@chista_yasrebi میدونی بعضی وقتا ؛ آرزوی من چیه؟ یه کلت داشتم ؛ میزدم به شیشه ی موبایلم ! ... میرفتم دنبال کار و زندگیم..... برای همیشه! چیستایثربی
من خواب را دزدیدم
#چیستایثربی
خوانش
#استاد_زبان و
#مترجم
#آقای_کاظم_ساکت
#چیستایثربی
کاش هر کس ؛ می دانست بهای دل شکستن چیست ....
@chista_yasrebi
#چیستایثربی
خوانش
#استاد_زبان و
#مترجم
#آقای_کاظم_ساکت
#چیستایثربی
کاش هر کس ؛ می دانست بهای دل شکستن چیست ....
@chista_yasrebi
@chista_yasrebui ... کلاسهای نمایشنامه نویسی جبرانی دانشگاه تهران_تا دیر وقت/اصلا بیا ادامه ی این قصه را هر جور خواستی خودت بنویس_این تو ؛ این قلم!...چیستایثربی.
@chista_yasrebi
#ورکشاپ_نمایشنامه_نویسی_دانسگاه_تهران
آموزش شیوه های کارگاهی نوشتن
توسط
#چیستایثربی
#تمرین_شخصیت_پردازی
بر اساس واکاوی شخصیت خود هنر جویان
#هما
#کارگاه_نمایشنامه_نویسی_دانشگاه_تهران
#امروز
اتودهای هنرجویان از نمایشنامه نویسی
#مدرس
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#ورکشاپ_نمایشنامه_نویسی_دانسگاه_تهران
آموزش شیوه های کارگاهی نوشتن
توسط
#چیستایثربی
#تمرین_شخصیت_پردازی
بر اساس واکاوی شخصیت خود هنر جویان
#هما
#کارگاه_نمایشنامه_نویسی_دانشگاه_تهران
#امروز
اتودهای هنرجویان از نمایشنامه نویسی
#مدرس
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi میکشانم سایه ام را روی کاغذهای باطل.....__چیستایثربی
@chista_yasrebi / یک تنه به ارتش دلم زدی! تو و کودتا؟
حالا؟!.....
.
سالها منتظر تغییر حال دل بودیم...
ولی ؛ کودتا ؟!حالا؟....
چیستایثربی__ورکشاپ آموزش تاتر
حالا؟!.....
.
سالها منتظر تغییر حال دل بودیم...
ولی ؛ کودتا ؟!حالا؟....
چیستایثربی__ورکشاپ آموزش تاتر
Forwarded from AtousaDolatyari
Dar In Donya
Mehdi Soltani - نیک موزیک
@chista_yasrebi خوشا روزی که این دنیا سر آید__قیامت با قیام محشر آید..به ناکامی چرا رسوا شدم من؟__بدون شرح__چیستایثربی
@chista_yasrebi نگاره های دروغین و سایه ی تزویر..استاد شفیعی کدکنی ؛ به قلم خودش !__چیستایثربی
Chista yasrebi:
خانم یثربی ما منتظر داستان هستیم بهتر نیست عکسای خودتون رو توی اون یکی پیجتون بذارید؟طبق گفته ی خودتون اون پیج خصوصیتون هست...
#یکی_از_فالورها
#الان
#هستی
من فقط یک جمله دارم بگویم :
اگر شعر من خصوصیست ؛ پس قصه ی من هم ؛خصوصیست.....عکس من با هنرجویم ؛ در کنار شعرم آمده....نه به تنهایی!! عکسی سرشار از خستگی ورکشاپ.....و تکلیف آن سری دوستان که قصه ؛ دوست ندارند و مرا برای پستهای شعر ی ؛ روانشناسی و یا دلنوشته و نقد فیلمم فالو کرده اند ؛ چه میشود؟
فقط به خودمان نیندیشیم !
#چیستایثربی
خانم یثربی ما منتظر داستان هستیم بهتر نیست عکسای خودتون رو توی اون یکی پیجتون بذارید؟طبق گفته ی خودتون اون پیج خصوصیتون هست...
#یکی_از_فالورها
#الان
#هستی
من فقط یک جمله دارم بگویم :
اگر شعر من خصوصیست ؛ پس قصه ی من هم ؛خصوصیست.....عکس من با هنرجویم ؛ در کنار شعرم آمده....نه به تنهایی!! عکسی سرشار از خستگی ورکشاپ.....و تکلیف آن سری دوستان که قصه ؛ دوست ندارند و مرا برای پستهای شعر ی ؛ روانشناسی و یا دلنوشته و نقد فیلمم فالو کرده اند ؛ چه میشود؟
فقط به خودمان نیندیشیم !
