چیستایثربی کانال رسمی
6.4K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
مرا ببوس
مرا ببوس عنوان تصنیف محبوب نیمه اول قرن ۲۰ میلادی در ایران است.[۱] اثری با صدای «حسن گلنراقی»، شعر از «حیدر رقابی»، ساخت آهنگ «مجید وفادار» در دستگاه اصفهان، همراه با ویلون «پرویز یاحقی» و پیانوی «مشیر همایون شهردار» از ترانه‌های موسیقی ایرانی است. شعر «مرا ببوس» در مجموعه شعری از «حیدر رقابی» به نام «آسمان اشک» در سال ۱۳۲۹ در «انتشارات امیرکبیر» به چاپ رسید. در سال ۱۳۳۵ در فیلمی با صدای خواننده نه چندان مشهوری به نام«پروانه» به اجرا در آمد که چندان مورد توجه قرار نگرفت. سپس در در سال‌های سیاه پس از کودتای ۲۸ مرداد، که نهضت ملی مردم ایران را برای مدتی متوقف کرد و امیدها را به یاسی فراگیر بدل ساخت، و در ایامی که در میدان‌های اعدام، قهرمانان، مرگ را به سینهٔ مردم‌دوستی و شجاعت سپر می‌کردند، ترانهٔ «مرا ببوس» برای نخستین بار از رادیو ایران پخش شد. اینبار این ترانه و آهنگ بسیار مورد استقبال قرار گرفت و سال‌ها و نسل‌ها ذهن و زبان مردم به‌ویژه جوانان را به زمزمهٔ مکرر خود واداشت.
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
تاریخ انتشار خبر : ۰۹ آبان ۱۳۹۲ - ۱۴:۴۷

از خواب تا مهتاب چيستا يثربي منتشر شد
مجموعه نمایشنامه «از خواب تا مهتاب» تازه‌ترین اثر چیستا یثربی نویسنده نمایشنامه‌نویس و کارگردان تئاتر از سوی موسسه انتشارات کتاب نیستان راهی کتابفروشی‌ها شد.

به گزارش باشگاه خبرنگاران، این اثر که در برگیرنده پنج نمایشنامه کوتاه یثربی است، به طور عمده با موضوع و پس زمینه جنگ و نگاه انسان‌شناختی بر آن نوشته شده است و به خوبی می‌توان در آن به دنبال دغدغه‌هاي همیشگی مولف در سایر آثار نمایشی و داستانی‌اش مبنی بر واکاوی هویت انسان در معرض جنگ دست پیدا کرد.

«از خواب تا مهتاب» به عنوان یک اثر نمایشی مکتوب از چند نقطه نظر اثری در خور اعتنا به شمار می‌رود. نخستین مورد، بدون شک به سابقه فعالیت و قلم یثربی به عنوان صاحب این اثر باز می‌گردد. نویسنده در این اثر، در مقام یک متخصص روانشناسی با تحلیلی که از بطن و انگاره‌های ذهنی مخاطبانش برای مواجهه با دفاع مقدس و یک روایت داستانی در مورد آن دارد؛ اقدام به تالیف نمایشنامه‌هایی کرده که از فضای عمدتاً کلیشه‌زدگی و تعریفی همیشگی آثار ادب و نمایشی در حوزه دفاع مقدس گریزان بوده و سعی دارد با استفاده از برخی شگردهای تکنیکی در روایت و نیز به کار بستن عنصر تخیل به شکلی که بتواند ناخودآگاه مخاطب را تحت تاثیر قرار دهد، به استقبال مخاطب برود.

تعبیر برخاستن برخی از افراد از زیر خاک که در نمایشنامه اول از آنها یاد شده است از همین جنس نگاه نشأت می گیرد و در ادامه و در نمایشنامه دوم نیز به نوعی به مکاشفه درونی از سوی شخصیت‌های حاضر در داستان برای نقب زدن به جنگی که روزی روزگاری در آن حضور داشته‌اند تبدیل می‌شود.

