چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
@chista_yasrebi در این مقاله خارجی ؛ به این مساله اشاره شده که چرا اکثر ایرانیها اینستاگرام را جایگزین بسیاری از فعالیتهای خود کرده اند و دزدی مجازی از دیگران از چه کمبودهایی است؟ در حال ترجمه/چیستا
@chista_yasrebi به خاطر تو میتوان جنگید__به خاطر تو میتوان راحت مرد__به خاطر تو زنده میمانم__چیستایثربی
زنان شاعر و عارف دوره ی #قاجار

#زنان_شاعر_ایران

شاعره ها و زنان عارف مسلک صد سال پیش ؛ زندگی و ماجراهای جالبی داشتند... آنها تعدادشان کم و شهرتشان فراوان بود.با کمال و معلومات بودند و اکثرا ؛ خطی خوش داشتند.

این گروه زنان اغلب به خانواده های معتبر درباری تعلق داشتند؛ هر کدام معمولا یک #مرشد داشتند که با جان و دل از مکتب او پیروی میکردند.

نکته ی جالب درباره ی این #زنان_شاعر ؛ نحوه ی برخورد جامعه با انها بوده است.
چون زنان معروفتر به خانواده های اشرافی تعلق داشتند ؛ دختران جوان جویای نام و شاعره های جوانتر؛ همیشه به نحوی در خانه ی آنها آمد و شد داشتند. زن شاعر ؛
کار خانه نمیکرد؛با کمال روی صندلی مینشست و بقیه برایش کار میکردند!

خانمهای دیگر معمولا برای عرض سلام ؛خدمت میرسیدند و اگر زنی خیلی خوب شعر میگفت ؛ با چادر نماز جلوی صندلی شاعر بانو میایستاد و اجازه میخواست که در مدح او شعر بگوید!
خانمهای حاضر همه آفرین میگفتند ؛ و در آخر هم صندقدار شاعر بانوی محترمه ؛ ده تا بیست اشرفی ؛ یا یک طاقه شال کشمیری با یک دست لباس فاخر ؛ به آن شاعر مدیحه سرا هدیه میداد.
.
#ام_سلمه_خانم_ضیاء_السلطنه ؛ بانوی شاعر محترم اشرافی بود که خیلی طرفدار داشت و دختران جوان برای شعر گفتن در برابر او ؛ صف میکشیدند.

خانم ام سلمه ؛ هر وقت شعر نمیگفت ؛ با خط زیبایش ؛ #قرآن ؛ مینوشت. هنوز یکی از قرانهای زیبای خطی او؛ در حرم حضرت معصومه است.

کاش همه ی شاعران و اندیشمندان زن ؛ چنین وضعیتی داشتند که فقط عمر و وقت خود را برای کار فرهنگی بگذارند و نه؛ در چند جبهه همزمان...


؛طوری که شبها جسدشان به خانه برسد؛ بگذریم !

یکی از نمونه اشعار خانم ضیاءالسلطنه را باهم میخوانیم :


اگر به باد دهم زلف عنبر آسا را ؛
به دام خویش کشم آهوان صحرا را ؛

وگر ز لطف نظر فکنم به عظم رمیم ؛
دوباره زنده کنم نفخه ی مسیحا را.


.
معمولا وقتی زنان معروف شاعر ؛ شعر میخواندند ؛ دختران جوان از شدت ذوق؛شیفتگی به ادبیات و هیجان ؛ از حال میرفتند و یکی باید بادشان میزد یا سرکه زیر بینی شان میگرفت تا برخیزند!

اگر یکی از این بانوان شاعر ؛ یک زبان خارجی هم میدانست ؛ دیگر مراد دختران میشد و تا آخر عمر ؛ هر چه اشاره میکرد ؛ انجام میدادند.
اکثرا این بانوان محترم شاعر ؛ سخت عاشق میشدند ؛ و اگر به عشق خود نمیرسیدند؛ دیگر با کسی ازدواج نمیکردند!مرقد بسیاری از آنها به عبادتگاه تبدیل میشد.