#چیستایثربی
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هشتادوپنجم
#چیستایثربی
گاهی اوضاع آشفته میشود ؛ آشفته تر از اینکه با صبر و دعا ؛ به نتیجه برسد. باید دعاکنی ؛ اما خودت هم باید ؛ دست به کار شوی !
در کشاکش بحران و دعوا بودیم که پرسیدم: پدر من کیه؟ علیرضا گفت : نمیتونم بگم! قسم خوردم.....
داد زدم : من دخترشم، حق دارم بدونم!
گفت:مرده و قولش !
منم بش قول دادم!
گفتم : هردوشون زنده ان؟
گفت:مادرت نه! خدا رحمتش کنه ؛ اما ؛ پدرت زنده ست و رییس اون موسسه ی گوهری نژادم که دو ماه توش بودی ؛ نیست!
میخواستم فریاد کنم؛ اسم و آدرس پدر واقعیمو بم بگو! که ماشینی نزدیکمان توقف کرد ؛ راننده اش سهراب بود؛ سلام زیرلبی داد و به چیستا گفت؛ بیاین بالا خانم یثربی!
چیستا تعجب کرد! سهراب گفت:من میرسونمتون! چیستا سوار ماشین سهراب شد. حس کردم موضوع؛ جدی است؛ وگرنه سهراب میخواست چیستا را کجا ببرد؟ بی اختیار؛ در عقب را باز کردم و سوار شدم. هنوز تب داشتم ؛ گفت:شما نباید میامدی نلی خانم ؛ یه موضوع خصوصیه! گفتم:هر چی چیستاخانم میتونه ببینه ؛ منم میتونم! گفت:صحنه ی خوبی نیست. گفتم: پس چرا میخواین فقط خانم یثربی ببینه؟
گفت:ایشون کار خبرنگاری هم کرده ؛ عادت داره! به بالای تپه رسیدیم!
اهالی جمع شده بودند! سهراب به کمک همکارانش ؛ راه را باز کرد ؛ پایین دره ؛ یک ماشین واژگون شده بود و یک توده ی سیاه که گویی؛ لباس زنی بود؛ پشت به ما افتاده بود و صورتش معلوم نبود؛ نمیدانستم کیست و چرا ته دره افتاده ! اما اورژانس ؛ آنجا بود و پزشکان باماسک اکسیژن ؛ بالای سرش بودند...
پس زنده بود!
سهراب گفت: چند روزه دنبالشیم ؛ اینجا پیداش کردیم...
گفتم: کیه؟ چیستا خیره بود....انگارشناخته بود؛ سهراب گفت: هنوز نمیتونم بگم ؛ اجازه ندارم!
اما به همه واحدای گشت و پلیس؛ چند روزه خبر دادن یه زن مسلح؛ این طرفاست؛ با همین ماشین؛ تقریبا مسنه....عجیبه که زنده مونده! چیستا گفت: حدس میزنم چرا اومده اینجا ! ولی خدا ؛ نخواست موفق بشه! اون شبنمه!
سهراب گفت: و مسلح! نمیدونم با این وضع چریکی چطور از بیمارستان فرار کرده؛ اصلا تا حالا کجا بوده؟! واقعا این همه سال بیمارستان بوده؟
چیستا گفت: نمیدونم؛سالهاست که بعد از خراب کردن بیمارستانشون ؛ گمش کردم؛ اما اگه حالش خوب شه؛ نلی درخطره!
باید از اینجا دورش کرد؛ من شبنمو میشناسم ؛ نفرت کورش کرده.... قسم خورده که تا هفت نسل از هیولا رو نذاره زنده بمونه! پونزده سال تماشای شکنجه و عذاب تو اون دخمه، کارشو کرده! خودشم ؛ خشن شده؛ چیزی شده که هیولا میخواست!
من گفتم :من که ازخون هیولا نیستم! هنوزم باور نمیکنی چیستا؟
نشنیدی علیرضا چی گفت؟ من دختر یه مرد نجیبم! علیرضا و شهرام رسیدند.
علیرضا رنگش پرید ؛ میخواست پایین برود؛ پلیس جلویش را گرفت ؛
گفتم:اون شبنمه ؛ درسته؟
گفت:آره! فقط این همه سال ؛ من جاشو میدونستم ؛
ردمو گرفته حتما !
ببین نلی....تو یه مدت ؛ باید بری پیش پدرت!...
اون جاش امنه؛ پدرت ؛ اقلیته نلی....
میفهمی ؟ اون خارجه.....! حالا دیگه مجبوری بری!
#مطالعه_ادامه_داستان👇
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
هر گونه
#اشتراک_گذاری بدون ذکر
#نام_نویسنده
#ممنوع است.اثر؛ ناشر دارد.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
#او_یکزن
#قسمت_هشتادوپنجم
#چیستایثربی
گاهی اوضاع آشفته میشود ؛ آشفته تر از اینکه با صبر و دعا ؛ به نتیجه برسد. باید دعاکنی ؛ اما خودت هم باید ؛ دست به کار شوی !
در کشاکش بحران و دعوا بودیم که پرسیدم: پدر من کیه؟ علیرضا گفت : نمیتونم بگم! قسم خوردم.....
داد زدم : من دخترشم، حق دارم بدونم!
گفت:مرده و قولش !
منم بش قول دادم!
گفتم : هردوشون زنده ان؟
گفت:مادرت نه! خدا رحمتش کنه ؛ اما ؛ پدرت زنده ست و رییس اون موسسه ی گوهری نژادم که دو ماه توش بودی ؛ نیست!
میخواستم فریاد کنم؛ اسم و آدرس پدر واقعیمو بم بگو! که ماشینی نزدیکمان توقف کرد ؛ راننده اش سهراب بود؛ سلام زیرلبی داد و به چیستا گفت؛ بیاین بالا خانم یثربی!
چیستا تعجب کرد! سهراب گفت:من میرسونمتون! چیستا سوار ماشین سهراب شد. حس کردم موضوع؛ جدی است؛ وگرنه سهراب میخواست چیستا را کجا ببرد؟ بی اختیار؛ در عقب را باز کردم و سوار شدم. هنوز تب داشتم ؛ گفت:شما نباید میامدی نلی خانم ؛ یه موضوع خصوصیه! گفتم:هر چی چیستاخانم میتونه ببینه ؛ منم میتونم! گفت:صحنه ی خوبی نیست. گفتم: پس چرا میخواین فقط خانم یثربی ببینه؟
گفت:ایشون کار خبرنگاری هم کرده ؛ عادت داره! به بالای تپه رسیدیم!
اهالی جمع شده بودند! سهراب به کمک همکارانش ؛ راه را باز کرد ؛ پایین دره ؛ یک ماشین واژگون شده بود و یک توده ی سیاه که گویی؛ لباس زنی بود؛ پشت به ما افتاده بود و صورتش معلوم نبود؛ نمیدانستم کیست و چرا ته دره افتاده ! اما اورژانس ؛ آنجا بود و پزشکان باماسک اکسیژن ؛ بالای سرش بودند...
پس زنده بود!
سهراب گفت: چند روزه دنبالشیم ؛ اینجا پیداش کردیم...
گفتم: کیه؟ چیستا خیره بود....انگارشناخته بود؛ سهراب گفت: هنوز نمیتونم بگم ؛ اجازه ندارم!
اما به همه واحدای گشت و پلیس؛ چند روزه خبر دادن یه زن مسلح؛ این طرفاست؛ با همین ماشین؛ تقریبا مسنه....عجیبه که زنده مونده! چیستا گفت: حدس میزنم چرا اومده اینجا ! ولی خدا ؛ نخواست موفق بشه! اون شبنمه!
سهراب گفت: و مسلح! نمیدونم با این وضع چریکی چطور از بیمارستان فرار کرده؛ اصلا تا حالا کجا بوده؟! واقعا این همه سال بیمارستان بوده؟
چیستا گفت: نمیدونم؛سالهاست که بعد از خراب کردن بیمارستانشون ؛ گمش کردم؛ اما اگه حالش خوب شه؛ نلی درخطره!
باید از اینجا دورش کرد؛ من شبنمو میشناسم ؛ نفرت کورش کرده.... قسم خورده که تا هفت نسل از هیولا رو نذاره زنده بمونه! پونزده سال تماشای شکنجه و عذاب تو اون دخمه، کارشو کرده! خودشم ؛ خشن شده؛ چیزی شده که هیولا میخواست!
من گفتم :من که ازخون هیولا نیستم! هنوزم باور نمیکنی چیستا؟
نشنیدی علیرضا چی گفت؟ من دختر یه مرد نجیبم! علیرضا و شهرام رسیدند.
علیرضا رنگش پرید ؛ میخواست پایین برود؛ پلیس جلویش را گرفت ؛
گفتم:اون شبنمه ؛ درسته؟
گفت:آره! فقط این همه سال ؛ من جاشو میدونستم ؛
ردمو گرفته حتما !
ببین نلی....تو یه مدت ؛ باید بری پیش پدرت!...
اون جاش امنه؛ پدرت ؛ اقلیته نلی....
میفهمی ؟ اون خارجه.....! حالا دیگه مجبوری بری!
#مطالعه_ادامه_داستان👇
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
هر گونه
#اشتراک_گذاری بدون ذکر
#نام_نویسنده
#ممنوع است.اثر؛ ناشر دارد.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2