نمایشنامه «زنی برای همیشه» از این مجموعه بر مبنای یک داستان واقعی مبنی بر تعطیلی مدارس اسلامی در منطقه بوسنی تالیف شده است که می‌تواند در نوع خود نمونه قابل توجهی از ظهور یک نگاه سوبژکتیو به پدیده‌ای انسانی و رئال به شمار آید که در سال‌های نه چندان دور کنار گوش بخش زیادی از مخاطبان این اثر رخ داده و احتمالاً بسیاری از آنها یا نامی از آن نشنیده‌اند و یا به سادگی از کنارش گذشته‌اند.....چیستایثربی در سال 83نمایش زنی برای همیشه را با جسارت روی صحنه برد کاری که کسی در آن دوران نمیکرد و همه درباره موضوعات اجتماعی داخل ایران مینوشتند....و بسیاری از منتقدان در تعجب بودند ، چرا یثربی درباره بوسنی و مدارس و دانشگاههای اسلامی آن نوشته است.این کار در سالن مهر با بازی مهسامهجور،حمیدرضا هدایتی و سمیه عسکری اجرا رفت و انچنان مورد استقبال قرار گرفت که دو سال بعد یعنی 85 هم دوباره در فرهنگسرای نیاوران اجرا رفت.....موسیقی کار زنده و بسیار تاثیرگزار بود و مهدی عبدلی با صدای خاص خود؛ دعای نور را برای اولین بار در قالب تصنیف سوگواری ارایه داد.....
#نمایشی درباره
#بوسنی

#سال83
که کسی درباره بوسنی اطلاعاتی نداشت و نمایشی نمینوشت.
چبستایثربی هرگز دلیل نوشتنش را در مورد بوسنی فاش نکرد....اما تمام مدیران حوزه های هنری و فکری کشور به دیدن این نمایش نشستند.کسی دلیلش را نمیدانست....
و حالا دو سال است که کتاب چاپ شده است...و هنوز زنی برای همیشه تنها نمایشی است که مستقیم به فعالیتهای مخفی زنان مسلمان بوسنی در جنگ با صربها اشاره دارد.....
...
#نشر_نیستان
عنوان_کتاب
#از_خواب_تا_مهتاب
#شامل_پنج_نمایش
_نمایش
#یثربی

#چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi کد خبر مربوط به مطلب بالا درباره اولین نمایش اجرا شده چیستایثربی/درباره بوسنی/هشتاد و سه/زنی برای همیشه/حالا پس از یازده سال
#قسمت_هفتم#شیداوصوفی#چیستایثربی
پیرمردنفسی کشید.انگار رازبزرگی از سینه اش،برداشته شده بود.گفت:از اون به بعدبا هم اینجا زندگی میکنیم.مثل یه پدر و دختر.من میتونستم اونو به فرزندی قبول کنم ، ولی اجازه ندادن! شرطش این بودکه زن داشته باشم...حالام فکر میکنم پدرشم.هر چی بخوادبراش میگیرم.هر کاربخوادبراش میکنم.اما نمیذارم اینجا کسی مزاحمش بشه.الان دیگه شصت و پنج سالمه.اون فقط چهل و دو.... هنوز یه بچه شش ساله ست.من مراقبشم...گفتم چه جوری؟! این چه حس پدریه که دخترشو حامله میکنه؟اون زن، یه بچه داره.پدر آرش!چطور تونستی؟بعدم که بچه شو ازش جدا کردی!چشمان پیرمرد کدرشد...گفت ؛ گم شو برو بیرون ! تو هم مثل بقیه نفهمی.شما الاغا هیچی نمیفهمین! اون مثل دختر من بود.عاشقشم... اما نه اون عشق کثیفی که شما فکر میکنید! ترسیدم.ولی میدانستم که من هم باید داد بزنم...عشق کثیف؟ قانونا شوهرش بودی! میتونستی ازش بچه بخوای.اما قول داده بودی!به مادرت و مادر اون قول داده بودی بش دست نزنی!... بعدم همه جا شایع کردی مرده! نمیدونم چه جوری!نمیدونم کیو جای بهار،تو اون قبر گذاشتی؟اما لعنت به هر چی وسوسه ست.چرا فکر میکنی پاکی؟ نوه ت داره اعدام میشه ! من میدونم صوفی رو نکشته ! شاید بیهوشش کرده،اما قتل ،کار اونی بوده که ماشینو انداخته تو دره!جنازه جوری لت و پاره که نمیشه شناساییش کرد.اعتراف کن وآرشو نجات بده! آستین مرا گرفت.گمشو برو بیرون! تو هم عین اون پلیسای احمقی ! من نمیدونم اون دخترکجا رفت؟ازجون من چی میخواین؟بهار از این صداها میترسه.گفتم ،بهار از خیلی چیزا میترسه ولی نمیگه! یکیش از خود تو ! اگه ازت نمیترسید از من نمیخواست ببرمش بیرون! هیچوقت فکر کردی اونم دوستت داره یا نه؟دستمو ول کن...خودم دارم میرم.گفت : برو به جهنم ! دیگه هم اینجا پیدات نشه.در خانه را که باز کردم،بهار از پشت شانه ام راگرفت.منم ببر! تو رو خدا! گفتم برمیگردم میبرمت.گفت؛ دیره.اون دختره رو اذیت کرد،منم اذیت میکنه.گفتم، میام بهار.کسی اذیتت نمیکنه.قول میدم.در ماشین علی می لرزیدم.گفت؛چقدر گفتم این شغل برا یه خانم...گفتم:علی؟....هیچی!..گفت؛ چی؟گفتم؛ حالم بده.کاش میتونستی بغلم کنی!سکوت کرد.سرعت ماشین رازیادکرد.انگار میخواست عالم و آدم را زیر کند.گفتم :برو عکاسی.بعدم فعلا خداحافظ.چیزی نگفت.شبیه پلنگ زخم خورده ای بودکه چیزی نمبیند.به سرعت وارد عکاسی شدم. پرویز، پدرآرش روزنامه میخواند.با ورودتند من ترسید...؟چی شده؟ گفتم میدونستی مادرت زنده ست؟گفت بله.اون مریضه.گفتم کیا میدونن؟گفت؛فقط من! تصادفی فهمیدم.....یه رازه!.. گفتم آقا؛ اون زن اونجا حبسه.مادرت!گفت،مادرم خطرناکه!بایدحبس باشه،وگرنه آدم میکشه!پدرم بدبخته!یه عاشق بدبخت! یه عاشق محکوم.....

#شیداوصوفی
#قسمت_هفتم
#داستان
#ادامه_دارد
#چیستایثربی

@chista_yasrebi
@chista_yasrebi وقتی اولین سری قصه های جزیره/نوشته لوسی ماد مونت گومری را از کانادا خریدم یکی از بهترین ترجمه های من شروع شد.کتابی برای همه
@chista_yasrebi دیروز تصادفا مسعود خواجه وند، بازیگر آخرین نمایشم را دیدم.میدانید چه چیز تاتریها را دوست دارم؟ صبوری و قضاوت نکردنشان را
14، 20:36
یه روزی دنیا خوب بود و آروم بود
واسه زندگی همه چی آسون بود
هرکی کارشو میکرد ، حالشو میبرد
تکلیف روزاش معلوم بود
یکی اومد گفت حالش بده
قلبشو انگاری توفان زده
یکیو میخواد اسمش لیلیه
آره درسته مجنون بود
داد میزد میگفت وضعش بده
آخ اگه لیلی جوابش رو نده
میمیره و داغون میشه همه گفتن
پاشو واسه مرد اینکارا بده
زیره لب هی میگفت لیلی
اگه نداشت به من هیچ میلی
ظرفمو شیکوند چرا ظرف منو
ای وای لیلی ، آخ لیلی

آی لیلی آی لیلی لیلی
آی لیلی آی لیلی لیلی
آی لیلی آی لیلی لیلی
آی لیلی آی آی لیلی

از اون روزا گذشت و مجنون غم کشید
از اون گذشت و نوبت به من رسید
هی ترسیدم آخرم اومد
بلای لیلی سرم اومد
با خودم میگفتم مجنون کجا من کجا
عشق بازیه بابا من کجا زن کجا
هی معن کردم سرم اومد
ریغه رحمت تا آخرم اومد
این سری لیلی با گونه های پروتزی
بوی عطرو کلمات فانتزی
منه احمقم مجنون و شیدا
واسه عشقش مور مورو گز گزی
هرچی میگفت میگفتم ای جونم بشی
با خودش می گفت بذار دیوونم بشی
یه کاری کنم ربتو یاد کنی
بفهمی لیلی کیه بری فریاد کنی
تا دنیا دنیاست لیلی همینه
مجنون بزرگ ترین احمق زمینه
لیلیه منم رفت این قصه تکرار شد
الهی این لیلی خیر نبینه