یکی از انها به نام#قمر_السلطنه که عاشق شوهر خود بود ؛ تا شوهرش سکته کرد ؛ از حفظ خواند :
هزار نقش بر آرد زمانه و نبود/ یکی از آنچه در آینه تصور ماست...

و پس ازآن ؛ دیگر در جوامع ؛ ظاهر نشد و برای دل خودش شعر میگفت و قران را خوشنویسی میکرد....

#چیستایثربی

منابع:
#شعر_زنان_ایران
و #مونس_الدوله

@chista_yasrebi
@chista_yasrebi زنان روشنفکر دوران قاجار
@chista_yssrebi تا دیروقت امروز __کارگاه نمایشنامه نویسی دانشگاه تهران__ حالا که مردمی و نیکو کاری از بین رفته ؛ بگذار آبرو هم از بین برود"اتللو_شکسپیر"پایان نمایش
@chista_yasrebi اگر میخواهید داستان اویکزن در تلگرام ادامه پیدا کند؛آن را از کانال اصلی بخوانید.این اثر نویسنده دارد :چیستایثربی__فقط کانالهای سارق؛ نام نویسنده رانمیزنند! نویسنده را حمایت کنید
#کانال_داستان
#او_یکزن
#نویسنده
#چیستایثربی
لطفا خبر را برای دوستان و گروههایتان بفرستید....

برای حفظ حقوق معنوی نویسنده ؛ همه باید به هم ؛ کمک کنیم

کانال
#او_یکزن

@chista_2
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هشتادم
#چیستایثربی

چقدر مونده ؟! شهرام با تعجب پرسید : به چی؟ گفتم: به آخرش !...ظاهرا داریم به آخر ماجرا میرسیم ! گفت: هنوز خیلی مونده به آخرش برسیم !
گفتم : نه...رسیدیم ! شبنم و مهتاب ؛ عشقای زندگی تو هستن ؛ مادرت و خواهر خونده ش...یه روز دختری رو میبینی که شبیه اوناست ؛ با خودت میاریش اینجا ؛ جایی که دست کسی به همه تون نرسه ؛ جایی که رنج کشیدی و بزرگ شدی. من شبنمو ندیدم ؛ ولی میدونم زنده ست؛ مطمینم یه جایی همین نزدیکیهاست؛ مهتاب رو که دیدم ؛ آره ما شبیهیم! یه شباهت احمقانه ی تصادفی! اما به درد تو میخورد ؛ به درد تو و علیرضا ! چراشو نمیدونم...شهرام گفت: پس بذار برات بگم!
دادزدم: نه بسه! کافیه....انقدر میدونم که به زنی ؛ شکل جوونی اونا احتیاج داشتید! و اون زن ؛ من بودم! همه تون همه چیز رو میدونستین به جز من ! چیستا رو نمیدونم!
تو گفتی دوستم داری؛ دروغ گفتی! من برات وجود ندارم....فقط خاطره مادرت و شبنمه که واقعیه ؛ من فقط سایه ی اونام ! یکیشون بچه شو کشته و اون یکی آدم کشته! هر دو اینجان؛ مگه نه؟ نقش من ؛ تو این بازی چی بود؟ گفت: تند میری؛ گفتم :میخوام اصلا از اینجا برم؛ منم با چیستا برمیگردم شهر؛ اون گفت با تو ازدواج نکنم.گفت تا جاییکه میتونم عقب بندازم ! من احمق ؛گوش نکردم؛ پس این بود راز عدد هفت ؟ هفت روز انتظار برای برگشت پدرت به خونه...امروز هفتمین روزه که اینجام! نقشه چیه کاپیتان؟ گفت: من دوستت دارم نلی! دروغ نگفتم ! اما ازت یه کاری میخوام؛ یه خواهش ! گفتم: نگو! دیگه هیچی از من نخواه! گفت:همه ی ما سختی کشیدیم. همه قربانی دادیم. شبنم ؛ بعد از اون ماجرا ؛ توی بخش قرنطینه یه بیمارستان پرت بستری شد ؛ براش تشخیص بیماری روانی دادن ؛ توی دادگاه ؛ اون حتی یه کلمه هم حرف نزد! یه کلمه هم از خودش دفاع نکرد.از اون پونزده سال ؛ هیچی نگفت! انگار ماموریتی داشته و باید انجام میداده...انگار همه ی این پونزده سال در حال انجام ماموریت بوده! دکتر چند بار معاینه ش کرد و گفت: اگه واقعا این قصابه ؛ پونزده سال تو یه اتاق حبسش کرده؛ چرا حرف نمیزنه؟ الان که دیگه هویت قصابه لو رفته ! همه میدونن آدم فروش بوده و شکنجه گر... با جون آدما ؛ دلالی میکرده...چرا شبنم نمیگه که جزو قربانیای اون بوده؟ چرا نمیگه این همه سال چه بلاهایی سرش اومده؟!


