چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#او_یکزن
#قسمت_پنجاهم
#چیستایثربی


علیرضا.....یار غار با وفا... ! نیکان گفت: و نلی من ؛ قلب شهرام ؛ دستم را گرفت و بوسید، و روی قلبش گذاشت....چیستا همان لحظه وارد شد و ؛ بوسیدن دست مرا دید، ولی خودش را به ندیدن زد. گفت : ظاهرا دکتر دستور ترخیص داده ؛ با همون قرصای همیشگی و جمله ی معروف"عصبی نشو!..."


به کلبه ی نیکان برگشتیم.سهراب هم بود ، نگران حال من بود. خدایا من هر سه ی آنها را دوست داشتم ، تنها کسانی که در عمرم داشتم و به من علاقه داشتند ؛ اول شهرام ؛ بعد چیستا و سوم سهراب ! کاش این سه نفر باهم خوب بودند!....



به چیستا دم در گفتم : صبح ؛ ماهی تازه خریدم ؛
شما و سهرابم بیاین ؛ باهم کباب کنیم ؛ بخوریم. چیستا لبخند تلخی زد و گفت: باشه ؛ یه وقت دیگه! شهرام بی توجه به آن دو ؛ وارد خانه شد. گفت: ببخشید! من دستم یه کم درد میکنه. باید استراحت کنم ! معنی این جمله این بود که آنها بروند؛ حرف زدن شهرام را دیگر خوب میشناختم ؛چیستا و سهراب ؛ قصد ماندن هم نداشتند ؛ فقط میخواستند مطمین شوند حال من خوب است. گفتم: چیستا جان ؛ حالا که میدونی زنش کیه! درواقع یه ازدواج صوری بوده....شهرام بیگناهه... مگه نه؟! گفت: مهم اینه تو شناسنامه هنوز زنشه ! هنوز طلاقش نداده. گفتم: اما؛ آذر الان دیگه یه مرده....علیرضاست! تعجب میکنم؛ تو ظهر یه جوری وانمود کردی که من فکر کردم ماجرای یه زن در میونه... واقعا! زنی که ابروش در خطره ؛ و شهرام خیانتکاره ! خیلی عصبی بودی! یعنی تو نمیدونستی؛ آذر؛ همون علیرضاست؟! خواستم چیزی بگویم ؛

سهراب وسط حرفم پرید؛ نمیدانم چرا قصد حمایت مرا داشت... گفت: چیستا خانم هیچی نمیدونست.... نه ! من بش گفتم ؛ شهرام نیکان ؛ زن داره! صبح تا ظهر امروز ؛ شورای ده بودم. اسناد و عکسای قدیمی رو میخوندم؛ دنبال مدارک سالهای پیش میگشتم و اتفاقاتی که تو این ده افتاده...... کپی شناسنامه ی نیکانو پیدا کردم که با دختری به نام آذرسپندان عروسی کرده! وقتی نیکان ؛ بیست و یکسالش بوده ! فامیل سپندان برام آشنا بود ؛ اول فکر کردم خواهر علیرضاست! شباهت عکس کپی شناسنامه ی آذر هم زیاد بود ؛ به چیستا خانم زنگ زدم که خودتو با آژانس برسون. من بش گفتم: شهرام نیکان زن داره و شما در خطری ! ....گفتم : چه خطری؟حتی اگه زن داشت؟! سهراب گفت: خطر علاقه مند شدن به یه مرد متاهل! و اتفاقات ناخواسته!......چیستا ساکت بود؛ از نگاهش میدانستم ؛ چیزهایی میداند ؛ ولی انگار وقت گفتنش ؛ حالا نبود ....مدام به در نگاه میکرد ؛ معذب بود..میخواست زودتر برود.....پرسیدم: یعنی توی این هفت سال که دوستش بودی؛ نمیدونستی این ازدواج صوری؟...گفت: نه! من که هیچوقت ؛ شناسنامه شو ندیدم ؛ اونم ؛هرگز نگفت....هیچوقت؛ همه چیزو نمیگفت !.... همیشه به علیرضا و وسواسش رو شهرام ؛ شک داشتم؛ اینکه همیشه اینا با هم بودن....


اما فکرای دیگه ای میکردم... ظاهرا اشتباه بود!

اینا فقط دوستن ؛ و قصد شهرام از این ازدواج ؛ کمک به رفیق صمیمیش بود تا بره خارج و تغییر جنسیت بده......خب ما بریم؛ شب بخیر! اگه فکرم جای بدی رفت؛ امیدوارم خدا منو ببخشه!