آی لیلی آی لیلی لیلی
آی لیلی آی لیلی لیلی
آی لیلی آی لیلی لیلی
آی لیلی آی آی لیلی
دوستان ، برخی اشعار سینا حجازی شاید در وهله اول، غریب جلوه کنند!...مثل همین ترانه "لیلی" که دقیق نمیدانم شاعرش خود حجازی است یا دیگری.اما چیزی که برای من جالب است ، نقد جامعه ی ظاهرا پست مدرنی است که در سطر سطر این اشعار وجود دارد ، و مرا یاد فضای گروتسک می اندازد.ترکیبی از طنز و وحشت.... البته نقد روابط و تفکرات به اصطلاح مدرن امروز ! که گاهی به جای مدرنیته به توحش می رسد !...فقط لیلی را با لبها و گونه های پروتزی تجسم کنید ! خواننده، بهتر از توصیفات این ترانه نمیتوانست ، نقد خود را به روابط سطحی امروز به جای عشقهای عمیق گذشته نشان دهد. این ویژگی در ترانه سرایی و خواندن ، شاید سبک مورد علاقه من که عاشق فرهاد و سیمین غانم و داریوش و نوری و فروغی هستم ، نباشد.اما برای جامعه ی جوان ، چند وجهی و متکثر امروزی ، شاید تلنگری باشد !....بیهوده نیست که آثار حجازی مجوز رسمی پخش در ایران گرفته است....
او با زبان خود جوانان با آنها حرف میزند.اگر مسخره می کنند ، او هم مسخره میکند.اگر ناله میکنند ؛ او هم به طنز ناله می کند!....کاری که خیلی از ما در مکالمه با جوانانمان بلد نیستیم ! شعری پست مدرن در فضایی گروتسک ! تلفیق وحشت و طنز...این جامعه ی امروز ماست....
#چیستایثربی
#ترانه
#شعر_مدرن
#سینا_حجازی
#لیلی
@chista_yasrebi
سلام.
الاني كه دارم براتون مينويسم اشك جلوي ديدم رو گرفته. ببخشيد كه نميتونم مثل خودتون زيبا و راحت احساسمو بيان كنم. فقط بعد از اينكه داستانتونو خوندم ياد اولين روزي افتادم كه اومدم اداره نمايش شما براي من نقش طلا رو توضيح دادين گفتين عاشقه. خداي من. من و پارتنرم كه اسمشون تو خاطرم نيست روي صندلي نشسته بوديم و يه تكه نان بربري تو دسته من بود و داشتيم ديالوگا رو تمرين ميكرديم شما به ما گفتيد بابا مثلا شما عاشقيد با همين يه تكه نون با هم عشق بازي كنيد بدون اينكه بخواييد هي به هم نگاه كنيد من اصلا درك نكردم مگه ميشه اخه به هم نگاه نكنيم و با يه نون تو دستمون عشق بديم به هم الان ميفهمم اون احساسو الان ميفهمم كه اگر عاشق باشي زمان و مكان برات بي معني ترين كلمات دنيا ميشن خداي من كاش با اين عشق زودتر اشنا ميشدم ديگه راحتتون نميذاشتم و هر روز سر تمرين ميخواستم بيشتر برام بگيد چون حتي با شنيدنش هم حال ادم خوب ميشه و عاشق
هليا امامي بازيگر.
.
.@chista_yasrebi
#تاک
#سیاوش_قمیشی
ترانه :
#مسعود_هوشمند
#تنظیم :
#ایمان_فروتن
#آهنگساز :
#سیاوش_قمیشی
تقدیم به همه تاکهایی که بر قلب ما، قد می کشند....مثل فرزندانمان...
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_هشتم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

