@chista_yasrebi هزار کفتر کاغذی ؛ هزاران برگ ؛ شعر نذری/...نیامدی که نیامدی! چرا قسمت آدم ؛ همیشه چیزیست که نمیخواهد؟ چیستایثربی
@chista_yasrebi نگاه کن مرا..... و تمام درد سربازان پناهگاه ؛ خوب میشود......چشمانت شفاست__چیستایثربی
@chista_yasrebi/ صدایم را بردند ؛
برای زنی تنها که وقت اعدام ؛ فریاد نکشید.صدایم را به او بخشیدند....دیگر مرا صدایی نیست ! /چیستایثربی_سالگرد واقعه
برای زنی تنها که وقت اعدام ؛ فریاد نکشید.صدایم را به او بخشیدند....دیگر مرا صدایی نیست ! /چیستایثربی_سالگرد واقعه
@chista_yasrebi
ببین فکر کن اصلا اون آدم وجود نداره.....من که وجود دارم !.....
__دیگه تو رو هم باور ندارم.....چطور دلت اومد ؛ منو وارد این بازی کنی ؟
__خب این بازی ؛ نه برنده داشت ؛ نه بازنده..مگه چه اشکالی داره ؟
__من حوصله ی بازی نداشتم.......
#او_یکزن
#قسمت_بعدی
#چیستایثربی
ببین فکر کن اصلا اون آدم وجود نداره.....من که وجود دارم !.....
__دیگه تو رو هم باور ندارم.....چطور دلت اومد ؛ منو وارد این بازی کنی ؟
__خب این بازی ؛ نه برنده داشت ؛ نه بازنده..مگه چه اشکالی داره ؟
__من حوصله ی بازی نداشتم.......
#او_یکزن
#قسمت_بعدی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi و گاهی موقع تدریس خسته میشوی و هوای سفر به سرت میزند...و بعد دیگر...کسی پیدایت نمیکند...هیچ کجا..مطلقا هیچ کجا.....
#seconds_lost ( #Valkyrie )
#Director : #Bryan_Singer
#Music : #John_Ottman
#Release_date : 2008
#والکری
#کارگردان : #برایان_سینگر
#آهنگساز : #جان_اوتمن
بازی:#تام_کروز در نقش والکری
#سال_تولید : 2008
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#Director : #Bryan_Singer
#Music : #John_Ottman
#Release_date : 2008
#والکری
#کارگردان : #برایان_سینگر
#آهنگساز : #جان_اوتمن
بازی:#تام_کروز در نقش والکری
#سال_تولید : 2008
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi او_یکزن/امشب....
لطفا قسمتهای قبل را مرور فرمایید ؛ اگر یادتان رفته ؛ یا قسمتهایی را جا انداخته اید. این قسمت ؛ مهم است....چیستایثربی
کانال او_یکزن
@chista_2
لطفا قسمتهای قبل را مرور فرمایید ؛ اگر یادتان رفته ؛ یا قسمتهایی را جا انداخته اید. این قسمت ؛ مهم است....چیستایثربی
کانال او_یکزن
@chista_2
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#چیستا_یثربی
نمیخوابم ؛ روی پله ایوان نشسته ام. علیرضا ؛ طبقه بالا خواب است، برف میبارد. عبایم را نپوشیده ام ؛ گاهی بلند میشوم و بین برفها راه میروم و به جای پای کوچک خودم در برفها نگاه میکنم.یاد لبخند شهرام می افتم ؛ یک تکه برف برمیدارم ؛ روی گونه ی تبدارم میگذارم ؛ خنک نمیشوم ؛ میسوزم !...
حالا یاد روزی میافتم که باهم در چاله ی برف ؛ افتاده بودیم؛ دست راستش درد میکرد؛ با دست چپش ؛ موهایم را از روی صورتم ؛ کنار زد. چشمانش ؛ نور بهار را در خود جمع کرده بود ؛ بدون آن همه سبز ؛ جهان را میخواستم چه کنم؟!
