چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
می بینم که نصف شبی کلا کبریت زدین به فتیله ملت که برن عشق بدبخت مادرمردشون رو زاورا کنن!!! حال گیرم که فهمیدن یکی عاشقشونه!!! بابا ملت باید صبح پاشن برن سر کار! آخه مردم آزاری تا چه حد!!!!حالا شما خودت خواب نداری یعنی نباید بگذاری مردم یه شب آرامش داشته باشن ؟؟ یه شب "پستچی" نصفه شب میاد، یه شب شیدا و صوفی سروکلشون تازه ۳ صبح پیدا میشه، حالا هم که ملت چهار صبحی باید برن لاو بترکونن..... 😈😈😈😁😁😁😁 خودمونیم که خیلی خیلی کیف کردم از این حرکت! 😋😋یعنی عاشقتم دکتر!!!
#طرفدار_صفحه_ات

@chista_yasrebi
@chista_yasrebiنمایش/فقط به خاطر من/فروردین نود و چهار/نویسنده و کارگردان:چیستایثربی/یادداشت مسعود خواجه وند درباره چیستایثربی
برای عاشقترین خالق "پستچی"
باید با چیستا یثربی نازنین بود تا بتوان او را شناخت....نه با نوشته هایش...نه با کارهایش...و نه با عاشقانه هایش شناخت چیستا کار ناقص و عبثی است...بازیگرش بودم...آن هم در آخرین کارش –"فقط به خاطر من"- ...افتخاری بود و سعادتی حضور در کار بانویی که سالها نوشته هایش را خوانده بودم...چند ماه تمرین و شاید بهتر است بگویم "زندگی"...و نهایت اجرایی غریب و ناتمام...حرف از "فقط به خاطر من" نیست...روی سخنم داستان اینروزهای "پستچی" است و باز بهتر است بگویم زندگی عاشقانه "چیستا"...عاشقانه ای که خیلی ها را اینروزها درگیر خودش کرد...در زمانه ای که عاشقی کردن و عاشق ماندن مدتهاست از دل آدمیانش بال گشوده پستچی چیستا "های" گرمی است بر دستان یخ زده ای که سالهاست گرمای عاشقی را فراموش کرده اند..."پستچی" را که خواندم لحظه لحظه تمرینات نمایش جلوی چشمانم رژه رفت...بارها گفته ام کار با چیستا سختی و لذت خاص خودش را دارد...بانویی خلاق و جسور که "درام" را در لحظه می آفریند و هیچگاه فرصت تکراری بودن اثر را به تو نمیدهد چرا که سرشار از خلاقیت و نوآوری است...از اردیبهشت 94 ماهها است که میگذرد و "فقط به خاطرمن" هم مثل بقیه کارها خاطره شد...اما حالا به شهودی تازه در این اثر رسیدم...حالا که مرور میکنم دیالوگهایم را...."اگه بگم دوستت دارم؟؟"..."هرشب از پنجره می بینمت"..."اول تو بگو" و تاکید چیستا بر عاشقانه بیان شدن کلمه "تو"..."من باید برم..."...."همین فردا"...دیالوگهایی شاعرانه که روح و جانم را قلقلک می داد...و حالا میفهمم حرف چیستا را که مدام می گفت: "مسعود عاشقانه تر بگو...در نیومده...باید عاشقی کنی..." شاید تمام این دیالوگها بارها از زبان چیستا و حاج علی برای یکدیگر بیان شده و با هربار گفتن من تمام خاطرات عاشقانه برای چیستای نازنین زنده میشد در اتاق تمرین شماره 24 اداره تئاتر...اما حالا میفهمم عاشقانه گفتن و عاشقی کردن من کجا و چیستا و حاج علی کجا....؟؟؟ حال میفهمم معنای روبان قرمز را بر کیسه زباله زن نمایش "فقط به خاطر من"....حرف زیاد است و نمیخواهم زیاده بگویم...چند شب پیش بعد از ماهها فرصتی شد برای دیدار دوباره بانو چیستا یثربی نازنین...کسی که تا چند وقت پیش به دور از فضای مجازی و تکنولوژی زندگی میکرد و اینروزها و شبها تمام عاشقانه هایش را با دستان توانایش و قلب عاشقش بر روی همان گوشی موبایلش تایپ میکند تا ما هم شریک عاشقانه هایش شویم...باورم نمیشد...فکر میکردم کسی را استخدام کرده که برایش نوشته هایش را تایپ میکند...اما وقتی گوشی موبایلش را نشانم داد با آن صفحه تاچ معیوبش واقعا دیگر حرفی برای گفتن نداشتم...در این روزگاری که اینهمه برای هم بی تفاوت شده ایم بانویی عاشقانه و تنها به حرمت طرفداران و مردم سرزمینش بدون هیچ اجر و مزدی اینچنین قلمش را روانه فضای مجازی کرده است...درود بر شرفت و هزار آفرین بر همتت که با وجود تمام گزندها و نیشها و تهمتها و...همچنان عاشقی می کنی و ثابت کرده ای که..."هنوزم میشه عاشق شد هنوزم حال من خوبه...ببین دنیا پر از رنگه هنوزم "عشق" محبوبه
ارادتمند: "مسعود خواجه وند"
#نمایش
#بازیگر_نمایش
#فقط_به_خاطر_من
#اجرا :
#فروردین 94
#نویسنده و
#کارگردان :
#چیستایثربی
#بازیگران:
#مسعود_خواجه_وند
#مارال_مختاری
#الهه_ابوطالبی
#دستیار_کارگردان:
#مسعود_توحید_لو
#عکس:
#مهرداد_مسیحا
#سالن_چهارسو
#تاتر_شهر
#یادداشت_بازیگر
#مسعود_خواجه_وند
#درباره_کارگردانش
#چیستایثربی

@chista_yasrebi
قسمت #دهم#شیداوصوفی#چیستا_یثربی
جمشید مشکات مکثی کرد و ادامه داد:همین خونه بود.همین درو دیوارا.همین پله ها..بهار کوچولو که تا اونوقت،مثل عروسک نگاش میکردم؛یه دفعه به یه هیولای وحشی تبدیل شد.هیچوقت صدای ناله ش با دیدن ما از یادم نمیره.درد میکشید.فکر نمیکردم من براش مهم باشم !بیست و سه سال تفاوت سن!روژان اونقدرازناله بهار ترسید که زود سر و وضعشو مرتب کرد.به طرفش رفت.سعی کرد بغلش کنه.اما بهار صورت روژانو چنگ زد.روژان محکم زد تو گوش بهار.بهار دیوونه شد.موی بلند روژانو گرفت و شروع کرد به جیغ زدن.هنوز صدای اون جیغ توگوشمه.حتی صدای جیغو از وسایل خونه میشنوم ! مثل جیغ یه موجود زمینی نبود.رفتم کمک روژان. از بهار بزرگتر بود،اما زورش بش نمیرسید.بهار چنگ انداخته بود به موهاش ،به زحمت بهارو ازش جدا کردم.روژان خیلی ترسیده بود.پابرهنه دوید طبقه بالا.گمونم میخواست تو اتاق مهمونخونه که قفل داشت قایم شه.بهار از دستم فرار کرد.زورش زیاد شده بود...پله ها را دنبال روژان بالا میرفت.بش رسید..تو پاگرد طبقه دو.همونجا که شیدا خانم دیدش.پیرمرد سکوت کرد.عرق صورتش را با دستمالش پاک کرد؛گفت،من یه لحظه دیر رسیدم.فقط یه لحظه.میدیدم که اون بالا میجنگن.بهار جیغ میکشید و موهای روژانو ول نمیکرد...روژان دفاع میکرد، صورت بهارو چنگ میکشید.بهار گاز میگرفت.