@chista_yasrebi روزی دهها پست معرفی کتابهایم ؛ به لطف همراهان خوش سلیقه به من میرسد؛ پستچی و معلم پیانو فعلا مهمترین انهاست.پستچی هفته ها در صدر جدول پر فروشهاست.اما پستهای شما ؛ برایم گنجی است
.
#پیامی_از_کامنتهای_پیج _رسمی_اینستاگرام
#اینستاگرام_چیستایثربی
من متعجب و شگفت زده ام از دوستان و افراد توی این صفحه...... وقتی کامنت ها و سوالات رو می خونم...... یه عده که مدام اصرار دارند بدونن شهرام کیه، علیرضا کیه و کلا کارآگاه پلیس هستند..... در عین اینکه شما بیشتر از شاید صدمرتبه شاید هم بیشتر گفتین و توضیح دادین که نمیشه شخصیت اصلی این افراد رو معرفی کنید و اگه معرفی کنید، نمی تونید قصه رو تموم کنید...... نمی دونم گاهی فکر می کنم این دوستان نمیخوان قصه ادامه پیدا کنه یا واقعا متوجه نمی شن با این سوالا و کامنتاشون چقدر به شما فشار وارد می کنند........ یه عده هم که میگن واقعیه، تخیلیه، چقدر ریتمش کنده چقدر ریتمش تنده و یا مرتب اصرار دارند قسمت بعدی قسمت بعدی رو زودتر بگذارید....... والا من که خسته و کلافه میشم از این همه درخواست ها و کامنت های جورواجور و بعضا کاملا متفاوت و بی منطق ..... همیشه برام این سوال پیش میاد واقعا این دوستان کتاب خون هستن؟ واقعا تا حالا رمان خوندن؟ کتاب دست شون گرفتن؟ واقعا میشه نویسنده رو مورد سوال قرار داد که چرا اینجوری نوشتی؟؟؟؟؟؟ ببخشید دوستان این داستان خانم دکتر یثربی یه....... هر جور که دلشون بخواد می نویسن ........ هر زمان که دلشون بخواد می نویسن...... و به هیچ کدوم ما این مسائل مربوط نیست..... همینقدر که ایشون بزرگواری می کنه با این همه مشغله زندگی که دارن، داستانی رو برای ما بازگو می کنن که خیلی برای خودشون دردآوره و واقعا قلب شون رو به درد میاره و این لطف رو کاملا رایگان و بدون دریافت هیچگونه وجهی برای ما انجام میدن که نهایت لطف و مهربونی شونه...... به نظرم ما باید قدردان این لطف و محبت بی شائبه باشیم و کمتر حرف های نامربوط بزنیم و اجازه بدیم داستان روال طبیعی خودش رو طی کنه...... خانم دکتر عزیز و نازنینم که از میزان ارادت و امتنان من نسبت به خودتون خبر دارین، مهربان بانوی مقاوم و استوارم، بی نهایت از لطف و مهربونی تون سپاسگزارم .....این لطف و عنایت شما اتفاق خیلی خوب و قشنگی توی زندگیم بوده و هست و خواهد بود....... تاثیر این دور همخوانی و این همه گذشت و فداکاری و بزرگی شما بسیار بسیار عظیم و شگرف خواهد بود...... شما در حال بنیان نهادن پایه و اساس فرهنگ و نگرشی بسیار متعالی هستید........ امیدوارم من و بقیه دوستان این صفحه قدر این همه گذشت و بزرگی شما رو بدونیم و با کامنت ها و سوالات بیجا و بی موردمون روح زلال و لطیف شما رو بیشتر از این آزار ندیم. ارادتمند همیشگی تان 💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗
#وحیده_رزمی
#فالورهای_پیج_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#پیامی_از_کامنتهای_پیج _رسمی_اینستاگرام
#اینستاگرام_چیستایثربی