علیرضا خسته بود ؛ بدون شام به طبقه بالا رفت و خوابید ؛ حتی عبایم را نپوشیدم؛ حتی از گرگها و کفتارها نترسیدم ؛ حتی از خودم نترسیدم ! به سمت ده راه افتادم ! میلرزیدم ؛ اما سرما آزارم نمیداد. باید میدیدمش. یا امشب یا حسی در، درونم میگفت: دیگه هیچوقت!...تا ده راه طولانی بود؛ اما از دور چراغهای روشنش را که دیدم ؛ انگار جهان روشن شد.انگار شهرام دستم را گرفت و کنار خودش نشاند، انگار سرم را روی شانه اش گذاشتم و گریه کردم...انگار دیگر ؛ هیچ چیزی حس نمیکردم.نه درد و نه سرما ؛ بدنم کرخت شده بود.حسی شبیه مرگ ؛ به درون پیراهن خیسم خزید.از دور؛ گلدسته ی مسجدشان را که دیدم ؛ فهمیدم با خانه ی آنها زیاد فاصله ندارم. پیرمردی کنار آتش نشسته بود.شاید مشتعلی بود.دیگر چیزی نمیدیدم!
گفتم : خونه ی حاجی؟ گفت؛ همینه! آهسته شنیدم،"خیس شدی که! الان سینه پهلو میکنی!..."و به در کوبید؛
مردی میانه سال ؛ در را باز کرد. تا مرا دید؛ داد زد:؛ شهرام ! آمد ؛ با کت بلندش ؛ موهایش آشفته بود؛ مثل شب و روز من که با هم ؛ یکی شده بود! به من که رسید؛ در آغوشش ؛ بیهوش شدم؛ به هوش که آمدم ؛ روی تختی خوابیده بودم و میلرزیدم... چیستا دستمال نمدار را روی پیشانی و شقیقه هایم میگذاشت:
داد زدم: شهرام؟!
گفت:اینجام، و لبه تخت باریک نشست؛ دستم را گرفت و گفت:چرا بی لباس؟ چرا اینجوری؟!
گفتم : نفهمیدم چطوری اومدم ؛ فقط باید میامدم ! گفت: حال مادرم خوب نبود عزیزم !....
گفتم:میدونم؛ شبنمو دیدم! علیرضا؛ خیلی چیزا رو گفت...
شهرام گفت: نه ! تو شبنمو ندیدی! گفتم : اون زنو دیدم با شال سیاهی که تا روی چشماش کشیده بود پایین... ؛
بچه تو بغل! گفت:مادر من بود ! اونه که دختر بچه های مردمو میدزده! علیرضا میترسید ؛ بت بگه. میترسید از خانواده من بترسی! مثل همه! همه ی اهالی این ده....اگه به احترام حاجی سپندان نبود ؛ مادرمو تا حالا ؛ بیرون کرده بودن...مادرمم ؛ جایی به جز اینجا نمیاد؛ چون فکر میکنه ؛ بچه ش هنوز اینجاست....زن ؛ توی غار ؛ مادر من بود! دختربچه ها را میدزده ؛ گاهی یادش میره ؛ کجا قایم کرده ! و بعد که یادش میاد ؛ میره پیش اونا..... صدمه ای بشون نمیزنه!...این سومین بارشه ؛ وگرنه ؛ حاجی سپندان حواسش بش هست.....
گفتم: ماجرا چیه؟! حس میکنم ؛ تو تاریکی راه میرم ؛ یکی به من بگه ماجرا چیه؟
آن دو ؛ نگاهی به هم کردند. چیستا گفت: علیرضا ؛ یا آذر خانم چهارده ساله ؛ شبنمو برای حاجی نزولخوره ؛ جابجا کرد ؛ ولی دیگه؛ اون شبنم نبود! شبیه خودش نبود.شبیه هیچی نبود؛ یه عروسکی بود که کوکش تموم شده باشه...شبح یه آدم بود ! از اون به بعد ؛ شبنم یه آدم دیگه شد...من دیدمش تو بیمارستان! موقعی که کارآموز بودم ؛ هنوز شهرامو نمیشناختم....
#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج دسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
اشتراک گذاری این داستان
#فقط با ذکر
#نام_نویسنده مجاز است.
این کتاب؛ تحت حمایت قانون کپی رایت است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.