داشتم برای چیستا و سهراب دست تکان میدادم که شهرام از داخل صدایم کرد؛ داخل رفتم...در خانه که پشتم بسته شد؛ انگار دری در قلب من بسته شد. شهرام گفت:اونا رو ول کن !

فوری یاد چیزی افتادم.اسناد و مدارک قدیمی !...چیزی که سهراب ؛ دنبالشان بود.... دوباره در را بازکردم : آقا سهراب ! از اون عکسای قدیمی که پیدا کردی؛ همرات داری؟ گفت: مال بیست سی سال پیشه....


وقت نکردم ببینمشون هنوز....پاکتی کهنه از جیبش درآورد.پاکت فرسوده بود ؛ عکسها روی زمین ریخت ؛ چشمم در نور کم بالکن ؛ به عکس زنی شبیه خودم افتاد. موی فر؛ چال گونه ، حتی لبخند من! پشت عکس را خواندم....."شبنم؛ در میدان روستا...بهار دهه شصت..."عکس بعدی ، همان زن بود باپسری کوچک.....کودکی شهرام بود "شبنم با پسرش ؛شهرام! تابستان؛ حیاط خانه ی حاج آقا....."

اسم مادرش که مهتاب بود؟ اون آویز گردن شهرام را همه دیده بودند!...شبنم از کجا آمد؟ چیستا گفت: اسمو که راحت میشه عوض کرد، فقط چرا انقدر شکل تویه؟ گفتم: نمیدونم...میترسم!...در باز شد.چیستا بی اختیار؛ یک قدم ؛عقب رفت...شهرام با حالتی وحشی به او خیره شد : گفت :تو دست بردار نیستی نه ؟ ول نمیکنی خانم دکتر ؟!.....پس اذیتش نکن!...نصفه نگو...همه شو بگو !....چیه؟! میترسی آبروی خودت بره....دیگه همه مون وسط لجنیم!....تو هم بیا تو !......


#او_یک_زن
#قسمت_پنجاهم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام چیستایثربی/یثربی_چیستا.دوستان؛ اشتراک گذاری این داستان ؛تنها با ذکر
#نام_نویسنده
و ذکر
#لینک_تلگرام او مجاز است.
@chista_yasrebi
@chista_2 کانال#او_یکزن
@chista_yasrebi/جولیتا ماسینا و آنتی کویین در فیلم "جاده"به کارگردانی فدریکو فلینی/شاهکاری تکرارنشدنی/این جمله فیلم همیشه در یادم است"دیوونه حالش خوب نیست..."و مرگ دردناک جولیتا، از نبود عشق و طرد شدن
@chista_yasrebi/دوست داشتنت ؛ ساده بود/مثل چراغ بالای سرم/به همین دلخوش بودم /آمدی چراغ را خاموش کردی....چیستایثربی
@chista_yasrebi


ويژه ماه مبارك #رمضان

ماه عاشقي
خواننده ؛ #امير_حسام
تنظيم موسيقي ؛ #نيكان
ترانه و ملودي ؛ #برزو_ذاكري
ميكس و مسترينگ ؛ #ميلاد_فرهودي
عكس و كاور ؛ #بهنام_درياني



همیشه معتقدم برخی صداها ؛ غم خاصی دارد که تمام احساسات فراموش شده را ؛ برایت زنده میکند...برای همین ؛
#امیر_حسام را برای خواندن #ترانه_پستچی که آنقدر برایم شعر و ترانه ی عزیزی بود ؛ انتخاب کردم و حالا ....

#هدیه_صفحه_من_به_شما :

#ماه_عاشقی با صدای امیر حسام و همراهی

#گروه_خوبش

او قبل از #پستچی ؛ این ترانه را خوانده بود ؛ و من هم شنیده بودم...مثل ترانه های دیگرش....

حس عشق به معبود ؛ امید ؛ و شور جان و دل عاشق ؛ در آن موج میزند...

#امیر_حسام گرامی ... ممنون

من این ترانه ی دم #افطار را به فالورهای گل و دوستان همیشه ام در فضای

#مجازی و
#غیر_مجازی
هدیه میدهم.....


