا
این کتاب تحت حمایت قانون
#کپی_رایت است.اشتراک گذاری منوط به ذکر نام نویسنده است.
#کانال_داستان_او_یکزن
که همه ی قسمتها پشت هم آمده
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#ادامه_پست_داستان🔼
بخش دوم قسمت 99
#قسمت_نود_و_نه /بخش دوم
#او_یکزن
خواهران روحانی خوشحال بودند که من پدرم را نمیشناسم ؛ انگار میدانستند که با شناختش ؛ رنج میکشم و رسیدنی در کار نیست! آنها مدام به من محبت میکردند و از پیشرفت درسی من تعریف میکردند !...اما من دیگر پدرم را با گذشته اش میشناختم.
چیزی در من ؛ فرق کرده بود ! آنها هم حس کرده بودند که من فرق کرده ام ؛ اما احترامشان به من ؛ هر لحظه ؛ بیشتر میشد.
دیگر داشتم نا امید میشدم ؛ بعد از جنگ ، پدرم ترفیع پیدا کرده بود و رفتن به مقر او ؛ آن هم ؛ توسط یک مسیحی ؛ ممکن نبود....
همیشه منتظر بودم ؛ هر روز ؛ هر لحظه ...که او اول سراغ من بیاید؛ ولی نیامد! روزی چند بار ؛ داستان رستم و سهراب را میخواندم ؛ دیگر تمام شعر را حفظ شده بودم... دلم شکسته بود ؛ داشتم سعی میکردم از او کینه بگیرم !
اما نتوانستم...نشد !
او پدرم بود ؛ مردی که مثل کوه ؛ نستوه و استوار ؛ زیر آن همه شکنجه ی ناجوانمردانه ؛ زنده مانده بود ! او که اسطوره ی هم بندانش بود ! او که زنده ماند ؛ و بعد به خاطر آرمانهایش ؛ به جنگ رفت...و آنجا هم درخشید ! او که عشق مادرم ؛ صدیقه پرورش بود....
او هر که بود ؛ و هر لقبی که داشت؛ اول پدر من بود ! پدر من ؛ خدایش با من یکیست و خداوند عزیز ؛ هردوی ما را ببخشد ؛ اگر به هم ستم کردیم پدرم ! پدر من و پدر همه ی هم نسلانم که به تو و زخمهایت مدیونیم !...
ما ؛ هر دو ؛ هم را دوست داشتیم و داریم ؛ گرچه هرگز نمیتوانیم ؛ این علاقه ی پدر و پسری را جلوی دیگران نشان دهیم ! تو ؛ موقعیتت فرق کرده ، پدر بزرگوارم ... و من ؛ لباس کشیشی به تن دارم!
بازیهای سرنوشت !..اما همیشه ؛ هر جا که باشم پسر اول تو ؛ و فرزند صدیقه پرورش میمانم !
هستم ؛ و خواهم بود....
راه ما ظاهرا از هم جداست ؛ اما نه راه دلمان ! هر دوی ما برای خدایی زنده ایم و میجنگیم ؛ که فقط یکی هست و نیست جز او ...
پسرت ؛ حسین مجیدی!
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_نه/دو بخشه شد.
#بخش_دوم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا
این کتاب تحت حمایت قانون
#کپی_رایت است.اشتراک گذاری منوط به ذکر نام نویسنده است.
#کانال_داستان_او_یکزن
که همه ی قسمتها پشت هم آمده
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
Forwarded from AtousaDolatyari
Yare Dabestani Man-(IRMP3.IR)
Fereydoon Foroughi
#نجوا
#خواننده :
#فرهاد_مهراد /جاودانه یادو صدایش...جاودانه رنجها و شکنجه هایش..../جاودانه
#کم_بودنش
من و تو حق داریم که به اندازه ی ما هم شده ؛ با هم باشیم........
#شاعر :
#شهیار_قنبری
#آهنگساز :
#اسفندیار_منفردزاده
#چیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#خواننده :
#فرهاد_مهراد /جاودانه یادو صدایش...جاودانه رنجها و شکنجه هایش..../جاودانه
#کم_بودنش
من و تو حق داریم که به اندازه ی ما هم شده ؛ با هم باشیم........
#شاعر :
#شهیار_قنبری
#آهنگساز :
#اسفندیار_منفردزاده
#چیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig