#او_یکزن
#قسمت_هفتادم
#چیستایثربی
چرا نمیاد؟چرا شهرام نمیاد؟ چند تا دیگه قرص بخورم؟ مگه نمیدونه نباید استرس بگیرم؟ چرا گوشیشو خاموش کرده؟ چرا چیستا جواب نمیده؟ شام سرد شد.هی راه میرم ،هی راه میرم...
نمیاد.من از این خونه وسط برف میترسم ؛ از شب میترسم ؛ هر چی چراغ بوده روشن کردم ؛ حتی چراغ ایوونو ! نمیاد! به کی زنگ بزنم؟ خدایا!درد....حالم الان بد میشه! نگفت انقدر دیر میاد! کجاست؟اتفاقی نیفتاده باشه! بالاخره اومد! پس چرا کلید میندازه؟میدونه در بزنه باز میکنم....
این کیه کلید داره! علیرضا وارد شد.طوریکه انگار به خانه ی خودش وارد میشود. آنقدر ترسیدم که یادم رفت شالم را بردارم. گفت:لازم نیست محرمیم ؛ هووهستیم ؛ نه؟ و زد زیرخنده؛ گفتم: از خونه م برو بیرون! گفت:خونه ی تو ؟ اینجا خونه ی من و شهرامه ! گفتم : من زنشم ؛ میدونی؟...
گفت؛ منم بودم ؛ میدونی؟.....
خیلیای دیگه هم شاید بودن..نمیدونی!.. چون تو شناسنامه نبوده.خب حالا چرا گارد گرفتی؟امشب نمیتونه بیاد. گفتم : چی؟ و مجبور شدم بنشینم.گفت:حال مادرش بده.مونده خونه ی ما ؛ پیش داداشم ؛ که عقد تون کرد.حاجی سپندان کوچک ! بعد از فوت آقای خدا بیامرزم ؛ داداشم همه کاره ی این دهه...گفتم ؛ خب ؛ تو اینجا چیکار میکنی؟ گفت: شب میتونی تنها بمونی؛ بمون...گفتم :گمشو بیرون! میخوای شب بمونی اینجا ؟! گفت: نکنه تو میخوای بیای خونه ی ما؟ گفتم: داداشت ما رو عقد کرد ؛ پس همه چیز رو میدونه! گفت: فقط اون میدونه؛ چون فقط اون درباره ی عمل من میدونه! به کل خانواده بگیم تو کی هستی؟ کنیز شهرام؟ مادرش؛ هر چند وقت یه بار دچار حمله ی عصبی میشه.شهرامو میبینه آروم میشه. گفتم: چرا زنگ نزد ؟ گفت : لابد حواسش نبوده ! گفتم: داری دروغ میگی! میتونست یه زنگ بزنه؛ خبربده؛ خندید؛ گفت:؛ فکر کردی چقدر براش مهمی؟ این پسر ؛ مادرشو نگه داشت ؛ نه مادرش ؛ اونو!...الان مادرشو ول نمیکنه بیاد سراغ تو. توی ده ؛ من یه چادر میندازم رو سرم ؛ هیچکس منو نبینه. بعضیا فکر میکنن دختر حاجیه؛ سلام میدن؛ اما تو خونه ؛ مشکل داریم ، فقط داداش میدونه من عمل کردم. زن و بچه ش و خواهرا منو زن شهرام میدونن ؛ گفتم : دروغ میگی میخوای من نیام اونجا...امکان نداره خونواده تون ندونن! پدرت شاید ؛ ولی ایشونو که خدا رحمت کنه.....بقیه میدونن.منو ببر اونجا ! بگو پرستارم؛ هر چی! گفت: داره حسودیم میشه؛ خیلی دوسش داری ؛ نه؟ حتی یه شب نمیتونی ازش دور باشی! تو هیچی از ما نمیدونی ؛ حتی ازشهرام ! یه دختر بیخانواده بودی که خودتو قالبش کردی! گفتم:به تو چه؟جریان عقد ما رو اصلا تو از کجا میدونی؟ قرار بود مخفی باشه.گفت: چیزی تو دنیا درباره شهرام هست که من ندونم؟ یه رازی رو بهت میگم...اونی که دستای مادر شهرامو باز کرد ؛ من بودم.بچه اون حرومزاده باید میمرد! من دستاش و در اتاقو باز کردم
من اون روز اونجا بودم ؛ آذر ده ساله.....
اون هیولا رو دیدم و رنجی رو که مادرش کشید ؛ از اون مرد ؛ نباید بچه ای به دنیا میاورد....این منم که تصمیم میگیرم ؛ نه حاجی سپندان بزرگ و کوچک !
#او_یک_زن
#قسمت_هفتادم
#چیستایثربی
#داستان_بلند
#ادبیات
#داستان
#رمان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
دوستان؛#اشتراک گذاری این داستان به هر شکل فقط و فقط با ذکر
#نام_نویسنده آن مجاز است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.
@chista_2
#قسمت_هفتادم
#چیستایثربی
چرا نمیاد؟چرا شهرام نمیاد؟ چند تا دیگه قرص بخورم؟ مگه نمیدونه نباید استرس بگیرم؟ چرا گوشیشو خاموش کرده؟ چرا چیستا جواب نمیده؟ شام سرد شد.هی راه میرم ،هی راه میرم...
نمیاد.من از این خونه وسط برف میترسم ؛ از شب میترسم ؛ هر چی چراغ بوده روشن کردم ؛ حتی چراغ ایوونو ! نمیاد! به کی زنگ بزنم؟ خدایا!درد....حالم الان بد میشه! نگفت انقدر دیر میاد! کجاست؟اتفاقی نیفتاده باشه! بالاخره اومد! پس چرا کلید میندازه؟میدونه در بزنه باز میکنم....
این کیه کلید داره! علیرضا وارد شد.طوریکه انگار به خانه ی خودش وارد میشود. آنقدر ترسیدم که یادم رفت شالم را بردارم. گفت:لازم نیست محرمیم ؛ هووهستیم ؛ نه؟ و زد زیرخنده؛ گفتم: از خونه م برو بیرون! گفت:خونه ی تو ؟ اینجا خونه ی من و شهرامه ! گفتم : من زنشم ؛ میدونی؟...
گفت؛ منم بودم ؛ میدونی؟.....