@chista_2
#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#چیستا_یثربی
نمیخوابم ؛ روی پله ایوان نشسته ام. علیرضا ؛ طبقه بالا خواب است، برف میبارد. عبایم را نپوشیده ام ؛ گاهی بلند میشوم و بین برفها راه میروم و به جای پای کوچک خودم در برفها نگاه میکنم.یاد لبخند شهرام می افتم ؛ یک تکه برف برمیدارم ؛ روی گونه ی تبدارم میگذارم ؛ خنک نمیشوم ؛ میسوزم !...
حالا یاد روزی میافتم که باهم در چاله ی برف ؛ افتاده بودیم؛ دست راستش درد میکرد؛ با دست چپش ؛ موهایم را از روی صورتم ؛ کنار زد. چشمانش ؛ نور بهار را در خود جمع کرده بود ؛ بدون آن همه سبز ؛ جهان را میخواستم چه کنم؟!
علیرضا خسته بود ؛ بدون شام به طبقه بالا رفت و خوابید ؛ حتی عبایم را نپوشیدم؛ حتی از گرگها و کفتارها نترسیدم ؛ حتی از خودم نترسیدم ! به سمت ده راه افتادم ! میلرزیدم ؛ اما سرما آزارم نمیداد. باید میدیدمش. یا امشب یا حسی در، درونم میگفت: دیگه هیچوقت!...تا ده راه طولانی بود؛ اما از دور چراغهای روشنش را که دیدم ؛ انگار جهان روشن شد.انگار شهرام دستم را گرفت و کنار خودش نشاند، انگار سرم را روی شانه اش گذاشتم و گریه کردم...انگار دیگر ؛ هیچ چیزی حس نمیکردم.نه درد و نه سرما ؛ بدنم کرخت شده بود.حسی شبیه مرگ ؛ به درون پیراهن خیسم خزید.از دور؛ گلدسته ی مسجدشان را که دیدم ؛ فهمیدم با خانه ی آنها زیاد فاصله ندارم. پیرمردی کنار آتش نشسته بود.شاید مشتعلی بود.دیگر چیزی نمیدیدم!
گفتم : خونه ی حاجی؟ گفت؛ همینه! آهسته شنیدم،"خیس شدی که! الان سینه پهلو میکنی!..."و به در کوبید؛
مردی میانه سال ؛ در را باز کرد. تا مرا دید؛ داد زد:؛ شهرام ! آمد ؛ با کت بلندش ؛ موهایش آشفته بود؛ مثل شب و روز من که با هم ؛ یکی شده بود! به من که رسید؛ در آغوشش ؛ بیهوش شدم؛ به هوش که آمدم ؛ روی تختی خوابیده بودم و میلرزیدم... چیستا دستمال نمدار را روی پیشانی و شقیقه هایم میگذاشت:
داد زدم: شهرام؟!
گفت:اینجام، و لبه تخت باریک نشست؛ دستم را گرفت و گفت:چرا بی لباس؟ چرا اینجوری؟!
گفتم : نفهمیدم چطوری اومدم ؛ فقط باید میامدم ! گفت: حال مادرم خوب نبود عزیزم !....
گفتم:میدونم؛ شبنمو دیدم! علیرضا؛ خیلی چیزا رو گفت...
شهرام گفت: نه ! تو شبنمو ندیدی! گفتم : اون زنو دیدم با شال سیاهی که تا روی چشماش کشیده بود پایین... ؛
بچه تو بغل! گفت:مادر من بود ! اونه که دختر بچه های مردمو میدزده! علیرضا میترسید ؛ بت بگه. میترسید از خانواده من بترسی! مثل همه! همه ی اهالی این ده....اگه به احترام حاجی سپندان نبود ؛ مادرمو تا حالا ؛ بیرون کرده بودن...مادرمم ؛ جایی به جز اینجا نمیاد؛ چون فکر میکنه ؛ بچه ش هنوز اینجاست....زن ؛ توی غار ؛ مادر من بود! دختربچه ها را میدزده ؛ گاهی یادش میره ؛ کجا قایم کرده ! و بعد که یادش میاد ؛ میره پیش اونا..... صدمه ای بشون نمیزنه!...این سومین بارشه ؛ وگرنه ؛ حاجی سپندان حواسش بش هست.....
گفتم: ماجرا چیه؟! حس میکنم ؛ تو تاریکی راه میرم ؛ یکی به من بگه ماجرا چیه؟
آن دو ؛ نگاهی به هم کردند. چیستا گفت: علیرضا ؛ یا آذر خانم چهارده ساله ؛ شبنمو برای حاجی نزولخوره ؛ جابجا کرد ؛ ولی دیگه؛ اون شبنم نبود! شبیه خودش نبود.شبیه هیچی نبود؛ یه عروسکی بود که کوکش تموم شده باشه...شبح یه آدم بود ! از اون به بعد ؛ شبنم یه آدم دیگه شد...من دیدمش تو بیمارستان! موقعی که کارآموز بودم ؛ هنوز شهرامو نمیشناختم....
#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج دسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
اشتراک گذاری این داستان
#فقط با ذکر
#نام_نویسنده مجاز است.
این کتاب؛ تحت حمایت قانون کپی رایت است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.
@chista_2
@chista_yasrebi
بیشتر درباره
#داستان_نویسی بیاموزیم
#شکل در #رمان چیست؟
شکل ؛ اصطلاحی است که روش و طرز تنظیم و ضرباهنگ اثر را ؛ مشخص میکند. اینکه اجزای یک اثر هنری ؛ چگونه و با چه ریتم و آهنگی باید، کنار هم بنشینند ؛ همان
#شکل است.
شکل ؛ کاملا به خود #نویسنده بستگی دارد.
مثلا در صحنه های اعتراف یا افشاگری ؛ شکل کار ؛ تند میشود و کلی اطلاعات ؛ در زمان کمی به مخاطب داده میشود.
اما در صحنه های دیگر ؛ نویسنده عمدی اطلاعات را خرد میکند و گهگاه آنها را از زبان قهرمانانش رو میکند... و حتی گاهی ؛ امساک به خرج میدهد و یا اطلاعاتی را آسان در اختیار خواننده نمیگذارد ؛ که حتما هدفی دارد...
شکل ؛ هیات و نظم محدودی نیست ؛ نتیجه ی ابداع ذهن نویسنده است ؛ مثلا در رمان
#او_یکزن ؛ اثر
#چیستایثربی ؛
علیرضا از تنها فرصتی که نلی را تنها پیدا کرده ؛ استفاده میکند ؛ و کلی اطلاعات به او میدهد ؛ که چون برخی از آنها مثل حضور شبنم در دهکده ؛ کاملا واقعیت ندارد ؛ مسلسلوار باید بیان شود.
به سه دلیل :
یک : علیرضا شاید دیگر هرگز ؛ با نلی تنها نباشد که این موارد را به او بگوید.
دو: این اطلاعات ؛ به هم وابسته است.
سه: این صحنه حالت
#خود_افشایی دارد...و فرد معمولا موقع دردددل و افشاکردن خود ؛ همه چیز را پشت هم میگوید ؛ وگرنه از گفتن آنها ؛ پشیمان میشود....و علیرضا ؛ حتما از افشا کردن این همه مطلب ؛ دلیلی دارد که بعدا ؛ معلوم میشود؛ چون حتی ؛ نلی چند بار ؛ با تعجب میپرسد :
چرا اینها را به من میگویی؟!
شکل ارتباطی نزدیک با
#محتوا دارد و هر جا محتوا تند و تیز شود ؛ شکل هم ؛ ریتم تندی پیدا میکند...مثل صحنه های اخر رمان
#مادام_بوواری اثر جاودان
#گوستاو_فلوبر ؛
که ناگهان ریتم ؛ آنچنان تند میشود که همه ی اتفاقات وحشتناک ؛ فقط در چند صفحه رخ میدهد ! در حالی که قبل از آن ؛ رمان ریتم ملایمی داشت...
#هربرت_رید ؛ منتقد و شاعر انگلیسی میگوید:
شکل رمان هر کس ؛ شبیه شخصیت نویسنده ی اوست....برخی نویسنده ها ؛ ریتم تندی دارند و قاطع و پشت هم زندگی و عمل میکنند و سریع تر از دیگران هم حرف میزنند ؛ پس شکل نوشتار آنها ؛ شبیه خود شخصیت نویسنده است و کسی نمیتواند مادامی که منطق درونی داستان ؛ حفظ شده باشد ؛ از شکل شکایتی داشته باشد... چون کاملا سلیقه ای است و همانطور که اشاره شد ؛ به
#شخصیت نویسنده بستگی دارد.
#چیستایثربی
#form
#novel
@chista_yasrebi
بیشتر درباره
#داستان_نویسی بیاموزیم
#شکل در #رمان چیست؟
شکل ؛ اصطلاحی است که روش و طرز تنظیم و ضرباهنگ اثر را ؛ مشخص میکند. اینکه اجزای یک اثر هنری ؛ چگونه و با چه ریتم و آهنگی باید، کنار هم بنشینند ؛ همان
#شکل است.
شکل ؛ کاملا به خود #نویسنده بستگی دارد.
مثلا در صحنه های اعتراف یا افشاگری ؛ شکل کار ؛ تند میشود و کلی اطلاعات ؛ در زمان کمی به مخاطب داده میشود.
اما در صحنه های دیگر ؛ نویسنده عمدی اطلاعات را خرد میکند و گهگاه آنها را از زبان قهرمانانش رو میکند... و حتی گاهی ؛ امساک به خرج میدهد و یا اطلاعاتی را آسان در اختیار خواننده نمیگذارد ؛ که حتما هدفی دارد...
شکل ؛ هیات و نظم محدودی نیست ؛ نتیجه ی ابداع ذهن نویسنده است ؛ مثلا در رمان
#او_یکزن ؛ اثر
#چیستایثربی ؛
علیرضا از تنها فرصتی که نلی را تنها پیدا کرده ؛ استفاده میکند ؛ و کلی اطلاعات به او میدهد ؛ که چون برخی از آنها مثل حضور شبنم در دهکده ؛ کاملا واقعیت ندارد ؛ مسلسلوار باید بیان شود.
به سه دلیل :
یک : علیرضا شاید دیگر هرگز ؛ با نلی تنها نباشد که این موارد را به او بگوید.
دو: این اطلاعات ؛ به هم وابسته است.
سه: این صحنه حالت
#خود_افشایی دارد...و فرد معمولا موقع دردددل و افشاکردن خود ؛ همه چیز را پشت هم میگوید ؛ وگرنه از گفتن آنها ؛ پشیمان میشود....و علیرضا ؛ حتما از افشا کردن این همه مطلب ؛ دلیلی دارد که بعدا ؛ معلوم میشود؛ چون حتی ؛ نلی چند بار ؛ با تعجب میپرسد :
چرا اینها را به من میگویی؟!
شکل ارتباطی نزدیک با
#محتوا دارد و هر جا محتوا تند و تیز شود ؛ شکل هم ؛ ریتم تندی پیدا میکند...مثل صحنه های اخر رمان
#مادام_بوواری اثر جاودان
#گوستاو_فلوبر ؛
که ناگهان ریتم ؛ آنچنان تند میشود که همه ی اتفاقات وحشتناک ؛ فقط در چند صفحه رخ میدهد ! در حالی که قبل از آن ؛ رمان ریتم ملایمی داشت...
#هربرت_رید ؛ منتقد و شاعر انگلیسی میگوید:
شکل رمان هر کس ؛ شبیه شخصیت نویسنده ی اوست....برخی نویسنده ها ؛ ریتم تندی دارند و قاطع و پشت هم زندگی و عمل میکنند و سریع تر از دیگران هم حرف میزنند ؛ پس شکل نوشتار آنها ؛ شبیه خود شخصیت نویسنده است و کسی نمیتواند مادامی که منطق درونی داستان ؛ حفظ شده باشد ؛ از شکل شکایتی داشته باشد... چون کاملا سلیقه ای است و همانطور که اشاره شد ؛ به
#شخصیت نویسنده بستگی دارد.
#چیستایثربی
#form
#novel
@chista_yasrebi
دوستان محترم :
به دلیل
#تعرض و
#بددهنی برخی بیخردان و مغرضان و شاید
#مزدوران به دو صفحه ی #اینستاگرام اینجانب ؛ هر دو صفحه ی من ؛ تا اطلاع ثانوی قفل خواهد بود ؛ لذا کسانی که از صفحه میروند ؛ در کمال شرمندگی ؛ پشت در بسته ی صفحه ؛ میمانند...
پذیرش فالورهای جدید ؛ منوط به نگاهی به صفحه ی آنها و تنها ؛ با صلاحدید ماست....
متاسفم که عده ای کژ اندیش ؛ محفل دور هم خوانی صمیمانه ی ما را ؛ گاهی آشفته میکنند..اما میدانید که به هدف خود نمیرسند! و البته کسی به سگ مرده ؛ لگد نمیزند.....
اینها قبلا کجا بودند ؟
قصه ها ادامه دارد و در چندین کانال دوستان دیگر نیز ؛ به طور همزمان منتشر میشود... و شما همیشه در صفحه همراهید ؛ حتی وقتی من نیستم و یا سر کار هستم.
ما یک صفحه ی فرهنگی و صمیمانه
با هدف
#آگاهی و
#دانش_بیشتر
#ادبی_فرهنگی و اجتماعی میخواهیم ؛
و البته
#بحثهای_گروهی شبانه خواهیم داشت...
همانگونه که دعاهای گروهی داشته و باز ؛ خواهیم داشت...
ما افراد صفحه ی
#اهل_دلانیم...
دیگر #غریبه_ها را به آن راهی نیست...
هر کس درخواست دهد ؛ یعنی قوانین رعایت ادب ؛ احترام به عقاید دیگران ؛ و دوری از انگ زدنهای
#سیاسی_جتماعی را در صفحه ی ما پذیرفته است...و حق توهین به هیچکس و بخصوص خانمهای فرهیخته ی صفحه ی مرا ندارد....دست کم با گزینه ی
#بلاک ؛ من اجازه نمیدهم !
پس خواهشمندم ؛ آگاهانه درخواست دهید.
با سپاس
با آرزوی روزی که قفل همه ی صفحه ها باز شود.... و قفلی که بر برخی دلها زده شده است...
با احترام فراوان
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
به دلیل
#تعرض و
#بددهنی برخی بیخردان و مغرضان و شاید
#مزدوران به دو صفحه ی #اینستاگرام اینجانب ؛ هر دو صفحه ی من ؛ تا اطلاع ثانوی قفل خواهد بود ؛ لذا کسانی که از صفحه میروند ؛ در کمال شرمندگی ؛ پشت در بسته ی صفحه ؛ میمانند...
پذیرش فالورهای جدید ؛ منوط به نگاهی به صفحه ی آنها و تنها ؛ با صلاحدید ماست....
متاسفم که عده ای کژ اندیش ؛ محفل دور هم خوانی صمیمانه ی ما را ؛ گاهی آشفته میکنند..اما میدانید که به هدف خود نمیرسند! و البته کسی به سگ مرده ؛ لگد نمیزند.....
اینها قبلا کجا بودند ؟
قصه ها ادامه دارد و در چندین کانال دوستان دیگر نیز ؛ به طور همزمان منتشر میشود... و شما همیشه در صفحه همراهید ؛ حتی وقتی من نیستم و یا سر کار هستم.
ما یک صفحه ی فرهنگی و صمیمانه
با هدف
#آگاهی و
#دانش_بیشتر
#ادبی_فرهنگی و اجتماعی میخواهیم ؛
و البته
#بحثهای_گروهی شبانه خواهیم داشت...
همانگونه که دعاهای گروهی داشته و باز ؛ خواهیم داشت...
ما افراد صفحه ی
#اهل_دلانیم...
دیگر #غریبه_ها را به آن راهی نیست...
هر کس درخواست دهد ؛ یعنی قوانین رعایت ادب ؛ احترام به عقاید دیگران ؛ و دوری از انگ زدنهای
#سیاسی_جتماعی را در صفحه ی ما پذیرفته است...و حق توهین به هیچکس و بخصوص خانمهای فرهیخته ی صفحه ی مرا ندارد....دست کم با گزینه ی
#بلاک ؛ من اجازه نمیدهم !
پس خواهشمندم ؛ آگاهانه درخواست دهید.
با سپاس
با آرزوی روزی که قفل همه ی صفحه ها باز شود.... و قفلی که بر برخی دلها زده شده است...
با احترام فراوان
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#مونولوگ_خوب از
#آرتور_میلر
چرا با دیدن مترو غمگین میشم؟
هر روز ؛ همون آدمها که سوار میشن ؛
و هر روز ؛ همون آدمها که پیاده میشن؛
و همه ی اون چیزاییه که اتفاق میافته ؛ برای اینکه اونا رو پیرتر کنه خدایا...... گاهی عجیب ترس برم میداره ؛ مثل همه مون تو این دنیا.....انگار همه مون ؛ تو اتاق بزرگی ؛ یه نفس به این سو و آن سو میریم.....از دیواری به دیوار دیگه....و باز همون حرکت.....
و بدون پایانی ؛ بدون هیچ پایانی....
#مونولوگ_خوب
#آرتور_میلر
نمایشنامه_نویس_امریکایی
#نویسنده :
#فروشنده
و #ساحره_سوزان
این مونولوگ ازنمایشنامه ی
#خاطره_دو_دوشنبه انتخاب شده است...
ترجمه:محمودرهبر.اعظم خاتم
گاهی برخی مونولوگها #جاودانی است.
مثل "بودن یا نبودن
#"هملت"
#شکسپیر ؛
که برای هر دوره ای کاربرد دارد.....
#چیستایثربی
#ادبیات
#نمایشنامه
#میلر
#مونولوگ
#جمله
#آرتور_میلر
چرا با دیدن مترو غمگین میشم؟
هر روز ؛ همون آدمها که سوار میشن ؛
و هر روز ؛ همون آدمها که پیاده میشن؛
و همه ی اون چیزاییه که اتفاق میافته ؛ برای اینکه اونا رو پیرتر کنه خدایا...... گاهی عجیب ترس برم میداره ؛ مثل همه مون تو این دنیا.....انگار همه مون ؛ تو اتاق بزرگی ؛ یه نفس به این سو و آن سو میریم.....از دیواری به دیوار دیگه....و باز همون حرکت.....
و بدون پایانی ؛ بدون هیچ پایانی....
#مونولوگ_خوب
#آرتور_میلر
نمایشنامه_نویس_امریکایی
#نویسنده :
#فروشنده
و #ساحره_سوزان
این مونولوگ ازنمایشنامه ی
#خاطره_دو_دوشنبه انتخاب شده است...
ترجمه:محمودرهبر.اعظم خاتم
گاهی برخی مونولوگها #جاودانی است.
مثل "بودن یا نبودن
#"هملت"
#شکسپیر ؛
که برای هر دوره ای کاربرد دارد.....
#چیستایثربی
#ادبیات
#نمایشنامه
#میلر
#مونولوگ
#جمله
گاهی ؛ گدایی هنر است....
وقتی دیگر چیزی برای از دست دادن نداری...
#رضا_میرزاده_عشقی
#شاعر
#نمایشنامه_نویس
#روزنامه_نگار
#کارگردان
که در پایان انقلاب مشروطه ؛ در سی و یک سالگی ؛ به دستور حکومت وقت ؛ مقابل درب منزل مسکونی اش در بهارستان کشته شد...
به ضرب گلوله
یادش جاری
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
وقتی دیگر چیزی برای از دست دادن نداری...
#رضا_میرزاده_عشقی
#شاعر
#نمایشنامه_نویس
#روزنامه_نگار
#کارگردان
که در پایان انقلاب مشروطه ؛ در سی و یک سالگی ؛ به دستور حکومت وقت ؛ مقابل درب منزل مسکونی اش در بهارستان کشته شد...
به ضرب گلوله
یادش جاری
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi اگر خدا این همه سبز ؛ جاری نکرده بود/عشق در خانه ی اولش ؛ در بهشت مانده بود/چیستایثربی/