چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
@chista_yasrebi


بیشتر درباره
#داستان_نویسی بیاموزیم




#شکل در #رمان چیست؟


شکل ؛ اصطلاحی است که روش و طرز تنظیم و ضرباهنگ اثر را ؛ مشخص میکند. اینکه اجزای یک اثر هنری ؛ چگونه و با چه ریتم و آهنگی باید، کنار هم بنشینند ؛ همان
#شکل است.


شکل ؛ کاملا به خود #نویسنده بستگی دارد.


مثلا در صحنه های اعتراف یا افشاگری ؛ شکل کار ؛ تند میشود و کلی اطلاعات ؛ در زمان کمی به مخاطب داده میشود.


اما در صحنه های دیگر ؛ نویسنده عمدی اطلاعات را خرد میکند و گهگاه آنها را از زبان قهرمانانش رو میکند... و حتی گاهی ؛ امساک به خرج میدهد و یا اطلاعاتی را آسان در اختیار خواننده نمیگذارد ؛ که حتما هدفی دارد...

شکل ؛ هیات و نظم محدودی نیست ؛ نتیجه ی ابداع ذهن نویسنده است ؛ مثلا در رمان
#او_یکزن ؛ اثر
#چیستایثربی ؛

علیرضا از تنها فرصتی که نلی را تنها پیدا کرده ؛ استفاده میکند ؛ و کلی اطلاعات به او میدهد ؛ که چون برخی از آنها مثل حضور شبنم در دهکده ؛ کاملا واقعیت ندارد ؛ مسلسلوار باید بیان شود.

به سه دلیل :

یک : علیرضا شاید دیگر هرگز ؛ با نلی تنها نباشد که این موارد را به او بگوید.

دو: این اطلاعات ؛ به هم وابسته است.

سه: این صحنه حالت
#خود_افشایی دارد...و فرد معمولا موقع دردددل و افشاکردن خود ؛ همه چیز را پشت هم میگوید ؛ وگرنه از گفتن آنها ؛ پشیمان میشود....و علیرضا ؛ حتما از افشا کردن این همه مطلب ؛ دلیلی دارد که بعدا ؛ معلوم میشود؛ چون حتی ؛ نلی چند بار ؛ با تعجب میپرسد :
چرا اینها را به من میگویی؟!

شکل ارتباطی نزدیک با
#محتوا دارد و هر جا محتوا تند و تیز شود ؛ شکل هم ؛ ریتم تندی پیدا میکند...مثل صحنه های اخر رمان
#مادام_بوواری اثر جاودان
#گوستاو_فلوبر ؛

که ناگهان ریتم ؛ آنچنان تند میشود که همه ی اتفاقات وحشتناک ؛ فقط در چند صفحه رخ میدهد ! در حالی که قبل از آن ؛ رمان ریتم ملایمی داشت...


#هربرت_رید ؛ منتقد و شاعر انگلیسی میگوید:

شکل رمان هر کس ؛ شبیه شخصیت نویسنده ی اوست....برخی نویسنده ها ؛ ریتم تندی دارند و قاطع و پشت هم زندگی و عمل میکنند و سریع تر از دیگران هم حرف میزنند ؛ پس شکل نوشتار آنها ؛ شبیه خود شخصیت نویسنده است و کسی نمیتواند مادامی که منطق درونی داستان ؛ حفظ شده باشد ؛ از شکل شکایتی داشته باشد... چون کاملا سلیقه ای است و همانطور که اشاره شد ؛ به
#شخصیت نویسنده بستگی دارد.

#چیستایثربی
#form
#novel

@chista_yasrebi
دوستان محترم :


به دلیل
#تعرض و
#بددهنی برخی بیخردان و مغرضان و شاید
#مزدوران به دو صفحه ی #اینستاگرام اینجانب ؛ هر دو صفحه ی من ؛ تا اطلاع ثانوی قفل خواهد بود ؛ لذا کسانی که از صفحه میروند ؛ در کمال شرمندگی ؛ پشت در بسته ی صفحه ؛ میمانند...

پذیرش فالورهای جدید ؛ منوط به نگاهی به صفحه ی آنها و تنها ؛ با صلاحدید ماست....

متاسفم که عده ای کژ اندیش ؛ محفل دور هم خوانی صمیمانه ی ما را ؛ گاهی آشفته میکنند..اما میدانید که به هدف خود نمیرسند! و البته کسی به سگ مرده ؛ لگد نمیزند.....

اینها قبلا کجا بودند ؟

قصه ها ادامه دارد و در چندین کانال دوستان دیگر نیز ؛ به طور همزمان منتشر میشود... و شما همیشه در صفحه همراهید ؛ حتی وقتی من نیستم و یا سر کار هستم.


ما یک صفحه ی فرهنگی و صمیمانه
با هدف
#آگاهی و
#دانش_بیشتر
#ادبی_فرهنگی و اجتماعی میخواهیم ؛
و البته
#بحثهای_گروهی شبانه خواهیم داشت...



همانگونه که دعاهای گروهی داشته و باز ؛ خواهیم داشت...

ما افراد صفحه ی
#اهل_دلانیم...


دیگر #غریبه_ها را به آن راهی نیست...

هر کس درخواست دهد ؛ یعنی قوانین رعایت ادب ؛ احترام به عقاید دیگران ؛ و دوری از انگ زدنهای
#سیاسی_جتماعی را در صفحه ی ما پذیرفته است...و حق توهین به هیچکس و بخصوص خانمهای فرهیخته ی صفحه ی مرا ندارد....دست کم با گزینه ی
#بلاک ؛ من اجازه نمیدهم !

پس خواهشمندم ؛ آگاهانه درخواست دهید.

با سپاس

با آرزوی روزی که قفل همه ی صفحه ها باز شود.... و قفلی که بر برخی دلها زده شده است...

با احترام فراوان

#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#مونولوگ_خوب از
#آرتور_میلر

چرا با دیدن مترو غمگین میشم؟
هر روز ؛ همون آدمها که سوار میشن ؛
و هر روز ؛ همون آدمها که پیاده میشن؛

و همه ی اون چیزاییه که اتفاق میافته ؛ برای اینکه اونا رو پیرتر کنه خدایا...... گاهی عجیب ترس برم میداره ؛ مثل همه مون تو این دنیا.....انگار همه مون ؛ تو اتاق بزرگی ؛ یه نفس به این سو و آن سو میریم.....از دیواری به دیوار دیگه....و باز همون حرکت.....

و بدون پایانی ؛ بدون هیچ پایانی....


#مونولوگ_خوب
#آرتور_میلر
نمایشنامه_نویس_امریکایی
#نویسنده :
#فروشنده
و #ساحره_سوزان

این مونولوگ ازنمایشنامه ی
#خاطره_دو_دوشنبه انتخاب شده است...


ترجمه:محمودرهبر.اعظم خاتم

گاهی برخی مونولوگها #جاودانی است.


مثل "بودن یا نبودن
#"هملت"
#شکسپیر ؛
که برای هر دوره ای کاربرد دارد.....


#چیستایثربی

#ادبیات
#نمایشنامه
#میلر
#مونولوگ
#جمله
گاهی ؛ گدایی هنر است....
وقتی دیگر چیزی برای از دست دادن نداری...

#رضا_میرزاده_عشقی

#شاعر
#نمایشنامه_نویس
#روزنامه_نگار
#کارگردان

که در پایان انقلاب مشروطه ؛ در سی و یک سالگی ؛ به دستور حکومت وقت ؛ مقابل درب منزل مسکونی اش در بهارستان کشته شد...


به ضرب گلوله

یادش جاری
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi اگر خدا این همه سبز ؛ جاری نکرده بود/عشق در خانه ی اولش ؛ در بهشت مانده بود/چیستایثربی/
@chista_yasrebi خواندن کتاب به شکل رمان چاپ شده ؛ بسیار کاملتر از نسخه ناقص مجازی ست...اتفاقات نگفته ی پستچی را در رمان بخوانید! دانلود نکنید! چون کل ماجرا را درنمی یابید/نشر قطره.88973351/عکس:مهسا
@chista_yasrebi خداحافظ استاد مستقل که هرگز در برابر کسی ؛ سر خم نکردی! پلان آخر این دنیا : با تصنیف ؛" هوای گریه" شجریان ؛ کیارستمی در لواسان آرام گرفت...روحش قرین نور و آرامش
#کیارستمی برای #مردم فیلم میساخت ؛ و دلش...


