چیستایثربی کانال رسمی
6.61K subscribers
6.04K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#او_یکزن
#سی_و_نهم
#چیستا_یثربی


خوابهای چیستا معمولا تعبیر میشد، و حالا که خواب بد دیده بود؛ ترسیدم حتی سوال کنم چه خوابی؟! اما آنقدر بد بود که به گریه اش انداخته بود. گفتم: خودت نمیخوری؟ گفت:نه! جاده باز شده، سهرابم رفته کمک؛ باید زود آماده شیم با اولین ماشین برگردیم... گفتم:اما پس ؛قرارداد من چی؟ کار من با نیکان تموم نشده ؛ در چشمهایم خیره شد و گفت:کار تو بانیکان حالا حالاها تموم نمیشه ! من خوب میشناسمش، نمیخوای که تو این برف و بهمن ؛ با این مرد تنها بمونی؟ گفتم: اون ترنس نیست! گفت:میدونم ! گفتم:پس چرا دیروز بش گفتی ترنس؟!..در حالیکه ظرفها را میشست؛ گفت: از خودش بپرس! یه عمر سعی کرد به من و خیلیا بقبولونه که ترنسه! در صورتی که اون موقع هنوز نمیدونست من روانشناسی خوندم و ترنسو تشخیص میدم! این اصطلاحو بش گفتم که به روش بیارم ؛ چند سال به همه ی ما دروغ گفت! حتی من که دوستش بودم و داشتیم باهم مینوشتیم...کنار پنجره رفتم...همه ردپاها را برف تازه پوشانده بود ؛ اما برف شبهای قبل؛ اینجا و آنجا مثل نقره و بلور ؛ میدرخشید.باز یاد اتاق عقد افتادم ؛ موبایلم را روی طاقچه دیدم. گفتم:سهراب درستش کرد؟ گفت:آره؛ از اتاق بیرون رفتم ؛ شماره نیکان را گرفتم ؛ مثل اینکه از خواب پرانده بودمش.گفتم: خوبی؟ خوابیدی؟ گفت:یه کم خسته بودم؛ همه چیز مرتبه؟ گفتم:ظاهرا جاده باز شده؛ منو برمیگردونن؛ خواستم برای یک شب خوشبختی؛ تو همه ی عمرم ؛ ازت تشکر کنم!.... گفت: صبر کن ببینم ؛ تو که برنمیگردی؟ سکوت کردم؛ گفت: تو قانونا زن منی! آهسته گفتم: اینا که نمیدونن! گفت:من الان میام اونجا...ساکتو آماده کن! گفتم: دعوا بیفایده ست ؛ من الان خودم میام طرف تو ،گفت: نه! میام عقبت؛ ساکم را کنار در گذاشتم. چیستا نگاه کرد، انگارهمه چیز را میدانست؛ گفتم : چه خوابی دیدی دیشب؟ گفت: برف بود؛ همه جا سفید بود،گلای سرخ مثل گلوله ؛ روی تن تو؛ میباریدند؛ و تو درد میکشیدی؛ دردی عجیب ...

مثل تیرباران با گل سرخ ! تیر خلاص! یکی اومد تیر خلاصو بت بزنه، گفتم نزن! اون دختر فقط خوابه! اما قاتلت ماشه رو کشید! درست روی سینه ت !بقیه شو نمیخوام یادم بیاد! نفس تنگی میگیرم! گوشی ام زنگ خورد. به چیستا گفتم: زود برمیگردم ؛ در سکوت نگاهم کرد. چرا واکنشی نشان نمیداد؟ چرا جلویم را نمیگرفت؟ گفت : نمیتونم بزنمت! نمیتونم به زور نگهت دارم! ...عجیبه همه ی اونایی رو که دوست داشتم؛ نتونستم نگه دارم، میدونستم میاد عقبت ؛ مراقب خودت باش.عصبانیش نکن و هیچوقت سوالی از گذشته ش نپرس! به خصوص درباره شبنم؛ اون مرد ؛ کم عذاب نکشیده؛ لازم باشه؛ خودش بت میگه! چیستارا در آغوش گرفتم؛ گفتم:اگه نباید باش برم، اگه چیزی میدونی الان بگو!...گفت: فقط کار! تو دختر عاقلی هستی...فقط رابطه ی دور و کاری ؛ نذار بیشتر بت نزدیک شه! هیچ جور! به هیچ شرطی! جدی میگم نلی...خطرناکه!...

#او_یک_زن
#قسمت_سی_و_نهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی چیستایثربی
من دو پیج دارم.این پیج اول؛ رسمی و اصلیست.دیگری که آخرش 2 دارد؛ تخصصی تر است .قصه در پیج اول یا اصلی می آید.



دوستان؛ اشتراک گذاری این مطلب با ذکر لینک تلگرام یا اینستاگرام نویسنده و ذکر
#نام او مجاز است.ممنون که حقوق نویسندگان را رعایت میفرمایید.