خیلیای دیگه هم شاید بودن..نمیدونی!.. چون تو شناسنامه نبوده.خب حالا چرا گارد گرفتی؟امشب نمیتونه بیاد. گفتم : چی؟ و مجبور شدم بنشینم.گفت:حال مادرش بده.مونده خونه ی ما ؛ پیش داداشم ؛ که عقد تون کرد.حاجی سپندان کوچک ! بعد از فوت آقای خدا بیامرزم ؛ داداشم همه کاره ی این دهه...گفتم ؛ خب ؛ تو اینجا چیکار میکنی؟ گفت: شب میتونی تنها بمونی؛ بمون...گفتم :گمشو بیرون! میخوای شب بمونی اینجا ؟! گفت: نکنه تو میخوای بیای خونه ی ما؟ گفتم: داداشت ما رو عقد کرد ؛ پس همه چیز رو میدونه! گفت: فقط اون میدونه؛ چون فقط اون درباره ی عمل من میدونه! به کل خانواده بگیم تو کی هستی؟ کنیز شهرام؟ مادرش؛ هر چند وقت یه بار دچار حمله ی عصبی میشه.شهرامو میبینه آروم میشه. گفتم: چرا زنگ نزد ؟ گفت : لابد حواسش نبوده ! گفتم: داری دروغ میگی! میتونست یه زنگ بزنه؛ خبربده؛ خندید؛ گفت:؛ فکر کردی چقدر براش مهمی؟ این پسر ؛ مادرشو نگه داشت ؛ نه مادرش ؛ اونو!...الان مادرشو ول نمیکنه بیاد سراغ تو. توی ده ؛ من یه چادر میندازم رو سرم ؛ هیچکس منو نبینه. بعضیا فکر میکنن دختر حاجیه؛ سلام میدن؛ اما تو خونه ؛ مشکل داریم ، فقط داداش میدونه من عمل کردم. زن و بچه ش و خواهرا منو زن شهرام میدونن ؛ گفتم : دروغ میگی میخوای من نیام اونجا...امکان نداره خونواده تون ندونن! پدرت شاید ؛ ولی ایشونو که خدا رحمت کنه.....بقیه میدونن.منو ببر اونجا ! بگو پرستارم؛ هر چی! گفت: داره حسودیم میشه؛ خیلی دوسش داری ؛ نه؟ حتی یه شب نمیتونی ازش دور باشی! تو هیچی از ما نمیدونی ؛ حتی ازشهرام ! یه دختر بیخانواده بودی که خودتو قالبش کردی! گفتم:به تو چه؟جریان عقد ما رو اصلا تو از کجا میدونی؟ قرار بود مخفی باشه.گفت: چیزی تو دنیا درباره شهرام هست که من ندونم؟ یه رازی رو بهت میگم...اونی که دستای مادر شهرامو باز کرد ؛ من بودم.بچه اون حرومزاده باید میمرد! من دستاش و در اتاقو باز کردم
من اون روز اونجا بودم ؛ آذر ده ساله.....
اون هیولا رو دیدم و رنجی رو که مادرش کشید ؛ از اون مرد ؛ نباید بچه ای به دنیا میاورد....این منم که تصمیم میگیرم ؛ نه حاجی سپندان بزرگ و کوچک !
#او_یک_زن
#قسمت_هفتادم
#چیستایثربی
#داستان_بلند
#ادبیات
#داستان
#رمان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
دوستان؛#اشتراک گذاری این داستان به هر شکل فقط و فقط با ذکر
#نام_نویسنده آن مجاز است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.
@chista_2
#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_یکم
#چیستایثربی
علیرضا گفت: من اونجا بودم ؛ ده سالم بود؛ رنج اون زنو دیدم ؛ اون هیولا رو هم دیدم...
بچه ی اون حرومزاده نباید به دنیا میامد! آقام مخالف سقط بود ؛ میگفت بچه ؛ چهارماهه که شد ؛ تازه مطمین شدیم مال اون مردکه ! گرچه خود مهتاب خانم ؛ بنده خدا از اول میگفت...ولی بچه الان دیگه روح داره ؛ کشتنش گناهه!
اما به نظر من ؛ گناه اینه بچه ای رو به دنیا بیاری که دوسش نداری ؛ که موقع شیر دادنش ؛ تنت بلرزه ؛ که هربار دلت بخواد بمیری ولی نبینیش ! من درو رو مهتاب باز کردم ؛ که اگه میخواد بچه رو خلاص کنه؛ بره؛ حتی اگه خودشم بمیره! مرگ به بعضی زندگیا ؛ شرف داره ؛ حالا چرا اینجوری نگام میکنی؟ از من میترسی؟
گفتم: تو خیلی بدبختی ! چرا باید ازت بترسم؟ تو چسبیدی به شهرام که بدبختیت یادت بره ! چون اون روی همه تاثیر میذاره و تو هیچی نیستی ! چسبیدی به اون که هویت بگیری ! حالا با افتخارم ؛ راجع به گذشته حرف میزنی! الان زندگی مهتاب ؛ با کشتن اون بچه ؛ خوبه؟ خیلی آرامش داره؟!
اصلا به تو چه؟ کی گفته تو جای خدا تصمیم بگیری؟ داد زد : خدا؟ کدوم خدا؟ خدایی که نمیتونه تصمیم بگیره بنده شو زن خلق کنه یا مرد؟!
مگه تقصیر من بود که اینجوری به دنیا آمدم؟ یه عمر از دو طرف تحقیر شدم ؛ زنا و مردا ! خدا ؛ وقتی اون هیولا ؛ روی مادر شهرام افتاده بود کجا بود؟ من اونجا بودم ؛ خدا کجا بود؟ من کمکش کردم لباس بپوشه ؛ خدا چیکار کرد؟ فقط نگاه کرد؟ خدا وقتی حکم پدر شهرام ؛ سه ساعته عوض شد و براش اعدام بریدن ؛ کجا بود؟ خدا وقتی شبنمو بردن و مهتاب به پاشون افتاده بود ؛ کجا بود؟ به من بگو ؛ اگه هست ؛ چرا وقتی لازمش داریم نیست؟ چرا وقتی فریادش میزنیم نیست؟ یا هست ؛ نمیشنوه! نمیخواد بشنوه.... شاید مال ما نیست ! شاید مال از ما بهترونه...شاید فقط صدای یه عده رو میشنوه !
گفتم: مزخرف نگو ! وقتی اومدیم این دنیا ؛ تو کارت دعوت ننوشتن ؛ همه چی درسته و حله !
گفت: جدی؟! خیلی احساس خوشبختی میکنی؟ چون شهرام دوستت داره ! یه روز بره سراغ یکی دیگه ؛ و مثل بقیه ولت کنه؛ زمین و زمانو ؛ چنگ میزنی ؛ چنون تو تپه ها داد بزنی و خدا خدا کنی که صد تا بهمن بریزه روت !
چهارده سالم بود؛
فقط چهارده! میفهمی؟ دیدم خدا کاری نمیکنه ؛ انگار نشسته ؛ فقط نگاه میکنه ! حکمشو ؛ خودم اجرا کردم ؛ دیدم اون زن چه عذابی میکشه ؛ حس گناه کشتن اون بچه هیولا ؛ و یاد شوهرش دیوونه ش کرده... شهرام پیش ما بزرگ شد. مادرش انقدر مریض بود ؛ غذا نمیذاشت جلوش ؛ ته باغ ما بودن...تو دو تا اتاق که حاجی بشون داد ؛ فرار کردم تهران. رد یارو رو ؛ با شماره ماشین نمیشد گرفت ؛ چهار سال گذشته بود ؛ و اون ماشین خودش نبود ؛ اما صاحب ماشینو پیدا کردم ؛ یه بازاری نزول خور خرپول ! فکر میکنی یه دختر بچه ی چهارده ساله که شکل پسراست ؛ چه جوری اون کثافتو به حرف زدن وادار کرد؟! خدا کاری کرد یا خودم؟ با لباس پسرونه رفتم ؛ شاگرد مغازه ش شدم ؛ هرکاری کردم که ازم خوشش اومد ؛ قاپشو زدم ! خدات ببخشه!
ولی حرف زد...! اون کثافت حرف زد....
#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_یکم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
دوستان؛ هرگونه
#اشتراک گذاری تنها با ذکر
#نام_نویسنده
مجاز است ....
این کتاب تحت قانون
#کپی_رایت است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند ؛ همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.