من متعجب و شگفت زده ام از دوستان و افراد توی این صفحه...... وقتی کامنت ها و سوالات رو می خونم...... یه عده که مدام اصرار دارند بدونن شهرام کیه، علیرضا کیه و کلا کارآگاه پلیس هستند..... در عین اینکه شما بیشتر از شاید صدمرتبه شاید هم بیشتر گفتین و توضیح دادین که نمیشه شخصیت اصلی این افراد رو معرفی کنید و اگه معرفی کنید، نمی تونید قصه رو تموم کنید...... نمی دونم گاهی فکر می کنم این دوستان نمیخوان قصه ادامه پیدا کنه یا واقعا متوجه نمی شن با این سوالا و کامنتاشون چقدر به شما فشار وارد می کنند........ یه عده هم که میگن واقعیه، تخیلیه، چقدر ریتمش کنده چقدر ریتمش تنده و یا مرتب اصرار دارند قسمت بعدی قسمت بعدی رو زودتر بگذارید....... والا من که خسته و کلافه میشم از این همه درخواست ها و کامنت های جورواجور و بعضا کاملا متفاوت و بی منطق ..... همیشه برام این سوال پیش میاد واقعا این دوستان کتاب خون هستن؟ واقعا تا حالا رمان خوندن؟ کتاب دست شون گرفتن؟ واقعا میشه نویسنده رو مورد سوال قرار داد که چرا اینجوری نوشتی؟؟؟؟؟؟ ببخشید دوستان این داستان خانم دکتر یثربی یه....... هر جور که دلشون بخواد می نویسن ........ هر زمان که دلشون بخواد می نویسن...... و به هیچ کدوم ما این مسائل مربوط نیست..... همینقدر که ایشون بزرگواری می کنه با این همه مشغله زندگی که دارن، داستانی رو برای ما بازگو می کنن که خیلی برای خودشون دردآوره و واقعا قلب شون رو به درد میاره و این لطف رو کاملا رایگان و بدون دریافت هیچگونه وجهی برای ما انجام میدن که نهایت لطف و مهربونی شونه...... به نظرم ما باید قدردان این لطف و محبت بی شائبه باشیم و کمتر حرف های نامربوط بزنیم و اجازه بدیم داستان روال طبیعی خودش رو طی کنه...... خانم دکتر عزیز و نازنینم که از میزان ارادت و امتنان من نسبت به خودتون خبر دارین، مهربان بانوی مقاوم و استوارم، بی نهایت از لطف و مهربونی تون سپاسگزارم .....این لطف و عنایت شما اتفاق خیلی خوب و قشنگی توی زندگیم بوده و هست و خواهد بود....... تاثیر این دور همخوانی و این همه گذشت و فداکاری و بزرگی شما بسیار بسیار عظیم و شگرف خواهد بود...... شما در حال بنیان نهادن پایه و اساس فرهنگ و نگرشی بسیار متعالی هستید........ امیدوارم من و بقیه دوستان این صفحه قدر این همه گذشت و بزرگی شما رو بدونیم و با کامنت ها و سوالات بیجا و بی موردمون روح زلال و لطیف شما رو بیشتر از این آزار ندیم. ارادتمند همیشگی تان 💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗
#وحیده_رزمی
#فالورهای_پیج_چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi به جای زندگی توام باترس ؛ با عشق زندگی کنید_معرفی یک کتاب خوب/از عشق به خود تا عشق به زندگی/سارا ماریا/چیستایثربی
Forwarded from AtousaDolatyari
Ehsan-Khajeh-Amiri-Darde-Amigh
[BeepMusic.org]
Chista Yasrebi:
#درد_عمیق ( #پریا )
#خواننده : #احسان_خواجه_امیری
#ترانه_سرا : #زهرا_عاملی
#آهنگساز : #علیرضا_افکاری
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#درد_عمیق ( #پریا )
#خواننده : #احسان_خواجه_امیری
#ترانه_سرا : #زهرا_عاملی
#آهنگساز : #علیرضا_افکاری
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi کی میخواد راستشو بگه؟ چرا به من دروغ میگین؟ همه تون باهم این سناریو رو چیدین...نه؟! __او_یکزن__پست بعدی امشب اینستاگرام چیستایثربی
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
چیستا فکر میکرد؛ الان من از حال میروم یا دچار قطع تنفس میشوم ! یا سوار ماشینی میشوم و دور میشوم یا به جنگل یخ زده میگریزم ؟!
اما قوی تر از آن بودم که تجسم میکرد! به چشمانش خیره شدم و فقط گفتم : چرا؟
گفت :چی چرا؟ کمی از نگاه خیره ی من ترسیده بود.
