@chista_yasrebi هر کدامشان را به دلیلی دوست دارم.حسن فتحی را برای خاطرات مشترک نقدنویسی و همکاری سریال؛مینوفرشچی عزیز؛سفرهای مشترکمان به عنوان سخنران؛و سعید کنگرانی،شاید نوستالژی کودکی؛در امتدادشب؛و
#داش_آکل
#کارگردان : #مسعود_کیمیایی
#نویسنده : #مسعود_کیمیایی
#بازیگران :
#بهروز_وثوقی
#ژاله_علو
#بهمن_مفید
#مری_آپیک
#موسیقی : #اسفندیار_منفرد_زاده
#سال_تولید : 1350
#سکانس_برگزیده
سکانس محبوب من
#عشق_شرقی یک پهلوان
شاهکاری در بازیها
#نگاه
#موسیقی_فیلم
#سوژه بر اساس داستان
#صادق_هدایت
با حس تمام و بی تکرار
#بهروز_وثوقی
وقتی برای اولین بار ؛ پوشیه را کنار میزند و چهره ی معصوم مرجان را میبیند....انگار همان جا ؛ حکم خلاصش صادر میشود! خلاص از دغدغه های این دنیا ؛ و رهایی از زندان جسم ....
گاهی عشق ؛ آدمی را به اوج و عروج میرساند.
برگرفته ازپست اخر
#پیچ_رسمی_اینستاگرام
#یثربی_چیستا
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#کارگردان : #مسعود_کیمیایی
#نویسنده : #مسعود_کیمیایی
#بازیگران :
#بهروز_وثوقی
#ژاله_علو
#بهمن_مفید
#مری_آپیک
#موسیقی : #اسفندیار_منفرد_زاده
#سال_تولید : 1350
#سکانس_برگزیده
سکانس محبوب من
#عشق_شرقی یک پهلوان
شاهکاری در بازیها
#نگاه
#موسیقی_فیلم
#سوژه بر اساس داستان
#صادق_هدایت
با حس تمام و بی تکرار
#بهروز_وثوقی
وقتی برای اولین بار ؛ پوشیه را کنار میزند و چهره ی معصوم مرجان را میبیند....انگار همان جا ؛ حکم خلاصش صادر میشود! خلاص از دغدغه های این دنیا ؛ و رهایی از زندان جسم ....
گاهی عشق ؛ آدمی را به اوج و عروج میرساند.
برگرفته ازپست اخر
#پیچ_رسمی_اینستاگرام
#یثربی_چیستا
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#داش_آکل_شیرازی_چه_کسی_بود
داش آکل" لوطی مشهور شیرازی است که خصلتهای جوانمردانهاش او را محبوب مردم ضعیف و بیپناه شهر کرده است پدر او یكی از ملاكین بزرگ فارس بود زمانیكه مرد همه ی دارائی او به پسر یكی یكدانه اش رسید. ولی داش آكل پشت گوش فراخ و گشاد باز بود، به پول و مال دنیا ارزشی نمی گذاشت، زندگیش را بمردانگی و ازادی و بخشش و بزرگ منشی میگذرانید. هیچ دلبستگی دیگری در زندگیش نداشت و همه ی دارائی خودش را به مردم ندار و تنگدست بذل و بخشش میكرد . داش آكل را همه ی اهل شیراز دوست داشتند. چه او در همان حال كه محله ی سردزك را قرق میكرد، كاری به كار زنها و بچه ها نداشت، بلكه بر عكس با مردم به مهربانی رفتار میكرد و اگر اجل برگشته ای با زنی شوخی میكرد یا به كسی زور می گفت، دیگر جان سلامت از دست داش آكل بدر نمیبرد. اغلب دیده میشد كه داش آكل از مردم دستگیری میكرد، بخشش مینمود و اگر دنگش میگرفت بار مردم را بخانه شان میرسانید همه ی اهل شیراز میدانستند كه داش آكل و كاكارستم سایه ی یكدیگر را با تیر میزدند(( شرح زندگی داش آکل توسط صادق هدایت در مجموعه سه قطره خون در سال 1311منتشر و جاودانه شد))
اما کاکارستم که گردنکلفتی ناجوانمرد است و به همین سبب، بارها ضرب شست داش آکل را چشیده، به شدت از او نفرت دارد و در پی فرصتی است تا زهرش را به داش آکل بریزد و از او انتقام بگیرد.
