چیستایثربی کانال رسمی
6.61K subscribers
6.04K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#او_یکزن
#قسمت_هجدهم
#چیستایثربی

وقتی دستش را از پیراهن سپید خونی اش بیرون کشیدند؛ من آنجا بودم. وقتی آن را جا میانداختند و پانسمان میکردند؛ من آنجا بودم؛ وقتی آمپول ها را تزریق میکردند؛ من آنجا بودم.گاهی از درد فریاد میکشید.اولش داغ بود و درد را باور نکرده بود.حالا میفهمید، خم شده بودم؛ دکترشان؛ گاهگاهی نگاهم میکرد.آخر؛ وقتی داشت دستش را میشست، گفت:درد داری؟ گفتم : یه کم؛...گفت: شکم؟ گفتم:کلیه.گفت:بذار ببینم.باز جواب ندادم. روی مبل دراز کشیده بودم ؛ گفت:دنده ت شکسته بوده که !نه؟ گفتم:نمیدونم! دیوار را نگاه کردم...گفت: این درد داره! گفتم:اون بیشتر درد میکشه الان،نه؟ گفت:مسکن قوی تزریق کردم بش...وزنش افتاده رو آرنجش.وگرنه نمیشکست؛ نباید تکون بده دستشو..جاش حساسه.گفتم: مثل اولش میشه؟ گفت:مال اون آره! تو درمان نکردی؟ گفتم:بردنم بیمارستان؛ نفسم قطع شده بود؛ توی ماشین اورژانس؛ دیگه یادم نیست! گفت:کدوم حیوونی این بلارو سرت آورده؟ گفتم: حیوونی که با کفش بزنه تو پهلوت.نه یکی؛نه دوتا...انقدر که خون از دهنت بزنه بیرون و بترسه! حالا یادم نیارید...قرصم کمه؛ شما ندارین؟ گفت:اوردوز میکنی که! گفتم، الان چاره ای ندارم.چند بسته قرص برایم گذاشت.احساس کردم دلش سوخت.گفت:اینجا کارت تموم شد بیا مطبم.این کارتم. مجانی درمانت میکنم.گفتم: چرا؟ گفت:دکترا نمیتونن ببینن کسی درد میکشه و بیتفاوت باشن؛ با این حالت باید ازشهرامم مراقبت کنی، مواظب خودت باش! علیرضا آمد کتش را بردارد.گفت:شماره مو سیو کن؛ دود سیگارش توی چشمم رفت ؛ حس بدی مثل خورده شدن توسط یک آدمخوار به من دست داد....از این علیرضا اصلا خوشم نمی آمد!...گفت :مشکلی پیش آمد بگو! شماره تم بده. چاق و قدبلند بود؛ با نگاه تیزی که از آن ؛ حالم بد میشد ؛ گفتم : همه تون میرید؟من خیلی مریض داری بلد نیستم! علیرضا گفت:خودش میخواد من برم ؛ و رفتند.
آهسته بالای سرنیکان نشستم. انگارخواب بود.شبیه بچه های قهر کرده شده بود، خوابم نمیآمد.گرسنه هم نبودم.خواستم بروم کمی قدم بزنم. با چشم بسته گفت: کجا؟! گفتم: تو خوابم حواست هست؟! گفت: بیرون نرو! پیشم بمون... گفتم: راستش؛ خون ببینم حالم بد میشه؛ بذار به چیستا یه زنگ بزنم ؛ یا بیاد یا آرومم کنه؛ اون بلده چی بگه حالم خوب شه؛ گفت:آره.خیلی بلده! گفتم: مگه چقدر میشناسیش؟ گفت: اونقدر که الان میدونم زده همه ی وسایلشو شکسته ! علیرضا گفت؛ فهمیده با من اومدی! علیرضای دیوونه بش گفته! گفتم :به خاطر من همه چیزو شکسته؟! گفت:نه دختر جون؛بخاطر من! یه زمانی عاشقم بود...دلم ؛ در کف دستم منقبض شد؛ مثل یک قورباغه ی مرده! گفتم:دروغ نگو! اون عاشق یه آقایی به نام علیه.از نوجونیش تاحالا ؛دیگه عاشق نشده...گفت:تنهایی!...نمیدونی چی به روز آدم میاره! تا حالا مثل اون تنها شدی؟! بیکس و بی خانواده؟ علی هیچوقت پیشش بوده؟ تواصلا دیدیش؟ بیا این پتو رو بنداز روم، سردمه...زیر لب گفت: بش زنگ بزن!نگرانشم! لعنتی!....


#او_یک_زن
#قسمت_هجدهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا/به لاتین

دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این مطلب با ذکر
#نام نویسنده و
#لینک تلگرام رسمی او بلامانع است.حقوق نویسندگان؛ مانند سایر اصناف؛ محترم است.ممنون که رعایت میفرمایید.

#چیستایثربی
#کانال_رسمی

@chista_yasrebi

@chista_2

دومی کانال قصه است که تمام قسمتهای این داستان؛ پشت سر هم در آن آمده است.برای افرادی که میخواهند قصه را پشت هم داشته باشند.
. #او_یکزن
#قسمت_چهلودوم
#چیستایثربی

آدمی که به دروغ به همه بگه ترنسه ؛ معلومه یه ریگی تو کفشش هست...میدانستم الان دعوا میشود.گفتم: آقا سهراب ؛ یه دقیقه تشریف بیارید بیرون! به شهرام نگاه آرامی انداختم؛ با سهراب به حیاط رفتیم. گفت:رفتاراش طبیعی نیست! خودتون بهتر از من میدونید...پدرتون شما رو به من سپرده؛ خیالم راحت نیست! اگه اتفاقی بیفته که این بار؛ نتونید فرار کنید؛ من هیچوقت خودمو نمیبخشم ! گفتم:الان بهتره ! گفت:هنوز مشروب میخوره و حال روحیش خوب نیست؛ چطور بهتره؟! گفتم:خب من یه زن بالغم...خودم حواسم هست. نمیذارم زیاد بخوره...از جیبش اسپره ای درآورد و آهسته گفت: بذارین تو جیب لباستون.اگه لازم شد بزنین طرف صورتش..من تا صبح بیدارم...همینجا ؛پشت در کلبه، اتاقم نمیرم؛ نگرانم! ؛همینجا کشیک میدم.گفتم: ولی واقعا لازم نیست آقا سهراب!...گمونم دیگه وحشی نمیشه!شاید به خاطر تبش بود.
گفت:شما هنوز خیلی چیزا رو درباره ش نمیدونید ؛ ولی من تحقیق کردم... راز مردمو بهتره آدم ؛ پنهان کنه؛ مگه یه وقت مجبور شه بگه...گفتم:چیزی هست باید بدونم؟ گفت:الان نه! گفتم :پس شما لازم نیست اینجا کشیک بدید! سهراب با شرم ؛ نگاهش را از من دزدید و گفت: لازمه نلی خانم ؛ تا صبح قیامتم شده اینجا وایمیسم؛ میخواستم اول به خودتون بگم؛ ولی اون تصادف نذاشت؛....؟اول به پدرتون گفتم...وقتشه به شما هم بگم.میدونید...شما برای من بیشتر از این ارزش داری که خودتون فکر میکنید؛ گفتم:یعنی چی آقا سهراب؟ شما همیشه به من لطف داشتید! گفت:با اجازه تون شما را از پدر بزرگوارتون خواستگاری کردم؛ حالام این تقاضا رو از خودتون دارم، من به شما علاقه دارم. تو زندگی هیچی ندارم ؛ اما همه ی قلبمو در اختیارتون میذارم.خیلی برام عزیزید..بیشتر از هر چیز و هر کس که تا حالا داشتم ؛ میتونم امیدوار باشم؟

قلبم شروع به تپیدن کرد،دهانم خشک شد.سهراب سرش را زیر انداخته بود.نگاهش را نمیدیدم.اما انگار شب با تمام ستاره هایش ؛ لابلای موهای مشکی اش کوچ کرده بود؛ گفتم: پدرم چی گفت؟ "ایشون موافق بودن؛ ولی گفتن هر چی شما بفرمایین! .."به کلبه نگاه کردم. شهرام نیکان با پتویی روی شانه؛ کنار در ایستاده بود و به ما نگاه میکرد؛ انگار همه چیز را شنیده بود؛ دلم آغوش گرمش را میخواست. به سهراب گفتم: ببخشید.من سردمه. الان باید برم؛ ؛بعدا...و دویدم...


