Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هشتاد_و_یک
#چیستایثربی
شهرام ادامه داد :سعی کن بفهمی نلی جانم...
این تنها دلیلیه که شاید این دو تا زن به خاطرش زنده موندن ؛ حتی شاید خودشون هم ندونن...ولی من بهشون قول دادم ؛ یه نفر باید یه روز ؛ همه چیز رو ثبت کنه ؛ مردم باید بفهمن! بدونن چه اتفاقاتی افتاده...برای اینکه یادشون نره ؛ برای اینکه هیچوقت ؛ دوباره ؛ چنین چیزایی تکرار نشه !
گفتم : پس منو واقعا برای بازی آوردی اینجا ؟ خنده ام گرفت ؛ به نظرم همه شان بدبخت بودند؛ ولی نه به بدبختی من ؛ که گرفتار عشق این مرد شده بودم ؛ خندیدم...دست خودم نبود. دیوانه وار میخندیدم!...خواست ساکتم کند. حلقه ای از موهای خرمایی روشنش ؛ روی صورتش ریخته بود....شبیه بچه ها شده بود ؛ معصوم و گناهکار ! هردو باهم...از آن بچه هایی که آدم ؛ دلش نمی آید کتکشان بزند!...
گفت : هیس! الان همه بیدار میشن ؛ اما خنده ی من قطع نمیشد ؛ گفت : بیا بریم تو باغ ؛ زیر برف!
لحاف را برداشت روی سر من کشید! من هنوز داشتم میخندیدم ؛ چه احمق بودم که فکر میکردم مرا دوست دارد؛ چه احمق بودم که با عجله ؛ با او ازدواج کردم !
نلی احمق ؛ بازیگر فقط قرارداد میبندد ؛ ازدواج نمیکند!...
حالا هر دو زیر لحاف ؛ توی باغ بودیم. من بلندتر خندیدم ؛ واقعا نمیتوانستم جلوی این خنده ی عصبی را بگیرم ! وگرنه حتما ؛ تنفسم قطع میشد! خواست دست چپش را جلوی دهانم بگذارد ؛ دستش را گاز گرفتم و باز خندیدم...من احمق...
آنجا زیر برفها ؛ کنار مردی بدبخت تر از خودم ؛ که همه چیزش را باخته بود و امیدش به دو پیرزن بود! من احمق !....
لبهایم را با بوسه ای بست.
گفت: تو احمق نیستی ؛ خودت میدونی! منم عاشقتم ؛ اینم میدونی! و من احمق ؛ هنوز عاشقش بودم؛ و با بوسه اش ؛ انگار جریان برق از تنم رد کرده بودند...
زیر برف؛ زیر آسمان سپید شب ؛ زیر گلوله ؛ با طناب دار دور گردن... هنوز عاشقش بودم ؛ عاشق مهربانی و آن شانه های محکم مردانه ؛ که از کودکی ؛ کوهستان را به دوش میکشید.
من احمق او را بوسیدم ؛ من مجنون ! نلی عاشق ! و بار دیگر باور کردم که شهرام دوستم دارد؛
آن لحظه ؛ همه ؛ آنجا جمع بودیم ؛ من و شهرام زیر آلاچیق باغ ؛ مهتاب دو اتاق آنطرفتر ؛ شاید خواب کودک از دست رفته اش را میدید، چیستا ؛ در خانه ی حاجی سپندان کوچک ؛ و شبنم در طبقه ی بالای خانه ی حاجی سپندان کوچک ؛ پسر حاجی سپندان بزرگ !
مردی که شبنم را بعد از کشتن
هیولا ؛ نجات داد ؛ با یک تلفن به همکارش در قوه قضاییه ؛ " پس حامی اون بود؟"__ نه! حامی اون نبود!
حاجی سپندان بزرگ فقط وسیله بود! حامی شبنم ؛ کسی بود که عاشقش بود ! دیوانه وار عاشقش بود ؛ و هنوز هم هست!
عشقی شوریده و مجنون وار !
اینها را بعدها فهمیدم ؛
آن شب در آغوش شهرام و برف ؛ ماه خیلی نزدیک بود ؛ شهرام درگوشم گفت: ماه هم داره ؛ به حرفای ما گوش میده ؛ موهایم را بوسید و گفت:
میدونی حامی واقعی شبنم ؛ توی این همه سال ؛ کی بود؟ کی مثل سایه دنبالش بود؟ کی تا فهمید آدم کشته ؛ از حاجی خواست به دوستش ؛ توی دادگاه زنگ بزنه و حمایتش کنه ؟ گفتم : نمیدونم ! کی؟ اون که پونزده سال کسی رو ندیده بود ! کی انقدر عاشقش بود؟
گفت: آذر چهارده ساله که مسول معامله ش بود! علیرضای خودمون! ... چهارده ساله بود و شبنم سی و سه ساله ! از همون لحظه ی اول ؛ که روز معامله نجاتش داده بود ؛ عاشقش شده بود؛ میدونی که یه مدت تو ویلای نزولخوره ؛ با هم تنها بودن تا مردک بیاد....آذر ازش مراقبت میکرد ؛ بش قول داده بود دیگه هیچوقت نذاره ؛ آسیبی بش برسه ! سر قولش موند....شب ؛ راز ؛ دردهای قدیمی؛ عشقهای عزیز....
شب و اسرار و شهرام! چرا همه ی رازها به عشق میرسند شهرام؟!
#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_یکم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
#اشتراک_گذاری این داستان به هر #شکل ؛ بدون
#نام_نویسنده
#ممنوع است.
این کتاب تحت قانون کپی رایت ؛ قرار دارد.با آثار نویسندگان؛ چون حرامی ؛ رفتار نکنیم.سپاس....
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
.
#او_یکزن
#قسمت_هشتاد_و_یک
#چیستایثربی
شهرام ادامه داد :سعی کن بفهمی نلی جانم...
این تنها دلیلیه که شاید این دو تا زن به خاطرش زنده موندن ؛ حتی شاید خودشون هم ندونن...ولی من بهشون قول دادم ؛ یه نفر باید یه روز ؛ همه چیز رو ثبت کنه ؛ مردم باید بفهمن! بدونن چه اتفاقاتی افتاده...برای اینکه یادشون نره ؛ برای اینکه هیچوقت ؛ دوباره ؛ چنین چیزایی تکرار نشه !
گفتم : پس منو واقعا برای بازی آوردی اینجا ؟ خنده ام گرفت ؛ به نظرم همه شان بدبخت بودند؛ ولی نه به بدبختی من ؛ که گرفتار عشق این مرد شده بودم ؛ خندیدم...دست خودم نبود. دیوانه وار میخندیدم!...خواست ساکتم کند. حلقه ای از موهای خرمایی روشنش ؛ روی صورتش ریخته بود....شبیه بچه ها شده بود ؛ معصوم و گناهکار ! هردو باهم...از آن بچه هایی که آدم ؛ دلش نمی آید کتکشان بزند!...
گفت : هیس! الان همه بیدار میشن ؛ اما خنده ی من قطع نمیشد ؛ گفت : بیا بریم تو باغ ؛ زیر برف!
لحاف را برداشت روی سر من کشید! من هنوز داشتم میخندیدم ؛ چه احمق بودم که فکر میکردم مرا دوست دارد؛ چه احمق بودم که با عجله ؛ با او ازدواج کردم !
نلی احمق ؛ بازیگر فقط قرارداد میبندد ؛ ازدواج نمیکند!...
حالا هر دو زیر لحاف ؛ توی باغ بودیم. من بلندتر خندیدم ؛ واقعا نمیتوانستم جلوی این خنده ی عصبی را بگیرم ! وگرنه حتما ؛ تنفسم قطع میشد! خواست دست چپش را جلوی دهانم بگذارد ؛ دستش را گاز گرفتم و باز خندیدم...من احمق...
آنجا زیر برفها ؛ کنار مردی بدبخت تر از خودم ؛ که همه چیزش را باخته بود و امیدش به دو پیرزن بود! من احمق !....
لبهایم را با بوسه ای بست.
گفت: تو احمق نیستی ؛ خودت میدونی! منم عاشقتم ؛ اینم میدونی! و من احمق ؛ هنوز عاشقش بودم؛ و با بوسه اش ؛ انگار جریان برق از تنم رد کرده بودند...
زیر برف؛ زیر آسمان سپید شب ؛ زیر گلوله ؛ با طناب دار دور گردن... هنوز عاشقش بودم ؛ عاشق مهربانی و آن شانه های محکم مردانه ؛ که از کودکی ؛ کوهستان را به دوش میکشید.