گفتم :چرا اینارو گفتی چیستا؟ چرا الان؟
گفت : چون دیگه برنمیگردم اینجا ! هیچوقت.... مطمینا تو هم ؛ دیگه با من کاری نداری !
باید میگفتم ؛ شبنم همیشه حواسش به تو بود ؛ نمیخواست از نسل اون هیولا ؛ کسی از دستش در بره.... ! میگفت بهشت و جهنم ؛ اولش از همین دنیا ؛ شروع میشه...راست میگفت....بش قول دادم ؛ بت بگم.....
من سالها پیش ؛ همه ی ماجرا رو از اون شنیدم ؛ تو بیمارستان!
گفتم: شبنم ؛ همون خانم جان طبقه ی بالاست؟
پس چرا شهرام به من دروغ گفت؟! چرا نگفت شبنم اینجا زندگی میکنه! به سمت روستا دویدم ؛ چیستا هم دنبالم با آن ساک سنگینش.....
یعنی زن مرموز طبقه ی بالای حاجی که شنیده بودم از اقوام دور حاجیست ؛ شبنم بود؟ چرا دروغ؟! چه نفعی میبردند؟ مگر
من که بودم که برای همه ی این آدمها ؛ به نوعی مهم بودم؟ حالا عشق یا نفرت؟به هر حال مهم بودم ! ....
..
شهرام ؛ انگار ؛ وضعیت را حس کرده بود ؛ دنبالمان آمده بود !....طرف جاده ی ایستگاه ....من میدویدم ؛ او هم ؛ نزدیک بود تصادف کنیم ! دستم را گرفت : کجا؟
داد زدم : ولم کن! نمیدونی دست کیو گرفتی؟ نوه ی قاتل باباتو ! نوه شکنجه گر مادرت و شبنم رو !....
چیستا همه چیز رو گفت !
چیستا نفس زنان رسید ؛ گفت: من تمام چیزایی رو گفتم ؛ که این همه سال ؛ از شبنم شنیدم!
فکر کردم باید بدونه !
نلی داد زد: پس چرا بم نگفتی شهرام که شبنم اینجاست؟! تو گفتی فرستادنش تیمارستان ! نگفتی اینجاست!
شهرام گفت: راست گفتم ؛ اون اینجا نیست! چیستا گفت : چرا راستشو بش نمیگی؟ حق داره بدونه! زن طبقه ی بالای حاجی!
شهرام داد زد : کی گفته اون شبنمه؟ کی گفته نلی؛ نوه ی اون هیولاست؟
چیستا گفت: شبنم همیشه میگفت !
الان ازش بیخبرم ؛
گمش کردم ؛ اما حس میکنم حاجی سپندان کوچک ؛ داداشت ؛ مراقبشه! طبق وصیت پدرت ! همونجور که پدرت ؛ مراقب مهتاب بود ؛ اون و قاضی نیکان ؛ رفیق بودن ؛ نه فقط به خاطر اون پرونده ی تصادف ؛ که خواستی نلی رو باش گول بزنی....اون شروع آشنایی بود.... اونا هردو ؛ تو یه حزب بودن!
شهرام گفت: پدر من چپی بود ؛ حاجی نه!
چیستا گفت : به هرحال هردو ؛ با رژیم سابق میجنگیدن ؛ اون موقع ؛ همه ی مبارزای سیاسی ؛ با هم رفیق بودن.....
قاضی ؛ اون موقع به حاجی کمک میکرد ؛ اونم به موقعش به خانواده ی قاضی!
نلی گفت: و مادر من داشت وسط مستراحا ؛ بزرگ میشد و جون میکند؟ و مادر بزرگم....! آره؟ مادرم معتاد شد؟ و منم معتاد کرد؟ پدرم کی بود؟ یه معتاد آویزون ؛ توی پارک ؟ یه بدبخت دیگه؟! چه سرگذشت درخشانی....
شهرام داد زد : بش اینو گفتی؟
چیستا گفت: سر من داد نزن ! واقعیته ! هر چی از شبنم شنیدم ؛گفتم...
چهارسال یا بیشتر!.... تنها محرم رازش من بودم ؛ و گاهی آذر ...دخترحاجی سپندان.....