کانال رسمی چیستایثربی

@chista_yasrebi


کانال قصه
#او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را
#پشت_هم داشته باشند.درود

@chista_2
#او_یکزن
#قسمت_چهلم
#چیستایثربی


گفتم : باشه فقط کار و رابطه ی کاری......اما نمیخوای بگی چرا؟چیستا گفت: الان هر چی بگم بیخوده! عاشقشی دختر !فکر میکنی نمیفهمم؟ اسمش میاد؛ لپات گل میندازه! مثل جوونی خودم که گذاشتم ؛ علی اون ازدواج صوری احمقانه رو با ریحانه انجام بده؛ فقط واسه اینکه فکر میکردم کار درستو انجام میدم...اون موقع منم یه دنده بودم....! به حرف هیچکی گوش نمیدادم ! حتی خود علی! حالا برو ! من نمیخوام نیکانو ببینم ! بهم پیام بده ؛ یادت نره.... بیخبرم نذار؛ پدرتم نگران میشه ؛سهرابم که اینجاست؛ کاری داشتی بهش بگو ! پسر قابل اعتمادیه!


دوباره چیستا را ؛ مثل یک دوست عزیز و قدیمی؛ مثل یک مادر ؛ در آغوش فشردم و از خانه زدم بیرون...خبری نبود؛ یک گلوله برفی به طرفم پرتاب شد.درست روی زانویم خورد! شهرام بود! دوید...ساک مرا با دست چپش برداشت و گفت اگه تونستی منو بگیر! داد زدم: شهرام ! وایسا! و دنبالش دویدم...هر دو کلی دویدیم و بعدبا هم؛ در یک چاله ی بزرگ برف افتادیم ! گفتم: نزدیک بود دستت له بشه دیوونه! داشتم میافتادم روت! گفت: عاشق این دیوونه گفتنم دختر!... تو دیوونه م کردی! چطور گذاشتن بیای؟ فکر کردم زندانیت میکنن! ...گفتم ؛ من یه زن مستقلما!....به چیستا گفتم ؛ قراردادم باهات مونده ؛ سهراب نبود؛ چیستام که منو میشناسه ؛ مثل خودش لجبازم...نمیتونست که دست و پامو ببنده! فهمیده عاشقتم؛ گمونم زودترم فهمیده بود و به رویش نمیاورد! هر دو در چاله ی برفی دراز کشیدیم، انگار جایی بیرون جهان بود؛ حتی جایی بیرون زمان ؛ گردن آویز شهرام روی سینه اش افتاده بود، حالا در روشنایی ؛ آن را میدیدم ؛ رویش نوشته بود: "مهتاب و حمید".....حس عجیبی از آن آویز ؛ به من میرسید.حسی شبیه عشق......

چیزی نپرسیدم...هر دو در سکوت ؛ به آسمان آبی و ابرهای مخملین سفیدش نگاه کردیم ؛ گفت: دوست دارم هر چی بیشتر از زمین فاصله بگیرم؛ گفتم : منم!...

گفت :از بچگی عاشق پرواز بودم؛

گفتم: منم!


گفت: میخواستم خلبان شم؛ نشد؛

گفتم: خب ؛ خلبان من که هستی!

گونه ام را بوسید و گفت: کاش دو تامون بال داشتیم ؛ الان پرواز میکردیم و از اینجا میرفتیم ؛ پر میکشیدیم یه جای دور که هیچ کسو نبینیم ! فقط خودم باشم و خودت! جایی که بشه داد زد: "دوستت دارم!"... و داد زد! جلوی دهانش را گرفتم ؛ گفتم: ساکت! بهمن میریزه ها ! گفت:ریخته! سالهاست که ریخته...خبر نداری! بی خیال....یواشکی ام میتونم بگم دوستت دارم.....در گوشم آهسته نجوا کرد : دوستت دارم..... با مهربانی موهایم را نوازش کرد و گفت:فکر نمیکردم ؛ تا این حد دوستت داشته باشم...ولی خب دارم....

گفتم : منم...

کاش اون پرواز دونفره ؛ واقعی بود! کاش همین الان میرفتیم!

گفت: هردومون ؛ اهل پروازیم، نه؟ پس معطل چی هستی دختر؟! از توی گودالم ؛ میشه پرواز کرد! رفت بالا ؛ کم کم زد به دل آسمون، درست وسط ابرا ؛ لباس عروسیت؛ ابر و نور ! منم دیوونه نگاه کردنت، با اون لباس ابری سفید؛ حالا حالاهام ؛ برنمیگردیم پایین! خندیدم ...گفتم: چی بهتر از این؟ کاش واقعا میشد شهرام جان!

سخت در آغوشم گرفت؛ خواستم بگویم، نه! الان نه!....شوخی کردم ؛ اما گرمای تنش مسری بود ؛ و عطرگل مریم میداد، به جای تمام بهارهای غمگین از دست رفته عمرم ؛ وجودش بهار بود...گفت: من کاپیتان پرواز؟! گفتم: بله کاپیتان! گفت: چشماتو ببند ! کامل! جر نزنیا! وقت تیک آفه! گفتم: چشم کاپیتان! بستم! .........