وارد کلبه شدم.شهرام چراغ را خاموش کرده بود.صدایش زدم ؛ نبود! ترسیدم ؛ داد زدم: شهرام! نگذاشت نفس بکشم...صدای چیستا در گوشم پیچید: مراقب باش! فقط رابطه کاری! بیشترنه! راه نفسم بسته بود.من آسم داشتم.گفتم: شهرام جان چیکار میکنی؟ گفت!کاپیتان منم...ساکت!

#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_دوم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی/یثربی_چیستا

دوستان؛ اشتراک گذاری این داستان ؛ با ذکر
#نام نویسنده و #لینک تلگرام او بلا مانع است.ممنون که رعایت میفرمایید.


#کانال_رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi


#کانال_قصه_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند...

@chista_2
#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_سوم
#چیستایثربی

من آسم داشتم.....راه نفسم بسته بود ؛گفتم:شهرام جان چیکار میکنی؟ گفت:
گفت:کاپیتان منم؛ ساکت!با شالم دهانم را بست.خیلی محکم! تنفس بینی برایم کافی نبود.حس خفقان مثل تیک تاک یک ساعت کهنه ؛ در تنم بالا میرفت و به گلویم میرسید؛ نمیتوانستم داد بزنم ؛ التماسش کنم و یا سهراب را صدا کنم؛شال را از داخل دهانم رد کرده بود.به لثه هایم فشار می آمد؛حس نیکردم همین الان لثه هایم ؛ خونریزی میکنند.... و حسی شبیه تسلیم شدن ؛ تنم را گرفته بود. تسلیم در برابر مرگ و خاموشی؛قاتلم را خودم انتخاب کرده بودم؛ پس جای شکایتی نبود! سعی کردم با دست شال را باز کنم.دستانم را محکم گرفت و با یک تکه طناب کنفی بست. طناب داشت مچ دستم را پاره میکرد.چه شد که دوباره حالش بدشد؟....بعد از اینکه دید در حیاط با سهراب حرف میزنم؛ انگار به یک مجسمه ی سنگی تبدیل شد.تاریک بود، التماس چشمهایم را نمیدید؛ هر مرگی را حاضر بودم تحمل کنم ؛ جز خفگی...سعی کردم با ناله به او حالی کنم که دارم میمیرم ...شال از میان دهان و لثه هایم گذشته بود.صدایم در نمی آمد. یاد اسپره ی سهراب در جیبم افتادم.اما دستانم بسته بود ؛ اصلا فکر نمیکردم میخواهد چه کار کند...مرا آهسته ؛ به سمت دیوار برد.نور پنجره کم بود.چیزی نمیدیدم. او هدایتم میکرد.خدا خدا میکردم سهراب شک کند که چرا چراغها خاموش شده.اما ظاهرا از جایی که ایستاده بود؛ نمیتوانست پنجره ها را ببیند.منتطر صدایی بود.زیر شیب خانه، کشیک میداد.خانه ی خاموش را نمیدید ؛ یا شاید میدید و فکر میکرد به خاطر حال شهرام ؛ زود خوابیده ایم! انگارشهرام فکرم را خواند؛ نترس!.. میدونم هوا نمیرسه.اما زود نمیمیری.مردن اصلا آسون نیست!کسی که تیر خلاصو به پدرم زد؛ بعدا اینو بم گفت؛ گفت:حتی وقتی تیر خلاصو زد؛ انگار پدر هنوز زنده بود...شاید امید داشت که برگرده،پسرشو بغل کنه ، زنش ؛ مهتابو ببوسه و ازشون حمایت کنه ؛ میگفت چشمای پدر حتی تو سردخونه بسته نمیشد! امید!...چیزی که توی من مرد...تو بچگی....حالا برو تو اون کمد! منظورش کمد دیواری بود.خدایا! از بچگی از جای کوچک دربسته وحشت داشتم. مقاومت کردم؛ مرا به داخل کمد هل داد و در را بست. صدای چرخیدن کلید درقفل کمد؛ مثل صدای گذاشتن سنگ قبر من بود.مثل جیغهای ناگهانی مرغان ماهیخوار سیدنی ؛ مثل بوی نم دریا و لگدهایی که با پوتین استرالیایی؛ روی قفسه سینه و پهلوهایت میخورد. با خودم گفتم:مریضه! برای همین چیستا گفت؛ فقط رابطه کاری! اما چیستا میدونست این انقدر مریضه؟ نه! وگرنه منو با داروی بیهوشی هم که شده، میبرد.به در کمد زد: آی بچه ،اونجایی؟!....خفه ! اروم بگیر ! انقدر تکون نخور! کار ما زیاد طول نمیکشه.اما اگه لگد بزنی یا شلوغ کنی،بد تموم میشه.نمیخوام درد بکشی!..


