چیستایثربی کانال رسمی
6.39K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
شیداوصوفی#بیستوهشتم#چیستایثربی

بله.پسر خاله ان....منصور کلی به خاله ش پول داد تا راضی به این ازدواج بشه....گفتم :مشکات میدونست این دختر بدبخت بیماره؟
گفت ؛ اینو نمیدونم..اما از من میشنوی مشکات انقدر مریضه که بهار از سرشم زیاد بود....پس حالا کامل مطمین شدم بهار عقب مانده نیست.با دیدن صحنه قتل زن توسط پدرش ، ایست شخصیت در هفت سالگی داشته.در حالی که وجه دیگر شخصیت او باهوش و پرخاشگر است.دکتر گفت :از این افراد باید بیشتر ترسید...چون هر کاری میکنن بدون اینکه یادشون بمونه.و جمشید واقعا اونو دوست داشت یا به امید پول پدرش باش عروسی کرد؟ نمیدونم....
امانمیتونسته واقعا اونو بکشه؟ چرا !میتونسته..... تظاهر کرده بهار مرده.پس چرا واقعا اونونکشته؟ کی دنبال خون بهار می اومد؟ گفتم ؛ شاید دلش سوخته؟..گفت :مشکات دل نداره ! مساله جای دیگه ست ! اگه بهارو میکشت ، چون بچه داشتن، سهم ارث بهار که مشکات با کمک اون خیریه بالا کشیده بود، به پسرش پرویز میرسید.مگر اینکه...گفتم : وای نه! خدایا.مگر اینکه پرویز، پسر مشکات نباشه!دکتر گفت :یه آزمایش ژنتیک ساده ست و اونوقت دیگه جمشید هیچ ارثی از بهار نداشت.....چون ازش بچه ای نداشت..گفتم :یعنی پرویز بچه بهاره؛ اما بچه ی مشکات نیست؟ پس بچه کیه؟ پرویز تو چهارده سالگی مادرش به دنیا میاد، بهار که همه ش خونه بوده و کسی رو نمیشناخته !...پدر پرویز کیه ؟دکتر گفت :هر کی هست الان میتونه ثابت کنه پرویز پسرشه و پولای مشکاتو ازش بگیره.چون مشکات هرگز به پرویز پولی نداد .فقط یه مغازه عکاسی براش خرید.همیشه میگفت ؛ مادرت ارثی بش ندادن که بت بدم!.اما اون با کمک سیمین، تمام ارث منصور پروا رو بالا کشیده بودن..تمام دارایی منصورالان دست جمشیده و تو اون سگدونی زندگی میکنه!...با پولا چه کرده.خدا میدونه!
قلبم تند تند میزد.مطمین بودم علی میدانست.....او دوستانی درواحد جنایی داشت.همه دست به دست هم داده بودند که قاتل یا قاتلین خودشان، خود را آفتابی کنند....چون هیچ مدرک مستندی نداشتند.جز دو جسد جدید....پس صحنه سازی کرده اند و بازیگرانی انتخاب کرده اند.اما چرا صوفی؟؟؟صوفی منشی مشکات بود.یعنی او را قربانی جلوه دادند؟یک تیر و دو نشان !....مشکات به خاطر دزدیدن نمایشی صوفی توسط نوه اش تنبیه می شد ؛ و مهم تراز همه ،قاتلها پیدا میشدند.بهار که قاتل پدرش بود و کسی که احتمالا پدر پرویز بود و قصد پس گرفتن پول پسرش را از مشکات داشت.او که بود؟ پدر پرویز که بود که با بهار چهارده ساله ارتباط داشت؟ وثمره اش پرویز بود.وای چقدر مشکات باید از بهار متنفر باشد.یک زن دیوانه که از مردی به جز شوهرش حامله شده! و پول او را ارث میبرد.قربانی که بود؟.....قاتل که بود؟....

#شیداوصوفی
#قسمت_بیست_وهشتم
#داستان
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_بیست_وهشتم
#چیستا_یثربی

نیکان گفت:من دوستت دارم ؛ دیوونه!..گفتم: چرا ؟ چون شکل شبنمم؟ گفت: چون نلی هستی! نلی خل خودم! حالا بریم غذا درست کنیم؛ جوابت هرچی باشه عصبی نمیشم. منم باید چیزی رو بت بگم.یه چیز خیلی مهم.

در اتاق سکوت بود.همان سوت آشنا را میزد؛ چقدر خنگ بودم! این سوت ؛ صدای زنگ تلفن خانه ی چیستا بود! برای چه آن را میزد؟ هنوز باورش نداشتم.نه خودش؛ نه خواستگاریش را. فقط حس میکردم دوست دارم کنارش بایستم و با هم غذا درست کنیم. ریسمانی نامریی ما را به هم مربوط میکرد.از خونسردی و بی تفاوتی اش به همه چیز ؛ حتی از شکستن دستش ؛ از بین رفتن پروژه ی فیلمش ؛ و حتی بی حسی اش به ریزش کوه و آوار خوشم میآمد. از اعتماد به نفس و جذابیت سرد و زمستانی نگاهش خوشم میامد و از این که میدانستم رازهای زیادی را در دلش مخفی کرده؛ خوشم میامد.همین!... آدم دیگر چقدر میتواند دلیل برای دوست داشتن یک نفر داشته باشد؟! آن هم در هجده سالگی!
از او خوشم میامد.از موهای عسلی اش که روی گردنش تاب خورده بود؛ خوشم میاد؛ از اینکه با درد دستش ؛ فقط بادست چپ سعی میکرد پیاز پوست بکند؛ خوشم میامد؛ اشک از چشمهایش راه افتاده بود.گفتم دستتو میبری! با یه دست که نمیشه پیاز پوست کند.بده ش به من! گفت؛ من عاشق کارایی ام که نمیشه انجامش داد.مثل فتح تو! یه دختر معمولی نیستی...بخاطرت آدم باید لباس جنگ بپوشه و قید همه چیزو بزنه! مثل فیلم آخرین سامورایی!... پیاز را از دستش گرفتم.فاصله مان یکقدم بود ؛ بوی موهایش را حس میکردم ؛ بوی برف بود روی شاخه های سرو! گفت: کجا میری؟گفتم : میشینم پیازو پوست میکنم؛ تو هم برو صورتتو بشور؛ رفت.سریع به سمت موبایلش رفتم؛دیدم که آن را روی کابیت جا گذاشت.از بس چشمانش اشکی بود.شماره چیستا را گرفتم. خدایا الان میاد بیرون!.... بردار..بردار دیگه! زنگ پنجم چیستا ؛گوشی را برداشت. گفتم:سلام ؛ منم نلی. زیاد وقت ندارم؛ ببین ما اینجا گیر افتادیم! آوار اومده...کوه ریخته....گوشی منم شکسته؛ به من پیشنهاد ازدواج داد.....نیکان! عقد دایم! چی باید بش بگم؟ چیستا هل کرده بود.از بس با صدای آهسته؛ ولی ریتم تند حرف زده بودم.گفت: پدرت یکیو فرستاده برای مراقبت...گفتم: اون الان بیمارستانه؛ داستانش مفصله؛ میخواد من زنش بشم؛ زن رسمی! آدمی به این معروفی! چرا من؟حس کردم چیستا تنفسش دچار مشکل شده.گفتم:خوبی؟ گفت: خودت میخوای؟ گفتم:ازش خوشم میاد؛ اما یه بار؛ تو ازدواج سرم به سنگ خورده؛ راحت نمیتونم اعتماد کنم ؛ چیستا گفت:بش بگو تا جاده باز نشه؛ نمیتونی؛شرط بذار؛زمان بخواه! گفتم: گیریم جاده فردا باز شه؛ اونوقت چی؟چیستا گفت:خدایا منو ببخش! بش بگو: هفت! هفت روز مهلت! عدد هفت! گفتم: چرا هفت؟! چیستاگفت: منو ببخش خدایا....فقط بش بگو هفت!....هفت روز.....




#او_یکزن
#قسمت_بیست_و_هشتم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا /با حروف انگلیسی
#ادبیات

دوستان عریز؛ اشتراک گذاری این قصه با ذکر نام و لینک تلگرام.نویسنده بلا مانع است.کتاب شابک دارد و حقوق نویسندگان مثل سایر اصناف قابل احترام است.ممنون که رعایت میفرمایید.


آدرس کانال رسمی
#چیستایثربی

@chista_yasrebi

آدرس کانال قصه
#او_یکزن
@chista_2

برای کسانی که میخواهند؛ قصه را از کانال خودش دنبال کنند و همه ی قسمتها را پشت هم ؛ داشته باشند.....

درود