من احمق او را بوسیدم ؛ من مجنون ! نلی عاشق ! و بار دیگر باور کردم که شهرام دوستم دارد؛
آن لحظه ؛ همه ؛ آنجا جمع بودیم ؛ من و شهرام زیر آلاچیق باغ ؛ مهتاب دو اتاق آنطرفتر ؛ شاید خواب کودک از دست رفته اش را میدید، چیستا ؛ در خانه ی حاجی سپندان کوچک ؛ و شبنم در طبقه ی بالای خانه ی حاجی سپندان کوچک ؛ پسر حاجی سپندان بزرگ !
مردی که شبنم را بعد از کشتن
هیولا ؛ نجات داد ؛ با یک تلفن به همکارش در قوه قضاییه ؛ " پس حامی اون بود؟"__ نه! حامی اون نبود!
حاجی سپندان بزرگ فقط وسیله بود! حامی شبنم ؛ کسی بود که عاشقش بود ! دیوانه وار عاشقش بود ؛ و هنوز هم هست!
عشقی شوریده و مجنون وار !
اینها را بعدها فهمیدم ؛
آن شب در آغوش شهرام و برف ؛ ماه خیلی نزدیک بود ؛ شهرام درگوشم گفت: ماه هم داره ؛ به حرفای ما گوش میده ؛ موهایم را بوسید و گفت:
میدونی حامی واقعی شبنم ؛ توی این همه سال ؛ کی بود؟ کی مثل سایه دنبالش بود؟ کی تا فهمید آدم کشته ؛ از حاجی خواست به دوستش ؛ توی دادگاه زنگ بزنه و حمایتش کنه ؟ گفتم : نمیدونم ! کی؟ اون که پونزده سال کسی رو ندیده بود ! کی انقدر عاشقش بود؟
گفت: آذر چهارده ساله که مسول معامله ش بود! علیرضای خودمون! ... چهارده ساله بود و شبنم سی و سه ساله ! از همون لحظه ی اول ؛ که روز معامله نجاتش داده بود ؛ عاشقش شده بود؛ میدونی که یه مدت تو ویلای نزولخوره ؛ با هم تنها بودن تا مردک بیاد....آذر ازش مراقبت میکرد ؛ بش قول داده بود دیگه هیچوقت نذاره ؛ آسیبی بش برسه ! سر قولش موند....شب ؛ راز ؛ دردهای قدیمی؛ عشقهای عزیز....
شب و اسرار و شهرام! چرا همه ی رازها به عشق میرسند شهرام؟!
#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_یکم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
#اشتراک_گذاری این داستان به هر #شکل ؛ بدون
#نام_نویسنده
#ممنوع است.
این کتاب تحت قانون کپی رایت ؛ قرار دارد.با آثار نویسندگان؛ چون حرامی ؛ رفتار نکنیم.سپاس....
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
.
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستایثربی
صبح ظاهرا همه چیز ؛ آرام بود. انگار دیشب اصلا ؛ اتفاقی نیفتاده بود! همه در سکوت ؛ دور سفره ی حاج آقا ؛ صبحانه خوردیم . علیرضا هم آمده بود.حرفی از گریز شبانه ی من نزد!
شاید مرا از پنجره دیده بود ؛ شاید زنگ زده بود ؛ شاید خودش هم ؛ اگر جای من بود ؛ مثل من میرفت ؛ زن حاجی به حاج آقا گفت: صبحونه ی خانم جانو ببرم بالا ؟ به علیرضا نگاه کردم ؛ کمی بیقرار شد. پس خانم جان ؛ که در طبقه ی بالای خانه ی حاجی زندگی میکرد ؛ همان شبنم بود؟!
چقدر دلم میخواست ببینمش ! چیستا فقط کمی چای نوشید. ساکت بود. بعد از صبحانه ؛ ساکش را برداشت و با همه ؛ خداحافظی کرد. شهرام گفت: صبر کن! تا ایستگاه میرسونمت...
چیستا گفت: تا بری ماشینتو بیاری و با یه دست ، رانندگی کنی ؛ من رسیدم ؛ راهی نیست که!
من گفتم: من باش میرم ؛ چیستا دم پنجره ی خانه ی حاج اقا ایستاد ؛ و چند لحظه به پنجره ی طبقه دوم ؛ نگاه کرد؛ گفتم : منتظر کسی هستی؟
حس کردم پرده ی تیره ی پنجره ی اتاقی ؛ در طبقه دوم ؛ تکانی خورد. چیستا گفت: بریم !