#افطار_خوش
#دعا
#ترانه
#موسیقی
#موسیقی_رمضان
#امیر_حسام_رهنورد

#چیستایثربی
@chista_yasrebi/من و امیر حسام /خواننده ی ترانه ی پستچی /و اکنون هدیه ی ماه مبارک/ماه عاشقی/همین یکماهو عاشق باش/خودش دنیاتو میسازه
نیم ساعت پیش ؛ یکی از شخصیتهای واقعی #او_یکزن ؛ به من زنگ زد و خواهش کرد قسمت #خاص امشب را ننویسم :
به چند دلیل :
■تو آسیب پذیری !

■تو یک زن مستقلی که از جایی حمایت نمیشوی...!

■همینها که امروز قصه را میخوانند فردا در پیجها و مکانهای دیگر ؛ به تو رحم نمیکنند ؛ فحش میدهند ؛ عقده ورزی میکنند.....نمونه اش را کم ندیدی ؛ و درددل با من نکردی ! مثل کسانی که در برابر دخترت ؛ کلمات کریه درباره ات به کار میبرند و حرمت مادری؛ و معلمی تو را نمیدانند ؛ و یا مثلا خلاقیت تو را به جنون ؛ پارانویید! و یا بیماری مرزی ! نسبت میدهند...که معنی آنها راهم نمیدانند!


#اصلا لازم نیست ؛ بگویی!

■بعد از آن ؛ چه کسی از تو حمایت میکند؟ در برابر هجوم ؛حمله ها و توهینها که تاکنون ؛ روی صفحه ی کانالت نگذاشته ای.....و پنهان کرده ای برای روز مبادا
برای روز #چشم_در_برابر_چشم

/نام نمایش
#ساعدی عزیز/

پاسخ من این بود :

من نویسنده ام.....#سیلویا_پلات شاعر ؛ سرش را در فر گاز فرو برد و مرد. #ویرجینیا_ولف نویسنده ؛ در اوج شهرت ؛ جیبهایش را پر از سنگ کرد ؛ و خودش را در دریا ؛ غرق کرد.


#غزاله_علیزاده ی عزیز ؛ نویسنده ی خوبمان ؛ چند سال پیش درحین درمان سرطان ؛ خودش را از درختی ؛ حلق آویز کرد که همسر و بچه هایش ؛ آن درخت را دیدند و جسم بیجان او را بر درخت.... که چون برگی در باد تکان میخورد....

من هرگز اهل شوآف ؛ مظلوم نمایی؛ اکانت سازی ابلهانه /که[ کلا ناواردم] ؛ پاسخگویی به ناواردان فحاش ؛ و جلب توجه نبوده و نیستم؛ هدفم #دور_هم_خوانیست.... فقط نویسنده ام و گاهی کارگردان ؛ یا روانشناس....خدا را شکر هیچ دسته ای؛ حتی تلویزیون خودمان تا خارج ؛ با من کاری ندارند !.... #من _مستقلم و هیچ جا ؛ جز مردم ؛ حامی من نبوده و نیستند.

آنچه را که اتفاق افتاده است ؛ با رعایت ادب ؛ مینویسم که اگر حتی یکنفر هم بخواند و تحت تاثیر قرار بگیرد و از آن درس زندگی بیاموزد ؛ کافیست! حتی

#یکنفر

اما از سه نفر تشکر ویژه دارم :

اول
#دخترم:

که آزارها را در دنیای واقعی و مجازی نسبت به مادرش ؛ مبیند ؛ میشنود و آنقدر شجاع است که سلحشورانه به من میگوید:

محلشان نگذار! پاسخ نده ! نبین! .....میخواهند ننویسی....تازگی ندارد که!... وقتی شاعر مملکت ؛ راحت پول
#داوری ات را میخورد و کسی هم خبر ندارد.....و تازه ؛ تو در کانالت مطلبش را حمایت کرده ای....این هم از به ظاهر دوست !


از کودکی ات ؛ وضع تو ؛ همین بوده
! حتی خواستند دیوانه نشانت دهند ! تا این حد حسد و خصومت ؟ دیوانه؟!.... در کدام بیمارستان ؟ و تشخیص کدام دکتر؟؟؟...نام ببرید دروغگویان کم سواد ! وگرنه مجرمید!...و دست کم ؛ در برابر خدا تک تکتان باید پاسخ پس دهید ! که میدهید !.......

"پس مادر ؛ خواهش میکنم ؛ فقط بنویس ! تنها هدفشان ، ناامید کردنت است.تو قوی هستی.... ادامه بده !!! ؛ بیشتر بنویس ! و حرفهایشان را نخوان ! باد هواست! ".....