@chista_2
#قسمت_هفتاد_و_یکم
#چیستایثربی
علیرضا گفت: من اونجا بودم ؛ ده سالم بود؛ رنج اون زنو دیدم ؛ اون هیولا رو هم دیدم...
بچه ی اون حرومزاده نباید به دنیا میامد! آقام مخالف سقط بود ؛ میگفت بچه ؛ چهارماهه که شد ؛ تازه مطمین شدیم مال اون مردکه ! گرچه خود مهتاب خانم ؛ بنده خدا از اول میگفت...ولی بچه الان دیگه روح داره ؛ کشتنش گناهه!
اما به نظر من ؛ گناه اینه بچه ای رو به دنیا بیاری که دوسش نداری ؛ که موقع شیر دادنش ؛ تنت بلرزه ؛ که هربار دلت بخواد بمیری ولی نبینیش ! من درو رو مهتاب باز کردم ؛ که اگه میخواد بچه رو خلاص کنه؛ بره؛ حتی اگه خودشم بمیره! مرگ به بعضی زندگیا ؛ شرف داره ؛ حالا چرا اینجوری نگام میکنی؟ از من میترسی؟
گفتم: تو خیلی بدبختی ! چرا باید ازت بترسم؟ تو چسبیدی به شهرام که بدبختیت یادت بره ! چون اون روی همه تاثیر میذاره و تو هیچی نیستی ! چسبیدی به اون که هویت بگیری ! حالا با افتخارم ؛ راجع به گذشته حرف میزنی! الان زندگی مهتاب ؛ با کشتن اون بچه ؛ خوبه؟ خیلی آرامش داره؟!
اصلا به تو چه؟ کی گفته تو جای خدا تصمیم بگیری؟ داد زد : خدا؟ کدوم خدا؟ خدایی که نمیتونه تصمیم بگیره بنده شو زن خلق کنه یا مرد؟!
مگه تقصیر من بود که اینجوری به دنیا آمدم؟ یه عمر از دو طرف تحقیر شدم ؛ زنا و مردا ! خدا ؛ وقتی اون هیولا ؛ روی مادر شهرام افتاده بود کجا بود؟ من اونجا بودم ؛ خدا کجا بود؟ من کمکش کردم لباس بپوشه ؛ خدا چیکار کرد؟ فقط نگاه کرد؟ خدا وقتی حکم پدر شهرام ؛ سه ساعته عوض شد و براش اعدام بریدن ؛ کجا بود؟ خدا وقتی شبنمو بردن و مهتاب به پاشون افتاده بود ؛ کجا بود؟ به من بگو ؛ اگه هست ؛ چرا وقتی لازمش داریم نیست؟ چرا وقتی فریادش میزنیم نیست؟ یا هست ؛ نمیشنوه! نمیخواد بشنوه.... شاید مال ما نیست ! شاید مال از ما بهترونه...شاید فقط صدای یه عده رو میشنوه !
گفتم: مزخرف نگو ! وقتی اومدیم این دنیا ؛ تو کارت دعوت ننوشتن ؛ همه چی درسته و حله !
گفت: جدی؟! خیلی احساس خوشبختی میکنی؟ چون شهرام دوستت داره ! یه روز بره سراغ یکی دیگه ؛ و مثل بقیه ولت کنه؛ زمین و زمانو ؛ چنگ میزنی ؛ چنون تو تپه ها داد بزنی و خدا خدا کنی که صد تا بهمن بریزه روت !
چهارده سالم بود؛
فقط چهارده! میفهمی؟ دیدم خدا کاری نمیکنه ؛ انگار نشسته ؛ فقط نگاه میکنه ! حکمشو ؛ خودم اجرا کردم ؛ دیدم اون زن چه عذابی میکشه ؛ حس گناه کشتن اون بچه هیولا ؛ و یاد شوهرش دیوونه ش کرده... شهرام پیش ما بزرگ شد. مادرش انقدر مریض بود ؛ غذا نمیذاشت جلوش ؛ ته باغ ما بودن...تو دو تا اتاق که حاجی بشون داد ؛ فرار کردم تهران. رد یارو رو ؛ با شماره ماشین نمیشد گرفت ؛ چهار سال گذشته بود ؛ و اون ماشین خودش نبود ؛ اما صاحب ماشینو پیدا کردم ؛ یه بازاری نزول خور خرپول ! فکر میکنی یه دختر بچه ی چهارده ساله که شکل پسراست ؛ چه جوری اون کثافتو به حرف زدن وادار کرد؟! خدا کاری کرد یا خودم؟ با لباس پسرونه رفتم ؛ شاگرد مغازه ش شدم ؛ هرکاری کردم که ازم خوشش اومد ؛ قاپشو زدم ! خدات ببخشه!
ولی حرف زد...! اون کثافت حرف زد....
#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_یکم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
دوستان؛ هرگونه
#اشتراک گذاری تنها با ذکر
#نام_نویسنده
مجاز است ....
این کتاب تحت قانون
#کپی_رایت است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند ؛ همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.
@chista_2
#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#چیستایثربی
علیرضا عرق صورتش را پاک کرد و گفت: آره ! خدای تو ببخشه ؛ ولی وقتی تو خواب و بیداری صداش کردم و جوابمو نداد ؛ ناچار شدم خودم وارد عمل شم .
! اون نزول خور؛ خود شیطان بود ؛ همه جور کار خلافی میکرد ؛ همه جام آشنا داشت ؛ چند بار مواد داد ؛ براش اینور اونور بردم ؛ کم کم اعتمادش جلب شد ؛ یه چیزی میخواستم که باهاش تهدیدش کنم ؛ یه چیزی جای اسلحه که اگه حرف نزد ؛ بذارم رو شقیقه ش؛ ...بترسه!
اینجور آدما نونشون از خلافه ؛ واردن؛ راحت نم پس نمیدن!
کاری کردم منو ببینه ؛ شبا که کارش تموم میشد ؛ میگفتم : خسته این آقا ! مشت و مال میخواین ؟
من بلدم...
کثافت! بلد بودم چه کار کنم خوشش بیاد ؛و اون اتفاق افتاد...
کثیف ترین اتفاقی که میتونه برا یه بچه چهارده ساله بیفته. تن در دادم ؛ گذاشتم ویران شم و توی ذهنم ؛ چهره معصوم شهرامو تجسم کردم و اشکایی که این همه سال ریخت ! وقتی بایکی رفیقی؛ تا آخرش هستی! میفهمی...نه ؛ نمیفهمی....
به شهرام ؛ قول داده بودم انتقام مادرشو بگیرم!
زمینو چنگ میزدم و دلم میخواست اون مردک نزول خورو بکشم ؛ تحمل کردم ؛ گفتم من قربانی بشم بهتره ؛ تا شهرام!
من هیچوقت؛ برای کسی مهم نبودم ؛ حالا یه مدرک میخواستم ؛ وقتی داشت شلوارشو میپوشید و هنوز با اون شکم گنده ش ؛ بالاسرم وایساده بود ؛ سریع دوربینو که کنارم قایم کرده بودم ؛ برداشتم و یه عکس ازش انداختم ؛ حجره نیمه تاریک بود ؛ فقط یه لامپ رو دیوار... اونم انقدر مست بود ؛ ندید ؛ اصلا نفهمید....فقط گفت : چی بود؟
گفتم : هیچی...کلیدم افتاد ؛ شبا توی همون حجره میخوابیدم و به نقشه م فکر میکردم ؛ دیگه هر شب میامد سر وقتم ؛ اول همیشه مشت و مال میخواست ؛ میگفت: تو این کار استادی بچه ! دستای قوی خوبی داری !