مثل یه حیوون وحشی شده بود.دیگه رسیده بودم ،اما دیر بود.روژان جلوی چشم من پرت شد پایین.از کنار دهنش خون میآمد.خونریزی مغزی.میلرزید.فهمیدم تمومه.سرشو گذاشتم رو پام.بوسیدمش.بهار ازبالا نگاه میکرد.چند لحظه بعد، روژان ، خیره به من مرد!علی گفت،و نمیتونستی بگی بهار قاتله درسته؟جمشیدگفت ، هیچکس روژان رو تو خونه ما ندیده بود.حتی یه ده غریبه عقدش کرده بودم.ناچار شدم بگم بهار مرده.تا دیگه کسی به خونه ی ما نیاد! گفتم نصفه شب از پله ها افتاده.روژان رو جای بهار خاک کردیم.حالا دیگه حوصله نوزادونداشتم.پرویزو دادم خونواده مادر بهار.گفتم، ولی شما که گفتین تا پرویز به دنیا اومد، اونو دادین! گفت؛من گفتم؟ نه ، حتما اشتباه کردم.تا شب قتل،اون نوزاد خونه ما بود.بهار جیغ میکشید.گریه میکرد،نمیخواست بچه شو ازش بگیرن.ولی من دردسربهارو داشتم.نمیتونستم یه بچه بیگناهم تو اون خونه بزرگ کنم.بهار افسرده شد.بچه شو میخواست.من هر کاری از دستم برمی اومد،کردم.میفهمید؟هر کاری....پرده ها رو کشیدم.سیم تلفنو قطع کردم.با همه قطع رابطه کردم.صبحها که میرفتم سر کار ، در اتاق بهارو قفل میکردم که فرار نکنه.اما دیگه حال هیچکدوم خوب نشد....انگار روح روژان طفلی از اون خونه بیرون نمیرفت! ناگهان من جیغ کشیدم...گفتم:بهار! بهار روی پله ایستاده بود.گفت؛غذا نمیخواید؟وقتشه !.....
#شیداوصوفی
#قسمت_دهم
#داستان
#چیستایثربی
من هیچ فن پیج رسمی ندارم و دوستانی که بی اجازه ی من فن پیج باز کرده اند و این قصه ها را به اشتراک گذاشته اند، لطفا آدرس اینستاگرام مرا اضافه کنند....
@chista_yasrebi
#Dance_with_me/
#sway
#Dean_Martin
#با_من_برقص/تکان خوردن.با هم نوسان داشتن....

#دین_مارتین
#شیداوصوفی
#چیستایثربی
#موسیقی که مرا یاد خانه ی جمشید مشکات می اندازد.....
.
@chista_yasrebi
When marimba rhythms start to play
Dance with me, make me sway
Like a lazy ocean hugs the shore
Hold me close, sway me more
Like a flower bending in the breeze
Bend with me, sway with ease
When we dance you have a way with me
Stay with me, sway with me
Other dancers may be on the floor
Dear, but my eyes will see only you
Only you have the magic technique
When we sway I go weak
I can hear the sounds of violins
Long before it begins
Make me thrill as only you know how
Sway me smooth, sway me now
Other dancers may be on the floor
Dear, but my eyes will see only you
Only you have the magic technique
When we sway I go weak
I can hear the sounds of violins
Long before it begins
Make me thrill as only you know how
Sway me smooth, sway me now
You know how
Sway me smooth, sway me now
.
.متن کامل موسیقی
#با_من_نوسان_بخور
#با_من_برقص
#دین_مارتین
.
