چیستایثربی کانال رسمی
6.61K subscribers
6.04K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#شیداوصوفی #قسمت_دوم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

آرش کمی آب خورد. گفتم: دزدیدیش؟ خندید. آب در گلویش گرفت؛ گفت: مگه فیلم وسترنه؟ خوشگل بود، اما دخترای خوشگل زیادی میامدن اونجا عکس بندازن. دختر ندیده نبودم که! اما یه چیزی تو نگاهش بود... ساکت شد. گفتم: معصومیت؟ گفت، آره و یه سرکشی. یه چیز وحشی که نمیفهمیدم. پدرم همیشه میگفت: اگه کسی ازت کمک خواست و از دستت برمی اومد و نکردی، نامردی! پس کمکش کردی؟ نفس عمیقی کشید. شب، سر پل قرار گذاشتیم. با یه ساک اومد. نفس نفس میزد نمیدونم از چی فرار میکرد. نمیخواستمم بدونم. حتی بند کفشاشو نبسته بود. گفت: بریم؟ نپرسید کجا. منم نپرسیدم چرا... قبلا نقشه ریخته بودم ببرمش خونه بابا بزرگم. یه خونه قدیمی تو دربند. سالها بود که تنها زندگی میکرد. مادربزرگم تو جوونی مرد. مریض شد. نمیدونم چه مریضی. من به دنیا نیومده بودم، اما بم گفتن بابابزرگت صبح و شب ازش پرستاری کرد. کسی رو تو خونه راه نمیداد. مادربزرگم که مرد؛ بابابزرگ همه پرده ها رو کشید. پسرشون، یعنی پدر منو داد به خونواده زنش که بزرگش کنن. خودش تو تنهایی موند. صوفی رو داشتم میبردم اونجا. گفتم، بابابزرگت راضی بود؟ سوالی نکرد؟-گفتم یه دختر بی پناهه که چند روز باید قایم شه. گفت از چی قایم شه؟ گفتم: نمیدونم. گمونم به زور میخوان بفرستنش خارج. گفت: آدم از سرنوشتش نمیتونه قایم شه... نمیدونم چرا این حرف بابابزرگ منو ترسوند، اما چیزی نگفتم. رسیدیم... صوفی.. بیا! همینجاست.. گفت: چقدر ترسناکه، اما باحاله. چراغ نداره؟ چراغو روشن کردم. بابابزرگ داد زد خاموش کن! فکر کردم صوفی میترسه، اما خندید-چرا میخندی دیوونه؟- مثل فیلمای وحشتناکه، قیافه بابا بزرگتو میگم! آخ جون. اینجا رو دوست دارم. بابابزرگ، شمعدانی را روشن کرد-چیزی خوردی؟ صوفی گفت: نه گشنه م نیست.ولی اگه دو تا دونه تخم مرغ داشته باشین، یه املت خوب برای دوتامون میپزم.اینم که میره پی کارش.منو میگفت.میخواستم بزنم تو گوشش.بچه پررو! یله داده بود رو کاناپه مادربزرگم، منم داشت بیرون میکرد! تو دلم گفتم :همه ش سه روزه.بعدش هر بلایی سرت بیاد حقته! بابابزرگ و صوفی با هم رفتن آشپزخونه.نمیدونم چرا بابابزرگ چراغو روشن نمیکرد!شاید واقعا فکر میکردآدم دزدیدم!حس کردم زیادی ام.صدای ظرف و خنده های صوفی رو میشنیدم.لجم گرفته بود..صوفی خانم من دارم میرم! گفت:به سلامت!گفتم :بابابزرگ بیا کارت دارم.نیومد.اونم گفت،به سلامت! عصبانی شدم.درو کوبیدم،رفتم!به خودم لعنت فرستادم دیگه به کسی کمک نکنم! گفتم :با بابا بزرگت چیکار داشتی؟گفت:نمیدونم.یه حس احمقانه بود! یه لحظه نگران شدم.سه روز هر چی زنگ زدم گوشی صوفی خاموش بود.روز سوم رفتم عقبش.نبودن!درقفل بود!...

#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_دوم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.

