چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
@chista_yasrebi شنبه شبی که گذشت/شب چشمان تو بود..../محفل قول و غزل تهران / حوزه هنری /چیستایثربی
#او_یکزن
#قسمت_شصت_و_هشتم
#چیستایثربی

-بیداری شهرام؟
-"آره"...

"چشمات بسته ست که...
_" بیدارم!" .....

میگم مگه آدم چی از دنیا میخواد ؛ جز یه ذره عشق ؟

فقط یه ذره؛ همین که بدونه دوسش دارن و خودشم کسی رو دوست داره ! همین کافیه...من چیز بیشتری نمیخوام. هیچوقت نخواستم؛ اما چرا همین کمم؛ به آدم نمیدن؟ شهرام با چشم بسته گفت : من بهت عشق میدم!....نمیدم ؟

گفتم :واقعیه؟ گفت: چی؟ گفتم: همه ی اینا....همه ی اینا که داره اتفاق میافته؟...یکی بزن تو گوشم تا بدونم واقعیه ! خواب دیدم که همه ش یه خوابه؛ ما هیچوقت اینجا نیامدیم ؛ هیچوقت عاشق هم نشدیم ؛ من هیچوقت سرمو رو سینه ی تو نذاشتم ؛ تو رو شونه ی من گریه نکردی ! همه ش خواب اون دو تا ماهیه؛ که تو آکواریوم تاریک یه خونه ی خالی ؛ گرفتار شدن!


خواب دو تا ماهی که هی دور هم میچرخن و خواب میبینن.

اونا بیدار نیستن...تو خواب دور هم میچرخن ؛ فکر میکنن عاشقن ؛
اما اصلا همو نمیبینن! اونا عاشق رویاشونن !!!



شهرام یک چشمش را بازکرد ؛ دنیا روشن تر شد ؛ گفت: چه خوابایی میبینی تو ! گفتم : تو خواب نمیبینی؟!

گفت:چرا،؛ گفتم : خواب چی؟ گفت: بیخیال!
گفتم: نه جدی! گفت:

نمیتونم بگم؛ حتی از گفتنش ؛ وحشت دارم ! نباید تعریفش کنم.....

گفتم: انقدر بده؟ بدتر از مال من؟ گفت:گمونم آره؛ ...
گفتم، فامیل من اونی بود که تو گفتی؟....

گفت :آره؛ گوهری....شناسنامه ت ؛ کنارت بود؛ وقتی پیدات کردن ؛


با خودم چند بار گفتم ؛ گوهری! گوهری؛ گوهری.... سخته بش عادت کنم! یه عمر ؛ بم گفتن نلی صالحی...یه دفعه میشی گوهری!.... شهرام گفت: ساعت چنده؟
ما چقدر خوابیدیم؟
گفتم:،غروبه! نیم خیز شد ؛ گفت:.. چرا انقدر خوابیدیم؟ چیستارفته ؟ نشد خداحافظی کنیم؟!

مادرم چی؟ شهرام از روی زمین ؛ کاناپه را نگاه کرد،گفت: نیست که
!مادرم رفته! گفتم:

گمونم توی خواب صدای در شنیدم ؛ تو باید به رفتناش عادت کرده باشی... اون به خاطر کشتن بچه ش؛ تا آخر عمر؛ فقط میره و میره...هیچ جا نمیتونه بمونه ؛ و همیشه داره میگرده ؛ دنبال بچه ای که نیست! گفت: توی برف؛ یه زن تنها با اون لباس نازک...باید برم دنبالش !


گفتم : کدومیکیشون؟ گفت: منظورت چیه؟
گفتم : با مادرت کار داری یا چیستا؟ گفت: دوتاشون!

گفتم :و نلی گوهری؟ چی؟


سرم را بوسید و گفت:نلی گوهری ؛ فعلا شام میپزه تا من برگردم ؛ مردم از گشنگی!

شهرام رفت ؛ دیدمش که کتش را پوشید؛ پوتینهایش را به پا کرد و سریع دوید ؛ حس کردم همه عمر ؛ در حال دویدن بوده. دنبال مادرش، پدرش یا آدمهای مختلفی که نتوانسته نگهشان دارد.

شهرام رفت و نلی گوهری را با نلی صالحی تنها گذاشت.من هنوز زیاد نلی گوهری را نمیشناختم ؛ وقتی از شهرام پرسیدم نلیه تو کیه؟! فامیلش چیه؟ گفت:نلی گوهری.....

گفتم: پدر مادرش کین؟ گفت: نمیشناسم! یه زن و مرد که یه روز پاییزی؛ نوزاد سه ماهه شونو؛ پشت در یه خونه ؛ میذارن و میرن! نوزاد معتاد بوده : اون نوزاد ؛ تو بودی! پشت در خونه ی الانتون ؛ خونواده صالحی.......