هرگز برای فیلمهایش از ارشاد مجوز نمیگرفت،
و فیلمهایش در ایران اکران نمیشدند! و حتی در فجر شرکت نداشتند ....


او برای مقامات فیلم نمیساخت!

وقتی مجبورش کردند شعر
#خیام و
#فروغ را از فیلمش حذف کند ؛ او مقاومت کرد و فیلمش اجازه ی اکران نگرفت !

اما امروز ؛ در مراسم بدرقه ی پیکر استاد ؛ در کانون پرورش فکری ؛ خیابان حجاب ؛ برای مقامات!!!!! صندلی ها را در ردیف جلو گذاشته بودند و مردم ؛ یعنی عاشقان واقعی کیارستمی زیر آفتاب....ایستاده...ساعتها.....

طوری که خیلی ها با دیدن این صحنه ؛ و سخنرانیهای طولانی اقایان ؛
و احتمالا تبلیغ خود ! برای تشییع جنازه نماندند و مراسم را ترک کردند!....

شاید اگر خود کیارستمی ؛ میتوانست حرف بزند، میگفت :

آقایان ؛ مشقهایتان را اینجا تمرین نکنید! بلند شوید و جایتان را به مردم عادی ؛ ولی مسن تر بدهید ؛ که زیر آفتاب ؛ ساعتها سر پا ایستاده اند ! یا دست کم مراسم را کوتاه کنید...و انقدر سخنرانی نکنید ! او یک هنرمند
#مستقل و
#مردمی بود....

خدایا .....یادمان نرود....


#کیارستمی_از_مشق_شب_بیزار_بود!

برای مراسمش شب قبل ؛ آقایان
#مشق_شب نوشته بودند تا بخوانند!..



وقتی فیلمهایش اکران نمیشد ؛ و صدها توهین اخلاقی و عقیدتی به او میشد ؛ کجا بودید؟...اقایان گرام ردیف اول؟ کاندیداهای قدیم و جدید و همیشه...

#پناه_بر_ایزد_منان!

مراسم یک هنرمند مستقل مردمی ؛ جای خودنمایی شما نبود!...

مگر برای مراسم مرحوم
#حبیب یکی از شما آمد ؟

آن موقع کجا بودید؟
مشق شب لازم نداشتید؟

چون کیارستمی عزیز ؛ جهانیست....بله....دوربینهای خارجی امشب ؛ شما را در جهان نشان میدهند!
اما حبیب طفلکی ؛ مظلوم بود...
لازم نبود برایش ؛ مشق شب بنویسید.....

آنها که مراسم را ترک کردید ؛
#درکتان_میکنم


خود کیارستمی عزیز هم ؛اگر آنجا بود ؛ مراسم را
#ترک میکرد....بیشک !!!!


#چیستایثربی
@chista_yasrebi
قابل توجه کانالهای
#سارق_ادبی
که به قول خودشان:


قصه را میدزدند و برای زدن نام نویسنده ؛ #وجهی میخواهند ! و هر چقدر اصرار کنیم ما نمیخواهیم در کانال
#نازل شما ؛ قصه ی ما چاپ شود ؛
برای ادمینان محترم من #استیکر مسخره میفرستند و به خیال خودشان برنده اند...!
#دوستان_من :


#طرفداران_کلمه_و_مظلومیت_نویسنده در دست دلالان ؛ در این کشور :

هر جا داستان
#او_یکزن را بی نام نویسنده
#چیستایثربی دیدید ؛ لطفا ؛ آن کانال را #ریپورت و از آن خارج شوید و بالاخره

#خبر_خوب_برای_کانالهای_سارق و بی مایه :


امروز با ناشر #او_یکزن ؛ صحبت میکردم . به دلیل عمل غیر اخلاقی این کانالها که فعلا یکی از آنها را خوب میشناسید ؛ و سابقه ی چنین عمل زشت ناشیانه ای را دارد که دسترنج نویسنده ای را ؛ وقیحانه ؛ به نام خودش جا بزند ؛ یک سورپرایز داریم :

کتاب "او_یکزن" ؛ زودتر از پایان نسخه ی مجازی اش ؛ منتشر و وارد بازار کتاب ؛ خواهد شد!