در راه ؛ قدم زنان ؛ ساکت بودیم ؛ حس میکردم چیستا ؛ سخت غمگین است؛ و نمیدانستم چرا !...
گفتم: من یه معلم آلمانی داشتم که میگفت : هیچوقت غصه هاتونو ؛ تو دلتون نریزید!
چیستا به زور لبخندی زد و گفت : وقتی شبنمو دیدم ؛ یکی دو سال از تو بزرگتر بودم ؛ کارآموز بیمارستان... واحدای عملی.... تو بخش ایزوله بود. هیچ ملاقاتی ؛ حق دیدنشو نداشت ؛ اونم همینو میخواست. پرستار مخصوص خودشو داشت؛ یه روز؛ رو کنجکاوی از جلوی در اتاقش رد میشدم! پرستارش داشت ؛ ملافه ی تختشو عوض میکرد ؛ شبنم منو دید . راجع بش زیاد شنیده بودم ؛ بش خیره شدم ؛ انگار جلوم دریا میدیدم ؛ دریای کف آلودی که منو سمت خودش میکشید !
اون موقع هنوز ؛ مهتابو نمیشناختم ؛ شهرامم همینطور!
این دریا ؛ با نگاهی قاطع ؛ منو برانداز کرد.
گفتم : حالتون خوبه ؟ گفت:من آره ! ولی تو نه ! ....
جا خوردم ! سالهایی بود که از علی خبری نبود.سالهای سخت...از کجا فهمید حالم بده ؟!
ظاهرمو همیشه سرحال نشون میدادم ؛ دوست شدیم ؛ پرسیدم : چه جور آدمیه شبنم؟
چیستا سکوت کرد؛ میدانستم نمیخواهد بیشتر حرف بزند ؛
گفتم : یه سوال چیستا جان!
تو اولاش از شهرام ؛ خوشت نمیامد؛ یا من اینجوری حس میکردم.... حتی با داد و فریاد اومدی ؛ گفتی اون زن داره ! و ما نباید ازدواج میکردیم !
با ازدواج منم با اون ؛ مخالف بودی...عدد هفت و اون هفت روز معطلی ؛ یادته ؟
اما من ؛ هر وقت ؛ شما دو تا رو ؛ تنهایی می بینم ؛ حس میکنم خیلی به هم نزدیکید!
جریان چیه؟
گفت: خب ؛ ما دوست بودیم و همکار....شایدم یه جاهایی همراز....
باید زنی به سن من باشی ؛ تا بفهمی هر دوستی ؛ بین زن و مرد ؛ یه معنی رو نمیده!
شهرام واسه ی من ؛ برادری بود که هیچوقت نداشتم ؛ دوستی که هیچوقت نبود ؛ پسری که همیشه آرزوی مادریشو داشتم ؛ گرچه نمیشد جای پسرم باشه ؛
ولی حسم بش ؛ همون بود!
گفتم : و بش علاقه داشتی؟
گفت : ببین ! دو بار به خاطر من ؛ گرفته بودنش ! اگه یه بارش علی نبود ؛ معلوم نبود ؛ شهرام الان کجا بود !
علاقه؟! معلومه! ولی تا علاقه رو ؛ چی معنی کنیم !
اما الان ؛ مساله ؛ اصلا شهرام نیست
..در مورد اون بعدا حرف میزنیم...من نگران توام!
گفتم :چرا؟! گفت: مادرتو میشناختم !
#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
#اشتراک_گذاری داستان به هر شکل بدون
#نام_نویسنده
#ممنوع است.
این کتاب ؛ تحت حمایت قانون کپی رایت است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
#او_یکزن
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستایثربی
صبح ظاهرا همه چیز ؛ آرام بود. انگار دیشب اصلا ؛ اتفاقی نیفتاده بود! همه در سکوت ؛ دور سفره ی حاج آقا ؛ صبحانه خوردیم . علیرضا هم آمده بود.حرفی از گریز شبانه ی من نزد!
شاید مرا از پنجره دیده بود ؛ شاید زنگ زده بود ؛ شاید خودش هم ؛ اگر جای من بود ؛ مثل من میرفت ؛ زن حاجی به حاج آقا گفت: صبحونه ی خانم جانو ببرم بالا ؟ به علیرضا نگاه کردم ؛ کمی بیقرار شد. پس خانم جان ؛ که در طبقه ی بالای خانه ی حاجی زندگی میکرد ؛ همان شبنم بود؟!