بعد یه شب که بد مست بود ؛ ازش پرسیدم ؛ اون ماشینو ؛ اونروز به کی دادی؟! شماره ی ماشینو گفتم و روزشو..... جا خورد! ... محکم خوابوند توی گوشم!
میخواست جلوی دهنمو بگیره خفه م کنه ؛
داد زدم : من اونجا بودم ؛ ماشینتو دیدم !
کمربندشو برداشت ؛ اومد طرفم ؛ عکسشو نشونش دادم ؛ گفتم حتی اگه منو بکشی ؛ بیست تا از این عکس ؛ دست دوستامه ! تو بازار پخش میشه ؛ زنتم میبینه!
منحرف آشغال به گریه افتاد؛ گفت؛سه تا بودن!... یه چیزایی گفت ؛ سن دوتاشون نمیخورد .گفت: اینا خطرناکن ؛ سراغشون نریا ! اجیر شدن...
سومی خود هیولا بود! رفتم درخونه ش ؛ زنش با چادر سفید درو باز کرد ؛ تپل وسفید و خوشبخت بایه بچه تو بغلش...
گفتم ؛ حاجی از بازار منو فرستاده ؛ خونه رو تمیز کنم ؛ آقاتون گفتن! زنگ زد شوهرش ؛ نتونست پیداش کنه..میدونستم...
چون زاغ سیاه شوهرشو چوب زده بودم ؛ اون ساعت کجا میره....زنگ زد به مردک نزول خور ؛ مردک جا خورد اونور خط... حس کردم...
ولی مجبور شد تایید کنه.
گمونم میدونست شوخی ندارم! عکس فاجعه ش دستم بود ! چند کیلو تریاک و هرویین از حجره ی مردک دزدیده بودم ؛ نصفشو تو اتاقا جاسازی کردم؛ نصفشم تو ماشینی که ته باغ بود ؛ دویدم حجره ؛ گفتم ؛ ده شب هیولا میرسه خونه ؛ به پلیس از تلفن عمومی زنگ بزن ؛ گزارش بده !
نزول خوره راضی نمیشد ؛
گفتم: این آدمکشه ؛ مردک ! سر خودتم که ماشینو دادی ؛ میکنه زیر آب یه روز !
زود باش!
ترسید؛ زنگ زد ؛ نیم ساعت بعد پلیس تو خونه ش بود....مواد رو پیدا کردن...همه رو ! هیولا رو بردن جایی که عرب نی انداخت. حکم اجرا شد...
مخلصیم داش شهرام!
#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
#اشتراک_گذاری این مطلب به هر شکل ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده است.
این کتاب ؛ تحت قانون
#کپی_رایت است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم بخوانند.
@chista_2
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#چیستایثربی
علیرضا عرق صورتش را پاک کرد و گفت: آره ! خدای تو ببخشه ؛ ولی وقتی تو خواب و بیداری صداش کردم و جوابمو نداد ؛ ناچار شدم خودم وارد عمل شم .
! اون نزول خور؛ خود شیطان بود ؛ همه جور کار خلافی میکرد ؛ همه جام آشنا داشت ؛ چند بار مواد داد ؛ براش اینور اونور بردم ؛ کم کم اعتمادش جلب شد ؛ یه چیزی میخواستم که باهاش تهدیدش کنم ؛ یه چیزی جای اسلحه که اگه حرف نزد ؛ بذارم رو شقیقه ش؛ ...بترسه!
اینجور آدما نونشون از خلافه ؛ واردن؛ راحت نم پس نمیدن!
کاری کردم منو ببینه ؛ شبا که کارش تموم میشد ؛ میگفتم : خسته این آقا ! مشت و مال میخواین ؟
من بلدم...
کثافت! بلد بودم چه کار کنم خوشش بیاد ؛و اون اتفاق افتاد...
کثیف ترین اتفاقی که میتونه برا یه بچه چهارده ساله بیفته. تن در دادم ؛ گذاشتم ویران شم و توی ذهنم ؛ چهره معصوم شهرامو تجسم کردم و اشکایی که این همه سال ریخت ! وقتی بایکی رفیقی؛ تا آخرش هستی! میفهمی...نه ؛ نمیفهمی....
به شهرام ؛ قول داده بودم انتقام مادرشو بگیرم!
زمینو چنگ میزدم و دلم میخواست اون مردک نزول خورو بکشم ؛ تحمل کردم ؛ گفتم من قربانی بشم بهتره ؛ تا شهرام!
من هیچوقت؛ برای کسی مهم نبودم ؛ حالا یه مدرک میخواستم ؛ وقتی داشت شلوارشو میپوشید و هنوز با اون شکم گنده ش ؛ بالاسرم وایساده بود ؛ سریع دوربینو که کنارم قایم کرده بودم ؛ برداشتم و یه عکس ازش انداختم ؛ حجره نیمه تاریک بود ؛ فقط یه لامپ رو دیوار... اونم انقدر مست بود ؛ ندید ؛ اصلا نفهمید....فقط گفت : چی بود؟
گفتم : هیچی...کلیدم افتاد ؛ شبا توی همون حجره میخوابیدم و به نقشه م فکر میکردم ؛ دیگه هر شب میامد سر وقتم ؛ اول همیشه مشت و مال میخواست ؛ میگفت: تو این کار استادی بچه ! دستای قوی خوبی داری !
بعد یه شب که بد مست بود ؛ ازش پرسیدم ؛ اون ماشینو ؛ اونروز به کی دادی؟! شماره ی ماشینو گفتم و روزشو..... جا خورد! ... محکم خوابوند توی گوشم!
میخواست جلوی دهنمو بگیره خفه م کنه ؛
داد زدم : من اونجا بودم ؛ ماشینتو دیدم !
کمربندشو برداشت ؛ اومد طرفم ؛ عکسشو نشونش دادم ؛ گفتم حتی اگه منو بکشی ؛ بیست تا از این عکس ؛ دست دوستامه ! تو بازار پخش میشه ؛ زنتم میبینه!
منحرف آشغال به گریه افتاد؛ گفت؛سه تا بودن!... یه چیزایی گفت ؛ سن دوتاشون نمیخورد .گفت: اینا خطرناکن ؛ سراغشون نریا ! اجیر شدن...
سومی خود هیولا بود! رفتم درخونه ش ؛ زنش با چادر سفید درو باز کرد ؛ تپل وسفید و خوشبخت بایه بچه تو بغلش...
گفتم ؛ حاجی از بازار منو فرستاده ؛ خونه رو تمیز کنم ؛ آقاتون گفتن! زنگ زد شوهرش ؛ نتونست پیداش کنه..میدونستم...
چون زاغ سیاه شوهرشو چوب زده بودم ؛ اون ساعت کجا میره....زنگ زد به مردک نزول خور ؛ مردک جا خورد اونور خط... حس کردم...
ولی مجبور شد تایید کنه.
گمونم میدونست شوخی ندارم! عکس فاجعه ش دستم بود ! چند کیلو تریاک و هرویین از حجره ی مردک دزدیده بودم ؛ نصفشو تو اتاقا جاسازی کردم؛ نصفشم تو ماشینی که ته باغ بود ؛ دویدم حجره ؛ گفتم ؛ ده شب هیولا میرسه خونه ؛ به پلیس از تلفن عمومی زنگ بزن ؛ گزارش بده !