و نمیگذارد ناسزاها را بخوانم!.........
او پذیرفته است که مادری متفاوت دارد...که به سنگ و فر گاز ؛ نیازی ندارد.!...حتی به همسر ! او در حال آشپزی و اتو کردن هم ؛ قصه در ذهنش مینویسد !


#دوم : استاد عزیز و بی بدیل ؛ دکتر
#قیصر_امین_پور ؛ که ادبیات فاخر و شریف را به من آموخت ؛ ادبیاتی که حال آدمها را بهتر کند و هوای بیشتری به زندگیشان بیاورد....ادبیاتی که ما را شاد کند.... روحش ؛ مثل کلماتش نور....


کم نیست حدود بیست سال ؛ افتخار شاگردی چنین بزرگی را داشتن! من سعادتمند بودم....

و #سوم: استاد
#اکبر_رادی نازنین ؛ که اگر میخواست به کسی هم پاسخ بی ادبیهایش را بدهد ؛ از چنان ادبیاتی متین ؛ ولی برنده ؛ کوبان و پر طپش استفاده میکرد ؛ که طرف با کلمات آراسته و فاخر نویسنده ؛ سنگسار میشد! ....مثل نمایش #شب_روی_سنگفرش_خیس
که همیشه در شگفتم ؛ چگونه از بیشتر کسانی که به این مرد بزرگ ظلم کردند و خانه نشینش کردند ؛ با ادبیات فاخرش ؛ انتقام گرفت... یا
#خانمچه_و_مهتابی....
#انتقامی سهمگین ؛ فاخر و ادبی...ادبیاتی رستگار گونه....

که فقط از بزرگی چون #رادی بر می آمد...
این را او به من آموخت که مهم ترین #سلاح تو
#قلم است ؛ هرگز همکلامشان نشو!

مگر مثل انها در نوشتن ناتوانی؟!...گریبانشان را بگیر و با ادبیاتت در پیچ تاریخ ؛ نگهشان دار...تا همگان ؛ آنها را ببینند و بشنوند...:
/جمله از استاد اکبر رادی/
و با
#قلم ؛ همه را بنویس ...و
#قضاوت نهایی را به مردم ؛ زمان و تاریخ بسپار!
بیشک تاریخ ؛ #قاضی عادلیست...


پس امشب ؛ به گاز و سنگ و شاخه ی درخت ؛ بی نیازم ....

قلم را دارم و شما را...که همراهید و همدم....همین کافیست.....
خیر پیش!
وکلام و ادب ؛ یارتان...در تمام زندگی...


چه باشم و چه نباشم....

#چیستایثربی
#او_یکزن
@chista_yasrebi
Chista Yasrebi:
چیستایثربی:
#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_ویکم
#چیستایثربی

نیکان باز گفت: بفرمایید داخل....خانم دکتر میخوان سخنرانی کنن! وقت جا زدن نبود.دیگر دیر شده بود.نیکان و من ؛ روی کاناپه نشستیم سهراب روی زمین؛ به دیوار تکیه داد.چیستا روی صندلی...نفس عمیقی کشید و گفت :

بهار چهار سال پیش، دخترم باپدرش رفته بود سفر . تلفن زنگ خورد. ساعت دوی شب... ترسیدم ؛ فکر کردم ؛ نکنه برای دخترم اتفاقی افتاده باشه!، نیکان بود ! تعجب کردم ! بعضی وقتا ؛ اون ساعت شب به هم پیام میدادیم؛ اما تلفن ؛ نه! خیلی حالش بد بود. زیادی خورده بود ؛ داشت گریه میکرد...


