چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
@chista_yasrebi/امروز کلاس نمایشنامه نویسی دانشگاه تهران ؛ انرژی زیادی برد.اما عالی بود.نمایشنامه نویسی خلاق کارگاهی با هنرجویان بسیار مستعد/چیستایثربی
ترجمه ی شعر
#نانسی_سیناترا
در #کلیپ
#او_یکزن


کانال و اینستاگرام.پیج اصلی
#چیستایثربی

I was five and he was six

We rode on horses made of sticks

He wore black and I wore white

He would always win the fight

Bang bang, he shot me down

Bang bang, I hit the ground

Bang bang, that awful sound

Bang bang, my baby shot me down.

Seasons came and changed the time

When I grew up, I called him mine

He would always laugh and say

“Remember when we used to play?”

Bang bang, I shot you down

Bang bang, you hit the ground

Bang bang, that awful sound

Bang bang, I used to shoot you down.

Music played, and people sang

Just for me, the church bells rang.

Now he’s gone, I don’t know why

And till this day, sometimes I cry

He didn’t even say goodbye

He didn’t take the time to lie.

Bang bang, he shot me down

Bang bang, I hit the ground

Bang bang, that awful sound

Bang bang, my baby shot me down

من پنج ساله بودم و او شش ساله

تکه چوبی را اسب خود می‌کردیم

او سیاه می‌پوشید و من سفید

و همیشه او در مبارزه پیروز می‌شد

 

بنگ بنگ، او به من شلیک می‌کرد

بنگ بنگ، من روی زمین می‌افتادم

بنگ بنگ، چه صدای وحشتناکی!

بنگ بنگ، دلبرک‌ام به من شلیک کرد

 

فصل‌ها از پیِ هم آمدند و زمان گذشت

بزرگ که شدم او را از آنِ خود می‌دانستم

او همیشه می‌خندید و می‌گفت:

بازی­مان را یادت هست؟

بنگ بنگ، من به تو شلیک می‌کردم

 

بنگ بنگ، تو روی زمین می‌افتادی

بنگ بنگ، آن صدای ترسناک

بنگ بنگ، من تو را از پا در می‌آوردم

 

به افتخار من مردم می‌زدند و می‌خواندند

و زنگ کلیسا را به صدا در می‌آوردند

 

حالا دیگر او نیست و من نمی‌دانم چرا

هنوز هم گهگاه برایش گریه می‌کنم

او حتی از من خداحافظی هم نکرد

حتی حوصله نکرد تا به دروغ هم شده چیزی بگوید

 

بنگ بنگ، او به من شلیک کرد

بنگ بنگ، من  روی زمین  افتادم

بنگ بنگ، چه صدای وحشتناکی!

بنگ بنگ، عزیزم مرا از پا در آورد

 #چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi
@chista_2


دوستان جان
#طرفداران داستان

#او_یکزن
لطفا از روی قصه کپی برندارید و عکس نیندازید! در کانال قصه؛ حتی قسمتهای سی و سه/ و سی و چهار /موجود است.

#چیستایثربی
@chista_2

کانال قصه #او_یکزن که همه ی قسمتها در آن کامل است.درود
#ترنس یعنی چه؟

تَراجـِنسی که هم‌چنین ترنسکچوال و ترنسکشوال (به انگلیسی:transsexual) و به اختصار تی‌اس یا 
ِرنس هم گفته می‌شود، به افرادی گفته می‌شود که دارای هویت جنسیتی متناقض هستند؛ مثلاً ممکن است فرد اعضای جنسی مردانه داشته باشد در حالی‌که شخصیت جنسیتی‌اش زنانه باشد یا برعکس. این تضاد ممکن است در ذهن، رفتار خصوصی و یا رفتار اجتماعی مشخص باشد... تراجنسی یک اصطلاح برای شناسایی افرادی است که دارای هویت جنسیتی (Gender) متناقض هستند و یا تطبیق فرهنگی درستی با هویت جسمی خویش (Sex) ندارند. در واقع تراجنسی فردی است که تشخیص روانی خود فرد از جنسیتش با اندام‌های جنسی زمان تولدش متفاوت است.