نزول خوره راضی نمیشد ؛
گفتم: این آدمکشه ؛ مردک ! سر خودتم که ماشینو دادی ؛ میکنه زیر آب یه روز !
زود باش!
ترسید؛ زنگ زد ؛ نیم ساعت بعد پلیس تو خونه ش بود....مواد رو پیدا کردن...همه رو ! هیولا رو بردن جایی که عرب نی انداخت. حکم اجرا شد...
مخلصیم داش شهرام!
#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
#اشتراک_گذاری این مطلب به هر شکل ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده است.
این کتاب ؛ تحت قانون
#کپی_رایت است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم بخوانند.
@chista_2
#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#چیستایثربی
حکمش اعدام بود ؛ اما کلی آشنا داشت ؛ یه زندان مخروبه تو یه شهر پرت ؛ بیست سال ! به جرم اختلاس ؛ قاچاق ؛ضرب و شتم ؛ هر چی به جز کاری که با مادر شهرام کرد ؛ لعنتی!
وقتی میبردنش ؛ خودمو رسوندم اونجا ؛ زن تپلش گریه میکرد ؛ اونو دست بسته ؛ سوار ماشین کردن ؛ یه لحظه منو دید ؛ لبخند زدم و یه دستمال سیاه رو مثل چشمبند ؛ رو چشام بستم. نمیدونم فهمید یا نه! ولی رنگش پرید.حالم جا اومد!
حالا نوبت نزول خوره بود ؛ میدونستم تا ابد دنبالمه...باید کارو یه سره میکردم ، وگرنه حتی تا ده ردمو میگرفت...چون بش گفتم ؛ من موقع بردن پدر شهرام ؛ اونجا بودم ؛
گفتم : اومدم کوله پشتیمو ببرم... درو پشتم بست ؛ عکس و پول موادشو میخواست ؛ با سه تا کارگرش از قبل ؛ منتظرم بودن ! به جونم افتادن ؛ بامیله آهنی ....قصدشون کشتن بود ! بعدم میگفتن تصادفی سرش خورده به دیوار...یا اصلا جسدمو نیست و نابود میکردن ! از قبل میدونستم زنده م نمیذاره! زنش رسید ؛ عکس لخت شوهرش ؛ تو دستش بود! شب قبل داده بودم بش ؛ میدونستم زنه تنها راه نجاتمه!
زنه گفت: ولش کن کثافت بچه باز! نزولخوره رنگش شد گچ دیوار ! زنش یه مشت اسکناس گذاشت تو جیبم ؛ گفت؛ فرار کن! با اولین اتوبوس رسیدم ده؛ آقام؛ حاجی سپندان با شلاق اومد پیشوازم !
نمیدونست کجا بودم یا چیکار کردم! فقط میدونست یه ماه خونه نبودم و فرار کردم ! صد جا زنگ زده بود و دنبالم گشته بود...
منو برد طویله ؛ شروع کرد زدن! داد نزدم تا شهرام و مادرش نشنون ! آقام میگفت: دادنمیزنی؟ فقط بگو کجا بودی؟ چیکار کردی آذر؟ راستشو بگو دیگه نمیزنم ! یونجه ها رو گازگرفتم ؛ گذاشتم بزنه ؛ دیدم اومد تو ؛ با پاهای کوچیکش؛ شهرام بود ! پیرهن حاجی رو کشید و گفت: نزنش حاجی! تو رو خدا! به خاطر من!
حاجی چشمای معصوم اونو که دید؛ صلواتی فرستاد ؛ شلاقو پرت کرد و رفت.شهرام کنارم نشست.
گفت؛ درد داری؟
گفتم: نه دیگه؛ تموم شد!
گفت: رفیقیم هنوز؟
گفتم: آره؛ چطور مگه؟
گفت: فکر کردم ولم کردی؛ رفتی!
گفتم :
تا آخر عمر ؛ کنارتم داداش ! دست دادیم!
خب اینم حکم ! میبینی نلی خانم ! اجرا شد .... من تبدیل به نجاست شدم ؛ اما اجراشد! گفتم : تو نجس نشدی ! تو واسطه بودی که اون روز اونجا باشی؛ تو واسطه ی خدا بودی که به مهتاب کمک کنی ؛ خدا دوستت داشت که تو رو به بهانه ی چیدن توت فرنگی فرستاد اونجا تا باشی ؛ ببینی ؛ کمک کنی!
تو نظر کرده شی...دعواش میکنی؟!
سرش را لبه مبل گذاشت ؛ میلرزید ! گفت: یعنی از من بدبخت ترم ؛ کسی هست؟
گفتم : تو خودتو ویران کردی ؛ برای یکی دیگه! به این میگن ایثار!.... شاید من روش تو رو انتخاب نمیکردم ؛ یعنی ابدا اینکارو نمیکردم ! اما خدا ؛ با قلبت کارداره که هنوز روشنه ! خاموش نشده علیرضا !نه به خودت فحش بده نه به خدا ! میشه توبه کرد! اون دوستت داره که تو رو ؛ سر راه شهرام گذاشت ؛ شهرامی که هیچکسو نداشت؛ علیرضا دستش را جلوی صورتش گرفت.گفت: دوسم داره خدا؟شروع کرد به گریه! داد زد: خدایا ببخش ! عقلم نمیرسید چیکار کنم باشون ! گند زدم به
خودم.. .منو ببخش. آشتی خدا جون...بیا آشتی کنیم خدا ! چنان گریه میکرد و خدا را صدا میکرد که من هم ؛ به گریه افتادم !
#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
#اشتراک_گذاری این مطلب ؛ به هر شکل ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده است
این کتاب ؛ تحت حمایت قانون کپی رایت است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند :
@chista_2
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#چیستایثربی
حکمش اعدام بود ؛ اما کلی آشنا داشت ؛ یه زندان مخروبه تو یه شهر پرت ؛ بیست سال ! به جرم اختلاس ؛ قاچاق ؛ضرب و شتم ؛ هر چی به جز کاری که با مادر شهرام کرد ؛ لعنتی!
وقتی میبردنش ؛ خودمو رسوندم اونجا ؛ زن تپلش گریه میکرد ؛ اونو دست بسته ؛ سوار ماشین کردن ؛ یه لحظه منو دید ؛ لبخند زدم و یه دستمال سیاه رو مثل چشمبند ؛ رو چشام بستم. نمیدونم فهمید یا نه! ولی رنگش پرید.حالم جا اومد!
حالا نوبت نزول خوره بود ؛ میدونستم تا ابد دنبالمه...باید کارو یه سره میکردم ، وگرنه حتی تا ده ردمو میگرفت...چون بش گفتم ؛ من موقع بردن پدر شهرام ؛ اونجا بودم ؛
گفتم : اومدم کوله پشتیمو ببرم... درو پشتم بست ؛ عکس و پول موادشو میخواست ؛ با سه تا کارگرش از قبل ؛ منتظرم بودن ! به جونم افتادن ؛ بامیله آهنی ....قصدشون کشتن بود ! بعدم میگفتن تصادفی سرش خورده به دیوار...یا اصلا جسدمو نیست و نابود میکردن ! از قبل میدونستم زنده م نمیذاره! زنش رسید ؛ عکس لخت شوهرش ؛ تو دستش بود! شب قبل داده بودم بش ؛ میدونستم زنه تنها راه نجاتمه!