تلفن مدام زنگ میزد. نمیخواستم گوشی را بردارم. حوصله کسی را نداشتم. پرویز گفته بود حال مادرش بد است. پیرمرد گفته بود آنها با هم خوشبختند. بهار میخواست با من فرار کند و علی مرا بغل نکرده بود! حتی یک کلمه آرامش بخش نگفته بود! سرم را بسته و روی کاناپه دراز کشیده بودم. دخترم داشت مشق مینوشت. پرسید، هفتاد منهای چهل و دو چند میشه؟ از جا پریدم. خدایا چهل و دو! یعنی شش سال بزرگتر از من! مگه آدم میتونه تو اون سن نوه بزرگ داشته باشه؟ چرا پیرمرد حرف سنشان را زده بود؟ چرا به من دروغ گفته بود، بیشتر موهای بهار مشکی بود. یعنی واقعا چهل و دو ساله بود؟ پس آرش هجده ساله! چطور پلیس متوجه نشده بود؟ به همکارم که مشاور اداره پلیس بود زنگ زدم. گفت، صبر کن ببینم؛ آره از لحاظ شناسنامه ای درسته. میشه چهل و دو سالش؛ اما به عقل جور در نمیاد. گفتم، ممکنه شناسنامه تقلبی باشه. گفت؛ کپی ش پیش منه. اصلشو میگیرم چک کنن. گفتم؛ آرش چطوره؟ گفت، غذا نمیخوره. هر کی تو راهرو رد میشه، فکر میکنه اومدن ببرنش. دیشب دیدمش. بهش گفتم چرا اعتراف کردی؟ گفت؛ طناب درد داره؟ اول مهره گردن میشکنه. مگه نه؟ بعد بالا آورد. فردا میفرستمش بهداری. راستی حاج علیت اینجا بود! تو آرشیو. گفتم مطمینی مریم؟ اون کارش این پرونده ها نیست! هنوز گوشی را قطع نکرده بودم علی زنگ زد؛ وقت داری یه سری ببینمت؟ -دراز کشیدم. تازه جلو دخترم که.. گفت؛ یه دقیقه میام دم در. مهمه. وقتی میگفت مهمه، قلبم میلرزید. پیاده شد. به چشمان هم نگاه نکردیم. گفت؛ تو روژان میشناسی؟ پرستار بیمارستانی بوده که بهار اونجا برای بارداریش میرفته. گفتم؛ تو پرونده ها اسمی ازش نبود. گفت روژان مرادی. از کردستان اومده بوده کارآموزی. سی و نه سال پیش گم میشه چون شاکی نداشته پرونده مختومه اعلام شد. گفتم؛ خب. خیلیا عروسی میکنن. از ایران میرن. دیگه ردی هم تو محل کار ازشون نیست! گفت پرونده های قدیمی بیمارستانو میدیدم. اون یه شبه ناپدید شده! پرستار مخصوص بهار بوده. اول فکر میکنن رفته شهرش. به پلیسم گم شدنشو خبر میدن؛ اما سی و نه سال گذشته! گفتم، تقرییا همسن پرویز! گفت؛ عکسشو ببین! موی مشکی. چشم درشت، اما چیزی مرا ترساند. خیلی شکل بهار بود! حتی نوع نگاهش. گفتم روژان، پرستار بهار بوده. بهار چهارده سالگی حامله شده. مشکات، شوهر بهار، روژان رو با دستمزد بالا گول میزنه و به اسم پرستار خصوصی میاره خونه بهار از بیمارستان میترسیده. بچه به دنیا میاد و روژان چی میشه؟ گوشی زنگ زد. مریم بود. شناسنامه جعلیه. بهار 52 سالشه. علی گفت؛ بریم- کجا؟ روژانو پیدا کنیم. همه چیزو میدونه. حتی جریان صوفی رو. اون تو خونه ی اوناست. مطمینم. حتی فکر میکنم دیدمش! پشت پنجره!...

#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_هشتم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.