دکتر نمیدونست شبنم نمیخواد قربانی باشه! میخواد وانمود کنه که این پونزده سال ؛ در حال انجام یه ماموریت بوده! از نقش قربانی و بدبخت بیزار بود !واژه ی ماموریت رو ؛ توی ذهنش ؛ جایگزین این حبس طولانی کرده بود ! گفتم : چه ماموریتی؟! زندگیش فنا شد که! زندگی اون ؛ مهتاب،حتی تو! گفت: برای همین میخوام تو رو به دوربین ؛ همه چیز رو تعریف کنی! خطاب یه مردم ؛ به جهان....جای هردوشون حرف بزن!...جای هردوشون زندگی کن! زندگی هردوشونو بگو ! اونا حرف نزدن ؛ تو صدای اونا شو ! همه چیز رو بگو ! این تنها دلیلیه که شاید این دو تا زن به خاطرش زنده ان ؛ یه نفر باید همه چیز رو ثبت کنه ! مردم باید بدونن.... حتی اونایی که خودشونو به ندونستن میزنن.....


#او_یک_زن
#قسمت_هشتادم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی

#اینستاگرام_چیستا_یثربی

اشتراک گذاری این داستان ؛ به هر شکل ؛ بدون
#نام_نویسنده
#ممنوع است. این کتاب ؛ تحت حمایت قانون
#کپی_رایت است.
متخلفان در برابر وزارت ارشاد باید پاسخ پس دهند. داستان یک نویسنده را مانند یک عمل حرام ؛ ندزدیم....

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هشتاد_و_یک
#چیستایثربی

شهرام ادامه داد :سعی کن بفهمی نلی جانم...

این تنها دلیلیه که شاید این دو تا زن به خاطرش زنده موندن ؛ حتی شاید خودشون هم ندونن...ولی من بهشون قول دادم ؛ یه نفر باید یه روز ؛ همه چیز رو ثبت کنه ؛ مردم باید بفهمن! بدونن چه اتفاقاتی افتاده...برای اینکه یادشون نره ؛ برای اینکه هیچوقت ؛ دوباره ؛ چنین چیزایی تکرار نشه !

گفتم : پس منو واقعا برای بازی آوردی اینجا ؟ خنده ام گرفت ؛ به نظرم همه شان بدبخت بودند؛ ولی نه به بدبختی من ؛ که گرفتار عشق این مرد شده بودم ؛ خندیدم...دست خودم نبود. دیوانه وار میخندیدم!...خواست ساکتم کند. حلقه ای از موهای خرمایی روشنش ؛ روی صورتش ریخته بود....شبیه بچه ها شده بود ؛ معصوم و گناهکار ! هردو باهم...از آن بچه هایی که آدم ؛ دلش نمی آید کتکشان بزند!...