 تراجنسی‌ها علاقه شدید برای طی کردن مراحل تغییر و پیوستن به جنس مخالف را دارند. این مراحل می‌تواند شامل هورمون درمانی، تغییر در رفتار اجتماعی، پوشش و یا جراحی تغییر جنسیت باشد ؛ عدم دسترسی به درمان می‌تواند باعث خودکشی ترا جنسی‌ها شود.
منبع:نت
#چیستایثربی
مربوط به داستان
#او_یکزن
@chista_yasrebi
@chista_2
دومی؛ کانال قصه ی
#او_یکزن است و با اجازه ی افراد درگیر قصه ؛ صبح زود جمعه ؛ بالاخره به خاطر شات گرفتن های دوستان و تابپهای غلط از صفحه اینستاگرام من برای سه قسمت خصوصی قصه ؛ روی کانال قصه قرار گرفت...که دست کم نسخه ی واحدی دست همه باشد.ممنونم.
تعریف کلمه ی
#ترنس به درخواست مکرر مردم صورت گرفته است ....
@chista_2
دوستان عزیز؛ قرار بود سه قسمت قصه ؛ اینجا نباشد.به دلیل شات گرفتن های دوستان ؛ از صفحه ی اینستاگرامم؛ دو قسمت دیشب به کانال قصه
#او_یکزن
منتقل شد.حالا دیگر همه خوانده اند و اجازه داده شد اینجا هم بیاورم...خواستم برداشت دو گانگی نکنید.انقدر تایپهای اشتباه از متن خودم ؛ در کانالهای مختلف دیدم که ترجیح دادم در کانال خودم باشد که لااقل منبع موثق باشد.ممنونم از صبوری تان
#چیستایثربی
#او_یکزن
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستا_دو
#او_یکزن
#قسمت_سی_و_سوم
#چیستا_یثربی


خواب بودم؛ خواب میدیدم، هذیان میگفتم ؛ هذیان میشنیدم. عاقدکه نام مرا برای بار پنجم برد؛ شهرام نیکان؛ به پهلویم زد؛ اسم من نبود ؛ شبیه اسم من بود؛ مثل تمام زندگی ام که جای خودم زندگی نکرده بودم!... جای آدمی بزرگتر؛ باتجربه تر؛ جای آدمی دیگر ؛ زندگی کرده بودم.نیکان گفت: نلی جان ؛ حاج آقا با شمان! گفتم:بله ! و درست نمیدانستم به چه چیزی میگویم: بله؟.من همسر نیکان میشدم؟ چرا خودم باور نمیکردم؟چرا هیچکس نبود؟هر دو که بله را گفتیم و شاهدان که داشتند تبریک میگفتند؛ دیگر هفت صبح شده بود.ساعت من؛ عدد من! همه رفتند! خانه ی من؛ شوهر من؛ سرنوشت من؛ تنها بودیم تا آخر عمر؛ شاید؛ با بله ای که گفته بودیم و ریسمانی نامریی که ما را به هم وصل میکرد؛ دلم میخواست سرم را روی سینه اش بگذارم و یک دل سیر گریه کنم؛ صدای پرنده میآمد؛ پرنده ها مرا به بندر سیدنی میبردند...استرالیا....آنجا که دو سال پیش؛ به مردی "بله" گفته بودم ؛ و او شب اول ازدواج ؛ چنان مرا با کمربند نواخته بود؛ که خودش مجبور شد مرا به بیمارستان برساند ؛ صدای مددکار استرالیایی هنوز در گوشم هست: کار شوهرته؛ نه؟مریضه!سادیسم! شکایت کن و دیگه برنگرد! به خانواده ت زنگ بزن بیان عقبت! لذت میبره کتک میزنه.گفتم: کار اون نیست...نمیتونستم به پدرم بگم که میخوام جدا شم و برگردم.....دلش میشکست.....شهرام گفت:کار کی نیست؟!چی گفتی؟ گفتم: هیچی؛ گفت: باز نفست که در نمیاد! گفتم: قرصامو میخورم در میاد. گفت: تنفس مصنوعی میخوای؟ طوری نگاهش کردم که ساکت شد! نمیدانم چند قرص را باهم خوردم ؛ گفت:بی آب؟! گفتم:آب بدترم میکنه....گفت:از امروز دیگه چیزای خوب بدت نمیکنه.حالا من شوهرتم؛ یادت میدم که میشه با آب خالی هم ؛ مست شد.گفتم: سرم گیج میره؛ گفت: چون تا صبح نخوابیدیم،بانو کوچولو....گفتم:میخوام یه کم بخوابم، گفت:بیا سرتو بذار رو شونه من..نه ؛ اون یکی! دستمو یادت رفته؟ دامادو ناسور کردی!شانه اش؛ امن بود و مطمین. مثل کوهی که امامزاده ای در آن بود و نوجوانی؛ آنجامیرفتم .
اما انگار در دلم آوار میریخت.از چه میترسیدم؟ او که کاری با من نداشت، موهایش بوی عروسکهای گرانقیمت میداد که من هیچوقت نداشتم؛ گفت؛ خوبی؟ گفتم:آره! گفت:دیگه ازمن نمیترسی؟گفتم: هیچوقت نمیترسیدم وحلقه مویش را از روی پیشانی اش کنار زدم ،گفت: دوستت دارم نلی کوچولو! گفتم:چرا؟! گفت:بهت گفتم؛ هیچوقت از من سوال نپرس.خاطره خوبی از سوال ندارم. گفتم:منم دوستت دارم؛ گفت:پس چرا؟! گفتم: چرا چی؟ گفت:هیچی!و به پنجره نگاه کرد.سرخ شد! گفتم: وقت میخوام....گفت:میدونم! فقط ؛ زن و شوهر نباید همو ببوسن؟یه بوس ساده؟ گفتم: گمونم چرا؛ به طرفش رفتم.گفت:باز میلرزی! محکم در آغوشم گرفت؛مثل دریا؛ آرام و مهربان! در بالگدی باز شد!.....با صدای وحشتناک!