#او_یک_زن
#قسمت_چهلم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند

#پاورقی_اینستاگرامی
#رمان
#ادبیات

برگرفته ازپیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی/یثربی_چیستا


دوستان من ؛ هر گونه اشتراک گذاری این مطلب با ذکر نام ؛ و لینک تلگرام نویسنده بلا مانع است.ممنون که رعایت میفرمایید...

#کانال_رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi

#کانال_قصه
@chista_2

#او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را
#پشت_هم
داشته باشند...درود
#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_یکم
#چیستا_یثربی

تمام روز ؛ نه سرما بود و نه درد...غم هم نبود.فقط حس کردم تنم خواب رفته است و به زحمت میتوانم از جایم بلند شوم! کاش زندگی ؛ همیشه همینگونه بود....ولی نبود.زندگی رنگهای مختلفی داشت...از چاله ی برف ؛ تا کلبه نیکان راه زیادی نبود.اما به نظرم سالهای نوری طول کشید تا به کلبه رسیدیم.
علیرضا ناهار را آماده کرده بود و خودش داشت میرفت؛ بعد از مدتها احساس گرسنگی شدیدی کردم. تمام غذایم را تمام کردم ؛ شهرام با علاقه ؛ به غذا خوردنم نگاه میکرد.گفت: غذا خوردنتم با بقیه ی آدما فرق داره...میبلعی ! نمیخوری!
با دهان پر؛ لبخند زدم. راست میگفت؛ علیرضا کوله پشتی اش را برداشت و خداحافظی کرد؛ شهرام تا دم در ؛ با او رفت...چیزهایی پشت در زمزمه کردند که نشنیدم و نخواستم بشنوم... گفتم: ظرفها رو میشورم...در حال شستن ظرفها بودم که در زدند! من و شهرام ؛ و لحظه ای نگرانی در نگاهمان....

گفتم:من باز میکنم.سهراب بود.
گفت: ببخشید...ولی من و آقا شهرام؛ شرطی داشتیم. علیرضا هنوز مجرم محسوب میشه؛ شرطمون این بود که تو رو از اینجا ببره تا منم رضایت بدم. خودش رفت! ولی تو چرا موندی؟! هواشناسی باز احتمال برف و بورانو برای منطقه داده! بودن نلی خانمم اینجا امن نیست...تو قرار بود برگردی! حالا نلی خانمم آوردی اینجا؟ شهرام گفت:ببین یه قرارداد کاریه؛ فقط همین! علیرضام فرار نمیکنه!
هم دیه میده؛ هم هر وقت صداش کنید میاد ؛ اون مست بود و جریان تصادف اون شب ؛ خودت میدونی عمدی نبود! سهراب گفت: به هر حال؛ با چیزایی که دیدم و شنیدم ؛ دیگه صلاح نمیدونم نلی خانم اینجا باشه.ایشون میتونن برای فیلمبرداری بیان...اما مواقع دیگه تو اتاق من اقامت میکنن.من شبا عادت دارم کشیک بدم؛ نمیخوابم...نلی خانم لطفا!...به شهرام و بعد به سهراب نگاه کردم.یکیشان همسر قانونی من بود و دیگری مرد خوبی که نجاتم داده بود...گفتم :اخه شاید مجبور شیم راجع به فیلمنامه حرف بزنیم ؛ من نمیتونم هی بیام و برگردم تو این برف!...سخته!
گمانم آقای نیکان؛ تبش قطع شده و کاری به جز صحبت درباره ی فیلم با هم نداریم ؛ سهراب گفت: ولی آدم باید سر قولش بمونه.ما اجازه دادیم علیرضا سپندار ؛ به قید ضمانت آزاد شه؛ به شرطی که شهرام نیکان ؛ فعلا بساط این فیلمو جمع کنه و برگرده تهران ! شهرام گفت: خب حالا برنمیگردم! زندانم میندازید؟ لوکیشن برف لازم داشتم و خدا رسوند ؛ اگه برنگردم چیکار میخواین کنین؟ علیرضا رو میگیرین؟ اشکال نداره.خودش دو تا وکیل خوب داره! سهراب لحظه ای عصبی شد.گفت:حیف که دستت شکسته...وگرنه میگفتم چیکار میکنم... آدمی که به دروغ به همه بگه ترنسه ؛ معلومه یه ریگی تو کفشش هست...


#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_یکم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام چیستایثربی

#رمان
#ادبیات

دوستان عزیز هر گونه اشتراک گذاری با ذکز نام نویسنده و لینک تلگرام او بلامانع است.ممنون که رعایت میفرمایید

#کانال_رسمی
#چیستایثریی
@chista_yasrebi


#کانال_قصه_او_یکزن
#او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را
#پشت_هم داشته باشند
@chista_2