خب در شرایط عادی ؛ گاهی دچار حمله ی خاطرات میشد. ترس ؛ استرس...بچه که بود ؛ بعد از ماجرای مادرش ؛ مدتی تحت درمان بود ؛ خودش بم گفته بود. بخصوص اعدام باباش...تاثیر بدی رو بچه گذاشته بود ؛ اما هیچوقت ندیده بودم اینجوری گریه کنه ! از من خواست برم پیشش ! تا حالا خونه ش نرفته بودم ؛ خونه ی دوستامم به زور میرفتم ؛ چه برسه همکارای مردم ! ولی التماس کرد؛ میگفت: اگه نرم ؛ انقدر میخوره تا بمیره. میدونستم به این وضع که میافته یعنی حالش واقعا بده ! فکرکردم اگه بیمار دیگه م وضعیتش اورژانسی بود ؛ یه سری کوتاه میرفتم و برمیگشتم ؛ آژانس گرفتم ؛ از اون برجهای وحشتناک بود.منم ترس از دربسته؛ اونم تو آسانسور! رسیدم طبقه 23... درو باز کرد.زیر پیرهنی رکابی تنش بود ؛ خوشم نیامد. بوی بد مشروب و سیگار و ادکلن گرونقیمت مردونه ؛ خونه رو پر کرده بود. بهش گفتم: باز چی شده که هوس کشتن خودتو پیدا کردی؟! گفت : نقشی که دوست داشتم ؛ دادن یکی دیگه ! نقش مال من بود ؛ گفتن چهره ت زیادی ظریفه ! به این نقش نمیخوره! همیشه یه بهانه ای هست؛ پول میخوان کثافتا!..اولاش میدادم ؛ حالا دیگه نه! آمد باز بنوشد ؛ بطری را از دستش گرفتم ؛ حس خواهر بزرگی پیدا کرده بودم ، بش گفتم: ببین همه ی زندگی که سینما نیست! یه کم کتاب بخون؛ ورزش کن ؛ کلاسای مختلف برو ؛ زبان بخون ؛ صدای خوندنتم که بد نیست ؛ تو شاخه های مختلف فعال باش ! خندید! از آن خنده های عصبی که قطع نمیشد ؛ گفتم : چیه! گفت: هر مردی دوی شب زنگ برنه؛ میری خونه ش ؟!نصیحتش میکنی؟ جا خوردم .... گفتم: نخیر ! اولا ما دوست و همکاریم.......ثانیا من مشاورتم ؛ فکر کردم ؛ حالت واقعا بده ؛ اومدم ! الانم میرم... گفت: حالم که بد هست...اما فکر نمیکردم بیای! ماهیامو دیدی؟ گفتم : از آکواریوم خوشم نمیاد !
گفت:چرا ؟ بیچاره ها تو یه وجب جا ؛ شنا میکنن ؛ اوج زیبایین ؛ ولی جا ندارن ، مثل من ! خنده م گرفت! چه اعتماد به نفسی! "مثل من"

گفت: بیا بریم بالا ؛ ماهیارو ببینیم...گفتم:نه ! گفت: عیدا مادرم از کنار خیابون ؛ یه ماهی قرمز ؛ برام میخرید. میگفت ؛ مواظبش باش، اما روز دوم ؛ سوم عید؛ ماهیم باد میکرد ؛ میامد رو آب! مامان میگفت مرده! من میگفتم : کاریش نکردم که...هر روز آبشو عوض کردم ! مامان میگفت : میدونم ؛ ظریفن ؛ خودشون میمیرن! ناگهان زد زیر گریه....اشکهایش را با پشت دستش پاک میکرد...گریه امانش نمی داد.دلم سوخت...نمیتوانستم گریه ی هیچکسی را راحت ببینم ؛ چه برسه به یه مرد! اونم همکار و دوستم !.... گفت: کاش انقدر ظریف نبودن! دختره رو خیلی دوست داشتم ..تو میدونی کیو میگم ، سه سال با هم بودیم......چرا رفت خارج؟ آخه چرا ؟ اونم یه دفعه؟! چرا یه دفعه؟؟؟ یه دفعه؟؟؟ یه دفعه؟؟؟؟


#او_یک_زن
#قسمت_پنجاه_و_یکم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات#رمان


برگرفته از پیج رسمی
#چیستایثربی در اینستاگرام

/یثربی_چیستا/به لاتین در اینستاگرام

دوستان؛ اشتراک گذاری این قصه ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده و
#لینک_تلگرام اوست.کتاب ثبت شده است.ممنون که رعایت میفرمایید.

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که که همه ی قسمتها را پشت هم میخواهند...
@chista_2
#موسیقی_فیلم
#از_کرخه_تا_راین
#مجید_انتظامی

#کاری از :
#ابراهیم_حاتمی_کیا


چقدر در آن سالها بااین موسیقی گریه کردیم..
روح بانو
#هما_روستا ؛ هم نور....

نمیدانم چرا این دو قسمت

#او_یکزن :

51و 52 که می آید ؛
مرا بی اختیار یاد این موسیقی بینظیر آقای
#مجید_انتظامی می اندازد.....


هیچ چیز ؛ بی حکمت نیست !!!!
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#تقاطع و باز تقاطع..... و باز.....هر چه جلوتر میرویم همین موسیقی در ذهنم تکرار میشود


#آهنگساز : #محمد_رضا_علیقلی
#سال_تولید :1384
فیلمی از:
#ابوالحسن_داودی

#چیستایثربی
@chista_yasrebi