در همین حین، زمانی که حاجی صمد از مالکان شیراز می میرد، و داش آکل را وصی خود قرار می دهد. داش آکل، با اینکه آزادی خود را از همه چیز بیشتر دوست دارد، به ناچار این وظیفه دشوار را به گردن میگیرد. او با دیدن مرجان، دختر چهارده سالهی حاجی صمد، به وی دل میبازد. اما اظهار عشق به مرجان را خلاف رویهی جوانمردی و عمل به وظیفهی خود میداند. در نتیجه، این راز را در دل نگه میدارد. در عوض، طوطیای میخرد، و درد دلش را به او میگوید.
از آن پس، داش آکل، قرق کردن سرِ گذر و درگیری با سایر لوطیها و اوباش را ترک میکند و اوقات خود را صرف رسیدگی به اموال حاجی و خانوادهی او میکند.
بر این منوال، هفت سال می گذرد تا اینکه برای مرجان، خواستگاری پیدا می شود. داش آکل به عنوان آخرین وظیفهی خود، وسایل ازدواج مرجان را فراهم میکند و او را به خانهی بخت میفرستد.
همان شب، در حال نشستن داش آکل در میدانگاهی محله در حالی که مست است کاکارستم سر می رسد. با داش آکل یکی به دو میکند و در نهایت با او گلاویز میشود؛ و سرانجام، با قمه، زخمیاش میکند.
فردای آن روز، وقتی پسر بزرگ حاجی صمد بر بالین داش آکل میآید، او طوطیاش را به وی می سپارد و کمی بعد، میمیرد.
عصر همان روز، مرجان قفس طوطی را جلوش گذاشته است و به آن نگاه میکند، که ناگهان طوطی با لحن داشی "خراشیدهای" میگوید: «مرجان... تو مرا کشتی... به کی بگویم... مرجان... عشق تو... مرا کشت.»
روحش شاد یادش گرامی باد
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
داش آکل" لوطی مشهور شیرازی است که خصلتهای جوانمردانهاش او را محبوب مردم ضعیف و بیپناه شهر کرده است پدر او یكی از ملاكین بزرگ فارس بود زمانیكه مرد همه ی دارائی او به پسر یكی یكدانه اش رسید. ولی داش آكل پشت گوش فراخ و گشاد باز بود، به پول و مال دنیا ارزشی نمی گذاشت، زندگیش را بمردانگی و ازادی و بخشش و بزرگ منشی میگذرانید. هیچ دلبستگی دیگری در زندگیش نداشت و همه ی دارائی خودش را به مردم ندار و تنگدست بذل و بخشش میكرد . داش آكل را همه ی اهل شیراز دوست داشتند. چه او در همان حال كه محله ی سردزك را قرق میكرد، كاری به كار زنها و بچه ها نداشت، بلكه بر عكس با مردم به مهربانی رفتار میكرد و اگر اجل برگشته ای با زنی شوخی میكرد یا به كسی زور می گفت، دیگر جان سلامت از دست داش آكل بدر نمیبرد. اغلب دیده میشد كه داش آكل از مردم دستگیری میكرد، بخشش مینمود و اگر دنگش میگرفت بار مردم را بخانه شان میرسانید همه ی اهل شیراز میدانستند كه داش آكل و كاكارستم سایه ی یكدیگر را با تیر میزدند(( شرح زندگی داش آکل توسط صادق هدایت در مجموعه سه قطره خون در سال 1311منتشر و جاودانه شد))
اما کاکارستم که گردنکلفتی ناجوانمرد است و به همین سبب، بارها ضرب شست داش آکل را چشیده، به شدت از او نفرت دارد و در پی فرصتی است تا زهرش را به داش آکل بریزد و از او انتقام بگیرد.