شما هم دیگر مجبور نیستید هر شب ؛
#تکه_تکه بخوانید و به قول خودتان حرص بخورید.

کل کتاب ؛ با شابک در اختیار شما خواهد بود..... روی میزتان ؛ کنار رختخوابتان و در دستتان.....



و آنوقت ببینیم ؛ میتوانند کتاب چاپ شده را بدون اسم بزنند؟ و اگر زدند سرو کارشان با ارشاد و ناشر ؛ تماشایی است.....زندان و جریمه ی نقدی!...و دست کم ؛ از دست دادن اعضایشان....

هیچ انسان عاقل و درستکاری ؛ در #کانال_سارق باقی نمیماند....میدانم و یقین دارم که مردم ما شریفند....

این اولین باریست که قصد دارم نسخه ی چاپ شده و #مکتوب رمان را زودتر از پایان نسخه ی مجازی آن ؛ وارد بازار کنم !...

#قطعا قیافه ی سارقان ؛ که قصه را بی نام #نویسنده زدند ؛ تماشایی خواهد بود ! ...
وقتی همه ی مردم ؛ کتاب را میخوانند ؛ نام نویسنده را میبیند و دیگر وقتی کتاب را دارند ؛ چرا نسخه ی ناقص مجازی را دنبال کنند ؟! و اگر هم بکنند ....به هر حال کتاب کامل دیگر در آمده و پایان داستان ؛ لو رفته است !


ادامه ی داستان را ؛ کماکان در اینستاگرام و تلگرام رسمی من میخوانید ! اما بزودی با چاپ کل کتاب ؛ غافلگیر میشوید !... و میشوند!...

کل کتاب قبل از #پایان نسخه ی مجازی چاپ میشود...

ممنون از ناشرم ؛ ممنون از بخش تخلفات ارشاد و ممنون از ادراک و صبوری شما عزیزانم ؛ در این هفتاد و چند شب .....

که کنار هم بودیم و قصه #او_یکزن را خواندیم ؛

لطفا این پیام را هرجا که میتوانید ؛ در تمام کانالها و گروههایتان ؛ انعکاس دهید ....


#چیستایثربی
#او_یکزن
#رمان
#کتاب
#چاپ_شده
#بزودی
#کانالهای_سارق_ادبی

@chista_yasrebi
هر چی باشه ؛ فردا یه روز دیگه ست..
#بر_باد_رفته
#ویوین_لی
#اسکارلت_اوهارا
ویدیو بیصداست

#چیستا_وان
@chista_1
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_هشت
#چیستایثربی

میخوام باهات تنها حرف بزنم ! اینو به شهرام گفتم؛ چیستا کیفش را برداشت و گفت: میرم تو باغ راه میرم ؛

شهرام گفت: شبه!...برف میاد. برو ساختمون حاجی ؛ خانمش بیداره برای نماز شب.

چیستا رفت. شهرام دستم را گرفت؛ دستش گرم بود ؛ مثل نان داغ صبحانه که صبحها میخریدم و تا به خانه برسم ؛ نصف آن را خورده بودم ؛


دستش را روی گونه ی داغم گذاشت ؛گفت :از تب که داری میسوزی دختر ! دستش را گرفتم؛ شهرام ؛ تو رو خدا ؛ بگو ماجرا چیه ؟ من دیگه به خودمم ؛ شک دارم ! چرا علیرضا باید به من دروغ بگه؟
اصلا کی داره دروغ میگه؟.... چرا؟!

من که مادر تو رو دیده بودم ؛ دیدم حالش خوب نیست؛ خب از یه زن مریض ، همه چیز بر میاد ؛ دزدیدن اون بچه ؛ انقدر مهم نبود که علیرضا داستان شبنم و اومدنش تو این ده رو از خودش بسازه. چرا پس؟
شبنم مرده! درسته؟!

شهرام لبش را گزید ؛ انگار به سختی میتوانست حرف بزند. گفت: کاش مرده بود !
گفتم ؛ چرا ؟ مگه دختر خاله ؛ یعنی خواهر خونده ی مهتاب نبود ؟ مگه مهتاب ؛ دوستش نداشت؟

شهرام گفت: آدما عوض میشن ! امروز یکی رو دوست داری ؛ فردا یه آدم دیگه شده ؛ اصلا نمیتونی بشناسیش !