تنها کسی بود که اجازه داشت ببینتنش...گمونم حاجی سپندان این اجازه رو جور کرده بود!....من بش گفتم ؛ چون ممکن بود ؛ آخرین دیدارم با نلی باشه ؛ خواسته ی شبنم بود که نلی بدونه خانواده ش کی بودن و چه کردن !
شهرام گفت : تو بیخود کردی ! کدوم واقعیت؟ شبنم از کجا میدونست؟ اون همه سال ؛ تو تیمارستان حبس بود !
کی رابطش بوده که انقدر اطلاعات دقیق داشته ؟
علیرضا از پشت سر شهرام رسید ؛ نفس نفس میزد ؛
گفت : من!.... من ؛ هر هفته توی بیمارستان میدیدمش؛ هرچی میدونه از منه ! من رد خونواده ی هیولا رو داشتم....به خاطر شبنم!
این بار فقط برای شبنم !
من داد زدم : یکی راستشو بگه؛ خدایا !
همه ؛ این سناریو را باهم چیدین؟!
من نوه ی هیولام؟
علیرضا گفت: نه ! اما بچه ی زنشی ! از یه مرد خوب؛ یه مرد نجیب ...مردی که فقط من میشناسمش!
#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
اشتراک گذاری بدون اسم نویسنده
#ممنوع است.این اثر ؛ در حال آماده سازی به کتاب است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
#او_یکزن
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
چیستا فکر میکرد؛ الان من از حال میروم یا دچار قطع تنفس میشوم ! یا سوار ماشینی میشوم و دور میشوم یا به جنگل یخ زده میگریزم ؟!
اما قوی تر از آن بودم که تجسم میکرد! به چشمانش خیره شدم و فقط گفتم : چرا؟
گفت :چی چرا؟ کمی از نگاه خیره ی من ترسیده بود.
گفتم :چرا اینارو گفتی چیستا؟ چرا الان؟
گفت : چون دیگه برنمیگردم اینجا ! هیچوقت.... مطمینا تو هم ؛ دیگه با من کاری نداری !
باید میگفتم ؛ شبنم همیشه حواسش به تو بود ؛ نمیخواست از نسل اون هیولا ؛ کسی از دستش در بره.... ! میگفت بهشت و جهنم ؛ اولش از همین دنیا ؛ شروع میشه...راست میگفت....بش قول دادم ؛ بت بگم.....
من سالها پیش ؛ همه ی ماجرا رو از اون شنیدم ؛ تو بیمارستان!
گفتم: شبنم ؛ همون خانم جان طبقه ی بالاست؟
پس چرا شهرام به من دروغ گفت؟! چرا نگفت شبنم اینجا زندگی میکنه! به سمت روستا دویدم ؛ چیستا هم دنبالم با آن ساک سنگینش.....
یعنی زن مرموز طبقه ی بالای حاجی که شنیده بودم از اقوام دور حاجیست ؛ شبنم بود؟ چرا دروغ؟! چه نفعی میبردند؟ مگر
من که بودم که برای همه ی این آدمها ؛ به نوعی مهم بودم؟ حالا عشق یا نفرت؟به هر حال مهم بودم ! ....
..
شهرام ؛ انگار ؛ وضعیت را حس کرده بود ؛ دنبالمان آمده بود !....طرف جاده ی ایستگاه ....من میدویدم ؛ او هم ؛ نزدیک بود تصادف کنیم ! دستم را گرفت : کجا؟
داد زدم : ولم کن! نمیدونی دست کیو گرفتی؟ نوه ی قاتل باباتو ! نوه شکنجه گر مادرت و شبنم رو !....
چیستا همه چیز رو گفت !
چیستا نفس زنان رسید ؛ گفت: من تمام چیزایی رو گفتم ؛ که این همه سال ؛ از شبنم شنیدم!
فکر کردم باید بدونه !
نلی داد زد: پس چرا بم نگفتی شهرام که شبنم اینجاست؟! تو گفتی فرستادنش تیمارستان ! نگفتی اینجاست!
شهرام گفت: راست گفتم ؛ اون اینجا نیست! چیستا گفت : چرا راستشو بش نمیگی؟ حق داره بدونه! زن طبقه ی بالای حاجی!
شهرام داد زد : کی گفته اون شبنمه؟ کی گفته نلی؛ نوه ی اون هیولاست؟
چیستا گفت: شبنم همیشه میگفت !
الان ازش بیخبرم ؛
گمش کردم ؛ اما حس میکنم حاجی سپندان کوچک ؛ داداشت ؛ مراقبشه! طبق وصیت پدرت ! همونجور که پدرت ؛ مراقب مهتاب بود ؛ اون و قاضی نیکان ؛ رفیق بودن ؛ نه فقط به خاطر اون پرونده ی تصادف ؛ که خواستی نلی رو باش گول بزنی....اون شروع آشنایی بود.... اونا هردو ؛ تو یه حزب بودن!
شهرام گفت: پدر من چپی بود ؛ حاجی نه!
چیستا گفت : به هرحال هردو ؛ با رژیم سابق میجنگیدن ؛ اون موقع ؛ همه ی مبارزای سیاسی ؛ با هم رفیق بودن.....
قاضی ؛ اون موقع به حاجی کمک میکرد ؛ اونم به موقعش به خانواده ی قاضی!
نلی گفت: و مادر من داشت وسط مستراحا ؛ بزرگ میشد و جون میکند؟ و مادر بزرگم....! آره؟ مادرم معتاد شد؟ و منم معتاد کرد؟ پدرم کی بود؟ یه معتاد آویزون ؛ توی پارک ؟ یه بدبخت دیگه؟! چه سرگذشت درخشانی....
شهرام داد زد : بش اینو گفتی؟
چیستا گفت: سر من داد نزن ! واقعیته ! هر چی از شبنم شنیدم ؛گفتم...
چهارسال یا بیشتر!.... تنها محرم رازش من بودم ؛ و گاهی آذر ...دخترحاجی سپندان.....
تنها کسی بود که اجازه داشت ببینتنش...گمونم حاجی سپندان این اجازه رو جور کرده بود!....من بش گفتم ؛ چون ممکن بود ؛ آخرین دیدارم با نلی باشه ؛ خواسته ی شبنم بود که نلی بدونه خانواده ش کی بودن و چه کردن !
شهرام گفت : تو بیخود کردی ! کدوم واقعیت؟ شبنم از کجا میدونست؟ اون همه سال ؛ تو تیمارستان حبس بود !
کی رابطش بوده که انقدر اطلاعات دقیق داشته ؟
علیرضا از پشت سر شهرام رسید ؛ نفس نفس میزد ؛
گفت : من!.... من ؛ هر هفته توی بیمارستان میدیدمش؛ هرچی میدونه از منه ! من رد خونواده ی هیولا رو داشتم....به خاطر شبنم!
این بار فقط برای شبنم !
من داد زدم : یکی راستشو بگه؛ خدایا !
همه ؛ این سناریو را باهم چیدین؟!
من نوه ی هیولام؟
علیرضا گفت: نه ! اما بچه ی زنشی ! از یه مرد خوب؛ یه مرد نجیب ...مردی که فقط من میشناسمش!
#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
اشتراک گذاری بدون اسم نویسنده
#ممنوع است.این اثر ؛ در حال آماده سازی به کتاب است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
@chista_yasrebi /قبل از فیلمبرداری...به زودی...کاری از چیستایثربی_اخبار مفصل تر در همین کانال
@chista_yasrebi مردا نمیفهمن که چقدر حرفاشون میتونه تو ذهن زنا باقی بمونه! ...تاتر زندگی_ترجمه :چیستایثربی__نشرقطره
Forwarded from Love
@chista_yasrebi
@maryppopins مادران من ؛ مادران تو ؛ مادران ما...بگو چند تایشان ؛ بدون عشق مردند ؟ چیستایثربی
@maryppopins مادران من ؛ مادران تو ؛ مادران ما...بگو چند تایشان ؛ بدون عشق مردند ؟ چیستایثربی
#مولان
#انیمیشن
#ترانه
ازتو مرد میسازم
یا
نیمه ی تاریک ماه
دخترم کوچک بود که این کارتون را باهم میدیدیم.....انگار دیروز بود و انگار هزاران سال پیش بود ؛ تلاش فرمانده برای تربیت یک سرباز قوی از
#مولان
#ضعیف_الجثه که به خاطر معلولیت و سالخوردگی پدرش ؛ خودش را جای پسر؛ به ارتش چین ؛ معرفی کرده است!