در همین حین، زمانی که حاجی صمد از مالکان شیراز می میرد، و داش آکل را وصی خود قرار می دهد. داش آکل، با اینکه آزادی خود را از همه چیز بیشتر دوست دارد، به ناچار این وظیفه دشوار را به گردن میگیرد. او با دیدن مرجان، دختر چهارده سالهی حاجی صمد، به وی دل میبازد. اما اظهار عشق به مرجان را خلاف رویهی جوانمردی و عمل به وظیفهی خود میداند. در نتیجه، این راز را در دل نگه میدارد. در عوض، طوطیای میخرد، و درد دلش را به او میگوید.
از آن پس، داش آکل، قرق کردن سرِ گذر و درگیری با سایر لوطیها و اوباش را ترک میکند و اوقات خود را صرف رسیدگی به اموال حاجی و خانوادهی او میکند.
بر این منوال، هفت سال می گذرد تا اینکه برای مرجان، خواستگاری پیدا می شود. داش آکل به عنوان آخرین وظیفهی خود، وسایل ازدواج مرجان را فراهم میکند و او را به خانهی بخت میفرستد.
همان شب، در حال نشستن داش آکل در میدانگاهی محله در حالی که مست است کاکارستم سر می رسد. با داش آکل یکی به دو میکند و در نهایت با او گلاویز میشود؛ و سرانجام، با قمه، زخمیاش میکند.
فردای آن روز، وقتی پسر بزرگ حاجی صمد بر بالین داش آکل میآید، او طوطیاش را به وی می سپارد و کمی بعد، میمیرد.
عصر همان روز، مرجان قفس طوطی را جلوش گذاشته است و به آن نگاه میکند، که ناگهان طوطی با لحن داشی "خراشیدهای" میگوید: «مرجان... تو مرا کشتی... به کی بگویم... مرجان... عشق تو... مرا کشت.»
روحش شاد یادش گرامی باد
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
@chista_yasrebi مری آپیک در شانزده سالگی در نقش
#مرجان در
#داش_آکل
بخشی از سکانس معروف نگاه....هم اکنون پیج رسمی
#چیستایثربی
#مرجان در
#داش_آکل
بخشی از سکانس معروف نگاه....هم اکنون پیج رسمی
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
@chista_yasrebi #بهروز_وثوقی در نقش جاودانه ی داش آکل_اثری از مسعود کیمیایی_بر اساس داستانی از
#صادق_هدایت_هم اکنون درپیج اینستاگرام
#چیستایثربی _نقشی ماندگار و سکانسی خاص و بی تکرار با بازی بینظیر!
#صادق_هدایت_هم اکنون درپیج اینستاگرام
#چیستایثربی _نقشی ماندگار و سکانسی خاص و بی تکرار با بازی بینظیر!
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
@Chista_Yasrebi
#The_Moment_Of_Peace
#Singer :
#Gregorian
#Sarah_Brightman
#چیستایثربی
#سارا_برایتمن
تقدیم به اقلیتهای مذهبی عزیز و ادیان توحیدی ایران....هر کجا که باشند.
#چیستا_یثربی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#The_Moment_Of_Peace
#Singer :
#Gregorian
#Sarah_Brightman
#چیستایثربی
#سارا_برایتمن
تقدیم به اقلیتهای مذهبی عزیز و ادیان توحیدی ایران....هر کجا که باشند.
#چیستا_یثربی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
دوستان جان :
بیست خطی درباره ی آقای
#پولاد_کیمیایی
و اینکه چرا مدام پستی از فیلم
#حکم میگذارم ؛ نوشتم.....همین الان....برخی دیدند....و ناگهان با اشتباه من پرید !
موقع ادیت ؛ خواب آلود بودم ؛ پاک شد....
کسی کپی نکرده ؛ برایم بفرستد؟... پیجهای دشمن؟ لطفا؟؟ خواهشا ؟ شما که کارتان همین فوردواردها و شاتها بود؟ نکند خوابید! چه دشمنان تنبلی !...
جاسوس و حتی منتقد ؛ باید عین شبنم تند و تیز باشد !.... این هم شانس من با دشمنان و هتاکان خواب آلودم !
پس یک فرصت بهتر در پایان داستان...
چون دیگر ندارمش و چشمم ؛ درد گرفته و همه ی آن هم ؛ عینا یادم نمانده....
حسی نوشته بودم! خیلی حیف شد.خاطره ای از سال 87 بود....
در پایان داستان در آن جلسه ی حضوری و یا تلگرامی ؛برایتان دوباره ؛ خاطره را میگویم.....
منش بزرگواری؛ اصالت و یا آزاردهی خیلی ها را باید به شما معرفی کنم ؛ نام سرهنگ مهمی هم داخل پست
#پولاد_کیمیایی بود.
و
#پولاد_کیمیایی یکی از بازیگران با منش و اصیل سینمای ایران است که اگر مطلبم را میخواندید؛ میفهمیدید ؛ چرا......
حیف شد! موقع ادیت ؛ اشتباهی پاک شد....سه ربع طول کشید نوشتن و غلط گیری آن...پس یکی طلبتان !.....
#چیستایثربی
#پولاد_کیمیایی
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
بیست خطی درباره ی آقای
#پولاد_کیمیایی
و اینکه چرا مدام پستی از فیلم
#حکم میگذارم ؛ نوشتم.....همین الان....برخی دیدند....و ناگهان با اشتباه من پرید !
موقع ادیت ؛ خواب آلود بودم ؛ پاک شد....
کسی کپی نکرده ؛ برایم بفرستد؟... پیجهای دشمن؟ لطفا؟؟ خواهشا ؟ شما که کارتان همین فوردواردها و شاتها بود؟ نکند خوابید! چه دشمنان تنبلی !...
جاسوس و حتی منتقد ؛ باید عین شبنم تند و تیز باشد !.... این هم شانس من با دشمنان و هتاکان خواب آلودم !
پس یک فرصت بهتر در پایان داستان...
چون دیگر ندارمش و چشمم ؛ درد گرفته و همه ی آن هم ؛ عینا یادم نمانده....
حسی نوشته بودم! خیلی حیف شد.خاطره ای از سال 87 بود....
در پایان داستان در آن جلسه ی حضوری و یا تلگرامی ؛برایتان دوباره ؛ خاطره را میگویم.....
منش بزرگواری؛ اصالت و یا آزاردهی خیلی ها را باید به شما معرفی کنم ؛ نام سرهنگ مهمی هم داخل پست
#پولاد_کیمیایی بود.
و
#پولاد_کیمیایی یکی از بازیگران با منش و اصیل سینمای ایران است که اگر مطلبم را میخواندید؛ میفهمیدید ؛ چرا......
حیف شد! موقع ادیت ؛ اشتباهی پاک شد....سه ربع طول کشید نوشتن و غلط گیری آن...پس یکی طلبتان !.....
#چیستایثربی
#پولاد_کیمیایی
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_هفتم
#چیستایثربی
ما دیر رسیدیم ؛ جهان دیر رسید ؛ سرنوشت هم مثل ما عقب افتاد!
