#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_یکم
#چیستا_یثربی
تمام روز ؛ نه سرما بود و نه درد...غم هم نبود.فقط حس کردم تنم خواب رفته است و به زحمت میتوانم از جایم بلند شوم! کاش زندگی ؛ همیشه همینگونه بود....ولی نبود.زندگی رنگهای مختلفی داشت...از چاله ی برف ؛ تا کلبه نیکان راه زیادی نبود.اما به نظرم سالهای نوری طول کشید تا به کلبه رسیدیم.
علیرضا ناهار را آماده کرده بود و خودش داشت میرفت؛ بعد از مدتها احساس گرسنگی شدیدی کردم. تمام غذایم را تمام کردم ؛ شهرام با علاقه ؛ به غذا خوردنم نگاه میکرد.گفت: غذا خوردنتم با بقیه ی آدما فرق داره...میبلعی ! نمیخوری!
با دهان پر؛ لبخند زدم. راست میگفت؛ علیرضا کوله پشتی اش را برداشت و خداحافظی کرد؛ شهرام تا دم در ؛ با او رفت...چیزهایی پشت در زمزمه کردند که نشنیدم و نخواستم بشنوم... گفتم: ظرفها رو میشورم...در حال شستن ظرفها بودم که در زدند! من و شهرام ؛ و لحظه ای نگرانی در نگاهمان....
گفتم:من باز میکنم.سهراب بود.
گفت: ببخشید...ولی من و آقا شهرام؛ شرطی داشتیم. علیرضا هنوز مجرم محسوب میشه؛ شرطمون این بود که تو رو از اینجا ببره تا منم رضایت بدم. خودش رفت! ولی تو چرا موندی؟! هواشناسی باز احتمال برف و بورانو برای منطقه داده! بودن نلی خانمم اینجا امن نیست...تو قرار بود برگردی! حالا نلی خانمم آوردی اینجا؟ شهرام گفت:ببین یه قرارداد کاریه؛ فقط همین! علیرضام فرار نمیکنه!
هم دیه میده؛ هم هر وقت صداش کنید میاد ؛ اون مست بود و جریان تصادف اون شب ؛ خودت میدونی عمدی نبود! سهراب گفت: به هر حال؛ با چیزایی که دیدم و شنیدم ؛ دیگه صلاح نمیدونم نلی خانم اینجا باشه.ایشون میتونن برای فیلمبرداری بیان...اما مواقع دیگه تو اتاق من اقامت میکنن.من شبا عادت دارم کشیک بدم؛ نمیخوابم...نلی خانم لطفا!...به شهرام و بعد به سهراب نگاه کردم.یکیشان همسر قانونی من بود و دیگری مرد خوبی که نجاتم داده بود...گفتم :اخه شاید مجبور شیم راجع به فیلمنامه حرف بزنیم ؛ من نمیتونم هی بیام و برگردم تو این برف!...سخته!
گمانم آقای نیکان؛ تبش قطع شده و کاری به جز صحبت درباره ی فیلم با هم نداریم ؛ سهراب گفت: ولی آدم باید سر قولش بمونه.ما اجازه دادیم علیرضا سپندار ؛ به قید ضمانت آزاد شه؛ به شرطی که شهرام نیکان ؛ فعلا بساط این فیلمو جمع کنه و برگرده تهران ! شهرام گفت: خب حالا برنمیگردم! زندانم میندازید؟ لوکیشن برف لازم داشتم و خدا رسوند ؛ اگه برنگردم چیکار میخواین کنین؟ علیرضا رو میگیرین؟ اشکال نداره.خودش دو تا وکیل خوب داره! سهراب لحظه ای عصبی شد.گفت:حیف که دستت شکسته...وگرنه میگفتم چیکار میکنم... آدمی که به دروغ به همه بگه ترنسه ؛ معلومه یه ریگی تو کفشش هست...