#او_یکزن
#قسمت_سی_و_سوم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند

#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات

برگرفته از پیج اصلی اینستاگرام
#یثربی_چیستا


دوستان عزیز ؛ اشتراک گذاری این مطلب با ذکر نام و لینک تلگرام نویسنده بلامانع است.

ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را رعایت میفرمایید.درود

#کانال_اصلی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi


کانال_قصه
#او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه قسمتها را پشت هم داشته باشند
@chista_2
Forwarded from چیستا_دو
#او_یکزن
#قسمت_سی_و_چهارم
#چیستا_یثربی

در ؛ با شدت وحشتناکی باز شد.از بغل شهرام؛ بیرون پریدم...سهراب بود! گفت: ازش فاصله بگیر مردتیکه! من و شهرام به هم نگاه کردیم ؛ قرار بود ازدواجمان را از همه مخفی کنیم. شهرام گفت:این چه طرز حرف زدنه؟! سهراب گفت: این چه طرز رفتاره؟! گفتم:تو برو سهراب خان...من قرارداد دارم؛ باید بمونم ؛کمکی بخوام ؛میگم... سهراب گفت: همین الان با من میاین!..به شهرام نگاه کردم؛ تا حالا در عمرم ؛ داماد به آن ؛ تنهایی و غمگینی ندیده بودم. گفتم : برو آقا سهراب ؛ اونقدر بزرگ شدم راجع به زندگیم خودم تصمیم بگیرم؛ کسی از پشت سهراب بیرون آمد...گفت:سلام! چیستا بود! نیکان راست میگفت که این دو نفر ؛ صبح خودشان را با هر وسیله ای که شده میرسانند..نیکان با دیدن چیستا؛ رنگش پرید. چیستا گفت: نلی جان؛ نمیدونم بیشتر با تو دوستم یا با دوست سابقم آقای نیکان؟اومدم دیدنت؛ اما نه اینجا...تو اتاق آقا سهراب...نیکان گفت:یه ساعت دیگه خودم میارمش ؛ چیستا گفت: الان! من به تو اطمینان ندارم.نیکان عصبی شد! داد زد: به جهنم زنیکه ی خل....اصلا به توچه؟! من و نلی قرارداد داریم؛ میخوایم با هم حرف بزنیم...چیستا گفت : نه! قراردادای تو رو میشناسم...شهرام بلند شد، رو به روی چیستا ایستاد.سهراب میخواست جلو بیاید؛ چیستا گفت: نه...کار خودمه ؛ نیکان گفت:بله ؛ کار شما ؛ شعر گفتن برای چشمای منه!... هنوزم میتونی به اون خوبی؛ بداهه شعر بگی؟ چیستا سیلی محکمی به صورت نیکان زد... گیج شده بودم ؛ گفتم ماجرا چیه؟ چیستا گفت: هیچی...اگه جرات داره خودش بگه...نیکان چیزی نگفت، چیستا آهسته گفت: وضعیت تو بیماری نیست!خودتم میدونی ؛ نلی رنجاشو کشیده...ولش کن! آدم تو نیست...نیکان گفت: ولی تو عاشق من بودی! اینم بیماریه که دکتر عاشق مریضش شه! نه ؟چیستا گفت: عاشق یه بیمار ترنس؟! بعید میدونم..... شاید بعضیا بشن ؛ من نه! من مشاورت بودم و بینمون اعتماد بود...اما اشتباه میکردم. حالا گذشته ؛ ومن نمیخوام چیزی یادم بیاد....نلی رو به خاطر گذشته ت اسیر نکن...کلمه "ترنس" ؛ نارنجک بود؛ بمب بود؛ خمپاره بود؛ اصلا خود جنگ بود.نیکان به سمت چیستا ؛حمله ورشد. در چشمانش فقط ببری وحشی ؛ قصد کشتن داشت.جیغ کشیدم! سهراب یقه ی نیکان را گرفت؛ با او گلاویز شد،جنگ نابرابری بود.دست نیکان شکسته بود و قد سهراب ؛ بلندتر بود.سهراب گفت: دختره رو ول کن ؛ ؛کاریت نداریم، بالای سر نیکان نشستم و خون بینی اش راپاک کردم. چیستا گفت:بلند شو بریم نلی... اون مشکلش یکی دو تا نیست! تو؛ این وسط ؛ فقط یه وسیله ای! خدا رو شکر به موقع رسیدیم؛ با هلکوپتر برادرای محیط بان..بلند شو نلی ! بلند شو....صدای منو نمیشنوی!...نمیشنیدم....


#او_یکزن
#قسمت_سی_و_چهارم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام چیستایثربی
#یثربی_چیستا/به لاتین

دوستان عزیز اشتراک این قصه با ذکر لینک تلگرام و نام نویسنده ؛ بلا مانع است.کانال اصلی
چیستایثربی
@chista_yasrebi

@chista_2

کانال داستان

#او_یکزن برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.