زنه گفت: ولش کن کثافت بچه باز! نزولخوره رنگش شد گچ دیوار ! زنش یه مشت اسکناس گذاشت تو جیبم ؛ گفت؛ فرار کن! با اولین اتوبوس رسیدم ده؛ آقام؛ حاجی سپندان با شلاق اومد پیشوازم !
نمیدونست کجا بودم یا چیکار کردم! فقط میدونست یه ماه خونه نبودم و فرار کردم ! صد جا زنگ زده بود و دنبالم گشته بود...
منو برد طویله ؛ شروع کرد زدن! داد نزدم تا شهرام و مادرش نشنون ! آقام میگفت: دادنمیزنی؟ فقط بگو کجا بودی؟ چیکار کردی آذر؟ راستشو بگو دیگه نمیزنم ! یونجه ها رو گازگرفتم ؛ گذاشتم بزنه ؛ دیدم اومد تو ؛ با پاهای کوچیکش؛ شهرام بود ! پیرهن حاجی رو کشید و گفت: نزنش حاجی! تو رو خدا! به خاطر من!
حاجی چشمای معصوم اونو که دید؛ صلواتی فرستاد ؛ شلاقو پرت کرد و رفت.شهرام کنارم نشست.
گفت؛ درد داری؟
گفتم: نه دیگه؛ تموم شد!
گفت: رفیقیم هنوز؟
گفتم: آره؛ چطور مگه؟
گفت: فکر کردم ولم کردی؛ رفتی!
گفتم :
تا آخر عمر ؛ کنارتم داداش ! دست دادیم!
خب اینم حکم ! میبینی نلی خانم ! اجرا شد .... من تبدیل به نجاست شدم ؛ اما اجراشد! گفتم : تو نجس نشدی ! تو واسطه بودی که اون روز اونجا باشی؛ تو واسطه ی خدا بودی که به مهتاب کمک کنی ؛ خدا دوستت داشت که تو رو به بهانه ی چیدن توت فرنگی فرستاد اونجا تا باشی ؛ ببینی ؛ کمک کنی!
تو نظر کرده شی...دعواش میکنی؟!
سرش را لبه مبل گذاشت ؛ میلرزید ! گفت: یعنی از من بدبخت ترم ؛ کسی هست؟
گفتم : تو خودتو ویران کردی ؛ برای یکی دیگه! به این میگن ایثار!.... شاید من روش تو رو انتخاب نمیکردم ؛ یعنی ابدا اینکارو نمیکردم ! اما خدا ؛ با قلبت کارداره که هنوز روشنه ! خاموش نشده علیرضا !نه به خودت فحش بده نه به خدا ! میشه توبه کرد! اون دوستت داره که تو رو ؛ سر راه شهرام گذاشت ؛ شهرامی که هیچکسو نداشت؛ علیرضا دستش را جلوی صورتش گرفت.گفت: دوسم داره خدا؟شروع کرد به گریه! داد زد: خدایا ببخش ! عقلم نمیرسید چیکار کنم باشون ! گند زدم به
خودم.. .منو ببخش. آشتی خدا جون...بیا آشتی کنیم خدا ! چنان گریه میکرد و خدا را صدا میکرد که من هم ؛ به گریه افتادم !
#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
#اشتراک_گذاری این مطلب ؛ به هر شکل ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده است
این کتاب ؛ تحت حمایت قانون کپی رایت است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند :
@chista_2
#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
علیرضا هنوز داشت گریه میکرد که در زدند ؛ سهراب بود ؛ رنگش پریده بود.گفتم ؛ بیا تو ! گفت:مهمون داری؟ گفتم: علیرضاست؛ شهرام نیست.علیرضا اومده که من نترسم! بش میگم شب بره ؛ اگه تو خونه ت باشی ؛ من نمیترسم....
سهراب گفت : اونم باید بیاد کمک کنه ؛ دو روزه خونه نبودم. اول یه دختر بچه گم شد؛ پلیس اومد.همه کمک کردیم؛ پیدا نشد.الانم حاجی سپندان کوچک زنگ زد ؛ گفت: مهتاب میخواد پسرشو ببینه ؛ میخواد یه چیزی ؛ به پسرش بگه! سرم لحظه ای گیج رفت....
گفتم : مگه شهرام پیش مادرش نیست؟ گفت: نه! فکر کردم اینجاست! گفتم :علیرضا ؛ شهرام که پیش مادرش نیست! چرا گفتی اونجاست؟ علیرضا سکوت کرد. گفتم : چیستا رسیده تهران؟ گفت: پرستار دخترش زنگ زد ؛ خبری ازش نیست ؛ گوشیشم خاموشه ؛ دستم را به در گرفتم ، علیرضا چیشده؟!
عمدی قصه ی زندگیتو گفتی ؛ وقتو تلف کنی؟ اصلا راست گفتی یا فقط میخواستی زمان بگذره؟!
سهراب گفت: این ساعت چیستاست! نه؟ ساعت نقره ای رنگ چیستا ؛ دستش بود ؛ روی هشت و شانزده دقیقه ؛ متوقف شده بود. گفت: دوستام لای برفای نزدیک جاده پیدا کردن...شکسته! معلومه به زور از دستش باز شده! من نگرانشم ! اینجا به جز خونه ی من و شما جایی رو نمیشناخت! شهرامم که ناپدید شده ! علیرضا گفت : خب که چی؟ یه دختر بچه گم شده ؛ برین دنبالش...این دو تا که بچه نیستن ؛ شاید با هم رفتن کافیشاپی ؛ جایی.... و خندید!
با وحشت به علیرضا نگاه کردم ؛ یعنی چی؟!
تو میدونستی چیستا گم شده و سر منو با قصه گرم کردی؟ گفت : قصه نبود! گفتم : هر چی بود ؛ تو گفتی شهرام ؛ پیش مادرشه ! علیرضا گفت: من بش گفتم بچه های حاجی؛ مادرشو سلامت بردن خونه ؛ اونم گفت: من میرم جاده ترمینال ؛
شاید چیستا هنوز نرفته باشه !
گفتم : خب چرا زودتر نگفتی؟!
جاش قصه زندگیتو گفتی حواسمو پرت کنی؟ گفت: چه فرقی میکنه؟ به هر حال شهرام با چیستا کار داشت ؛ چه من بودم ؛ چه نبودم !
سهراب گفت: به جای حرف زدن ؛ باید بریم دنبالشون ! شاید افتاده باشن تو گودالای برف ! اینجا امن نیست.
لباس پوشیدیم ؛ حسم گفت به سمت آن غار برو ، آنجا که شهرام و پدرش کشف کرده بودند !....
سهراب جایش را بلد بود؛ تند تند میرفت ؛ دل درد گرفته بودم. علیرضاگفت: منم جوون بودم....کوچیکتر از تو ! تا حالا روح سرکش یه پسرو ؛ تو تنت حس کردی؟ اون نزول خوره ؛ شب دوم ؛ فهمید من دخترم ! گفت شب اول مست بوده و هول !.... بش گفتم از ده فرار کردم، حامله ام؛ مجبورم لباس پسرونه بپوشم ؛ اگه بهم دست بزنه ؛ دو روز دیگه شکمم میاد جلو و همه فکر میکنن بچه ؛ مال اونه ! اونوقت یا باید منو بگیره ؛ یا جواب مردم و زنشو بده! اونشب سراغم نیامد؛ شب بعد اومد ؛ گفت: اصلا فکر میکنیم تو پسری ! من راز تو رو نگه میدارم ؛ اصلا تو پسر ! بهتر ! کاری ام با اینکه زنی ندارم!....