#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_یکم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام چیستایثربی
#رمان
#ادبیات
دوستان عزیز هر گونه اشتراک گذاری با ذکز نام نویسنده و لینک تلگرام او بلامانع است.ممنون که رعایت میفرمایید
#کانال_رسمی
#چیستایثریی
@chista_yasrebi
#کانال_قصه_او_یکزن
#او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را
#پشت_هم داشته باشند
@chista_2
#قسمت_چهل_و_یکم
#چیستا_یثربی
تمام روز ؛ نه سرما بود و نه درد...غم هم نبود.فقط حس کردم تنم خواب رفته است و به زحمت میتوانم از جایم بلند شوم! کاش زندگی ؛ همیشه همینگونه بود....ولی نبود.زندگی رنگهای مختلفی داشت...از چاله ی برف ؛ تا کلبه نیکان راه زیادی نبود.اما به نظرم سالهای نوری طول کشید تا به کلبه رسیدیم.
علیرضا ناهار را آماده کرده بود و خودش داشت میرفت؛ بعد از مدتها احساس گرسنگی شدیدی کردم. تمام غذایم را تمام کردم ؛ شهرام با علاقه ؛ به غذا خوردنم نگاه میکرد.گفت: غذا خوردنتم با بقیه ی آدما فرق داره...میبلعی ! نمیخوری!
با دهان پر؛ لبخند زدم. راست میگفت؛ علیرضا کوله پشتی اش را برداشت و خداحافظی کرد؛ شهرام تا دم در ؛ با او رفت...چیزهایی پشت در زمزمه کردند که نشنیدم و نخواستم بشنوم... گفتم: ظرفها رو میشورم...در حال شستن ظرفها بودم که در زدند! من و شهرام ؛ و لحظه ای نگرانی در نگاهمان....
گفتم:من باز میکنم.سهراب بود.
گفت: ببخشید...ولی من و آقا شهرام؛ شرطی داشتیم. علیرضا هنوز مجرم محسوب میشه؛ شرطمون این بود که تو رو از اینجا ببره تا منم رضایت بدم. خودش رفت! ولی تو چرا موندی؟! هواشناسی باز احتمال برف و بورانو برای منطقه داده! بودن نلی خانمم اینجا امن نیست...تو قرار بود برگردی! حالا نلی خانمم آوردی اینجا؟ شهرام گفت:ببین یه قرارداد کاریه؛ فقط همین! علیرضام فرار نمیکنه!
هم دیه میده؛ هم هر وقت صداش کنید میاد ؛ اون مست بود و جریان تصادف اون شب ؛ خودت میدونی عمدی نبود! سهراب گفت: به هر حال؛ با چیزایی که دیدم و شنیدم ؛ دیگه صلاح نمیدونم نلی خانم اینجا باشه.ایشون میتونن برای فیلمبرداری بیان...اما مواقع دیگه تو اتاق من اقامت میکنن.من شبا عادت دارم کشیک بدم؛ نمیخوابم...نلی خانم لطفا!...به شهرام و بعد به سهراب نگاه کردم.یکیشان همسر قانونی من بود و دیگری مرد خوبی که نجاتم داده بود...گفتم :اخه شاید مجبور شیم راجع به فیلمنامه حرف بزنیم ؛ من نمیتونم هی بیام و برگردم تو این برف!...سخته!
گمانم آقای نیکان؛ تبش قطع شده و کاری به جز صحبت درباره ی فیلم با هم نداریم ؛ سهراب گفت: ولی آدم باید سر قولش بمونه.ما اجازه دادیم علیرضا سپندار ؛ به قید ضمانت آزاد شه؛ به شرطی که شهرام نیکان ؛ فعلا بساط این فیلمو جمع کنه و برگرده تهران ! شهرام گفت: خب حالا برنمیگردم! زندانم میندازید؟ لوکیشن برف لازم داشتم و خدا رسوند ؛ اگه برنگردم چیکار میخواین کنین؟ علیرضا رو میگیرین؟ اشکال نداره.خودش دو تا وکیل خوب داره! سهراب لحظه ای عصبی شد.گفت:حیف که دستت شکسته...وگرنه میگفتم چیکار میکنم... آدمی که به دروغ به همه بگه ترنسه ؛ معلومه یه ریگی تو کفشش هست...
#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_یکم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام چیستایثربی
#رمان
#ادبیات
دوستان عزیز هر گونه اشتراک گذاری با ذکز نام نویسنده و لینک تلگرام او بلامانع است.ممنون که رعایت میفرمایید
#کانال_رسمی
#چیستایثریی
@chista_yasrebi
#کانال_قصه_او_یکزن
#او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را
#پشت_هم داشته باشند
@chista_2
. #او_یکزن
#قسمت_چهلودوم
#چیستایثربی
آدمی که به دروغ به همه بگه ترنسه ؛ معلومه یه ریگی تو کفشش هست...میدانستم الان دعوا میشود.گفتم: آقا سهراب ؛ یه دقیقه تشریف بیارید بیرون! به شهرام نگاه آرامی انداختم؛ با سهراب به حیاط رفتیم. گفت:رفتاراش طبیعی نیست! خودتون بهتر از من میدونید...پدرتون شما رو به من سپرده؛ خیالم راحت نیست! اگه اتفاقی بیفته که این بار؛ نتونید فرار کنید؛ من هیچوقت خودمو نمیبخشم ! گفتم:الان بهتره ! گفت:هنوز مشروب میخوره و حال روحیش خوب نیست؛ چطور بهتره؟! گفتم:خب من یه زن بالغم...خودم حواسم هست. نمیذارم زیاد بخوره...از جیبش اسپره ای درآورد و آهسته گفت: بذارین تو جیب لباستون.اگه لازم شد بزنین طرف صورتش..من تا صبح بیدارم...همینجا ؛پشت در کلبه، اتاقم نمیرم؛ نگرانم! ؛همینجا کشیک میدم.گفتم: ولی واقعا لازم نیست آقا سهراب!...گمونم دیگه وحشی نمیشه!شاید به خاطر تبش بود.
گفت:شما هنوز خیلی چیزا رو درباره ش نمیدونید ؛ ولی من تحقیق کردم... راز مردمو بهتره آدم ؛ پنهان کنه؛ مگه یه وقت مجبور شه بگه...گفتم:چیزی هست باید بدونم؟ گفت:الان نه! گفتم :پس شما لازم نیست اینجا کشیک بدید! سهراب با شرم ؛ نگاهش را از من دزدید و گفت: لازمه نلی خانم ؛ تا صبح قیامتم شده اینجا وایمیسم؛ میخواستم اول به خودتون بگم؛ ولی اون تصادف نذاشت؛....؟اول به پدرتون گفتم...وقتشه به شما هم بگم.میدونید...شما برای من بیشتر از این ارزش داری که خودتون فکر میکنید؛ گفتم:یعنی چی آقا سهراب؟ شما همیشه به من لطف داشتید! گفت:با اجازه تون شما را از پدر بزرگوارتون خواستگاری کردم؛ حالام این تقاضا رو از خودتون دارم، من به شما علاقه دارم. تو زندگی هیچی ندارم ؛ اما همه ی قلبمو در اختیارتون میذارم.خیلی برام عزیزید..بیشتر از هر چیز و هر کس که تا حالا داشتم ؛ میتونم امیدوار باشم؟
قلبم شروع به تپیدن کرد،دهانم خشک شد.سهراب سرش را زیر انداخته بود.نگاهش را نمیدیدم.اما انگار شب با تمام ستاره هایش ؛ لابلای موهای مشکی اش کوچ کرده بود؛ گفتم: پدرم چی گفت؟ "ایشون موافق بودن؛ ولی گفتن هر چی شما بفرمایین! .."به کلبه نگاه کردم. شهرام نیکان با پتویی روی شانه؛ کنار در ایستاده بود و به ما نگاه میکرد؛ انگار همه چیز را شنیده بود؛ دلم آغوش گرمش را میخواست. به سهراب گفتم: ببخشید.من سردمه. الان باید برم؛ ؛بعدا...و دویدم...
وارد کلبه شدم.شهرام چراغ را خاموش کرده بود.صدایش زدم ؛ نبود! ترسیدم ؛ داد زدم: شهرام! نگذاشت نفس بکشم...صدای چیستا در گوشم پیچید: مراقب باش! فقط رابطه کاری! بیشترنه! راه نفسم بسته بود.من آسم داشتم.گفتم: شهرام جان چیکار میکنی؟ گفت!کاپیتان منم...ساکت!
#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_دوم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی/یثربی_چیستا
دوستان؛ اشتراک گذاری این داستان ؛ با ذکر
#نام نویسنده و #لینک تلگرام او بلا مانع است.ممنون که رعایت میفرمایید.
#کانال_رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_قصه_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند...