#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_سوم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

#برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی /یثربی_چیستا

#رمان
#ادبیات

دوستان عزیز؛ اگر صلاح میدانید نگذارید افراد حساس خانواده بخوانند.کار نویسنده
#دشوار است.نمیتواند عده ای را از خواندن منع کند.این کار شما و تصمیم گیری شماست.....نویسنده؛ کارش نوشتن حقایق است...

هر گونه اشتراک گذاری ؛ تنها با
#لینک تلگرام رسمی چیستایثربی و ذکر نام او ؛ قانونی و بلا مانع است.


آدرس
#کانال_رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi



آدرس
#کانال_قصه

#او_یکزن
برای کسانی که میخواهند؛ همه ی قسمتها را پشت هم بخوانند....

@chista_2
#او_یکزن
#قسمت_چهل_وچهارم
#چیستایثربی


صدایش عوض شده بود. بم و خشن و وحشی...انگار ؛ یکی از نقشهای سینمایی اش را بازی میکرد ؛ ادامه داد: پدرمو سوار ماشین کردن؛ با چشم بسته، دهن منم بستن ؛ با یکی از همون چشم بندای سیاه، توی همین کمد ؛ زندانیم کردن...."! گفتم؛ دارم خفه میشم"...صدای جیغ آهسته ی مادرمو شنیدم، از درز شکسته کمد نگاه کردم؛ هنوز روشن بود. نه مثل الان تاریک... ؛ نزدیکای غروب بود. مرد لاغره، در کلبه رو بازگذاشت تا پدر همه چیزو بشنوه ! گندهه ؛ کمربندشو باز کرد ؛ حتی اسلحه شو از جیبش در نیاورد؛ با دستای بسته به در کمد کوبیدم ؛ با لگد! با همه جون یه بچه ی شیش ساله!

نمیخواستم مادرمو بزنه! ضعیف و شکننده بود ؛ زیر ضربه های اون کمربند دووم نمی آورد ؛ دیگه نمیتونستم تو کمد نیکان نفس بکشم...خداحافظ نلی بیچاره....با خودم حرف میزدم....! با پا به کمد کوبیدم. شهرام آسم نداشت؛ من داشتم!

شهرام محل نذاشت.داد زد : " مادرمو ول کن مردتیکه!"....انگار با خودش حرف میزد، فریاد ذهنش بود.... ولش نکرد! روی زمین؛ جلوی همین کمد خوابوندش ؛ لباساشو پاره کرد؛ لباسایی که پدر با عشق براش خریده بود؛ میدیدم مادرم دست و پا میزنه، میدیدم که عمدا میخوان اون زن بدبخت ؛ جیغ بزنه ؛ تا پدر بشنوه.اما مادر، عمدا جیغ نمیزد تا پدر نشنوه ! تا من نشنوم... !تا قوی باشیم..... فقط دست و پا میزد ؛ با دستا و پاهای کوچیکش میجنگید.....و اونا میزدنش! گندهه ؛ مثل جونور وحشی روی مادرم افتاد...از درز شکسته کمد ؛ میدیدم، دستام بسته بود. به کمد لگد میزدم. مردک به مادرم سیلی میزد: میگفت:خوشت میاد که جیغ نمیزنی؟ نه؟! من که میدونم داری درد میکشی پتیاره! جیغ بزن! میخوام اون قاضی کمونیستت؛ جیغتو بشنوه! درگوش مادرم؛ میخواباند: جیغ بزن ماده سگ! بم التماس کن! شاید بت رحم کنم...مادر جیغ نمیزد! من دیدم؛ دیدم با کمربند؛ به جون بدن نحیفش افتاد؛ باز مادر جیغ نزد؛ که پدر نشنوه و من توی کمد ؛ نترسم...بعد اون کثافت؛ ...روی مادرم بود ؛ مثل هیولا نفس نفس میزد.مادرم بیصدا اشک میریخت.اما باز جیغ نزد.گندهه وحشی شد...
وحشی!...نمیتونم بگم.....شهرام؛ مکث کرد....نفس عمیقی کشید...و کمی از بطری اش خورد...