#یادآور خانه ی جمشید مشکات برای من در داستان
#شیداوصوفی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebiشیدا:عزیزم،تو چرا هر وقت به من میرسی، پایینو نگاه میکنی؟ دختر:من از شما خجالت میکشم.اما نمیتونم بگم چرا/شیداوصوفی/قصه
#شیداوصوفی#یازدهم#چیستایثربی
غذا آماده ست !البته ما نخوردیم و رفتیم.اما نمیدانم چرا این جمله بهاراز ذهنم بیرون نمیرفت.بالای پلکان ،مغرور ایستاده بود.انگار کدبانوی خانه اموات بود.بهاری که من میشناختم ، یک دختر شش ساله فکری مانده بود و هرگز فکر نمیکردم اهل خانه داری باشد!علی گفت؛ خب لابد تو این سالهایادگرفته.چیزی ذهن علی را مشغول کرده بود! درموردش با من حرفی نمیزد.اما این روزها حس میکردم از من فرار میکند و من بیشتر از همیشه دوستش داشتم! با هم راه میرفتیم.دستش را گرفتم.گفتم ؛ سردمه! آهسته دستش را از دستم بیرون آورد و گفت :فشارت افتاده.حرفی نزد بی احساس!حتما اتفاقی افتاده که فعلا نمیخواست به من بگوید.از عصری بد عنق شده بود.سر کوچه ما خداحافظی کرد،ولی من چرا تا صبح از فکر بهار بیرون نمی آمدم؟ یک حس زنانه مشترک بود.دلم برایش میسوخت؟ از او میترسیدم؟ موهای بلند سیاهش مرا یاد کسی می انداخت؟میتوانستم خودم را جای او بگذارم؟کنیزبی نام ونشان خانه ای شوم که مردش دوستم ندارد و اصلا نمیفهمیدم چرا مشکات معلم ، با این همه تفاوت سنی بااو ازدواج کرده.باید رازی مهمتر از دلسوزی در میان بوده باشد.صبح به سمت خانه شان رفتم و دعا کردم مشکات خانه نباشد!میخواستم با بهار تنها باشم.دعایم گرفت.با خوشرویی دررا به رویم باز کرد.گفت، چای؟گفتم نه ممنون.بشین تا شوهرت نیامده یه کم حرفای زنونه بزنیم.با ذوق کودکانه گفت:مثلا چه حرفایی؟ !....گفتم ؛ تو عاشق همسرت بودی؟گفت نه!دوست داشتم تو حیاط پشتی لوبیا و گوجه فرنگی وسیب زمینی بکاریم.مادرمم دیگه منونمیخواست.عکس صوفی را از کیفم در آوردم گفت:اینو میشناسی؟گفت؛ مگه همون دختره نیست که فرار کرد اومد اینجا؟گفتم ؛چرا.ولی باز گم شده!گفت؛ نه.داره بازی میکنه!-چطور؟گفت؛ آدما به این گندگی که گم نمیشن!حتما یه جا قایم شده.با من کلی قایم موشک بازی کرد.تو همین حیاط پشتی! اما یه بار زد تو گوش شوهرم... میاد.خودش بم گفت!.برای همین ساکشو نبرده....
گفتم، بهار یه چیزی ازت میپرسم راستشو بگو ! تو فکر میکنی آقا جمشید چرا با تو عروسی کرد؟ گفت؛ خب من خوشگل بودم...اما اون شکل باباها بود.بعدشم لوبیا خوب میکاشتم...کار خونه بلد نبودم! اما جاش براش آواز میخوندم...شروع کردن به خوندن آهنگی از مرجان.صدای غمگینی داشت؛گفتم یعنی واسه همین چیزا؟ لوبیا و آواز؟گفت :نه !خب نه! پول بابامم بود....اون همه پول! بابام زود مرد.جز من کسی براش نمونده بود.همه ی پولاش به من میرسید.اما تا هجده سالگی، مامان قیمم بود.بعد از اون باید دکتر میرفتم که ببینه قیم میخوام یا نه. اگه شوهر میکردم، شوهرم قیمم میشد.همون موقع مامان جمشیدو تو یه مهمونی دیدم..... . زل زده به من..مثل یه خوراکی خوشمزه!ترسیدم...به نظرم شبیه مادر سیندرلا بود! بهم گفت :چه موهای سیاه قشنگی!.پسر من عاشق موهای مشکیه.من گفتم ،خب همه عاشق موهای منن.مامانم نیشگونم گرفت!.....
#شیداوصوفی
#قسمت_دهم
#داستان
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
چيستاي عزيز، با اينكه از من بزرگتري و از نظر تحصيلات و تجربه و كارنامه ي كاري و همه چيز ادب حكم ميكنه كه بهت احترام بذارم و سوم شخص جمع خطابت كنم اما نميتونم. شايد بخاطر اينه كه احساس نزيكي ميكنم باهات. و احتمالا مقصرش هم چيستاي داستان پستچيه، شايدم نويسنده ش. بهرحال الان در مقام تبرئه ي خودم هستم بخاطر اين صميميت شايد بيجا. ديشب منم بيخواب بودم و صداي بيقرارت رو شنيدم. دلم ميخواست ميتونستم همون لحظه بهت زنگ بزنم و يه عالمه سرت داد بكشم، بعدشم يهو خودمو جلوي در اون خونه ي سرد پيدا كنم و بيام بالا بغلت كنم و بعدم خودت و دختر نازنينت رو بندازم روي كولم و بيارم پيش خودم. همه ي ماجرا رو هم جلوي چشمم ديدم. ميدوني چدا ميخواستم داد بكشم سرت؟! چون تو هم مثل مني. چرا فكر ميكني چيستاي خيلي قوي و خيلي مغرور حق نداره كم بياره. چرا فكر ميكني مادر شدن ضعيفت كرده. مگه نميبيني تو انقدر قوي شدي كه بخاطر حس مادري داري با چنگ و دندون براي آسايش دخترت ميجنگي. اگه خودت تنها بودي آيا بازهم همينقدر توان براي جنگيدم داشتي؟! تويي كه بخاطر عشقت رفتي پادگان، الان بخاطر يه عشق بزرگتر داري زمين و زمان رو ميريزي بهم. يه نگاه به خودت بنداز. تو انقدر قوي شدي كه اين همه حرف بي ربط ميشنوي و بازم ميشيني داستانت رو مينويسي و براي ما ميفرستي. تو انقدر قوي هستي كه ديگه باكي نداري از اينكه ما غريبه هاي آشنا صداي بغض آلودتو بشنويم. انقدر بالا رفتي كه ديگه قضاوت ها و مزخرفات مردم عامي اين پايين برات پشيزي ارزش نداره (ياد ديالوگ فيلم بربادرفته افتادم، مطمئنم كه ميدوني كدوم ديالوگو ميگم). و يه چيز ديگه.. تو با همه ي اين قوي بودن ها يك زني. زني كه حق داره ناراحت بشه، غصه بخوره، عصباني بشه، داد بزنه، گريه كنه.. گريه كردن ما زن ها رو قوي تر ميكنه. ميخواستم سرت داد بكشم تا يادت بيارم كه حق نداري بخاطر اينكه بغض داري و گريه كردي خودتو سرزنش كني. تو حتي اگر كار اشتباهي كرده بودي (كه نكردي) باز هم حق داشتي، چون همه ي ما اشتباه ميكنيم. مشكل يه جاي ديگه س كه همه ي ما زن ها رو تا امروز و تا هميشه رنج داده و خواهد داد، اونم يه فرهنگ مردسالار عقب مونده س كه به مردهامون ياد داده هرجا زني رو بهتر از خودت ديدي از برتري هاي فزيولوژيكيت استفاده كن و سركوبش كن تا ضعفت زير سايه ي مرد بودنت پنهان بشه. ميدونم كه ميفهمي مقصودم چيه. دلم ميخواست اين حرف ها رو توي يه پيام خصوصي برات بنویسم.... اگه دوست داشتی ایمیلمو میذارم بم ایمیل بده.....
#از_کامنت
#دوستان_صفحه
@chista_yasrebi
پاسخ چیستا به مایده عزیز...

دوست گلم ، خواهرم ، همدردم ،
چقدر در این لحظات سخت ، به چنین کلماتی نیاز داشتم..دیشب پس از گذاشتن آن پیام ؛ و اعتراف به اینکه من واقعا قصد نداشتم گاز خانه سه روز قطع شود ! و فقط میخواستم شرکت گاز کنترلی کند و برود...خیلی پشیمان شدم.حس کردم این چیستای همیشگی نیست !