تو هم به جاش ؛ باید برام یه کاری کنی، یه کم خطرناکه!...قبول؟
#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیچ رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
#اشتراک_گذاری این مطلب #تنها و #تنها با ذکر
#نام_نویسنده مجاز است.
این رمان تحت حمایت قانون
#کپی_رایت آثار مکتوب است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتهای داستان را پشت هم داشته باشند....
@chista_2
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
علیرضا هنوز داشت گریه میکرد که در زدند ؛ سهراب بود ؛ رنگش پریده بود.گفتم ؛ بیا تو ! گفت:مهمون داری؟ گفتم: علیرضاست؛ شهرام نیست.علیرضا اومده که من نترسم! بش میگم شب بره ؛ اگه تو خونه ت باشی ؛ من نمیترسم....
سهراب گفت : اونم باید بیاد کمک کنه ؛ دو روزه خونه نبودم. اول یه دختر بچه گم شد؛ پلیس اومد.همه کمک کردیم؛ پیدا نشد.الانم حاجی سپندان کوچک زنگ زد ؛ گفت: مهتاب میخواد پسرشو ببینه ؛ میخواد یه چیزی ؛ به پسرش بگه! سرم لحظه ای گیج رفت....
گفتم : مگه شهرام پیش مادرش نیست؟ گفت: نه! فکر کردم اینجاست! گفتم :علیرضا ؛ شهرام که پیش مادرش نیست! چرا گفتی اونجاست؟ علیرضا سکوت کرد. گفتم : چیستا رسیده تهران؟ گفت: پرستار دخترش زنگ زد ؛ خبری ازش نیست ؛ گوشیشم خاموشه ؛ دستم را به در گرفتم ، علیرضا چیشده؟!
عمدی قصه ی زندگیتو گفتی ؛ وقتو تلف کنی؟ اصلا راست گفتی یا فقط میخواستی زمان بگذره؟!
سهراب گفت: این ساعت چیستاست! نه؟ ساعت نقره ای رنگ چیستا ؛ دستش بود ؛ روی هشت و شانزده دقیقه ؛ متوقف شده بود. گفت: دوستام لای برفای نزدیک جاده پیدا کردن...شکسته! معلومه به زور از دستش باز شده! من نگرانشم ! اینجا به جز خونه ی من و شما جایی رو نمیشناخت! شهرامم که ناپدید شده ! علیرضا گفت : خب که چی؟ یه دختر بچه گم شده ؛ برین دنبالش...این دو تا که بچه نیستن ؛ شاید با هم رفتن کافیشاپی ؛ جایی.... و خندید!
با وحشت به علیرضا نگاه کردم ؛ یعنی چی؟!
تو میدونستی چیستا گم شده و سر منو با قصه گرم کردی؟ گفت : قصه نبود! گفتم : هر چی بود ؛ تو گفتی شهرام ؛ پیش مادرشه ! علیرضا گفت: من بش گفتم بچه های حاجی؛ مادرشو سلامت بردن خونه ؛ اونم گفت: من میرم جاده ترمینال ؛
شاید چیستا هنوز نرفته باشه !
گفتم : خب چرا زودتر نگفتی؟!
جاش قصه زندگیتو گفتی حواسمو پرت کنی؟ گفت: چه فرقی میکنه؟ به هر حال شهرام با چیستا کار داشت ؛ چه من بودم ؛ چه نبودم !
سهراب گفت: به جای حرف زدن ؛ باید بریم دنبالشون ! شاید افتاده باشن تو گودالای برف ! اینجا امن نیست.
لباس پوشیدیم ؛ حسم گفت به سمت آن غار برو ، آنجا که شهرام و پدرش کشف کرده بودند !....
سهراب جایش را بلد بود؛ تند تند میرفت ؛ دل درد گرفته بودم. علیرضاگفت: منم جوون بودم....کوچیکتر از تو ! تا حالا روح سرکش یه پسرو ؛ تو تنت حس کردی؟ اون نزول خوره ؛ شب دوم ؛ فهمید من دخترم ! گفت شب اول مست بوده و هول !.... بش گفتم از ده فرار کردم، حامله ام؛ مجبورم لباس پسرونه بپوشم ؛ اگه بهم دست بزنه ؛ دو روز دیگه شکمم میاد جلو و همه فکر میکنن بچه ؛ مال اونه ! اونوقت یا باید منو بگیره ؛ یا جواب مردم و زنشو بده! اونشب سراغم نیامد؛ شب بعد اومد ؛ گفت: اصلا فکر میکنیم تو پسری ! من راز تو رو نگه میدارم ؛ اصلا تو پسر ! بهتر ! کاری ام با اینکه زنی ندارم!....
تو هم به جاش ؛ باید برام یه کاری کنی، یه کم خطرناکه!...قبول؟
#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیچ رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
#اشتراک_گذاری این مطلب #تنها و #تنها با ذکر
#نام_نویسنده مجاز است.
این رمان تحت حمایت قانون
#کپی_رایت آثار مکتوب است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتهای داستان را پشت هم داشته باشند....
@chista_2
Chista Yasrebi:
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستا_یثربی
مردک نزول خور گفت": من کاری به زن بودنت ندارم ؛ به جاش تو هم باید یه کاری برام انجام بدی ؛ یه کار خطرناک! قبول؟ علیرضا معامله را قبول کرده بود.
بش گفتم : چقدر خطرناک بود؟ مجبور نیستی بگی چی بود!
گفت: بايد یه محموله رو جابه جا میکردم ؛ اما این بار مواد نبود ؛ آدم بود ! یه زن !
میآوردنش جایی ؛ من باید تحویل میگرفتم ؛ پولو میدادم ؛ زنه رو میبردم یه جای دیگه ! به یه ویلای نزولخوره که کلیدشو بم داده بود ؛ و گفته بود :
اینا وحشی ان ! پولو اول نده! میکشنت! زنه رو هم بت نمیدن! جراتشو داری پولو جلوشون نصف کنی؟!
بگو وقتی زنه سوار ماشین شد ؛ نصف دیگه ش !
راننده لال بود....همه ی کارها رو خودم تنهایی ؛ باید انجام میدادم ؛ یه دختر ؛ توی لباس یه پسر چهارده ساله ی درشت هیکل!
گفت : به جاش ؛ اگه این کار رو درست انجام بدی ؛ یه جایزه ؛ پیش من داری!
علیرضا ساکت شد ؛ من هم سوالی نکردم !
گفته بودم ؛ عادتم این است که تا کسی؛ خودش نخواهد ؛ من چیزی از زندگی اش نمیپرسم !
سهراب جلو جلو میرفت ؛ به دهانه ی غار رسیدیم ؛ چراغ قوه اش را روشن کرد و گفت :من میرم تو !....
شما اینجا وایسین؛ صدایی شنیدین یا اگه ؛ تا ده دقیقه خبری از من نشد ؛ بیاین دنبالم ؛ البته قبلش ؛ به پلیس زنگ بزنید!
صدایی در درونم گفت: نرو ؛ سهراب؛ تنها نرو! ولی رفت...
علیرضا گفت: اسم اون زن بدبختی که باید جابجا میکردم ؛ شبنم بود !