ادامه داد : کارش که تموم شد؛ کمربندش رو بست. به لاغره گفت: توله سگشونو از کمد بیار بیرون! دهان بندم رو باز کردن؛ داد زدم؛ داد از ته دل! خدا.....؛ خدا؛ خدا...شهرام داشت داد میکشید؛ دل من هم! انگار در دلم بهمن ریخته بود، یخ زده بودم... در کمد را باز کرد! مقابلم زانو زد! گفت:دیدی با مادرم چیکار کردن؟همینجا
جلوی چشم من؟و من هیچکاری نتونستم بکنم! هیچی ! لعنت به من.....لباساش همه تیکه تیکه شده بود ؛ یه پتو روش انداختم. مردگندهه تف کرد رو کتاب بابا...به مادرم گفت: ماده سگ ! عجب جونی داره! رفتن ! پدرمم بردن؛ من موهای مادرمو ناز کردم ؛ گفتم؛ من هیچی ندیدم ! چیزی نیست! الان برات لباس میارم.مادر آهسته میلرزید ؛
و اشک میریخت؛ من هم ؛ با آسم اشک میریختم. شهرام؛ چراغ خواب را روشن کرد.مرا دید ؛ گفت: تو چته؟ شال را از دهانم باز کرد ؛ نفس کشیدم و بغضم ترکید !
گفت:آره ... میبینی!...سهراب عادیه...ولی من عادی نیستم!.... خواستم بدونی اونجا آدم چه میکشه! تو اون کمد؛ تاریکی ؛ بی نفس...با ترس! وقتی شاهده که....

داری گریه میکنی؟ چرا....خواستم خاطره بگم....اذیت میشدم...تو رو هم اذیت کردم؟ بغلش کردم؛ دیگر هرگز رهایش نمیکردم. هرگز! او دنیای من بود ! هیچکس نمیتوانست این دنیا را از من بگیرد....هیچکس....

#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_چهارم
#چیستایثربی


#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از دورهم خوانی
پیج اصلی
#چیستایثربی/یثربی_چیستا

دوستان لطفا افراد حساستر خانواده؛ این دو قسمت را با صلاحدید شما بخوانند.....کار نویسنده نوشتن است و گفتن حقایق جامعه و انسانی! انتخاب قصه با شماست.


برای اشتراک گذاری این داستان ؛ ذکر نام.نویسنده و #لینک تلگرام او ضروری است.ممنون که رعایت میفرمایید.کتاب شابک دارد..

#کانال_رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi

#کانال_قصه
#او_یک_زن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند
@chista_2
#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_پنجم
#چیستایثربی


صبح شده بود. شهرام هنوز خواب بود.در یخچال چیز زیادی نمانده بود.شال و کلاه کردم تا قبل از بیداری شهرام ؛ به ده بروم . کمی وسایل شخصی هم لازم داشتم ؛ تا ده راه زیادی نبود ؛ اما پر از پله و سر بالایی بود. میخواستم برای چند روزمان خواربار بگیرم . در روستا،یک تعاونی بود که تقریبا همه چیز داشت ؛ وارد شدم ؛ پشت پیشخوان ؛ پیرمردی حدودا هفتاد ساله نشسته بود ؛ با تعجب به من نگاه کرد ؛ در تمام مدتی که اجناس را انتخاب میکردم ؛ متوجه نگاهش روی خودم بودم ؛ وسایل را که برای حساب کردن آوردم؛ سلام داد و گفت: من شما رو قبلا ندیدم؟ گفتم: نه! اولین باره میام اینجا! گفت:عجیبه! شبیه زنی هستید که سالها پیش با برادرش ؛ اینجا زندگی میکرد. یه خانمی به اسم شبنم....اسم داداششم، شهرام بود....گمونم هنوز گاهی سر میزنه.شنیدم هنرپیشه شده؛ بچه ی خوشگلی بود ؛ گفتم:ببخشید اینا که میگید مال چند وقت پیشه؟ گفت:حافظه یاری نمیکنه! خیلی وقت پیش...شهرام هنوز مدرسه میرفت ؛ گفتم: شبنم خانم چی؟ گفت: بیشتر تو خونه بود؛ قلاب بافی و تیکه دوزیش خوب بود. گاهی داداشش ؛ جنساشو میاورد اینجا ما میفروختیم ؛ بعد دیگه شبنم خانمو ندیدیم ؛ ولی شنیدم اقا شهرام گاهی سر میزنه ؛ اجناس را خریدم و به کلبه برگشتم.