@chista_yasrebi
#چیزوگفت
یاغی‌ها هم مرام دارن
بزرگمهر حسین‌پور

گپ و گفت اس‌ام‌اسی بزرگمهر حسین‌پور با چیستا یثربی

چیستا یثربی داستان «پستچی» را اولین بار در اینستاگرامش منتشر کرد. این داستان پر از جسارت و شکستن خطوط قرمز بود و به ادعای نویسنده داستان عاشقانهٔ زندگی خودش بوده است. از داستان عاشقانهٔ او بسیار استقبال شد و در بین مخاطبان بازتاب‌های متفاوتی در پی داشت. چیستا زن پرکاری‌ست و سال‌های زیاد است که در هر جای هنر این سرزمین تجربه‌ای رقم زده است. اما «قصه» به گفته خودش جای ویژه‌ای از قلبش را اشغال کرده است. داستان یاغی‌گری چیستا مرا به وسوسه انداخت تا با او گپی بزنم و او با انرژی و اشتیاق و لطف پذیرفت. شرح اس‌ام‌اس‌بازی من با او را بخوانید.

http://chizna.ir/%DB%8C%D8%A7%D8%BA%DB%8C%E2%80%8C%D9%87%D8%A7-%D9%87%D9%85-%D9%85%D8%B1%D8%A7%D9%85-%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D9%86/

#چیزنا #چیزاول #چیزخصوصی #چیزخبردار #چیزویژه #چیزامروز #چیزوگفت #چیزتون #چیزصدادار #چیزویدئویی #چیزکست #چیزنامه
#کاریکاتور #کارتون #طنز #کمیک_استریپ
#chizna
www.chizna.ir
چیزنا در تلگرام و اینستا:‌ @chiznawebsite
دوستان عزیز
توصیه میکنم گفتگوی جالب و متفاوت منو با
#بزرگمهر_حسین_پور
از دست ندید.عجیب ترین
#مصاحبه_ای که تو عمرم درباره عشقم
#حاج_علی کردم....
مصاحبه رو میتونید از لینک بالا بخونید
#چیستایثربی
#گفتگو
#بزرگمهر_حسین_پور

@chista_yasrebi
@chista_yasrebiمتن مصاحبه طنز و متفاوت مرا با بزرگمهر حسین پور در لینک بالا بخوانید! همه چیز در لحظه بود و خودم هم الان شوکه هستم.همین الان
@chista_yasrebi /امروز اختتامیه جشنواره کتاب مجازی/خانه هنرمندان/ما خودمان هم صبح فهمیدیم!/دریغ از یک تبلیغ یا خبر در صفحه ام
#پستچی
#کاندید
#کتاب_برگزیده_در_جشنواره _کتاب_مجازی
#ما_خودمان_هم_امروز_فهمیدیم
#دریغ از یک خبر رسانی یا تبلیغ در
# اینستاگرام و

#کانال_شخصی_ام
#با
#ارادت
به همه دوستداران پستچی
@chista_yasrebi
#چیستایثربی
#رتبه _برگزیده_در_رشته_شبکه_های_اجتماعی
#نخستین_جشنواره_کتاب_مجازی
#امروز
#هفته_کتاب
#خانه_هنرمندان
این موفقیت را به خاطر تلاش در کانال #تلگرام و ترویج فرهنگ
#کتابخوانی در فضای مجازی
به همه ی دوستداران ؛ فالورها و مشوقانم تبریک میگویم
#رتبه_برگزیده در
#شبکه_های_اجتماعی
برای من که تا هفت ماه پیش فرسنگها از فضای مجازی دور بودم ؛ افتخار بزرگی است.در این افتخار با دوستداران
#پستچی و مطالبم شریک هستم
به شما می بالم.
من خبر نداشتم و بر خلاف دیگران ؛ حتی یک تبلیغ یا خبررسانی ساده ، در صفحه یا تلگرامم انجام ندادم.اما مهر شما آنچنان با من است که این لوح ، تندیس و جایزه را با تمام مخاطبان عزیزم، شریک می شوم
#یکشنبه#یک_آذر
#برنده_شبکه_های_اجتماعی
#در نخستین
#جشنواره _کتاب_مجازی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
در سوگ غربت روشنگری...بیست و نه فصل از داستان پستچی از نظرگاه خوانندگان گذشت و کسی ندید که پدید آورنده ی واژه ها از دشواری در لحظه در کنار مخاطب بودن شکوائیه کند... کسی ندید که یک انسان انبوه لحظه های هر روزش را برای نام عشق و احترام به کلمه هدیه کند واز مبلغ ناچیزی که برای نگارش کتاب پستچی دریافت می کند شکایت...و چگونه است که روشنفکری و روشنگری در این دنیا هنر نیست و یا چه می گویم زیبا ترین و مقدس ترین هنر،نیست؟...نمی دانم ،شاید این رسالت روشنگری و زیبایی جایگاه یک روشنفکر است که هر روز بر صدر نشریات زرد خانه نمی کند و حیاتی این چنین بی پیرایه دارد...نمی دانم شاید...
#خواننده_پستچی
#داستان
@chista_yasrebi
بهش میگن
#بابا_موسیقی
از عصر تاشب با آهنگهای خاطره آور قدیمی و کلکسیون کاستهایش ؛ چندین بار خیابان ولیعصر را تا میدان ولیعصر میرود و برمیگردد.گاهی عابری ، کمکی میکند.او در چهارچرخه قدیمی اش ،یک ضبط قدیمی دارد.کلی کاست از داریوش و فرهاد و فروغی تا قدیمی ترها.....
#بابا_موسیقی کنار خیابان ، خاطره میفروشد......
#چیستایثربی
#یک_عصر_پاییزی
#بابا_موسیقی
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی#قسمت_سوم#چیستا_یثربی
بابابزرگ؛ هیچوقت قفل پشت در را نمی انداخت.دیدن آن قفل کهنه نگرانم کرد.هر چه به در کوبیدم ،کسی جواب نداد.به عکاسی برگشتم.بابابزرگ آنجا نشسته بود.منتظر من.پدرم با تعجب به ما نگاه کرد.شاید دومین بار بودکه بابابزرگ،پایش را درعکاسی میگذاشت.بلند شد.من هم به دنبالش.رنگش، گچ دیواربود.گفت،کجاست؟گفتم،اومدم عقبش.درخونه تون قفل بود!گفت:دو تامرد اومدن ببیننش.خودش زنگ زد.گفت میره دم در زود میاد.دیگه برنگشت!-شماره ماشینو برداشتین؟-سیاه.شاسی بلند.گفتم :شماره؟ عصبانی شد.فکر کردی من پلیسم؟دختر فراری مردمو برمیداری میاری خونه آدم، شماره ماشینم میخوای؟گوش بده.ساکش تو خونه منه.گوشیشو برد.تو به کسی چیزی نمیگی.اصلا یادت نمیاد کیه!فقط یه مشتری بوده.همین !گفتم؛ تو ساکش هیچی نیست؟شناسنامه، کارتی؟گفت:اگرم باشه تو خونه من گم شده.تو پاتو بکش کنار! آرش سکوت کرد.خسته بود.گفتم، بعد؟ گفت:بابابزرگ ساکو پس نداد.برید خونه شو بگردین.من شاید چند روز دیگه اعدام شم.اصلا شما برای چی میخوای همه چیزو بدونی خانم؟مگه پلیسی؟گفتم ،مورد تو خاصه.خیلی جوونی.قتل مشکوکه!جسدی که پیدا کردن، بعد ازخفگی توتصادف سوخته خونواده ش اصرار دارن صوفیه.اما جواب تشخیص هویت هنوز قطعی نیست میخوای بیخودی بمیری؟بله.من خبرنگارم،اما الان پای جون تو هم وسطه.گفت:کاغذ!روی یک تکه کاغذ چیزی نوشت و به من داد نگهبان! اورا بردند.به کاغذنگاه کردم.آدرس بود! دربند.به علی زنگ زدم،ببخشید میدونم الان سر کاری.ولی باید برم جایی.ترجیح میدم تنها نرم!نیمساعت بعد در ماشین علی بودیم.گفت:این خانم شیدا مستور که میشی بات راحت نیستم!گفتم :میدونی که گزارشای روزنامه رو با اسم مستعار میدم.حالا گیریم چیستا.مگه با چیستاراحتی؟گفت:آره.به چیستا میگم انقدر به خودت عطر زدی که دیگه نمیتونم برگردم اداره.میگن کجا بودی این بو رو گرفتی میگم پیش خانم شیدا مستور! گفتم علی اون پیرمرد نباید بفهمه شغلمون چیه.میگیم اومدیم دنبال خونه.باشه؟در را باز کرد.روی صورتش جای زخم تازه بود.فکر کردم شاید جای تیغ ریش تراشیه. لاغر و تکیده بود.مشکوک نگاه کرد.علی گفت:سلام حاجی.
_حاجی باباته ! چی میخواین؟ ترسیدم پلنگ درون علی وحشی شود.گفتم :راستش آقا من آسم دارم.گفتن اینجا هواش خوبه.بنگاهی پیدا نمیکنیم.باخشم گفت؛ مگه خونه من بنگاست؟گفتم:شما اتاق واسه اجاره ندارین؟ کوچیکم باشه،کافیه.درنیمه باز بود.انگار سایه زن جوانی را دیدم که رد شد.با موهای بلند.پیرمرد خواست دررا ببندد.حاج علی پایش را لای در گذاشت.وقتی یه خانم محترم بات حرف میزنه،جواب بده!پیرمرد ترسید.گفت:محرمید؟

#ادامه_دارد
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_سوم
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi چیستایثربی/رتبه برگزیده در رشته شبکه های اجتماعی/یکم آذر.نخستین جشنواره شبکه های مجازی
@chista_yasrebi این شعر را در ده سالگی سرودم و روز جهانی کودک ، به همه کودکان جهان تقدیم کردم...باشد که هیچ کودکی، تنها نباشد.چیستایثربی