هیولا ؛ چندین سال تو زندان ؛ تو یه انفرادی مخفی ؛ هر بلایی سرش آورده بود ؛ اما شبنم حرف نزده بود! نزولخوره شبنمو میشناخت...
دستش با هیولا تو یه کاسه بود ؛ هر دو ؛ واسه دولت کار میکردن....
نزولخوره ؛ عاشق قدرت زنه شده بود! هیولا هم عاشق شبنم بود!
سرش معامله کردن ! هیولا رو همیشه میشد با پول خرید .
نزولخوره زنه رو خرید ! من به روم نیاوردم که اون هیولا رو میشناسم ؛ وقتش نبود فعلا ! شبنم بیچاره رو باید نجات میدادم ؛ بعد از پونزده سال اسارت و دربدری و عذاب! ...
چیزی از علیرضا نپرسیدم ؛ در سکوت شب با او دم ورودی غار ؛ منتظر ایستادیم ؛
علیرضا گفت : نمیخوای بپرسی جایزه ی من چی بود؟!...
نگاهش کردم ؛
چرا آنقدر احتیاج به حرف زدن داشت؟ چرا اینها را به من میگفت؟ گفت:
چون تا حالا به کسی نگفتم ؛ جز داش شهرام ؛ رفیق یار و غارم.....
ولی الان دیگه تو زنشی ؛ پس میتونم به تو هم بگم ... اینجوری سبکتر میشم ؛
من باید یه زن بدبخت رو ؛ که سالها هزار بلا سرش آورده بودن ؛ و با پول نزولخوره از اون سیاهچال ؛ فراریش داده بودن ؛ سوار ماشین میکردم ؛ میبردم یکی از ویلاهای پرت مردک...
بعد ؛ صبر میکردم تا دکتر بیاد ؛ چند روز از زنه نگهداری میکردم ؛ تا خود نزولخوره پیداش شه ؛ و جایزه م !....
خنده داره! این بود که...
صدای فریاد سهراب را شنیدیم !
علیرضا گفت: بریم تو؟! من اسلحه دارم...
گفتم : اول به پلیس محلیتون زنگ بزن!
همان موقع که علیرضا داشت، نشانی را به پلیسشان میداد ؛ زنی با شال بلند مشکی ؛ بچه به بغل ؛ از غار بیرون دوید ! علیرضا گفت: برگشته! حدس میزدم!...زن بیچاره!...
#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از
#پیچ_رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
اشتراک گذاری این داستان ؛ تنها با ذکر
#نام_نویسنده
مجاز است.این کتاب تحت حمایت قانون
#کپی_رایت است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه قسمتها را پشت هم داشته باشند :
@chista_2
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستا_یثربی
مردک نزول خور گفت": من کاری به زن بودنت ندارم ؛ به جاش تو هم باید یه کاری برام انجام بدی ؛ یه کار خطرناک! قبول؟ علیرضا معامله را قبول کرده بود.
بش گفتم : چقدر خطرناک بود؟ مجبور نیستی بگی چی بود!
گفت: بايد یه محموله رو جابه جا میکردم ؛ اما این بار مواد نبود ؛ آدم بود ! یه زن !
میآوردنش جایی ؛ من باید تحویل میگرفتم ؛ پولو میدادم ؛ زنه رو میبردم یه جای دیگه ! به یه ویلای نزولخوره که کلیدشو بم داده بود ؛ و گفته بود :
اینا وحشی ان ! پولو اول نده! میکشنت! زنه رو هم بت نمیدن! جراتشو داری پولو جلوشون نصف کنی؟!
بگو وقتی زنه سوار ماشین شد ؛ نصف دیگه ش !
راننده لال بود....همه ی کارها رو خودم تنهایی ؛ باید انجام میدادم ؛ یه دختر ؛ توی لباس یه پسر چهارده ساله ی درشت هیکل!
گفت : به جاش ؛ اگه این کار رو درست انجام بدی ؛ یه جایزه ؛ پیش من داری!
علیرضا ساکت شد ؛ من هم سوالی نکردم !
گفته بودم ؛ عادتم این است که تا کسی؛ خودش نخواهد ؛ من چیزی از زندگی اش نمیپرسم !
سهراب جلو جلو میرفت ؛ به دهانه ی غار رسیدیم ؛ چراغ قوه اش را روشن کرد و گفت :من میرم تو !....
شما اینجا وایسین؛ صدایی شنیدین یا اگه ؛ تا ده دقیقه خبری از من نشد ؛ بیاین دنبالم ؛ البته قبلش ؛ به پلیس زنگ بزنید!
صدایی در درونم گفت: نرو ؛ سهراب؛ تنها نرو! ولی رفت...
علیرضا گفت: اسم اون زن بدبختی که باید جابجا میکردم ؛ شبنم بود !
هیولا ؛ چندین سال تو زندان ؛ تو یه انفرادی مخفی ؛ هر بلایی سرش آورده بود ؛ اما شبنم حرف نزده بود! نزولخوره شبنمو میشناخت...
دستش با هیولا تو یه کاسه بود ؛ هر دو ؛ واسه دولت کار میکردن....
نزولخوره ؛ عاشق قدرت زنه شده بود! هیولا هم عاشق شبنم بود!
سرش معامله کردن ! هیولا رو همیشه میشد با پول خرید .
نزولخوره زنه رو خرید ! من به روم نیاوردم که اون هیولا رو میشناسم ؛ وقتش نبود فعلا ! شبنم بیچاره رو باید نجات میدادم ؛ بعد از پونزده سال اسارت و دربدری و عذاب! ...
چیزی از علیرضا نپرسیدم ؛ در سکوت شب با او دم ورودی غار ؛ منتظر ایستادیم ؛
علیرضا گفت : نمیخوای بپرسی جایزه ی من چی بود؟!...
نگاهش کردم ؛
چرا آنقدر احتیاج به حرف زدن داشت؟ چرا اینها را به من میگفت؟ گفت:
چون تا حالا به کسی نگفتم ؛ جز داش شهرام ؛ رفیق یار و غارم.....
ولی الان دیگه تو زنشی ؛ پس میتونم به تو هم بگم ... اینجوری سبکتر میشم ؛
من باید یه زن بدبخت رو ؛ که سالها هزار بلا سرش آورده بودن ؛ و با پول نزولخوره از اون سیاهچال ؛ فراریش داده بودن ؛ سوار ماشین میکردم ؛ میبردم یکی از ویلاهای پرت مردک...
بعد ؛ صبر میکردم تا دکتر بیاد ؛ چند روز از زنه نگهداری میکردم ؛ تا خود نزولخوره پیداش شه ؛ و جایزه م !....
خنده داره! این بود که...
صدای فریاد سهراب را شنیدیم !
علیرضا گفت: بریم تو؟! من اسلحه دارم...
گفتم : اول به پلیس محلیتون زنگ بزن!
همان موقع که علیرضا داشت، نشانی را به پلیسشان میداد ؛ زنی با شال بلند مشکی ؛ بچه به بغل ؛ از غار بیرون دوید ! علیرضا گفت: برگشته! حدس میزدم!...زن بیچاره!...
#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از
#پیچ_رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
اشتراک گذاری این داستان ؛ تنها با ذکر
#نام_نویسنده
مجاز است.این کتاب تحت حمایت قانون
#کپی_رایت است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه قسمتها را پشت هم داشته باشند :
@chista_2