@chista_2
#قسمت_چهلودوم
#چیستایثربی
آدمی که به دروغ به همه بگه ترنسه ؛ معلومه یه ریگی تو کفشش هست...میدانستم الان دعوا میشود.گفتم: آقا سهراب ؛ یه دقیقه تشریف بیارید بیرون! به شهرام نگاه آرامی انداختم؛ با سهراب به حیاط رفتیم. گفت:رفتاراش طبیعی نیست! خودتون بهتر از من میدونید...پدرتون شما رو به من سپرده؛ خیالم راحت نیست! اگه اتفاقی بیفته که این بار؛ نتونید فرار کنید؛ من هیچوقت خودمو نمیبخشم ! گفتم:الان بهتره ! گفت:هنوز مشروب میخوره و حال روحیش خوب نیست؛ چطور بهتره؟! گفتم:خب من یه زن بالغم...خودم حواسم هست. نمیذارم زیاد بخوره...از جیبش اسپره ای درآورد و آهسته گفت: بذارین تو جیب لباستون.اگه لازم شد بزنین طرف صورتش..من تا صبح بیدارم...همینجا ؛پشت در کلبه، اتاقم نمیرم؛ نگرانم! ؛همینجا کشیک میدم.گفتم: ولی واقعا لازم نیست آقا سهراب!...گمونم دیگه وحشی نمیشه!شاید به خاطر تبش بود.
گفت:شما هنوز خیلی چیزا رو درباره ش نمیدونید ؛ ولی من تحقیق کردم... راز مردمو بهتره آدم ؛ پنهان کنه؛ مگه یه وقت مجبور شه بگه...گفتم:چیزی هست باید بدونم؟ گفت:الان نه! گفتم :پس شما لازم نیست اینجا کشیک بدید! سهراب با شرم ؛ نگاهش را از من دزدید و گفت: لازمه نلی خانم ؛ تا صبح قیامتم شده اینجا وایمیسم؛ میخواستم اول به خودتون بگم؛ ولی اون تصادف نذاشت؛....؟اول به پدرتون گفتم...وقتشه به شما هم بگم.میدونید...شما برای من بیشتر از این ارزش داری که خودتون فکر میکنید؛ گفتم:یعنی چی آقا سهراب؟ شما همیشه به من لطف داشتید! گفت:با اجازه تون شما را از پدر بزرگوارتون خواستگاری کردم؛ حالام این تقاضا رو از خودتون دارم، من به شما علاقه دارم. تو زندگی هیچی ندارم ؛ اما همه ی قلبمو در اختیارتون میذارم.خیلی برام عزیزید..بیشتر از هر چیز و هر کس که تا حالا داشتم ؛ میتونم امیدوار باشم؟
قلبم شروع به تپیدن کرد،دهانم خشک شد.سهراب سرش را زیر انداخته بود.نگاهش را نمیدیدم.اما انگار شب با تمام ستاره هایش ؛ لابلای موهای مشکی اش کوچ کرده بود؛ گفتم: پدرم چی گفت؟ "ایشون موافق بودن؛ ولی گفتن هر چی شما بفرمایین! .."به کلبه نگاه کردم. شهرام نیکان با پتویی روی شانه؛ کنار در ایستاده بود و به ما نگاه میکرد؛ انگار همه چیز را شنیده بود؛ دلم آغوش گرمش را میخواست. به سهراب گفتم: ببخشید.من سردمه. الان باید برم؛ ؛بعدا...و دویدم...
وارد کلبه شدم.شهرام چراغ را خاموش کرده بود.صدایش زدم ؛ نبود! ترسیدم ؛ داد زدم: شهرام! نگذاشت نفس بکشم...صدای چیستا در گوشم پیچید: مراقب باش! فقط رابطه کاری! بیشترنه! راه نفسم بسته بود.من آسم داشتم.گفتم: شهرام جان چیکار میکنی؟ گفت!کاپیتان منم...ساکت!
#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_دوم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی/یثربی_چیستا
دوستان؛ اشتراک گذاری این داستان ؛ با ذکر
#نام نویسنده و #لینک تلگرام او بلا مانع است.ممنون که رعایت میفرمایید.
#کانال_رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_قصه_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند...
@chista_2
@chista_yasrebi/تمام عمر قایم موشک بازی کردیم.../تمام عمر؛ آنقدر به هم نزدیک بودیم که نفهمیدیم نباید دنبال هم بگردیم/چیستایثربی/از دفتر شعر جدیدم
دوستان جان و دل
قسمت بعدی
#چهل_و_سوم
#او_یکزن
کمی خشونت دارد....
