#لیبر_تانگو
#گروه_موسیقی_راش
#چیستایثربی
تقدیم به چند نفر :
آتوسا دولتیاری
علی حسینی
کاظم ساکت
نوید گوهری
مریم دانشمند
#بهرام_رادان
و
#پولاد_کیمیایی
به خاطر
#شرمندگی از لطفی که در حق من زمانی داشتند یا دارند....و من هنوز نتوانستم جبران کنم.....
#چیستایثربی
به بهانه ی پایان یافتن تدریجی
#رمان
#او_یکزن در فضای مجازی
و البته
#بهاره_افشاری و
#شبنم_مقدمی عزیز
و فرحناز نازنین
که جان مرا نجات داده است.....
فرصت برای جبران همیشه هست و من پاسخ خوبی را با خوبی میدهم.....رسمش این است.....
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#گروه_موسیقی_راش
#چیستایثربی
تقدیم به چند نفر :
آتوسا دولتیاری
علی حسینی
کاظم ساکت
نوید گوهری
مریم دانشمند
#بهرام_رادان
و
#پولاد_کیمیایی
به خاطر
#شرمندگی از لطفی که در حق من زمانی داشتند یا دارند....و من هنوز نتوانستم جبران کنم.....
#چیستایثربی
به بهانه ی پایان یافتن تدریجی
#رمان
#او_یکزن در فضای مجازی
و البته
#بهاره_افشاری و
#شبنم_مقدمی عزیز
و فرحناز نازنین
که جان مرا نجات داده است.....
فرصت برای جبران همیشه هست و من پاسخ خوبی را با خوبی میدهم.....رسمش این است.....
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@chista_yasrebi به زودی دیدار با دوستان زنجانی در نمایشگاه کتاب زنجان_
#چیستایثربی
اطلاعات:نمایشگاه کتاب #زنجان
#چیستایثربی
اطلاعات:نمایشگاه کتاب #زنجان
Forwarded from چیستا_وان
@chista_yasrebi
@chista_1
_کارگردان فیلم "قصه ی عشق " یا
love story
؛ آرتور هیلر ؛ امروز به سفر ابدیت رفت...سکانسهای عاشقانه ی فیلمش از 1970 تاکنون با ماست!4 نسل.....
@chista_1
_کارگردان فیلم "قصه ی عشق " یا
love story
؛ آرتور هیلر ؛ امروز به سفر ابدیت رفت...سکانسهای عاشقانه ی فیلمش از 1970 تاکنون با ماست!4 نسل.....
#love_story
#music : #Francis_Lai
#قصه_عشق
#آهنگساز : #فرانسیس_لای
#چیستایثربی
به یاد فیلم
#قصه_عشق
که کارگردان کاناداییش ؛
#آرتور_هیلر ؛ در سن 92 سالگی با ما بدرود گفت...اما خاطره ی عاشقانه ای تا ابد برای ما و نسلهای دیگر گذاشت......
#love_story
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#music : #Francis_Lai
#قصه_عشق
#آهنگساز : #فرانسیس_لای
#چیستایثربی
به یاد فیلم
#قصه_عشق
که کارگردان کاناداییش ؛
#آرتور_هیلر ؛ در سن 92 سالگی با ما بدرود گفت...اما خاطره ی عاشقانه ای تا ابد برای ما و نسلهای دیگر گذاشت......
#love_story
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@chista_yasrebi خیلی پیش از رفتن من بود که رفته بودم_خیلی پیش از رفتن من بود که اصلا نبودی_خیلی پیش از رفتن ما بود،که
قطاری؛ هر دوی ما را برده بود_فکر میکردیم کنار همیم_مقصدمان جدا بود!
#چیستایثربی
قطاری؛ هر دوی ما را برده بود_فکر میکردیم کنار همیم_مقصدمان جدا بود!
#چیستایثربی
@chista_yasrebi کیمیا جان..گل کاشتی! کیمیا علیزاده هجده ساله اولین زن ایرانی است که با کسب مدال برنز ؛ در شاخه تکواندو در المپیک ؛ مدال آورد..درود بر او
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_شش
#چیستایثربی
شهرام میخواست مرا روی شانه هایش بگذارد و سه بار ؛ دور حیاط بچرخد ؛ اما دستش را تازه باز کرده بود ؛ به کتفش فشار میامد ؛ روی برفهای تازه افتادیم و هر چه برف بود ؛ در دهان و موهای همدیگر ریختیم .... یخ زدم!
بش گفتم : دیگه سینما تمام ! اونم گفت: واسه چی؟ حاج خانم میشینه خونه؛ بچه ها رو بزرگ میکنه ؛ حاج آقام میره نون میاره خونه ! همه با هم ؛ حالشو میبرن !
گفتم: وای شهرام باید به یکی خبر بدم! زود ؛ به کلبه برگشتم ؛ او هم دنبالم؛ گفت: کیه حالا انقدر مهمه؟!
در دلم گفتم : حالا من که دیگه یه نفر نیستم!
دو نفرم ! باید به دو نفر احترام بذارن ! یعنی الان یکی تو وجود منه که نفس میکشه؟ چیزایی میخواد؟ گشنه ش میشه؟ سردش میشه؟ عشق میخواد؟ و فردا ممکنه چیزایی بخواد که من نخوام ؛ یا نتونم بش بدم ؟!
تنم لرزید! به قوت قلب یک زن نیاز داشتم ! یک مادر !
باید اول به مادرم میگفتم ! اما کدامیکی؟
آن یکی که حتما ؛ ظاهری هم شده ؛ خوشحال میشد و باز میگفت ؛ ما درحق تو کوتاهی کردیم دخترم .... ببخش ! سرمون شلوغ بود ؛ کار زیاده ؛ میدونی که ! تو این یه ماه نتونستیم بهت سر بزنیم...ولی خیالمون از تو ؛ همیشه راحته ! ... و بعد ؛ قطع میکرد و به کارش میرسید !
میخوام خیالشون راحت نباشه !
مادر واقعی ام هم ؛ معمولا تا ظهر میخوابید ؛ بعد تا سحر راه میرفت و زیر لب ذکرهایی میگفت که کسی نمیفهمید چه میگوید !
پاهایش از فرط راه رفتن ؛ ورم کرده بود ؛ مشتعلی میگفت ؛ هیجان ؛ برایش خوب نیست! تازه چه واکنشی نشان دهد؟ بخندد؟! گریه کند؟! خودش سالها نذر کرده بود بچه دار شود ؛ و بعد ؛ هم شوهرش را در دوران حاملگی ؛ از دست داده بود ؛ و هم بچه اش را گم کرده بود !
فکر نمیکردم احساس خاصی نشان دهد! شاید حالش بدتر هم میشد و یاد گذشته می افتاد .
مادر شهرام هم ؛ حتما یاد بچه ی سقط شده ی خودش میافتاد ؛ و گریه را شروع میکرد ؛ از آن گریه های قطع نشدنی...نه ! اینها نه !
چیستا ! او باید خبردار میشد! حتما خوشحال میشد؛خودش هم مادر بود .
اما یادم آمد آخرین بار ؛ سرش داد بدی کشیده بودم ! خجالت میکشیدم زنگ بزنم! ...
خدایا یعنی یک نفر در این دنیا نبود که خبر را به او بدهم؟
شهرام دم در ایستاده بود؛
گفت: به نظرم ؛ بهتره به مشتعلی بگی! گفتم : مسخره م میکنی؟! گفت:
نه والله! از همه بیشتر ؛ خوشحال میشه! بخاطر یه شبنم کوچولوی دیگه! یعنی یه مهتاب کوچولوی دیگه !
یادمه حاج آقا سپندان ؛ همه رو وادار کرده بود مامان منو ؛ شبنم ؛ صدا کنن که کسی شک نکنه زن قاضیه ! اسمی که خود مادرم اصرار داشت....
مشتعلی عاشق ؛ به مامان میگفت : شبنم خاتون! مردک دیوانه ! اگه به اون خبر رو بدی ؛ روابط عمومیتم میشه!
همه ی ده و دنیا میفهمن!
گفتم : کسی خوشحال هم میشه؟
سکوت کرد ؛ پس از چند لحظه گفت : بیخیال! من و تو که خوشحالیم ! گور بابای دنیا!
گوشی من زنگ زد ؛ سهراب بود!
حس ششم داشت؟اتفاقا اصلا قصد گفتن به او را نداشتم ! ظاهرا ؛ کار دیگری داشت ؛ صدایش برخلاف همیشه ؛ استرس داشت ؛ گفت:
پدر یوحنا؛ الان میدونه پدر واقعیش زنده ست و اسمشو عوض کرده ؛ دیگه مجیدی نیست....خیلی وقته ؛ مجیدی نیست !
انقدر اصرار کرد ؛ من بش گفتم پدر واقعیش کیه! تو مدارک شورای ده ؛ تو یه تیکه روزنامه دیده بودم.داشتمش. اول نفهمیدم چیه ! بعدا فهمیدم؛ وقتی ماجرای پدر روحانی رو شنیدم ! من گفتم ؛چون بالاخره میفهمید و حقشه بدونه!
به پدر روحانی یا همون حسین؛ این همه سال گفته بودن پدرش اعدام شده ؛ اسم پدرشم ؛ توماس بوده!تا دوسال پیش اینو بش گفتن!
اما پدر واقعیش زیر شکنجه زنده موند؛ انقلاب شد؛ رفت جنگ ؛ فرمانده شد ؛ و الان از مقاماته ! واتفاقا کسیه که پیتر ؛ یا حسین ؛ ازش متنفره! چون یه بار اقلیتا رو ؛ تو سخنرانیش ؛ بد کوبید! پیتر خودش تو یه بحثی که اخیرا؛ تلفنی داشتیم ؛ گفت از آدمایی مثل این سرداره بدش میاد ؛ به خاطر دید بسته ای که داره !گفتم : پدره ؛ یعنی سردار ؛ میدونه این، پسرشه؟
گفت:نه! باورم نمیکنه بچه ش کشیش شده باشه! اگه بفهمه ؛ شاید سکته کنه سردار بزرگ !
به اونم گفته بودن ؛ بچه شو دزدیدن و خبری ازش نیست! همه ی این سالها احتمالا فکر میکرده بچه مرده.....الان سه پسر و دو تا دختر بزرگ ؛ از زن بعدیش داره.....زنی که سالهای جنگ ؛ بعد از صدیقه ی پرورش گرفت....
گفتم: خب؟! چه کنیم؟
گفت: علیرضا رو پیدا نمیکنم ؛ گوشیشو جواب نمیده...باید همه بریم و ماجرا رو به سردار بگیم ! علیرضا ؛ از بچگی میدونست که مادرش یکی دیگه ست! عکسشم داشت...اسمشم میدونست که شبنمه!
اما حسین نه! تازه دو ساله بش گفتن!
ادامه در پست بعد⬇️
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_شش
#چیستایثربی
شهرام میخواست مرا روی شانه هایش بگذارد و سه بار ؛ دور حیاط بچرخد ؛ اما دستش را تازه باز کرده بود ؛ به کتفش فشار میامد ؛ روی برفهای تازه افتادیم و هر چه برف بود ؛ در دهان و موهای همدیگر ریختیم .... یخ زدم!
بش گفتم : دیگه سینما تمام ! اونم گفت: واسه چی؟ حاج خانم میشینه خونه؛ بچه ها رو بزرگ میکنه ؛ حاج آقام میره نون میاره خونه ! همه با هم ؛ حالشو میبرن !
گفتم: وای شهرام باید به یکی خبر بدم! زود ؛ به کلبه برگشتم ؛ او هم دنبالم؛ گفت: کیه حالا انقدر مهمه؟!
در دلم گفتم : حالا من که دیگه یه نفر نیستم!
دو نفرم ! باید به دو نفر احترام بذارن ! یعنی الان یکی تو وجود منه که نفس میکشه؟ چیزایی میخواد؟ گشنه ش میشه؟ سردش میشه؟ عشق میخواد؟ و فردا ممکنه چیزایی بخواد که من نخوام ؛ یا نتونم بش بدم ؟!
تنم لرزید! به قوت قلب یک زن نیاز داشتم ! یک مادر !
باید اول به مادرم میگفتم ! اما کدامیکی؟
آن یکی که حتما ؛ ظاهری هم شده ؛ خوشحال میشد و باز میگفت ؛ ما درحق تو کوتاهی کردیم دخترم .... ببخش ! سرمون شلوغ بود ؛ کار زیاده ؛ میدونی که ! تو این یه ماه نتونستیم بهت سر بزنیم...ولی خیالمون از تو ؛ همیشه راحته ! ... و بعد ؛ قطع میکرد و به کارش میرسید !
میخوام خیالشون راحت نباشه !
مادر واقعی ام هم ؛ معمولا تا ظهر میخوابید ؛ بعد تا سحر راه میرفت و زیر لب ذکرهایی میگفت که کسی نمیفهمید چه میگوید !
پاهایش از فرط راه رفتن ؛ ورم کرده بود ؛ مشتعلی میگفت ؛ هیجان ؛ برایش خوب نیست! تازه چه واکنشی نشان دهد؟ بخندد؟! گریه کند؟! خودش سالها نذر کرده بود بچه دار شود ؛ و بعد ؛ هم شوهرش را در دوران حاملگی ؛ از دست داده بود ؛ و هم بچه اش را گم کرده بود !
فکر نمیکردم احساس خاصی نشان دهد! شاید حالش بدتر هم میشد و یاد گذشته می افتاد .
مادر شهرام هم ؛ حتما یاد بچه ی سقط شده ی خودش میافتاد ؛ و گریه را شروع میکرد ؛ از آن گریه های قطع نشدنی...نه ! اینها نه !
چیستا ! او باید خبردار میشد! حتما خوشحال میشد؛خودش هم مادر بود .
اما یادم آمد آخرین بار ؛ سرش داد بدی کشیده بودم ! خجالت میکشیدم زنگ بزنم! ...
خدایا یعنی یک نفر در این دنیا نبود که خبر را به او بدهم؟
شهرام دم در ایستاده بود؛
گفت: به نظرم ؛ بهتره به مشتعلی بگی! گفتم : مسخره م میکنی؟! گفت:
نه والله! از همه بیشتر ؛ خوشحال میشه! بخاطر یه شبنم کوچولوی دیگه! یعنی یه مهتاب کوچولوی دیگه !
یادمه حاج آقا سپندان ؛ همه رو وادار کرده بود مامان منو ؛ شبنم ؛ صدا کنن که کسی شک نکنه زن قاضیه ! اسمی که خود مادرم اصرار داشت....
مشتعلی عاشق ؛ به مامان میگفت : شبنم خاتون! مردک دیوانه ! اگه به اون خبر رو بدی ؛ روابط عمومیتم میشه!
همه ی ده و دنیا میفهمن!
گفتم : کسی خوشحال هم میشه؟
سکوت کرد ؛ پس از چند لحظه گفت : بیخیال! من و تو که خوشحالیم ! گور بابای دنیا!
گوشی من زنگ زد ؛ سهراب بود!
حس ششم داشت؟اتفاقا اصلا قصد گفتن به او را نداشتم ! ظاهرا ؛ کار دیگری داشت ؛ صدایش برخلاف همیشه ؛ استرس داشت ؛ گفت:
پدر یوحنا؛ الان میدونه پدر واقعیش زنده ست و اسمشو عوض کرده ؛ دیگه مجیدی نیست....خیلی وقته ؛ مجیدی نیست !
انقدر اصرار کرد ؛ من بش گفتم پدر واقعیش کیه! تو مدارک شورای ده ؛ تو یه تیکه روزنامه دیده بودم.داشتمش. اول نفهمیدم چیه ! بعدا فهمیدم؛ وقتی ماجرای پدر روحانی رو شنیدم ! من گفتم ؛چون بالاخره میفهمید و حقشه بدونه!
به پدر روحانی یا همون حسین؛ این همه سال گفته بودن پدرش اعدام شده ؛ اسم پدرشم ؛ توماس بوده!تا دوسال پیش اینو بش گفتن!
اما پدر واقعیش زیر شکنجه زنده موند؛ انقلاب شد؛ رفت جنگ ؛ فرمانده شد ؛ و الان از مقاماته ! واتفاقا کسیه که پیتر ؛ یا حسین ؛ ازش متنفره! چون یه بار اقلیتا رو ؛ تو سخنرانیش ؛ بد کوبید! پیتر خودش تو یه بحثی که اخیرا؛ تلفنی داشتیم ؛ گفت از آدمایی مثل این سرداره بدش میاد ؛ به خاطر دید بسته ای که داره !گفتم : پدره ؛ یعنی سردار ؛ میدونه این، پسرشه؟
گفت:نه! باورم نمیکنه بچه ش کشیش شده باشه! اگه بفهمه ؛ شاید سکته کنه سردار بزرگ !
به اونم گفته بودن ؛ بچه شو دزدیدن و خبری ازش نیست! همه ی این سالها احتمالا فکر میکرده بچه مرده.....الان سه پسر و دو تا دختر بزرگ ؛ از زن بعدیش داره.....زنی که سالهای جنگ ؛ بعد از صدیقه ی پرورش گرفت....
گفتم: خب؟! چه کنیم؟
گفت: علیرضا رو پیدا نمیکنم ؛ گوشیشو جواب نمیده...باید همه بریم و ماجرا رو به سردار بگیم ! علیرضا ؛ از بچگی میدونست که مادرش یکی دیگه ست! عکسشم داشت...اسمشم میدونست که شبنمه!
اما حسین نه! تازه دو ساله بش گفتن!
ادامه در پست بعد⬇️
@Chista_Yasrebi
ادامه از پست بالا⬆️
#ادامه_ی_قسمت
#نودوشش /96/
پیتر دو ساله میدونه عوضشون کردن؛ ولی تاالان نمیدونست پدرش زنده ست ! اونم از یه خواهر روحانی پیری تو بستر مرگ شنیده ! بنده خدا حسین ؛ یا پدر روحانی ؛ شوکه شده حتما ؛ اون موقع!
الان کمک لازم دارم....اون دوست چیستا خانم!.... یه بار گفتید! همون که....
گفتم : حاج علی ؟ عمرا !...
اولا الان ایران نیست ؛ ثانیا از این جور جمعا بیزاره! از هنریا !
چیستا اصلا راجع به اونا ؛ باش حرف نمیزنه ؛ چون میدونه خوشش نمیاد! شهرام پوزخندی زد.
سهراب گفت: پس علیرضا رو پیدا کنید! این دو تا بچه با هم عوض شدن ؛ شاید زبون همو بفهمن!...مال یه نسلن! شرایطشونم ؛ تقریبا یکی بوده....پیتر ؛ تو راه مقر سرداره ؛ خیلی هم عصبانیه !.... نمیدونم چرا.... به دلم بد افتاده...سردار بادیگارد مسلح داره.... بیاید ! زود!
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_شش
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
Yasrebi_chista /instagram
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
ادامه از پست بالا⬆️
#ادامه_ی_قسمت
#نودوشش /96/
پیتر دو ساله میدونه عوضشون کردن؛ ولی تاالان نمیدونست پدرش زنده ست ! اونم از یه خواهر روحانی پیری تو بستر مرگ شنیده ! بنده خدا حسین ؛ یا پدر روحانی ؛ شوکه شده حتما ؛ اون موقع!
الان کمک لازم دارم....اون دوست چیستا خانم!.... یه بار گفتید! همون که....
گفتم : حاج علی ؟ عمرا !...
اولا الان ایران نیست ؛ ثانیا از این جور جمعا بیزاره! از هنریا !
چیستا اصلا راجع به اونا ؛ باش حرف نمیزنه ؛ چون میدونه خوشش نمیاد! شهرام پوزخندی زد.
سهراب گفت: پس علیرضا رو پیدا کنید! این دو تا بچه با هم عوض شدن ؛ شاید زبون همو بفهمن!...مال یه نسلن! شرایطشونم ؛ تقریبا یکی بوده....پیتر ؛ تو راه مقر سرداره ؛ خیلی هم عصبانیه !.... نمیدونم چرا.... به دلم بد افتاده...سردار بادیگارد مسلح داره.... بیاید ! زود!
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_شش
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
Yasrebi_chista /instagram
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
Forwarded from چیستا_وان
#رستم و #سهراب
#حماسه_ی_جاودان
روزی #رستم برای شکار به نزدیکی های مرز توران می رود، پس از شکار به خواب می رود. رخش که رها در مرغزار مشغول چرا بوده توسط چند سوار ترک به سختی گرفتار می شود. رستم پس از بيداری از رخش اثری جز رد پای او نمی بيند. درپی اثر پای او به سمنگان می رسد. خبر رسيدن رستم به سمنگان سبب می شود بزرگان و ناموران شهر به استقبال او بيايند. رستم ايشان را تهديد می کند چنانچه رخش را به او بازنگردانند، سر بسياری را از تن جدا خواهد کرد. شاه سمنگان از او دعوت می کند شبی را دربارگاه او بگذراند تا صبح رخش را برای او پيدا کنند. رستم با خشنودی می پذيرد.
در بارگاه شاه سمنگان رستم با #تهمينه روبرومی شود و عاشق او می شود و او را توسط موبدی از شاه سمنگان خواستگاری می کند. فردای آن روز رستم مهره ای را به عنوان يادگاری به تهمينه می دهد و می گويد چنانچه فرزندشان دختر بود اين مهره را به گيسوی او ببندد و چنانچه پسر بود به بازو او؛ پس از آن رستم روانه ايران می شود و اين راز را با کسی در ميان نمی گذارد.
پس از چندی که #سهراب، جوانی تنومند نسبت به همسالان خود شده است، نشان پدر خود را از مادر می پرسد. مادر حقيقت را به او می گويد و مهره نشان پدر را بر بازو او می بندد و به او هشدار می دهد که افراسياب دشمن رستم از اين راز نبايد آگاه گردد. سهراب که آوازه پدر خود را می شنود، تصميم می گيرد که ابتدا به ايران حمله کند و پدرش را به جای کاووس شاه برتخت بنشاند و پس از آن به توران برود و افراسياب را سرنگون سازد.
افراسياب با حيله با عنوان کمک به سهراب لشکری را به سرداری هومان و بارمان به ياری او می فرستد و به آنان سفارش می کند که نگذارند سهراب، رستم را بشناسد. سهراب به ايران حمله ور می شود و کاووس شاه، رستم را به ياری می طلبد، رستم و سهراب باهم روبرو می شوند. سهراب از ظاهر او حدس می زند که شايد او رستم باشد ولی رستم نام و نسب خود را از او پنهان می کند. در نبرد اول سهراب بر رستم چيره می شود و می خواهد که او را از پای در آورد ولی رستم با نيرنگ به او می گويد که رسم آنان اين است که در دومين نبرد پيروز، حريف را از پای درمی آورند.