پدرخونده ت بم گفت!.....دو روز بعد از بیمارستان...اومد پیشم ؛ و ماجرای تو رو گفت ؛ میترسید باز اذیت شی ! اون دوستت داره....□

#او_یک_زن
#قسمت_شصت_و_هشتم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی


اشتراک گذاری داستان ؛ تنها با ذکر #نام_نویسنده مجاز است.

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2

برای کسانی که همه ی قسمتهای قصه را میخواهند پشت هم داشته باشند
#او_یکزن
#قسمت_شصت_ونهم
#چیستایثربی

چرامیذارنش پشت درخونه مردم؟ شهرام بادرد عمیقی گفت :گمونم معتادش کرده بودن ؛ بچه بیچاره رو...مثل خودشون!

اون یکی خونواده ؛ خودشون یه بچه داشتن ؛ اما دلشون برای اون نوزاد معتاد سه ماهه سوخت ؛ بردنش دکتر ؛ گفت: معتادش کردن بیرحما...جدال مرگ و زندگی بود برای نلی گوهری.....
نلی صالحی هنوز وجود نداشت. فقط روحش بود ؛ وایساده بود و جدال مرگ و زندگی رو نگاه میکرد...نلی گوهری زنده موند ؛ و نلی صالحی شد!...


تاریخ همه ی اینا کی بوده شهرام؟

گفت: هفتاد!...سالی که خانواده صالحی ؛ نلی کوچولو رو به فرزندی قبول کردن ؛ نلی گفت: تو میدونی پدر مادرم کین؟ شهرام جواب نداد! یادم میاید گفته بود : سوال بسه...!

حالا میخوام یه کم چشماتو نگاه کنم...هردو به هم خیره شدیم ...


.نلی گوهری درونم ؛ناگهان ؛ به گریه افتاد.شهرام گفت؛ چیه ؟! ؛ گفتم : پدرو مادر نوزاد معتاده ؛ کی بودن؟ چرا بچه شونو ؛ معتاد کردن؟ گفت:پدر مادرای معتاد؛ گاهی اینکارو میکنن...

نلی گفت: پدر مادرم معتاد بودن؟ هنوز زنده ان؟ شهرام گفت: گمونم آره....
من نمیشناسمشون! چیستا میگفت : خودت میشناسیشون...فقط نمیدونی پدر مادر واقعیتن!


خدایا من میشناسم؟ پدر ؛ مادر خونده ی من ؛ با کسی معاشرت نمیکردن...یاد حرف مربی ام در دفترکار آموزی حسابداری افتادم : مردی جا افتاده؛ جذاب و سخت گیر !و به من گفت: تو با استعدادی دختر.... اسمت چیه؟ " نلی آقا ؛ نلی صالحی"
..نگاهش پدرانه شد. همه بچه ها از حسادت نگاهم کردند! آن موقع سرنوشت شوم خودم را پیش بینی نکرده بودم! روز سوم به من یک اتاق جدا دادند و سوپروایزری که اختصاصی من باشد..خدایا فامیلشان گوهر نژاد بود!..یعنی فامیلشان را عوض کرده بودند؟ یعنی من فررند آنها بودم؟


#او_یکزن
#قسمت_شصت_و_نهم
#چیستایثربی


#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی


اشتراک گذاری #داستان ؛ تنها با
#ذکر_نام_نویسنده
ممکن است....

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن

برای کسانی که میخواهند همه قسمتها را پشت هم داشته باشند :
@chista_2
غیر از اینها اینجا خبری نیست
#سارا_نایینی

#چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi

#کلیپ
#من_یاران
#خواننده:
#دکتر_محمد_اصفهانی
#ترانه :
#ارمغان_تاریکی


#کلیپ_کار_دوست_شاعرم
#سبا_ادیب

بعضی وقتا اونی که میخوای ؛ پیشت نیست ؛ ولی انگار پیشته.....

این شب قدر هم گذشت....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi/من از فردا میترسم..ولی وقتی رسید ، که دیگه فردا نیست ؛ امروزه.../اونوقت نمیترسم/چیستایثربی
Forwarded from Love
@maryppopins

فکر میکردم عشق وجود نداره....اما حالا میبینم زندگی بدون عشق وجود نداره......
@chista_yasrebi مطمینی میخوای بقیه شم بشنوی؟__ دروغ نگو! هر چی میخوای بگو! او_یکزن/ساعتی دیگر/اینستاگرام چیستایثربی
#او_یکزن
#قسمت_هفتادم
#چیستایثربی

چرا نمیاد؟چرا شهرام نمیاد؟ چند تا دیگه قرص بخورم؟ مگه نمیدونه نباید استرس بگیرم؟ چرا گوشیشو خاموش کرده؟ چرا چیستا جواب نمیده؟ شام سرد شد.هی راه میرم ،هی راه میرم...
نمیاد.من از این خونه وسط برف میترسم ؛ از شب میترسم ؛ هر چی چراغ بوده روشن کردم ؛ حتی چراغ ایوونو ! نمیاد! به کی زنگ بزنم؟ خدایا!درد....حالم الان بد میشه! نگفت انقدر دیر میاد! کجاست؟اتفاقی نیفتاده باشه! بالاخره اومد! پس چرا کلید میندازه؟میدونه در بزنه باز میکنم....
این کیه کلید داره! علیرضا وارد شد.طوریکه انگار به خانه ی خودش وارد میشود. آنقدر ترسیدم که یادم رفت شالم را بردارم. گفت:لازم نیست محرمیم ؛ هووهستیم ؛ نه؟ و زد زیرخنده؛ گفتم: از خونه م برو بیرون! گفت:خونه ی تو ؟ اینجا خونه ی من و شهرامه ! گفتم : من زنشم ؛ میدونی؟...

گفت؛ منم بودم ؛ میدونی؟.....
خیلیای دیگه هم شاید بودن..نمیدونی!.. چون تو شناسنامه نبوده.خب حالا چرا گارد گرفتی؟امشب نمیتونه بیاد. گفتم : چی؟ و مجبور شدم بنشینم.گفت:حال مادرش بده.مونده خونه ی ما ؛ پیش داداشم ؛ که عقد تون کرد.حاجی سپندان کوچک ! بعد از فوت آقای خدا بیامرزم ؛ داداشم همه کاره ی این دهه...گفتم ؛ خب ؛ تو اینجا چیکار میکنی؟ گفت: شب میتونی تنها بمونی؛ بمون...گفتم :گمشو بیرون! میخوای شب بمونی اینجا ؟! گفت: نکنه تو میخوای بیای خونه ی ما؟ گفتم: داداشت ما رو عقد کرد ؛ پس همه چیز رو میدونه! گفت: فقط اون میدونه؛ چون فقط اون درباره ی عمل من میدونه! به کل خانواده بگیم تو کی هستی؟ کنیز شهرام؟ مادرش؛ هر چند وقت یه بار دچار حمله ی عصبی میشه.شهرامو میبینه آروم میشه. گفتم: چرا زنگ نزد ؟ گفت : لابد حواسش نبوده ! گفتم: داری دروغ میگی! میتونست یه زنگ بزنه؛ خبربده؛ خندید؛ گفت:؛ فکر کردی چقدر براش مهمی؟ این پسر ؛ مادرشو نگه داشت ؛ نه مادرش ؛ اونو!...الان مادرشو ول نمیکنه بیاد سراغ تو. توی ده ؛ من یه چادر میندازم رو سرم ؛ هیچکس منو نبینه. بعضیا فکر میکنن دختر حاجیه؛ سلام میدن؛ اما تو خونه ؛ مشکل داریم ، فقط داداش میدونه من عمل کردم. زن و بچه ش و خواهرا منو زن شهرام میدونن ؛ گفتم : دروغ میگی میخوای من نیام اونجا...امکان نداره خونواده تون ندونن! پدرت شاید ؛ ولی ایشونو که خدا رحمت کنه.....بقیه میدونن.منو ببر اونجا ! بگو پرستارم؛ هر چی! گفت: داره حسودیم میشه؛ خیلی دوسش داری ؛ نه؟ حتی یه شب نمیتونی ازش دور باشی! تو هیچی از ما نمیدونی ؛ حتی ازشهرام ! یه دختر بیخانواده بودی که خودتو قالبش کردی! گفتم:به تو چه؟جریان عقد ما رو اصلا تو از کجا میدونی؟ قرار بود مخفی باشه.گفت: چیزی تو دنیا درباره شهرام هست که من ندونم؟ یه رازی رو بهت میگم...اونی که دستای مادر شهرامو باز کرد ؛ من بودم.بچه اون حرومزاده باید میمرد! من دستاش و در اتاقو باز کردم
من اون روز اونجا بودم ؛ آذر ده ساله.....
اون هیولا رو دیدم و رنجی رو که مادرش کشید ؛ از اون مرد ؛ نباید بچه ای به دنیا میاورد....این منم که تصمیم میگیرم ؛ نه حاجی سپندان بزرگ و کوچک !


#او_یک_زن
#قسمت_هفتادم
#چیستایثربی

#داستان_بلند
#ادبیات
#داستان
#رمان

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی

دوستان؛#اشتراک گذاری این داستان به هر شکل فقط و فقط با ذکر
#نام_نویسنده آن مجاز است.


#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.
@chista_2