اگر دوست ندارید دلیت فرمایید
#هشدار
#چیستایثربی
#روانشناس_تربیتی
#نویسنده
@chista_yasrebi
قسمت بعدی
#چهل_و_سوم
#او_یکزن
کمی خشونت دارد....
اگر دوست ندارید دلیت فرمایید
#هشدار
#چیستایثربی
#روانشناس_تربیتی
#نویسنده
@chista_yasrebi
یادداشت
#بهار_ارجمند عزیز
در مورد کتابهای من ؛ خودم و مراسم رونمایی.....
ممنون #بهار_عزیز
#بازیگر و #دوست خوبم.....
#چیستایثربی
جشن رونمايي كتاب #معلم _پيانوبه قلم بانو #چيستا_يثربى وكتاب شعر نو #نگاهت_هميشه_دوشنبه_است دلم ميخواست خيلي چيزها درموردش بنويسم...اما واژه ها ياري ام نميكنند...رونمايي كتابش جشن عشاق بود ، كتابهايش عاشقانه وخودش ، خود عشق است...
#چيستا_يثربى راميگويم...تا هميشه عاشق باش بانوجان
#مارال_فرجاد #بهارارجمند
@chista_yasrebi
#بهار_ارجمند عزیز
در مورد کتابهای من ؛ خودم و مراسم رونمایی.....
ممنون #بهار_عزیز
#بازیگر و #دوست خوبم.....
#چیستایثربی
جشن رونمايي كتاب #معلم _پيانوبه قلم بانو #چيستا_يثربى وكتاب شعر نو #نگاهت_هميشه_دوشنبه_است دلم ميخواست خيلي چيزها درموردش بنويسم...اما واژه ها ياري ام نميكنند...رونمايي كتابش جشن عشاق بود ، كتابهايش عاشقانه وخودش ، خود عشق است...
#چيستا_يثربى راميگويم...تا هميشه عاشق باش بانوجان
#مارال_فرجاد #بهارارجمند
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi/ آدم خوبی باش..ولی وقتت را تلف نکن که این را ثابت کنی.آنها که باید بفهمند ؛ میفهمندو بقیه....خب دوست تو نیستند!...آدم از دشمنش که انتظاری ندارد
@chista_yasrebi/از چپ به راست..علی رادی.نیایش میمندی.بهار ارجمند.چیستایثربی.معصومه کریمی.مسعود خواجه وند.شاهین زرتشت.بابک نوری
دوستان خواننده ی داستان
#او_یکزن
امشب قسمت جدید داستان ؛ منتشر میشود
..اما به دلایلی تا فردا عصر ؛ روی تلگرام قرار نمیگیرد ؛ و فقط در اینستای رسمی من منتشر میشود/#یثربی_چیستا
علتش هم حجم خشونت این قسمت است.
نخست با فالورها مشورت میکنیم ؛ و عصر فردا ؛ با آگاهی از اینکه کودکان آن را نمیخوانند ؛ روی هر دو تلگرام من منتشر میشود.تلگرام رسمی و تلگرام مخصوص قصه ی
#او_یکزن
@chista_2
کانال مخصوص
#او_یک_زن
@chista_yasrebi
کانال رسمی من
#او_یکزن
امشب قسمت جدید داستان ؛ منتشر میشود
..اما به دلایلی تا فردا عصر ؛ روی تلگرام قرار نمیگیرد ؛ و فقط در اینستای رسمی من منتشر میشود/#یثربی_چیستا
علتش هم حجم خشونت این قسمت است.
نخست با فالورها مشورت میکنیم ؛ و عصر فردا ؛ با آگاهی از اینکه کودکان آن را نمیخوانند ؛ روی هر دو تلگرام من منتشر میشود.تلگرام رسمی و تلگرام مخصوص قصه ی
#او_یکزن
@chista_2
کانال مخصوص
#او_یک_زن
@chista_yasrebi
کانال رسمی من
@chista_yasrebi/تو یک فصل ؛ زمستان سرد/و من ؛ سرنوشتم/در آن فصل جا ماند...چیستایثربی
ببخشید اخرش یکی اینجا داد زد برای اینکه صداش نیاد ؛ ریتمم تند شد......
#چیستایثربی
#چیستایثربی