تا با مغولها بجنگد ، تلاش او ؛ تمسخری که بخاطر ناواردی اش ؛ میبیند و میشنود ؛ ضعف بدنی او در قبال مردان درشت اندام ارتش چین و در نهایت ؛ پشتکار مولان و راضی کردن فرمانده اش...که برای او الگو و اسوه ی دلاوریست...
این قسمت کارتون را بیش از صدها بار دیده ام.تمرینهای سخت سربازی توسط فرمانده شین دلاور که نمیداند
#مولان دختر است!
و زیبایی این تصاویر به همین تضاد یا
#پارادوکس است.مولانی که در آخر؛ با وجود طرد شدن از پایگاه ؛ کاری میکند که مردان چین ؛ با نیروی اندیشه و هوش و خرد او پیروز شوند و کشورش را نجات میدهد.
اینجا دیگر قدرت بدنی و شمشیر زنی ؛ مهم نیست! هوش و درایت ؛ مهم است و همین فرمانده را در پایان ؛ شیفته ی مولان میکند....
کارتونی که همیشه انگار ؛ بار اول است که میبینی !...
#تلاش و
#سرسختی
برای
#هدفت
سعی کردم دخترم را بااین اهداف بزرگ کنم.....
#چیستایثربی
به یاد روزهای خوب
@chista_yasrebi
#انیمیشن
#ترانه
ازتو مرد میسازم
یا
نیمه ی تاریک ماه
دخترم کوچک بود که این کارتون را باهم میدیدیم.....انگار دیروز بود و انگار هزاران سال پیش بود ؛ تلاش فرمانده برای تربیت یک سرباز قوی از
#مولان
#ضعیف_الجثه که به خاطر معلولیت و سالخوردگی پدرش ؛ خودش را جای پسر؛ به ارتش چین ؛ معرفی کرده است!
تا با مغولها بجنگد ، تلاش او ؛ تمسخری که بخاطر ناواردی اش ؛ میبیند و میشنود ؛ ضعف بدنی او در قبال مردان درشت اندام ارتش چین و در نهایت ؛ پشتکار مولان و راضی کردن فرمانده اش...که برای او الگو و اسوه ی دلاوریست...
این قسمت کارتون را بیش از صدها بار دیده ام.تمرینهای سخت سربازی توسط فرمانده شین دلاور که نمیداند
#مولان دختر است!
و زیبایی این تصاویر به همین تضاد یا
#پارادوکس است.مولانی که در آخر؛ با وجود طرد شدن از پایگاه ؛ کاری میکند که مردان چین ؛ با نیروی اندیشه و هوش و خرد او پیروز شوند و کشورش را نجات میدهد.
اینجا دیگر قدرت بدنی و شمشیر زنی ؛ مهم نیست! هوش و درایت ؛ مهم است و همین فرمانده را در پایان ؛ شیفته ی مولان میکند....
کارتونی که همیشه انگار ؛ بار اول است که میبینی !...
#تلاش و
#سرسختی
برای
#هدفت
سعی کردم دخترم را بااین اهداف بزرگ کنم.....
#چیستایثربی
به یاد روزهای خوب
@chista_yasrebi
#I_ll_Make_a_Man_Out_of_You
( #mulan )
#singer : #Donny_Osmond
#Writer :
#Matthew_Wilder
#David_Zippel
#Music : #Jerry_Goldsmith
#Director :
#Barry_Cook
#Tony_Bancroft
#Story : #Robert_D_San_Souci
based on : The Chinese legend of #Hua_Mulan
#Release_dates : 1998
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
( #mulan )
#singer : #Donny_Osmond
#Writer :
#Matthew_Wilder
#David_Zippel
#Music : #Jerry_Goldsmith
#Director :
#Barry_Cook
#Tony_Bancroft
#Story : #Robert_D_San_Souci
based on : The Chinese legend of #Hua_Mulan
#Release_dates : 1998
#چیستایثربی
@chista_yasrebi