@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_نهم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

درزدیم. پیرمرد با تاخیر آمد. دستانش رنگی بود. گفت؛ میدونستم میاین! سر بهار را در تشت آبی خم کرده بود و داشت موهایش را رنگ میزد. بهار در دنیای خودش بود. انگار ما را نمیدید. علی گفت؛ به ما دروغ گفتین! زیاد. به پلیسم همینطور. پیرمرد گفت: بله. پلیس بالاخره پیداش میشه. تا حالا کسی رو دوست داشتین؟ علی سرخ شد. گفتم، سنتونو. گفت: اگه سن واقعیمونو میگفتم یه چیزایی لو میرفت. پرویز پسر ما امسال سی و نه سالش میشه. آرشم هیجده سال. پس حتما دیگه سن ما دستتونه. بهار سیزده سالگی حامله شد. چهارده سالگی پرویزو به دنیا آورد. بچه رو نمیخواستیم. دادیم خانواده مادر بهار. پرویزم زود عروسی کرد و الان آرشو داره. گفتم و سینا... گفت: سینا پسر خانمشه. پسر خودش نیست. الانم که جدا شدن و خانمه آلمانه. سینا رفت سربازی. خارجو دوست نداشت. علی گفت: حالا ماجرای روژان مرادی رو بگید! پرستار خانمتون! گفت؛ پس پیداش کردین؟ علی گفت. نمیکردیم؟ پیرمرد در حالیکه با تشت موهای بهار را میشست گفت؛ تو بیمارستان دیدمش. دختر بی کسی بود. یه مادر بزرگ کور تو کردستان داشت. باهوش بود. فهمید بهار خوشش نمیاد به دلیل ضعف و ترس دکترا از سقط، همه ش تو بیمارستان بستری باشه. بش حقوق بالا پیشنهاد دادم. فقط برای اینکه بیاد خونه ما بمونه و اینجا مراقب بهار باشه. دوست نداشتنم همه فامیل بفمهمن که اون حامله ست. روژان اومد خونه ما. پرستار خوبی بود. صبور. قشنگ. با حوصله. زبون بهارم میفهمید. با هم دوست شدن. تا زایمان بهار. پرویز به دنیا اومد. زود فرستادیمش بره که بهار بش علاقه مند نشه. روژان تهران جایی نداشت. گفتم یه مدت اینجا بمونه تا حال بهار بهتر شه... ناگهان بهار جیغ کشید و رنگها را روی زمین خالی کرد. خواستم بغلش کنم. پیرمرد گفت، بهش دست نزنین. همیشه خوابش که میاد همینه! باید بری بخوابی بهار من. بهار ناله کرد. پیرمرد گفت؛ اونا همه شون رفتن. دیگه هیچوقت برنمیگردن! نترس! به طبقه بالا رفت که موهای بهار را خشک کند و بخواباند. زود برگشت. گفت: شبا بهار قرص میخورد و زود میخوابید. اگه قرص نمیخورد، جیغ میکشید. من اون قرصا رو بش دادم. بعد با روژان میشستیم پای تلویزیون. کم کم صمیمیتر شدیم. عکساشو که دیدید! مثل خواهر بزرگ بهار بود. فقط خیلی باهوش. سی و هفت سالم بود. کم کم به روژان حس پیدا کردم. اونم همینطور. حرف میزدیم. حافظ میخوندیم. کارایی که هیچوقت نمیتونستم با بهار انجام بدم. ازش خواستم عقدش کنم. قبول کرد. دوستم داشت. شب عقد پایین تو اتاق مهمون خوابیدیم. نمیدونستم بهار قرصاشو نخورده و بیداره. ما رو دید. جلوی در اتاق وایساده بود. ترسیدم. میدونستم اتفاق بدی میفته و افتاد! هیچکس مقصر نبود؛ اما یکی باید میرفت...

#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_نهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.

@chista_yasrebi
دوستان خواننده
#شیداوصوفی
دیشب دو قسمت هشت و نه با هم همزمان منتشر شد
اما در سایتهای قصه فقط
#قسمت_نهم را میبینیم!
انگار که کسی
#قسمت_هشت را ندیده است!!.....
تقاضا داریم که قسمتهای
#هشتم و
#نهم
را که به هم وابسته هستند ؛ با هم منتشر کنید و مخاطبان نیز باهم بخوانند
با سپاس
#چیستایثربی
#شیداوصوفی
#داستان
@chista_yasrebi