گفت : هیس! الان همه بیدار میشن ؛ اما خنده ی من قطع نمیشد ؛ گفت : بیا بریم تو باغ ؛ زیر برف!
لحاف را برداشت روی سر من کشید! من هنوز داشتم میخندیدم ؛ چه احمق بودم که فکر میکردم مرا دوست دارد؛ چه احمق بودم که با عجله ؛ با او ازدواج کردم !
نلی احمق ؛ بازیگر فقط قرارداد میبندد ؛ ازدواج نمیکند!...

حالا هر دو زیر لحاف ؛ توی باغ بودیم. من بلندتر خندیدم ؛ واقعا نمیتوانستم جلوی این خنده ی عصبی را بگیرم ! وگرنه حتما ؛ تنفسم قطع میشد! خواست دست چپش را جلوی دهانم بگذارد ؛ دستش را گاز گرفتم و باز خندیدم...من احمق...
آنجا زیر برفها ؛ کنار مردی بدبخت تر از خودم ؛ که همه چیزش را باخته بود و امیدش به دو پیرزن بود! من احمق !....
لبهایم را با بوسه ای بست.

گفت: تو احمق نیستی ؛ خودت میدونی! منم عاشقتم ؛ اینم میدونی! و من احمق ؛ هنوز عاشقش بودم؛ و با بوسه اش ؛ انگار جریان برق از تنم رد کرده بودند...

زیر برف؛ زیر آسمان سپید شب ؛ زیر گلوله ؛ با طناب دار دور گردن... هنوز عاشقش بودم ؛ عاشق مهربانی و آن شانه های محکم مردانه ؛ که از کودکی ؛ کوهستان را به دوش میکشید.

من احمق او را بوسیدم ؛ من مجنون ! نلی عاشق ! و بار دیگر باور کردم که شهرام دوستم دارد؛

آن لحظه ؛ همه ؛ آنجا جمع بودیم ؛ من و شهرام زیر آلاچیق باغ ؛ مهتاب دو اتاق آنطرفتر ؛ شاید خواب کودک از دست رفته اش را میدید، چیستا ؛ در خانه ی حاجی سپندان کوچک ؛ و شبنم در طبقه ی بالای خانه ی حاجی سپندان کوچک ؛ پسر حاجی سپندان بزرگ !
مردی که شبنم را بعد از کشتن
هیولا ؛ نجات داد ؛ با یک تلفن به همکارش در قوه قضاییه ؛ " پس حامی اون بود؟"__ نه! حامی اون نبود!

حاجی سپندان بزرگ فقط وسیله بود! حامی شبنم ؛ کسی بود که عاشقش بود ! دیوانه وار عاشقش بود ؛ و هنوز هم هست!
عشقی شوریده و مجنون وار !

اینها را بعدها فهمیدم ؛

آن شب در آغوش شهرام و برف ؛ ماه خیلی نزدیک بود ؛ شهرام درگوشم گفت: ماه هم داره ؛ به حرفای ما گوش میده ؛ موهایم را بوسید و گفت:

میدونی حامی واقعی شبنم ؛ توی این همه سال ؛ کی بود؟ کی مثل سایه دنبالش بود؟ کی تا فهمید آدم کشته ؛ از حاجی خواست به دوستش ؛ توی دادگاه زنگ بزنه و حمایتش کنه ؟ گفتم : نمیدونم ! کی؟ اون که پونزده سال کسی رو ندیده بود ! کی انقدر عاشقش بود؟
گفت: آذر چهارده ساله که مسول معامله ش بود! علیرضای خودمون! ... چهارده ساله بود و شبنم سی و سه ساله ! از همون لحظه ی اول ؛ که روز معامله نجاتش داده بود ؛ عاشقش شده بود؛ میدونی که یه مدت تو ویلای نزولخوره ؛ با هم تنها بودن تا مردک بیاد....آذر ازش مراقبت میکرد ؛ بش قول داده بود دیگه هیچوقت نذاره ؛ آسیبی بش برسه ! سر قولش موند....شب ؛ راز ؛ دردهای قدیمی؛ عشقهای عزیز....