پیتر یوحنا را دستگیر کرده بودند ؛ به جرم ایجاد اغتشاش ! سهراب میگفت ؛ خیلی سعی کرده جلوشو بگیره ؛ اما اون رفته دم پایگاه ؛ سردار رو که دیده ؛ داد زده : آقای مجیدی! خب سالهاست کسی سردار رو به این فامیل نمیشناخت! سردار برمیگرده ؛ پیتر با لباس کشیشی میگه :
هیچ انسانی نجس نیست ! به خصوص پسر صدیقه ی پرورش ؛ که به خاطر زنده موندن امثال تو مرد ! آدما نجس بدنیا نمیان ؛ ولی گاهی کثیف میشن... به مرور زمان ! بذار پدر آسمانی ما تصمیم بگیره نجس کیه! تو حق ستم به مردم نداری!
سردارکه سخت جا خورده بود ؛ فکر کرده این کشیشم جاسوس خارجیاست !
چون اسم زن شهیدشم آورد ؛ که کسی خبر نداشت ! خواستن به پیتر یوحنا حمله کنن!
سردار گفت: نه ؛ فقط ببرینش! با این پدر ؛ حالا من ؛ کار ؛ زیاد دارم!
سهراب گفت : من میخواستم جلو برم و همه چیز رو بگم ؛ ولی شلوغ شده بود!
سربازا نمیذاشتن ؛ فکر میکردن کار کشیش ؛ ربطی به شلوغی اخیر هشتادو هشت داره!
منو زدن عقب ؛ سردارم سوار شد رفت ؛ حالا پیتر رو گرفتن ! کلیسا واویلا میشه ! جوونا که نمیدونن این کشیش ؛ مسلمونه ! اگه هم بفهمن ؛ کلیسا شلوغ میشه ! وقتی بفهمن کشیشون ؛ پسر سرداری به این تندیه.... و مسلمون!
میدانستیم سردار آدم تندی ست ؛ و روزهای بدی را میگذارند ؛ همه را دشمن و عامل فتنه میبیند ؛ شهرام گفت : گمونم از بازیگرام خوشش نیاد ؛ وقت ملاقات بهم نمیده ! میده؟ یکی باید بهش بگه!
پشت سرمان ؛ سایه ای ؛ در چادر مشکی گفت: من میگم !...
برگشتیم ! من ؛ شهرام ؛ سهراب و علیرضا....
شبنم بود ! با عینک تیره ؛ موهایش را رنگ کرده بود؛ و چندین سال جوانتر به نظر میرسید . سهراب گفت:
کجا بودین شبنم خانم؟
علیرضا گفت: سوال نکن از مادرم !
من گفتم: نگرانتون بودیم!
شهرام هم گفت : اومدید ؛ تصادف کردید؛ گفتن امکان فلجی وجود داره!
...کسی رو ندیدید! بعدم با پسرتون ناپدید شدید! بعد از این همه سال؛ چرا اومدی خاله؟
شبنم گفت : چون میدونستم چنین روزی پیش میاد! چون سردار رو میشناختم و سرسختیشو!
چون وقتی همه جور شکنجه ش میدادن ؛ من توی اون زندان لعنتی بودم! هردومون از بچه هامون بیخبر!
من فقط میدونستم آذر من؛ پیش یه خانواده ی مذهبیه ؛ راجع به پسر اون ؛ هیچکدوم چیزی نمیدونستیم !
من به صدیقه قول داده بودم یه روز به پسرش بگم مادرش چرا مرد! اون شوهرشو لو نداد ؛ اصلا هیچی نگفت! برای همین، دیگه به دردشون نمیخورد...کشتنش!
سردارم چیزی لو نداد ؛ اما مجیدی از خطوط اصلی رابط بچه های حوزه ی علمیه بود؛ لازمش داشتن ؛ مهره ی سوخته نبود ! میخواستن ببینن توی زندان ؛ نفوذیاش کین؟!...
چطوری اعلامیه های امامو ، تو زندان هم پخش میکنه!
مهرداد روانی ؛ منو از زندان دزدید! چند سال بعد ؛ انقلاب شد ؛ منم زنده موندم ، مهرداد رو کشتم ؛ اما...
علیرضا گفت: بقیه شو نگو مادر! شهرام گفت:بعد ازتخریب بیمارستان کجا بودین؟ گفت: بیمارستان؟ من فقط دو سال ؛ مهمون اون بیمارستان بودم؛ ظاهرا برای فرار از مجازات قتل ! بله...بیمارستان بودم ؛ اما بیمار نبودم! کارمند و نفوذی سردار بودم! هنوزم هستم !
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_هفت
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پست آخر
#پیج_رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
اشتراک گذاری منوط به ذکر نام نویسنده است.به شخصیت خود ؛ احترام بگذارید.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_هفتم
#چیستایثربی
ما دیر رسیدیم ؛ جهان دیر رسید ؛ سرنوشت هم مثل ما عقب افتاد!
پیتر یوحنا را دستگیر کرده بودند ؛ به جرم ایجاد اغتشاش ! سهراب میگفت ؛ خیلی سعی کرده جلوشو بگیره ؛ اما اون رفته دم پایگاه ؛ سردار رو که دیده ؛ داد زده : آقای مجیدی! خب سالهاست کسی سردار رو به این فامیل نمیشناخت! سردار برمیگرده ؛ پیتر با لباس کشیشی میگه :
هیچ انسانی نجس نیست ! به خصوص پسر صدیقه ی پرورش ؛ که به خاطر زنده موندن امثال تو مرد ! آدما نجس بدنیا نمیان ؛ ولی گاهی کثیف میشن... به مرور زمان ! بذار پدر آسمانی ما تصمیم بگیره نجس کیه! تو حق ستم به مردم نداری!
سردارکه سخت جا خورده بود ؛ فکر کرده این کشیشم جاسوس خارجیاست !
چون اسم زن شهیدشم آورد ؛ که کسی خبر نداشت ! خواستن به پیتر یوحنا حمله کنن!
سردار گفت: نه ؛ فقط ببرینش! با این پدر ؛ حالا من ؛ کار ؛ زیاد دارم!
سهراب گفت : من میخواستم جلو برم و همه چیز رو بگم ؛ ولی شلوغ شده بود!
سربازا نمیذاشتن ؛ فکر میکردن کار کشیش ؛ ربطی به شلوغی اخیر هشتادو هشت داره!
منو زدن عقب ؛ سردارم سوار شد رفت ؛ حالا پیتر رو گرفتن ! کلیسا واویلا میشه ! جوونا که نمیدونن این کشیش ؛ مسلمونه ! اگه هم بفهمن ؛ کلیسا شلوغ میشه ! وقتی بفهمن کشیشون ؛ پسر سرداری به این تندیه.... و مسلمون!
میدانستیم سردار آدم تندی ست ؛ و روزهای بدی را میگذارند ؛ همه را دشمن و عامل فتنه میبیند ؛ شهرام گفت : گمونم از بازیگرام خوشش نیاد ؛ وقت ملاقات بهم نمیده ! میده؟ یکی باید بهش بگه!
پشت سرمان ؛ سایه ای ؛ در چادر مشکی گفت: من میگم !...
برگشتیم ! من ؛ شهرام ؛ سهراب و علیرضا....
شبنم بود ! با عینک تیره ؛ موهایش را رنگ کرده بود؛ و چندین سال جوانتر به نظر میرسید . سهراب گفت:
کجا بودین شبنم خانم؟
علیرضا گفت: سوال نکن از مادرم !
من گفتم: نگرانتون بودیم!
شهرام هم گفت : اومدید ؛ تصادف کردید؛ گفتن امکان فلجی وجود داره!
...کسی رو ندیدید! بعدم با پسرتون ناپدید شدید! بعد از این همه سال؛ چرا اومدی خاله؟
شبنم گفت : چون میدونستم چنین روزی پیش میاد! چون سردار رو میشناختم و سرسختیشو!
چون وقتی همه جور شکنجه ش میدادن ؛ من توی اون زندان لعنتی بودم! هردومون از بچه هامون بیخبر!
من فقط میدونستم آذر من؛ پیش یه خانواده ی مذهبیه ؛ راجع به پسر اون ؛ هیچکدوم چیزی نمیدونستیم !
من به صدیقه قول داده بودم یه روز به پسرش بگم مادرش چرا مرد! اون شوهرشو لو نداد ؛ اصلا هیچی نگفت! برای همین، دیگه به دردشون نمیخورد...کشتنش!
سردارم چیزی لو نداد ؛ اما مجیدی از خطوط اصلی رابط بچه های حوزه ی علمیه بود؛ لازمش داشتن ؛ مهره ی سوخته نبود ! میخواستن ببینن توی زندان ؛ نفوذیاش کین؟!...
چطوری اعلامیه های امامو ، تو زندان هم پخش میکنه!
مهرداد روانی ؛ منو از زندان دزدید! چند سال بعد ؛ انقلاب شد ؛ منم زنده موندم ، مهرداد رو کشتم ؛ اما...
علیرضا گفت: بقیه شو نگو مادر! شهرام گفت:بعد ازتخریب بیمارستان کجا بودین؟ گفت: بیمارستان؟ من فقط دو سال ؛ مهمون اون بیمارستان بودم؛ ظاهرا برای فرار از مجازات قتل ! بله...بیمارستان بودم ؛ اما بیمار نبودم! کارمند و نفوذی سردار بودم! هنوزم هستم !
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_هفت
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پست آخر
#پیج_رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
اشتراک گذاری منوط به ذکر نام نویسنده است.به شخصیت خود ؛ احترام بگذارید.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@chista_yasrebi چاپ هفتم #پستچی.....پستچی در رمان از نسخه دانلودی بسیار کاملتر است...رمان خوان ؛ کتاب راهم میخواند! مفتخرم تمام دختران ؛ در پیجهای خود اعلام کرده اند که پستچی کتاب روی میزشان شده
@chista_yasrebi آخرین نفر هم که دوستش داشتم ؛ امروز وداع کرد__دیگر جهان را دو دستی نگه نمیدارم!__بیشتراز دستم سر میخورد_چقدر تنها هستم! __چقدر زیبا هستی
#چیستایثربی
#چیستایثربی
#لارا_فابین
#آداجیو
نمیدانم کجا پیدایت کنم ؛
صدایت را همه جا میشنوم ؛
زیر پوستم احساست میکنم...
صورتت را میبینم ؛ لمس میکنم ؛
در آغوشت میگیرم...
#اما_نیستی....
یک جورهایی عاشق این ترانه ام ؛ افراد زیادی خوانده اند.... اما
#لارا_فابین مرا به گریه میاندازد....
#چیستایثربی
با تشکر از الهام عزیز ؛ که اول صبحی ؛ مرا یاد گندمزارها انداخت.....
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#آداجیو
نمیدانم کجا پیدایت کنم ؛
صدایت را همه جا میشنوم ؛
زیر پوستم احساست میکنم...
صورتت را میبینم ؛ لمس میکنم ؛
در آغوشت میگیرم...
#اما_نیستی....
یک جورهایی عاشق این ترانه ام ؛ افراد زیادی خوانده اند.... اما
#لارا_فابین مرا به گریه میاندازد....
#چیستایثربی
با تشکر از الهام عزیز ؛ که اول صبحی ؛ مرا یاد گندمزارها انداخت.....
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@chista_yasrebi باز هم نهضت کتابخوانهای جدی فضای مجازی
وپستچی ؛کنار دست! بانو مینا ؛ یادداشت کوتاهی هم بر رمان
#پستچی نوشته است که پست بعد میخوانیم_مرسی که نهضت کتابخوانی؛ همچنان ادامه دارد
#چیستا
وپستچی ؛کنار دست! بانو مینا ؛ یادداشت کوتاهی هم بر رمان
#پستچی نوشته است که پست بعد میخوانیم_مرسی که نهضت کتابخوانی؛ همچنان ادامه دارد
#چیستا
@Chista_Yasrebi
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
یادداشتی از بانوی کتابخوان؛ مینا درباره ی
#پستچی و
#چیستا در پیجش....
"پستچی" بدون شک عاشقانه های ساده ی دخترکی بلند پرواز نیست...
#چیستای_پستچی شاید تک تک ما بانوهای ایرانیم...
شاید لزوما "پستچی"ای تو زندگیامون نباشه اما حقیقتا همگی دریایی از مهر تو دلامون داریم که میتونیم یه ایرانو توش غرق کنیم...یادمون رفته دخترای ایران چه دلای بزرگی دارن...یادمون رفته مادرامون برای ثمره دادنمون چه عصیان ها که تو گلوشون خاموش نکردن...یادمون رفته سادگی های کودکانه مون که جاشو زنانگی های چند آتیشه از بدو بلوغ دارن پر میکنن...
#سپاس که
#یادمون آوردین خانم یثربی...
پ.ن اول:یه لقمه درددل بود خیلی جدی نگیرین😁
پ.ن دوم:"پستچی"رو بخونین😑
پ.ن سوم:نمیدونم چرا این کتاب منو یاد #بوی_گندم
#داریوش_اقبالی عزیزم انداخت...پیروز باشه هرجا که هس...
#شرمنده_طولانی_شد 😁💙💙💙💙💙
@chista_yasrebi
از پیج
#مینا ی عزیز
#پستچی
#چیستایثربی
#نشر_قطره
#بوی_گندم
#داریوش_اقبالی
#عشق
#مرسی_مینا
#غریب_آشنا
درست گفتی میناجان
من با
#بوی_گندم قد کشیدم ؛ رشد کردم ؛ عاشق شدم ؛ رنج کشیدم و بزرگ شدم...
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
یادداشتی از بانوی کتابخوان؛ مینا درباره ی
#پستچی و
#چیستا در پیجش....
"پستچی" بدون شک عاشقانه های ساده ی دخترکی بلند پرواز نیست...
#چیستای_پستچی شاید تک تک ما بانوهای ایرانیم...
شاید لزوما "پستچی"ای تو زندگیامون نباشه اما حقیقتا همگی دریایی از مهر تو دلامون داریم که میتونیم یه ایرانو توش غرق کنیم...یادمون رفته دخترای ایران چه دلای بزرگی دارن...یادمون رفته مادرامون برای ثمره دادنمون چه عصیان ها که تو گلوشون خاموش نکردن...یادمون رفته سادگی های کودکانه مون که جاشو زنانگی های چند آتیشه از بدو بلوغ دارن پر میکنن...
#سپاس که
#یادمون آوردین خانم یثربی...
پ.ن اول:یه لقمه درددل بود خیلی جدی نگیرین😁
پ.ن دوم:"پستچی"رو بخونین😑
پ.ن سوم:نمیدونم چرا این کتاب منو یاد #بوی_گندم
#داریوش_اقبالی عزیزم انداخت...پیروز باشه هرجا که هس...
#شرمنده_طولانی_شد 😁💙💙💙💙💙
@chista_yasrebi
از پیج
#مینا ی عزیز
#پستچی
#چیستایثربی
#نشر_قطره
#بوی_گندم
#داریوش_اقبالی
#عشق
#مرسی_مینا
#غریب_آشنا
درست گفتی میناجان
من با
#بوی_گندم قد کشیدم ؛ رشد کردم ؛ عاشق شدم ؛ رنج کشیدم و بزرگ شدم...
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig