چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
@chista_yasrebi خوشبخت ترین مردم کسانی هستند که عشقشان به خدا از همه چیز راسخ تر است_امام غزالی.

کتاب: #نیایش_شبانه
#ترجمه وگردآوری :
#چیستایثربی
زیر چاپ
@chista_yasrebi طرفداران داستان او یکزن؛ همه میدانیم که فقط شش قسمت مانده.عمدی دست نگه داشته ام.برای این شش قسمت سورپرایزی دارم....کمی شکیبایی.ممنون
#چیستایثربی
@chista_yasrebi


مشتاق شهرت مباش !
طرح ریزی نکن ؛
تلاش بر انجام کاری نکن!
تلاش بر مهار دانش مکن !

به دست گیر آنچه را که هست ؛
اما گمان مبر که چیزیست......

زندگی کن با آنچه از آسمان آید ؛
اما تلاش برای نگهداری اش مکن !

از آموزه های جوانگزه
#دایو_راه_طریقت
#چین_باستان

#توماس_مرتون

#چیستایثربی

@Chista_Yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#Chista_Yasrebi
#مهمان

#فیلمنامه ای براساس نمایش
#مهمان_سرزمین_خواب از #چیستایثربی

یونس ؛ پسر وسط خانواده ؛ پس از سالها مفقود الاثری ؛ از جنگ باز میگردد...

در حالی که ادعا میکند اینجا ؛ خانواده ی او نیست و هیچیک از افرادش را نمیشناسد!.....او حتی ؛ همسرش سارا را به یاد نمی آورد!....آیا بیمار شده است؟ آیا برای این تمارض ؛ دلیلی دارد؟


خیلی جوان بودم که این نمایش برنده #جایزه_اول #کتاب_سال_دفاع_مقدس شد.

یادم است برای گرفتن جایزه ام به خانه ی ما زنگ زدند ؛ من هم با ریخت دانشگاه بلند شدم و رفتم....مهمانها همه نطامیان و سرکرده ها و سرهنگهای عالی رتبه بودند....

هیج زنی ؛ میان مهمانان هفت ردیف اول نبود!.... به من گفتند :خواهر کجا؟!

گفتم : شماره ی صندلی ام ردیف دوم است! گفتند : اشتباه شده حتما !....آنجا جای برگزیدگان و مقامات است.تازه بدون چادر نمیتوانی وارد شوی !..یک سرهنگ مهربان گفت : ایشون ؛ خانم چیستایثربی ست که جایزه ی اول
#نمایشنامه را برده؛ بگذارید وارد شود.من هم کمی عصبانی شده بودم.به مامور حراست گفتم : پشت تلفن نگفتند با چادر !!!!



سرهنگ خندید و گفت : حتما نامت را تشخیص ندادند که زن هستی ! چون الان هم ؛ در سالن میگفتند ؛ آقای یثربی نیامده ؟؟؟!!!


بالاخره
#اولین_زنی بودم که این جایزه را گرفتم ؛ آن هم 74.... آن سالهای سخت....

یونس : پسر من ؛ داداش من ؛ شوهر من!....تو هم سن اونی ؛ کس و کار اونی ؛...مثل اونی؛...آره ......همه ی آدما شبیه همن؛ اما من یونس شما نیستم !!!!! از
#متن_نمایش
#چیستا_یثربی

این.نمایش در دهه ی هفتاد به چاپ رسید ؛ ولی خیلی زود ؛ تمام شد . در
#طاقچه ؛ نسخه ی فیلمنامه ی آن را میخوانید ؛ خود نمایش بزودی توسط ناشری معروف منتشر میشود.

دانلود:هم اکنون سایت
#طاقچه

@www.taaghche.ir



#چیستایثربی

@Chista_Yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@chista_yasrebi :همیشه گفته ام
دوستان نازنین من ؛ از کم سن ترین تا مسن ترین آنها ؛ کتابخوانترین،مهربانترین و فرهنگی ترین فالورهای جهانند.افتخار منند.مثل ارکیده عزیز که برای رشد کتابخوانی میکوشد.
@chista_yasrebi اگر فالورهای عزیزم نبودند ؛ امکان نداشت او؛ یکزن را در اینستاگرام تمام کنم! همیشه از خودم میپرسم آدمی به جذابیت و شهرت شهرام ؛ واقعا عاشق نلی ساده شده بود؟! نوشتم تا جواب را پیدا کنم
باور نمیکنم.
باور نمیکنم بدی جهان ؛ به تو هم ؛ سرایت کند....

باور نمیکنم تو که انقدر خوب بودی ؛ زمانی بد شوی.....

باور نمیکنم داستانی نوشتم که خودم هیچکاره ی آن بودم.....یک تماشاگر !....


به مردم بگو ؛ نوشتن و ادیت مجدد صفحات آخر کتاب ؛ چقدر سخت بوده.... بگو با هم به پزشک قانونی رفتیم....بگو چه دیدیم....بگو بعد از آن ؛ چگونه زندگی هر دوی ما عوض شد....
به قول
#فروغ

تو از طنین کاشی آبی تهی شدی ؛
و من چنان پرم ؛ که روی صدایم نماز میخوانند...

نه...تو نگو!

تو پاکتر از آنی که بگویی....و مردم دوستت دارند...و میدانم هنوز مهربانی...


آنقدر که کت خود را روی شانه های کسی که میلرزد ؛ می اندازی ؛ و خودت میلرزی....


تو هیچ نگو !....

بگذار من بگویم!
قصه گو منم.....


علی میگفت : این قصه ؛ آخرش ؛ تو را میکشد!...
و دلیلش را نمیدانست....


علی جان!
قصه ؛ فقط ؛ قصه ی شهرام و نلی نبود...قصه خیلی وقت پیش از اینها ؛ شروع شده بود....از اعدام جوانان شورشی در سیاهکل .... که خیلی هایشان خانواده داشتند.....

نمیخواهم بیشتر بگویم. این راز من و توست...

فقط نگو آخرش را ننویس !.....آخرش راز مگوی ماست...راز ریشه کردن ما در این خاک پر طپش....

خاک وطن !....راز گریه های ناشنیده و
حرفهای ناگفته....

آخرش درددل ماست...

ضد هیچ نظامی نیست....
جز نظام عاشق کشی !...


من قصه
#او_یکزن را شروع کردم ؛
از فردا تمامش میکنم.....
و هر چه باداباد.....


#چیستایثربی

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
Chista Yasrebi:
سلام چیستا !!!
من وتو ازیک نسلیم پس حرف همدیگر را میفهمیم !!!
زخمی که خورده ایم را هم درک میکنیم چون از یک خنجر بوده !
تعارف هم باهم نداریم چونکه تعارف در قاموس ما نیست !
سالهایی که با فروغ فرخزاد آشنا شدم ودرگیر شخصیت این زن شدم همیشه حسرت میخوردم که ای کاش درزمان او بودم واو را دیده بودم ! من فشار طناب داری که از لبهای بوسنده ام در ذهنش نقش میبندد را احساس کرده ام ! این یادگار من از فروغ است !
چیستا !!!
من امروز حسرت دیروز را میخورم وفردا هستند کسانی که باخواندن مطالب تو بغض گلویشان را میگیرد وآرزو میکنند ای کاش در حد یک دیدار حتی فاصله بین نوشیدن یک استکان قهوه تو را دیده بودند !
این رسم زمانه ماست که همیشه بعد از رفتن آدمها تازه میفهمیم که او که بوده ! نه اینکه مردم خنگی باشیم ! نه ! آدمهای اطراف نمیگذارند گرچه باهنر هنرمند هیچکس نمیتواند مبارزه کند حتی در گوشه حبس ! اما فقط عده خاصی این را میفهمند ومابقی سوار بر موج شایعات میشوند !
چه میخواهم بگویم چیستا !
میخواهم بگویم تو برای مردمی مینویسی که دوستت دارند ! مردمی که وقتی در داستان پستچی ازعشق تو به علی آگاه میشوند آرام با گوشه آستینشان اشکهای روی گونه شان را پاک میکنند وباتو وعشق تو همراه میشوند !
ما میفهمیم چیستا !
اماچه کنیم که افسار فرهنگ وهنر امروز بدست ... بگذریم تو خوب میدانی چه میخواهم بگویم ! ما دغدغه های تو را میدانیم ! تو سوی چشمانت را درتاریکی شب زکات علم ات میکنی تا برای ما بنویسی !
پس بنویس چیستا !
بنویس تا بخوانیم وبا لبخند هایت لبخند بزنیم وبا بغض هایت بغض کنیم ! من وتو حرف همدیگر را خوب میفهمیم !
ارادتمند

#محمد_بیاتی برای

#چیستایثربی

@Chista_Yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@chista_yasrebi بیا بیا تا جهان شروع شود ؛
#چیستایثربی
@Chista_Yasrebi

#او_یکزن
#قسمت_نود_و_پنج
#چیستا_یثربی

پس زهرا مادر من بود ؟!

روزها گذشت...روزهای عاشقی و ملال!

من با نوه ی خاله ام زهره ؛ عروسی کرده بودم ؛ زهره ؛ زنی که نیمه جان ؛ از سد کرج گرفته بودند و حامله بود ! عروس حامله.....

و زهرا ؛ خواهر کوچکترش ؛ لج کرده بود که نو عروس سوگوار حامله را ؛ به خانه راه ندهند ؛ وگرنه او ؛ از آن خانه میرفت !

زهره ؛ پیش خاله شان درشهرستان ؛ دخترش ؛ مهتاب را به دنیا آورد؛ سالها بعد ؛ مهتاب با مردی که عاشقش بود ؛ و بیست و سه سال بزرگتر از او ؛ عروسی کرد؛ یعنی قاضی نیکان!

شهرام ؛ پسر مهتاب و قاضی نیکان بود ؛ و شبنم ؛ دختر خاله ی زهره و زهرا ! او و مهتاب همدیگر را مثل خواهران واقعی دوست داشتند ؛ مهتاب زن قاضی شد و شبنم در زندان!
سخت نبود فهمیدنش ! من و شهرام فامیل بودیم و او هم مثل من ؛ خبر نداشت ! اصلا نمیدانست زهرا کجاست ؛ و چه سرنوشتی پیدا کرده ! الان هم ؛ نمیدانستیم چرا مادرم مرا گم کرده ! آن هم بعد از آن همه سال ؛ نذر و دعا برای بچه دار شدن! فقط گفتند پدرم ؛ زمان بارداری مادرم ؛ مریض شد و فوت کرد ؛
مادرم افسردگی گرفت....


مدتی ؛ مرا از او جدا کردند ؛ زن دیگری که مورد اطمینان مادرم بود ؛ مرا بزرگ میکرد ؛ او که بود؟ و چرا من گم شدم؟
مشتعلی گفته بود ؛

گم نشدی؛ دزدیدنت! ....

من گم شدم ؟! دزدیده شدم؟!

به درد چه کسی میخوردم ؟
اصلا مادرم مرا کجا گذاشته بود که گم شدم؟......

حسی به مادرم ؛ زهرا نداشتم ؛ فقط دلم برایش میسوخت ؛ اما حس مادرانه به من نمیداد !


چند هفته ی دیگر گذشت؛ نه از چیستا خبری بود ؛ نه از علیرضا و شبنم.... و نه خانواده ی ناتنی خودم...

با من که کسی کاری نداشت ؛ انگار در شهر ؛ سیل آمده بود و همه را آب برده بود !
انگار کسی حق تماس با تبعیدیها را نداشت و ما به عشق ؛ در آلونک رنج و غم چندین نسل ؛ تبعید شده بودیم.....

شبی به شهرام گفتم : میدونی دیگه برام مهم نیست کی دزدیدتم و چرا و چطور از خونواده ی آقای صالحی؛ سر درآوردم !

میدونم به تو و چیستا گفتن ؛ یه زن و مرد معتاد ؛ منو گذاشتن جلوی در خونه شون ! و منم معتاد بودم ! ....


مطمینم دروغ میگن!....

تو این سالها کم دروغ بهم نگفتن.....نمیخوام بدونم چرا ! دیگه مهم نیست ! حتی دونستن رازهای گذشته ؛ دیگه مهم نیست....بهای زیادی براشون دادیم....سالهایی که به مادر احتیاج داشتم ؛ مادری نبود ! حالا چرا نبود ؛ دیگه چه دردی ازم دوا میکنه ؟!


الان هم که حالش خوب نیست! حتی نمیذاره جز من و تو ؛ هیچکی صورتشو ببینه!
صبح تا شب داره ذکرای عجیب میگه..... الان دیگه نیازی به من نداره.....منو نمیبینه ؛
نگاهش همیشه اون دورهاست!



میدونی شهرام ؛ من میخوام ازاین کلبه برم ! از این تبعید زمستونی....


میخوام برگردم شهر! با تو این تبعید سرد؛ تابستون شد.... خیلی خوب بود... ؛ ولی نمیتونم وادارت کنم الان خانواده تو ول کنی ! ....حتما گذشته برات مهم بوده ؛ که میخواستی اون فیلمو بسازی ؛

بهت حق میدم ؛تو ...همه ی شما خیلی رنج کشیدین...ولی برای من دیگه بسه !

اگه من رو ؛ هنوز زن خودت میدونی ؛ اگه کوچکترین حسی بهم داری ؛ باهام بیا !
وگرنه ؛ یه کم پول میخوام که یه اتاق اجاره کنم ؛ حس خوبی به اینجا ندارم!

نمیخوام دست هیچکی بهم برسه!

شهرام با چشمان رنگ برکه اش ؛ نگاهم کرد....انگار جنگلها در تنش ؛ میطپیدند...

گفت: خب معلومه زنمی دیوونه! من دیوونه تم...نمیفهمی خودت؟!

فقط این روزا ؛ یه فکری اذیتم میکنه....

موندم شبنم ؛ بعد از تخریب اون بیمارستان ؛ کجا بوده این مدت؟ چیکار میکرده؟ چرا بعد از این همه سال ؛ با عجله اومده ده که تو راه ؛ تصادف کرده! گفتن سرعت ماشینش ؛ خیلی بالا بوده....چیکار داشته ؟!

یه چیزایی این وسط هست که هنوز ....

گفتم : ببین! نمیخوام بدونم عزیزم...! بوی خوبی ازش نمیاد !


هر چی هست مربوط به
گذشته ست...و گذشته داره همه ی ما رو ؛ ویران میکنه...

تو مادرت رو دوست داری؟

گفت: خب معلومه ! گفتم : بیا گاهی ببینش ! مثل همیشه ؛ مثل گذشته!....تو هم که نمیخوای تا ابد اینجا بمونی ؛ میخوای؟!....


شهرام ؛ بازویم را گرفت و گفت: فردا برمیگردیم تهران ؛ تماس دستش ؛ مثل لمس بنفشه بود ؛ همان حس آرامش و لطافت را میداد ؛
موهایم زیر دستش ؛ نفس میکشیدند !....


گفت: اون ور دنیا هم بخوای ؛ باهات میام!

گفتم: اینجوری نگام نکن ! خجالت میکشم !

گفت : مگه آدم از شوهرش ؛ خجالت میکشه؟!

گفتم: از اینکه تو انقدر خوبی و زیبا.... ! انگارخدا بهم جایزه ای داده ؛ که حقم نیست ! حقم نبوده !


میترسم پشیمون شه یه وقت ازم بگیرتت ؛ بیا بریم از اینجا🔽ادامه پایین