شب و اسرار و شهرام! چرا همه ی رازها به عشق میرسند شهرام؟!


#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_یکم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی

#اشتراک_گذاری این داستان به هر #شکل ؛ بدون
#نام_نویسنده
#ممنوع است.
این کتاب تحت قانون کپی رایت ؛ قرار دارد.با آثار نویسندگان؛ چون حرامی ؛ رفتار نکنیم.سپاس....

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
.
یک کامیون روز جشن ملی فرانسه از روی مردم میگذرد ؟...از روی زندگی انسانهایی که مادرند ؛ پدرند؛ جوانند ؛ عاشقند ؟!
افسوس به واژه ی
#اشرف_مخلوقات....


خدایا ما را #نجات بخش!

به ملت #فرانسه ؛ این سانحه ی دردبار را تسلیت میگویم...

#لعنت_بر_جنگ
#درود_بر_صلح_جهانی

و امکان همزیستی مسالمت آمیز انسانها در کنار یکدیگر....
#چیستایثربی



@chista_yasrebi

#چیستایثربی
نامه رییس دانشگاه #علوم_پزشکی ایران خطاب به فرزند زنده یاد
#کیارستمی : تا اعلام نتیجه بررسی، صبوری کنید

* طی چند روز گذشته از سوی برخی از هنرمندان با ادبیاتی ناصواب، جامعه پزشکی کشور مورد خطاب قرار گرفته است

* همکارانم این رفتار ناپسند را به دلیل غم بزرگی می‌ دانند که از درگذشت نه تنها یک کارگردان که استادی یگانه بر شانه ‌های جامعه فرهنگی کشور سنگینی می ‌کند

* سخنان تیم تخصصی رسیدگی به پرونده درمانی مرحوم کیارستمی را تنها از زبان خودشان بشنوید و نظرات خود را هم با آنها درمیان بگذارید

* موضوع درمان مردم کشور نه یک فیلم است؛ نه پایانی دارد و نه تماشاچی می‌خواهد

* اینجانب فقط بیش از سی بار معاون درمان دانشگاه را مأمور رسیدگی و بررسی سیر درمان آن استاد ارجمند کردم

* از نگاه شما کسی که در کشور، منطقه و مراکز معتبر بین المللی، فردی شناخته شده و دارای بالاترین مدارج علمی است، چه نیازی به چند عیادت از بیمار یا بیماران دارد آنگونه که متوهمین آنرا تمایل به گرفتن عکس یادگاری می پنداشتند؟!

* وزیر بهداشت بر اساس احترام و علائق شخصی خود به عیادت مرحوم کیارستمی هم رفتند و روند درمان آن استاد فقید راشخصا پیگیری کردند. خوب است نگاهی بیندازید به هجمه‌هایی که آن روزها به این دیدارها می‌شد و هزینه هایی که پرداخت شد

* در دیداری که به همراه آقای صمدیان با وزیر بهداشت داشتید شاهد بودید که ایشان برای بار دوم با سفر به فرانسه مخالف بودند

* باور داریم اگر مرحوم کیارستمی همانند سایر بیماران برای درمان در ایران می ماندند به سلامت از بیمارستان مرخص می‌شدند. شما اما تصمیم متفاوتی گرفتید، پس تبعاتش را نیز بپذیرید و انگشت اتهام را به سوی دیگران نگیرید

* دکتر هاشمی طی سه سال گذشته اثبات کرده‌اند در مورد سلامت مردم با هیچ کس رودربایستی ندارند

* امروز حتی شخص وزیر هم منتظر نظر کارشناسی تیم بررسی کننده است؛ پس تا اعلام نتیجه بررسی، صبوری کنید و از قضاوت‌های عجولانه و غیر کارشناسی بپرهیزید.

@chista_yasrebi