چقدر دلم میخواست ببینمش ! چیستا فقط کمی چای نوشید. ساکت بود. بعد از صبحانه ؛ ساکش را برداشت و با همه ؛ خداحافظی کرد. شهرام گفت: صبر کن! تا ایستگاه میرسونمت...
چیستا گفت: تا بری ماشینتو بیاری و با یه دست ، رانندگی کنی ؛ من رسیدم ؛ راهی نیست که!
من گفتم: من باش میرم ؛ چیستا دم پنجره ی خانه ی حاج اقا ایستاد ؛ و چند لحظه به پنجره ی طبقه دوم ؛ نگاه کرد؛ گفتم : منتظر کسی هستی؟
حس کردم پرده ی تیره ی پنجره ی اتاقی ؛ در طبقه دوم ؛ تکانی خورد. چیستا گفت: بریم !
در راه ؛ قدم زنان ؛ ساکت بودیم ؛ حس میکردم چیستا ؛ سخت غمگین است؛ و نمیدانستم چرا !...
گفتم: من یه معلم آلمانی داشتم که میگفت : هیچوقت غصه هاتونو ؛ تو دلتون نریزید!
چیستا به زور لبخندی زد و گفت : وقتی شبنمو دیدم ؛ یکی دو سال از تو بزرگتر بودم ؛ کارآموز بیمارستان... واحدای عملی.... تو بخش ایزوله بود. هیچ ملاقاتی ؛ حق دیدنشو نداشت ؛ اونم همینو میخواست. پرستار مخصوص خودشو داشت؛ یه روز؛ رو کنجکاوی از جلوی در اتاقش رد میشدم! پرستارش داشت ؛ ملافه ی تختشو عوض میکرد ؛ شبنم منو دید . راجع بش زیاد شنیده بودم ؛ بش خیره شدم ؛ انگار جلوم دریا میدیدم ؛ دریای کف آلودی که منو سمت خودش میکشید !
اون موقع هنوز ؛ مهتابو نمیشناختم ؛ شهرامم همینطور!
این دریا ؛ با نگاهی قاطع ؛ منو برانداز کرد.
گفتم : حالتون خوبه ؟ گفت:من آره ! ولی تو نه ! ....
جا خوردم ! سالهایی بود که از علی خبری نبود.سالهای سخت...از کجا فهمید حالم بده ؟!
ظاهرمو همیشه سرحال نشون میدادم ؛ دوست شدیم ؛ پرسیدم : چه جور آدمیه شبنم؟
چیستا سکوت کرد؛ میدانستم نمیخواهد بیشتر حرف بزند ؛
گفتم : یه سوال چیستا جان!
تو اولاش از شهرام ؛ خوشت نمیامد؛ یا من اینجوری حس میکردم.... حتی با داد و فریاد اومدی ؛ گفتی اون زن داره ! و ما نباید ازدواج میکردیم !
با ازدواج منم با اون ؛ مخالف بودی...عدد هفت و اون هفت روز معطلی ؛ یادته ؟
اما من ؛ هر وقت ؛ شما دو تا رو ؛ تنهایی می بینم ؛ حس میکنم خیلی به هم نزدیکید!
جریان چیه؟
گفت: خب ؛ ما دوست بودیم و همکار....شایدم یه جاهایی همراز....
باید زنی به سن من باشی ؛ تا بفهمی هر دوستی ؛ بین زن و مرد ؛ یه معنی رو نمیده!
شهرام واسه ی من ؛ برادری بود که هیچوقت نداشتم ؛ دوستی که هیچوقت نبود ؛ پسری که همیشه آرزوی مادریشو داشتم ؛ گرچه نمیشد جای پسرم باشه ؛
ولی حسم بش ؛ همون بود!
گفتم : و بش علاقه داشتی؟
گفت : ببین ! دو بار به خاطر من ؛ گرفته بودنش ! اگه یه بارش علی نبود ؛ معلوم نبود ؛ شهرام الان کجا بود !
علاقه؟! معلومه! ولی تا علاقه رو ؛ چی معنی کنیم !
اما الان ؛ مساله ؛ اصلا شهرام نیست
..در مورد اون بعدا حرف میزنیم...من نگران توام!
گفتم :چرا؟! گفت: مادرتو میشناختم !
#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
#اشتراک_گذاری داستان به هر شکل بدون
#نام_نویسنده
#ممنوع است.
این کتاب ؛ تحت حمایت قانون کپی رایت است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2