ببین !شبنم شاهد خیلی چیزا بود ؛ حدود پونزده سال....از وقتی گرفتنش ؛ خیلی عذاب کشید. تو یه دخمه ی تاریک...

گفتم : منظورت شکنجه ست؟ گفت : نه ؛ بدتر! اون مرد ؛ اون هیولا ؛ خیلی کله گنده نبود ؛ مزدور بود....باید آدما رو به حرف میاورد و پولشو میگرفت...

یا آدمی رو براشون شناسایی میکرد و لو می داد! نونش از این راه بود...

اما اون خودش ؛ شبنم رو ؛ از زندان فراری داد؛ شاید فهمید ؛ شبنم تیزهوشه ؛ و قوی....با بقیه فرق داره!....

بردش تو دخمه ی خودش ؛ یه زندان جدید ؛ خیلی بدتر از اولی ؛ شبنم هر روز میدید ؛ که چطوری اون مرد ؛ آدمایی رو ؛ اونجا میاره و ازشون حرف میکشه؛ به روش خودش .

شبنم رو به صندلی میبست؛ هیچ کاریش نداشت جز اینکه نگاه کنه!
میدونست شبنم ؛ همه چی یادش میمونه.....

میدونست شبنم ؛ مخالف رژیمه و پر از تنفر به اونا....
واقعا همه ی اون شبنامه ها رو شبنم نوشته بود.... تو هجده سالگی ! اگه اون موقع ؛ چنون قدرتی داشت ؛ پس خیلی به درد هیولا میخورد ! هیولا یه همکار لازم داشت ؛ یه جاسوس ؛ یه همکار زن ! برای گول زدن قربانیاش !



میبینی ! هیولا برای کارای مهم تری لازمش داشت؛ با جسمش دیگه ؛ کاری نداشت ؛ بدترین چیز ؛ شکنجه ی روح آدماست.

وقتی شبنم ؛ توسط نزولخوره ؛ از هیولا خریداری شد ؛ فکر میکنی قیمتش ارزون بود؟ یه زن سی و سه ساله ؛ برای چی باید چنین پولی براش پرداخت شه ؟و کی ؛ پرداخت میکنه ؟

نزولخوره؟!....هرگز! نه چنین پولی داشت ؛ نه برای زنی میداد! اونم زنی که پونزده سال ؛ زیر دست هیولا بود ! نزولخوره ؛ این وسط ؛ فقط یه دلال بود ؛ یه واسطه ! ....

گفتم : پس شبنم رو از هیولا خریدن که نجات بدن؟


شهرام سکوت کرد؛ بعد از چند لحظه گفت: توضیح بعضی چیزا سخته!

اونو خریدن ؛ چون لازمش داشتن !

گفتم :یعنی چی؟

گفت:شبنم ؛ پونزده سال جلوی چشمش ؛ خون و شکنجه و تجاوز و کشتن دیده بود ؛ دیگه تحمل درد آدما رو نداشت ؛
تحمل خودشم نداشت ؛ اگه میدید ؛ کسی جلوش رنج میکشه ؛ راحتش میکرد!

گفتم : یعنی میکشت؟ یه قاتل شده بود؟ مگه انقلاب نشده بود؟

گفت: بعد از انقلاب ؛ این همه آدم بودن که به جون هم افتادن !

سالای اول انقلاب....کرور کرور دسته و گروه و فرقه....

پول خرید شبنم ؛ از اونور آب اومد!

هیولا ؛ تغییر قیافه داده بود ؛ ریش گذاشته بود ؛ با یه اسم و شغل جعلی ؛ پایین شهر ؛ قصابی زد ! گوشت و مغز و جیگر میفروخت.....ولی اونا پیداش کردن...شبنمو لازم داشتن !

یه زن باهوش بی حس رو ! یه زن زیبا و سنگی! زنی که جون خودشم ؛ براش مهم نبود... چنین موجودی برای اونا ؛ خیلی ارزشمند بود !


#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی

اشتراک گذاری این داستان منوط به ذکر
#نام_نویسنده است...لطفا
#رعایت_فرمایید


#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2


برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند .