#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#چیستا_یثربی
چیستا به این جا که رسید،نفس عمیقی کشید؛ گفت: یه کم حالم خوب نیست.بقیه ش باشه فردا....شهرام نوشابه ای از یخچال درآورد.در لیوان ریخت.به چیستا داد.گفت: شاید دیگه فردایی نباشه.جمله خودت بود! بگو بقیه شو ! چیستا به او خیره شد.تو چی میخوای از من؟ اون ماجرا گذشته..این همه اتفاقای دیگه افتاده.چرا میخوای اون خاطراتو نبش قبر کنی؟شهرام گفت: گاهی لازمه..شاید تو اون خاطرات یه چیزی جا گذاشته باشیم ! بگو!...
چیستا جرعه ای نوشابه نوشید.
ادامه داد :شهرام داشت گریه میکرد؛ شاید واقعا دلش برای دختره تنگ شده بود؛ شاید مستی بود؛ شاید افسردگی شبانه ش بود؛ شایدم میخواست...مکث کرد.گفتم: چی میخواست چیستا جان؟ گفت: میخواست منو بکشونه بالا؛ نلی جان....
پیش ماهیاش !... و من رفتم، آخه گریه ش قطع نمیشد.برای اینکه حواسشو پرت کنم ؛ گفتم : بلند شو بریم ؛ ماهیاتو نشونم بده! اما توشون رنگ سیاه نباشه ؛ خوشم نمیاد...شهرام گفت؛ همه رنگی دارن.رنگین کمونن همه شون!... عروسن! پشت او ؛ از پله های سنگی خانه اش بالا میرفتیم. یک لحظه مکث کرد ؛ گفت: میدونی تو آکواریوم ؛ بعضی از ماهیا؛ همو میخورن؟ ما نمیفهمیم کدوم گوشتخواره! فقط هر روز،یکی از ماهیا کم میشه ! گفتم: حالا چرا به من میگی؟ نه از ماهی خوشم میاد؛ نه گوشتخوارش! بریم زودتر نشونم بده، بعد من برم خونه ! گفت: صبح بلند میشی؛ میبینی یکیشون نیست! دیگه حتی جسدش پیدا نمیشه! چون خورده شده....فکر کردم از شدت مستی زده به سرش. خواستم برگردم پایین ؛ دیر بود؛ جلوی در اتاقش بودیم:؛ اتاق خوابش بود.معذب بودم.
آدم عاقل ماهی رو تو اتاق خواب میذاره؟گفت: کجا بذارم؟ اینا عشق منن..حرمسرای منن.....چراغ را زد ؛ اتاق مرتب؛ با همان بوی سیگار و ادکلن گرانقیمت! آکواریوم پر از نور بود و ماهی های رنگی و زیبا.....ولی لذتی از تماشایشان نمیبردم ؛ استرس داشتم....
او داشت سوت میزد و برایشان غذا میریخت انگار؛ واقعا معشوقانش بودند.....گفتم: خب دیدم! لبخند زد.حتما یادته نیکان چه لبخندی زدی و چی گفتی؟ من نمیخوام اون جمله رو اینجا بگم ! گفتم :ولی ما میخوایم بدونیم چیستا جان ! شهرام بش چی گفتی؟
___نلی، من مست بودم.جلوی در وایسادم. نمیتونست بره بیرون ؛ حالم اصلا خوب نبود؛ گفتم: حالا این حاجعلی تو ،واقعیه؟ یا از خودت در آوردیش که بگی تو هم بله؟!
گفتم : یعنی چی ؛ اونم بله؟!
شهرام نیکان گفت:یعنی اهل عشق و عاشقیه! آخه،رفتارش خیلی جدی و عنق بود.
چیستا گفت: بهش گفتم: خفه شو! میخوام برم بیرون ؛ از جلو در؛ برو کنار! اما نرفت.
نیکان گفت:فقط میخواستم امتحانش کنم،نلی! نمیدونم چرا همیشه فکر میکردم ؛ چیستا ؛ منو یه جور دیگه دوست داره ؛ یه بار ؛ یه تابلوی چرم، بم کادو داد ...روش نوشته بود : متبرک هستی تو با آمدنت ؛ متبرک هستی تو با رفتنت....هنوز رو دیوار اتاقمه !....فکر میکنم با این دعا ؛ چیزی میخواسته بم بگه !
چیستا گفت : دعای حضرت موسی ست دیوانه ! از یه چرم فروش خیابون فردوسی خریدم؛ ازدعاش ؛ خوشم اومد! خب که چی؟! کادو بود!
شهرام گفت: توکادوتو دادی ! چیستا گفت: چی؟ من چیزی به جز اون چرم ؛ یادم نمیاد! شهرام گفت:ولی من یادمه! بانو !.......
#او_یک_زن
#قسمت_پنجاه_ودوم
#چیستایثربی
#داستان_بلند
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیچ رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی
دوستان ؛ اشتراک گذاری این داستان با ذکر
#نام_نویسنده و
#لینک_تلگرام او مجاز است.سپاس که رعایت میفرمایید.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم بخوانند.
@chista_2
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#چیستا_یثربی
چیستا به این جا که رسید،نفس عمیقی کشید؛ گفت: یه کم حالم خوب نیست.بقیه ش باشه فردا....شهرام نوشابه ای از یخچال درآورد.در لیوان ریخت.به چیستا داد.گفت: شاید دیگه فردایی نباشه.جمله خودت بود! بگو بقیه شو ! چیستا به او خیره شد.تو چی میخوای از من؟ اون ماجرا گذشته..این همه اتفاقای دیگه افتاده.چرا میخوای اون خاطراتو نبش قبر کنی؟شهرام گفت: گاهی لازمه..شاید تو اون خاطرات یه چیزی جا گذاشته باشیم ! بگو!...
چیستا جرعه ای نوشابه نوشید.
ادامه داد :شهرام داشت گریه میکرد؛ شاید واقعا دلش برای دختره تنگ شده بود؛ شاید مستی بود؛ شاید افسردگی شبانه ش بود؛ شایدم میخواست...مکث کرد.گفتم: چی میخواست چیستا جان؟ گفت: میخواست منو بکشونه بالا؛ نلی جان....
پیش ماهیاش !... و من رفتم، آخه گریه ش قطع نمیشد.برای اینکه حواسشو پرت کنم ؛ گفتم : بلند شو بریم ؛ ماهیاتو نشونم بده! اما توشون رنگ سیاه نباشه ؛ خوشم نمیاد...شهرام گفت؛ همه رنگی دارن.رنگین کمونن همه شون!... عروسن! پشت او ؛ از پله های سنگی خانه اش بالا میرفتیم. یک لحظه مکث کرد ؛ گفت: میدونی تو آکواریوم ؛ بعضی از ماهیا؛ همو میخورن؟ ما نمیفهمیم کدوم گوشتخواره! فقط هر روز،یکی از ماهیا کم میشه ! گفتم: حالا چرا به من میگی؟ نه از ماهی خوشم میاد؛ نه گوشتخوارش! بریم زودتر نشونم بده، بعد من برم خونه ! گفت: صبح بلند میشی؛ میبینی یکیشون نیست! دیگه حتی جسدش پیدا نمیشه! چون خورده شده....فکر کردم از شدت مستی زده به سرش. خواستم برگردم پایین ؛ دیر بود؛ جلوی در اتاقش بودیم:؛ اتاق خوابش بود.معذب بودم.
آدم عاقل ماهی رو تو اتاق خواب میذاره؟گفت: کجا بذارم؟ اینا عشق منن..حرمسرای منن.....چراغ را زد ؛ اتاق مرتب؛ با همان بوی سیگار و ادکلن گرانقیمت! آکواریوم پر از نور بود و ماهی های رنگی و زیبا.....ولی لذتی از تماشایشان نمیبردم ؛ استرس داشتم....
او داشت سوت میزد و برایشان غذا میریخت انگار؛ واقعا معشوقانش بودند.....گفتم: خب دیدم! لبخند زد.حتما یادته نیکان چه لبخندی زدی و چی گفتی؟ من نمیخوام اون جمله رو اینجا بگم ! گفتم :ولی ما میخوایم بدونیم چیستا جان ! شهرام بش چی گفتی؟
___نلی، من مست بودم.جلوی در وایسادم. نمیتونست بره بیرون ؛ حالم اصلا خوب نبود؛ گفتم: حالا این حاجعلی تو ،واقعیه؟ یا از خودت در آوردیش که بگی تو هم بله؟!
گفتم : یعنی چی ؛ اونم بله؟!
شهرام نیکان گفت:یعنی اهل عشق و عاشقیه! آخه،رفتارش خیلی جدی و عنق بود.
چیستا گفت: بهش گفتم: خفه شو! میخوام برم بیرون ؛ از جلو در؛ برو کنار! اما نرفت.
نیکان گفت:فقط میخواستم امتحانش کنم،نلی! نمیدونم چرا همیشه فکر میکردم ؛ چیستا ؛ منو یه جور دیگه دوست داره ؛ یه بار ؛ یه تابلوی چرم، بم کادو داد ...روش نوشته بود : متبرک هستی تو با آمدنت ؛ متبرک هستی تو با رفتنت....هنوز رو دیوار اتاقمه !....فکر میکنم با این دعا ؛ چیزی میخواسته بم بگه !
چیستا گفت : دعای حضرت موسی ست دیوانه ! از یه چرم فروش خیابون فردوسی خریدم؛ ازدعاش ؛ خوشم اومد! خب که چی؟! کادو بود!
شهرام گفت: توکادوتو دادی ! چیستا گفت: چی؟ من چیزی به جز اون چرم ؛ یادم نمیاد! شهرام گفت:ولی من یادمه! بانو !.......
#او_یک_زن
#قسمت_پنجاه_ودوم
#چیستایثربی
#داستان_بلند
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیچ رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی
دوستان ؛ اشتراک گذاری این داستان با ذکر
#نام_نویسنده و
#لینک_تلگرام او مجاز است.سپاس که رعایت میفرمایید.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم بخوانند.
@chista_2