#چیستا ی شجاعی که به پادگان یا ترسناکترین مکانهای تهیه ی خبر می رفت و یا برای نوشتن حقیقت ، با هر مانعی میجنگید و پیروز میشد !...من دیشب به خاطر ناراحتی دخترم و شکایت همسایه ها به پلیس که مرا به دلیل قطع گاز توسط 194 ؛ عامدانه مقصر میدانستند ، احساس بدی به خودم پیدا کردم. گناه و تحقیر!...قصدم خیر بود. می خواستم مانع نشتی و آتش سوزی شوم...ولی کم آوردم...پیام صوتی را پاک کردم که دخترم و دوستانش نشنوند...شاید به کلام تو نیاز داشتم.من هم یک مادرم ؛ یک زنم و جاهایی حق دارم بغض کنم.گریه کنم و از خدایم کمک بخواهم !.....هنوز در سرما هستیم....گاز وصل نشده است و نمیشود...اما تو دلم را با کامنت پر مهر و استوارت در صفحه ام گرم کردی.....ممنون از تو و امثال تو که هنوز هستید !.....و درک میکنید..انسان ، هر چقدر بخواهد مستقل باشد ، باز یک انسان است و خیلی جاها ممکن است تنهایی باعث شود که اشتباه کند....مرسی که به من حق میدهی خودم را ببخشم..از همه عزیزانی چون تو سپاسگزارم....
من چیستایثربی یک زنم ؛ یک مادرم و یک انسان.... و خیلی وقتها ، شاید خوب بنویسم ، اما در زندگی شخصی ، اشتباه می کنم.امیدوارم به قول تو بتوانم خودم را ببخشم...قربانت..چیستا
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
همراهان پستچی چندیست دوباره به لحظه شماری پاورقی های جدید دکتر چیستا یثربی نشسته اند و اینبار زوایای داستانی تلخ را نظاره گر. عنوان داستان شاید همدلی نویسنده رو با نوجوانی عاشق درگیر محدویت های پیرامونی-از خانواده ای متمول و مخالف تا سرنوشت تلخی که این روایت عشق برای صوفی رقم میزند-نشان میدهد. نوجوانی که برای رسیدن به عشقش-پسر عمویش- از خانواده فرار می کند و درین مسیر شاید آرش را به نوعی ابزار رهائیش قرار می دهد. اینجاست که کلام نویسنده از زبان آرش پرمعناتر جلوه گر می شود که "نسل ما نسلیست که یاد گرفته وقتی می فهمه گولش زدن تلافی کنه". تا پای صوفی به خانه ی پدر بزرگی باز می شود که بهار را قربانی روژان کرده و حالا به نوعی شاید از روژانی که به صورت بهار درآورده و مراقبت می کند هم، نمی تواند دل بکند.. اینکه آن دختری که عشقی نوجوانانه داشته چگونه با پای گذاشتن به آن خانه ی سیاه و تاریک دستخوش چه آسیب های دیگری می شود هنوز آشکار نیست ، شاید اینکه حتا ساکش را رها می کند نشانه ی ترس و تمایلیست که دختر برای فرار از سیاهی آن خانه دارد.. اما شاه بیت داستان تا با اینجا سیلی صوفی بر چهره ی آرش است و اینکه به گمانم این دختر شاید با سیلییی که بر چهره ی آرش میزند همزمان فریادش را بر سر همه محدودیت هایی می زند که از عشقش باز خواست می کنند و همزمان اعتراضی به اینکه توسط آرش پایش به آن خانه ی سیاه باز شده و شاید آسیب های دیگری که متحمل شده..این میان شاید هنوز پرابهام ترین نقطه صحنه ی هول دادن ماشین و فردیست که این کار را کرده.. نمی دانم شاید اینجا پدر آرش است که به باورش برای محافظت از پدر و پسرش این کار را انجام می دهد تا داستان عشق سه نسل شکل بگیرد..داستان عجیبیست.. چه محدودیت هایی برای دوست داشتن همیشه وجود داشته و چه پرتگاههایی در دوست داشتن..این سطور برداشت شخصی نگارنده است از تا به اینجای داستان و پر واضح که ممکن است منطبق بر واقعیت داستان نباشد...
از یادداشتهای
#مخاطبان
#شیداوصوفی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebiشیدا، صوفی، بهار، روژان ،چیستا و....زنانی که این روزها، مرا درگیر خود کرده اند.....نوشتنش یکی از دشوارترین کارهای عمرم است.