شهرام هنوز در رختخواب بود.اما خواب نبود! داشت فکر میکرد ؛ کنارش دراز کشیدم. گفت:یخ کردی! گفتم: رفتم ده واسه خرید. یخچالمون ته کشیده بود! گفت: بیا زیر لحاف،گرم شی!

گفتم:نمیام....گفت: واسه چی؟ گفتم: دیشب موهامو کشیدی! گفت: دیوونه شوخی بود ! تازه؛ تو که موهات بلند نیست.....گفتم: ولی دردم اومد!
گفت: ببخشید؛ دست خودم نبود!..گفتم: بله!.... تقصیر دست چپت بود! باید اونم ناکار میکردم! خندید..

گفت:لپات گل انداخته؛ خوشگل شدی! گفتم: شبنمم خوشگل بود؟ چرا منو با اون اشتباه میگیرن؟ گفت: مردم خلن! یه چرتی میگن.گفتم : مطمینی چیزی نیست بخوای بم بگی؟ لحظه ای فکر کرد و گفت: نه؛ چیزمهمی نیست ؛ اگرم باشه ؛ وقتش که برسه بت میگم ! گفتم: خب برنامه ی امروز چیه؟ گفت: اسکی بلدی؟ گفتم : نه ! خیلی ام میترسم. گفت:یادت میدم. صبحانه را تند خوردیم ؛ وسایل اسکی را برداشتیم ؛ گفت: سوار ماشین شو ؛ باید بریم بالای تپه! چراغ اتاق سهراب روشن بود.از سحر که بلند شدم ؛ ندیده بودمش...فکر کردم حتما یخ زده و به اتاقش رفته،سوار ماشین شهرام شدیم. با یک دست رانندگی میکرد...خیلی بالا رفتیم ؛ ماشین گاهی سر میخورد.کم کم داشتم نگران میشدم. آن بالا کمکش کردم و وسایل را آماده کردیم؛ گفت: من با یه دست برام سخته، تو پشت کمرمو بگیر ! یواش بیا؛ پشت پای من! اول یواش !.... و بعد تندتر کرد. دستم داشت ازکمرش رها میشد؛ گفتم:دارم میافتم ! گفت: ترسو نباش! گفتم: تندش نکن ! گفت:دارمت؛ نترس ! گفتم :مثل دیشب؟! ناگهان ایستاد...گفت: چی گفتی؟! گفتم: دیشب....رختخواب!

#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_پنجم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی/یثربی_چیستا در اینستاگرام رسمی

#رمان
#ادبیات

دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این قصه باذکر
#نام_نویسنده و #لینک_تلگرام او بلامانع است....ممنون که رعایت میفرمایید

#کانال_رسمی_چیستا_یثربی

@chista_yasrebi



کانال داستان
#او_یک_زن
برای افرادی که میخواهند همه ی قسمتهای قصه را پشت هم داشته باشند.درود
@chista_2
#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_ششم
#چیستایثربی

گفت:رختخواب چی؟!.....

گفتم: شاید اشتباه کردم...ولش کن! گفت:سرخ شدی؟! آدم از شوهرشم خجالت میکشه؟! بگو خب!...


گفتم: شاید من اشتباه میکنم ؛ ولی اتفاقی که دیشب بین ما افتاد ؛ ...لبخند شیرینی زد و گفت: اتفاق قشنگی بود عزیزدلم ؛ بین هر زن و شوهری ؛ این اتفاق میافته... طبیعیه! گفتم: ولی دیشب ؛ خطرناک بود ؛ نه؟ خب من که دارویی مصرف نمیکنم ؛ تو هم راحت بودی !