ولی در نبرد بعدی که رستم پيروز آن است به سهراب رحم نمی کند و همين که او را از پای در می آورد، مهره نشان خود را در بازوی او می بيند. سهراب اينک به نوشداروی که نزد کاوس شاه است می تواند زنده بماند ولی او از روی کينه از دادن آن خودداری می کند. پس از آنکه او را راضی می کنند که نوشدارو را بدهد، سهراب ديگر دار فانی را وداع گفته است.
#چیستایثربی
#چیستا_وان
چرا مدام این داستان را تکرار میکنم؟
چه ربطی به #او_یکزن دارد،
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#حماسه_ی_جاودان
روزی #رستم برای شکار به نزدیکی های مرز توران می رود، پس از شکار به خواب می رود. رخش که رها در مرغزار مشغول چرا بوده توسط چند سوار ترک به سختی گرفتار می شود. رستم پس از بيداری از رخش اثری جز رد پای او نمی بيند. درپی اثر پای او به سمنگان می رسد. خبر رسيدن رستم به سمنگان سبب می شود بزرگان و ناموران شهر به استقبال او بيايند. رستم ايشان را تهديد می کند چنانچه رخش را به او بازنگردانند، سر بسياری را از تن جدا خواهد کرد. شاه سمنگان از او دعوت می کند شبی را دربارگاه او بگذراند تا صبح رخش را برای او پيدا کنند. رستم با خشنودی می پذيرد.
در بارگاه شاه سمنگان رستم با #تهمينه روبرومی شود و عاشق او می شود و او را توسط موبدی از شاه سمنگان خواستگاری می کند. فردای آن روز رستم مهره ای را به عنوان يادگاری به تهمينه می دهد و می گويد چنانچه فرزندشان دختر بود اين مهره را به گيسوی او ببندد و چنانچه پسر بود به بازو او؛ پس از آن رستم روانه ايران می شود و اين راز را با کسی در ميان نمی گذارد.
پس از چندی که #سهراب، جوانی تنومند نسبت به همسالان خود شده است، نشان پدر خود را از مادر می پرسد. مادر حقيقت را به او می گويد و مهره نشان پدر را بر بازو او می بندد و به او هشدار می دهد که افراسياب دشمن رستم از اين راز نبايد آگاه گردد. سهراب که آوازه پدر خود را می شنود، تصميم می گيرد که ابتدا به ايران حمله کند و پدرش را به جای کاووس شاه برتخت بنشاند و پس از آن به توران برود و افراسياب را سرنگون سازد.
افراسياب با حيله با عنوان کمک به سهراب لشکری را به سرداری هومان و بارمان به ياری او می فرستد و به آنان سفارش می کند که نگذارند سهراب، رستم را بشناسد. سهراب به ايران حمله ور می شود و کاووس شاه، رستم را به ياری می طلبد، رستم و سهراب باهم روبرو می شوند. سهراب از ظاهر او حدس می زند که شايد او رستم باشد ولی رستم نام و نسب خود را از او پنهان می کند. در نبرد اول سهراب بر رستم چيره می شود و می خواهد که او را از پای در آورد ولی رستم با نيرنگ به او می گويد که رسم آنان اين است که در دومين نبرد پيروز، حريف را از پای درمی آورند.
ولی در نبرد بعدی که رستم پيروز آن است به سهراب رحم نمی کند و همين که او را از پای در می آورد، مهره نشان خود را در بازوی او می بيند. سهراب اينک به نوشداروی که نزد کاوس شاه است می تواند زنده بماند ولی او از روی کينه از دادن آن خودداری می کند. پس از آنکه او را راضی می کنند که نوشدارو را بدهد، سهراب ديگر دار فانی را وداع گفته است.
#چیستایثربی
#چیستا_وان
چرا مدام این داستان را تکرار میکنم؟
چه ربطی به #او_یکزن دارد،
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#Spente_Le_Stelle
#Singer : #Emma_Shapplin
#اما_چاپلین
#چیستایثربی
با احترام به همه ی اقلیتهای ایران و هموطنان مسیحی....
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#Singer : #Emma_Shapplin
#اما_چاپلین
#چیستایثربی
با احترام به همه ی اقلیتهای ایران و هموطنان مسیحی....
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
تقدیم به همه ی آزادیخواهان جهان و ایران و آن روزها.....که خیلی از شما به دنیا نیامده بودید.....و خیلیها جان خود را تقدیم کردند تا ما امروز باشیم .......
#آفتابکاران ( #سر_اومد_زمستون)
#خواننده : #شاهکار_بینش_پژوه
#ترانه_سرا : #سعید_سلطان_پور
#آهنگساز :
#مهرداد_باران
#گروه_کر_دانشجویان_واشنگتن
#چیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#چیستایثربی
@Chista_Yasrebi
#آفتابکاران ( #سر_اومد_زمستون)
#خواننده : #شاهکار_بینش_پژوه
#ترانه_سرا : #سعید_سلطان_پور
#آهنگساز :
#مهرداد_باران
#گروه_کر_دانشجویان_واشنگتن
#چیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#چیستایثربی
@Chista_Yasrebi
@Chista_Yasrebi
جمعه
جمعه ی ساکت
جمعه ی متروک
جمعه ی چون کوچه های کهنه ‚ غم انگیز
جمعه ی اندیشه های تنبل بیمار
جمعه ی خمیازه های موذی کشدار
جمعه ی بی انتظار
جمعه ی تسلیم
خانه ی خالی
خانه ی دلگیر
خانه ی دربسته بر هجوم جوانی
خانه ی تاریکی و تصور خورشید
خانه ی تنهایی و تفأل و تردید
خانه ی پرده ‚ کتاب ‚ گنجه ‚ تصاویر
آه چه آرام و پر غرور گذر داشت
زندگی من چو جویبار غریبی
در دل این جمعه های ساکت متروک
در دل این خانه های خالی دلگیر
آه چه آرام و پر غرور گذر داشت …
#فروغ_فرخزاد
#جمعه
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
جمعه
جمعه ی ساکت
جمعه ی متروک
جمعه ی چون کوچه های کهنه ‚ غم انگیز
جمعه ی اندیشه های تنبل بیمار
جمعه ی خمیازه های موذی کشدار
جمعه ی بی انتظار
جمعه ی تسلیم
خانه ی خالی
خانه ی دلگیر
خانه ی دربسته بر هجوم جوانی
خانه ی تاریکی و تصور خورشید
خانه ی تنهایی و تفأل و تردید
خانه ی پرده ‚ کتاب ‚ گنجه ‚ تصاویر
آه چه آرام و پر غرور گذر داشت
زندگی من چو جویبار غریبی
در دل این جمعه های ساکت متروک
در دل این خانه های خالی دلگیر
آه چه آرام و پر غرور گذر داشت …
#فروغ_فرخزاد
#جمعه
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
@chista_yasrebi اگه فقط پدرم رستم خبردار بشه چطوری منو کشتی!
و یکی از شاهکارهای حماسی جهان شکل میگیرد...رستم و سهراب....هر روز ؛ پیش چشم ما در حال تکرار است.شاهکاری از حکیم طوس.فردوسی#چیستایثربی
و یکی از شاهکارهای حماسی جهان شکل میگیرد...رستم و سهراب....هر روز ؛ پیش چشم ما در حال تکرار است.شاهکاری از حکیم طوس.فردوسی#چیستایثربی