گفت:میترسی بچه دار شی؟ گفتم: تو دوست داری؟ حالا؟! به این زودی؟! گفت:آره... ولی اگه تو هم دوست داشته باشی ! گفتم:میدونی دوستت دارم ؛ بچه مونم دوست دارم...این کارو برای تو نمیکنم ؛ برای خودم میکنم. بعدشم هر چی پیش بیاد ؛ مهم نیست؛ سرنوشته دیگه! آره؛ بچه مونو دوست دارم ؛ اما خونواده م چی؟ باید زودتر ماجرا رو بفهمن ؛ نه؟ ما حتی خبرم ندادیم؛ چه برسه به اجازه!.. گفت: آخر هفته همه رو دعوت میکنیم؛ اعلام میکنیم رسما زن و شوهریم ! خوبه؟ گفتم : آره؛ اینجوری بهتره! گرچه...گفت: چی؟ گفتم : فکر نمیکنم زیاد برای پدر مادرم ؛ فرقی کنه! فقط میخوان من ازدواج کنم ؛ مهم نیست با کی!...همیشه فقط خواستن تو اون خونه نباشم!...


در چشمهایم خیره شد. گفت: میدونی داری منو به خودت وابسته میکنی دختر شیطون؟! همه ش میخوام یه جوری کنارت باشم ! خندیدم ؛ گفتم : بریم تمرین اسکی؟ سکوت کرد؛ لبخند زد ؛ گفت: اول استادتو ببوس ! گفتم:نه ! بدجنس! دیگه گول نمیخورم....از من قوی تر بود!


به زور مرا بوسید ؛ آفتاب چشمانم را زد؛ سردم نبود ؛ گفت: من شوهرتم؛ لازم نیست انقدرخجالت بکشی! گفتم: دوستت دارم؛ ولی...وسط حرفم پرید: میدونم؛ خورشید اینجا محرمه، منم سخت میخوامت!...همینجا نوک کوه! گفتم: تو خلی به خدا.....! ولی یه خل با حال ! گفت: پس دو تا خل به هم افتادیم؟! بریم تا آخر ببینیم کی میبره؟ دوستش داشتم ؛ موهایش مثل عسل ؛ شیرین بود ؛ مرا یاد عید می انداخت و شیرینیهای رنگارنگ روی میز که نباید دست میزدیم!...سرنوشت این عشق ناگهانی دیوانه وار را ؛ فقط خورشید میدانست و بس ؛ که داشت خیره به ما نگاه میکرد ؛شهرام ؛ یک لحظه مکث کرد ؛ در چشمانم خیره شد و گفت: تا حالا عاشق نبودم ؛ عاشق هیچکی ! حالا حس میکنم هستم .... فقط قول بده تنهام نذاری ! گفتم: معلومه که تنهات نمیذارم دل من...مگه دنیا چند وقته؟ فقط یه چیزی...تو ناراحت میشی اگه بچه ت؛ چطوری بگم؟ ...پدر بزرگ و مادر بزرگش ؛ ناتنی باشن؟ راستش من فرزند خونده ام... دستش را جلو آورد ؛ روی لبم گذاشت و گفت: هیس!...خانواده ها برام مهم نیستن!


یه دنیاست و یه نلی من! بچه ی ما ؛ مال ماست ؛ نه اونا ! چنان مهربانانه در آغوشم گرفت ؛ که تمام گذشته ام ؛ یادم رفت ؛ آسمان ؛ شهرام بود؛ زمین شهرام بود؛ برف ؛ شهرام بود...دنیا دور سرم میچرخید و تمام دنیا ؛ شهرام بود...از تمام دنیا، فقط یک کلمه یادم بود! شهرام! ...و هنوز ؛ صدها سوال داشتم و نمیخواستم بپرسم ؛ حتی از چیستا.....چون هر پاسخی ممکن بود مرا از این مرد ؛ دور کند ؛ و من این جهان را بی شهرام نیکان ؛ نمیخواستم.....هرگز نمیخواستم...چیزی به جز او نمیخواستم......



#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_ششم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام چیستایثربی/یثربی_چیستا /در اینستاگرام

دوستان؛ اشتراک گذاری این مطلب با ذکر
#نام و #لینک_تلگرام نویسنده بلامانع است.ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را رعایت میفرمایید.این اثر ؛ صاحب شابک است.

#کانال_رسمی_چیستا_یثربی

@chista_yasrebi



#کانال_داستان
#او_یک_زن

برای افرادی که میخواهند ؛ همه ی قسمتها را پشت هم بخوانند....
@chista_2