چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
@chista_yasrebi/من و دکتر خاکی به همراه مجریان برنامه در حال اهدای جوایز/جشن ادبی حیات
@chista_yasrebi/ با فالورهای عزیز...یواشکی زدیم از سالن بیرون.....برای چای و قهوه..جشنواره ادبی حیات
@chista_yasrebi/همراه با دکتر خاکی؛ در حال تقدیم لوح و تندیس برگزیدگان.بخش نمایشنامه نویسی/جشنواره ی ادبی حیات
@chista_yasrebi/جشنواره ی ادبی حیات/اختتامیه و برگزیدگان داستان و نمایش/دانشگاه تربیت مدرس/سی اردیبهشت نودو پنج
@chista_yasrebi/و عشق؛ صدای فاصله هاست/اختتامیه ی جشنواره ادبی حیات/تربیت مدرس/داور بخش نمایشنامه
#او_یکزن
#بیستو_ششم
#چیستا_یثربی

خواب دیدم که دنبال پدرم میدوم.در یک جنگل بزرگ و پر از درخت.سرم به شاخه ها میخورد.از پشت سر ؛ پدر را میبینم ؛برمیگردد؛ سهراب است....

به من میگوید: فرار کن! فرار کن! میگم کجا برم؟ میگه: پشت سرتو نگاه نکن! سوال نکن.فقط برو! از وحشت از خواب پریدم؛ نفس نفس میزدم؛ سهراب روی زمین نبود.رفته بود! کجا؟ طبقه پایین؛ همه پشت میز کوچک نسسته بودند؛ انگار دیشب هیچ اتفاقی نیفتاده بود! انگار آن سیر وحشتناک طولانی روز در شب را ؛ فقط من خواب دیده بودم! یک کابوس طولانی..... داشتند صبحانه میخوردند؛ سلام دادم.نیکان گفت:بیا! عسلش مال همین کوهه. دوای اعصاب تویه!....گفتم:من چیزیم نیست. اون قرصها رو هم دکتر داده. گفت:رفیقت صبح رفت؛ هر چقدر علیرضا اصرار کرد ؛ ببرتش بیمارستان ؛ راضی نشد؛ زنگ زد؛ دوستش اومد عقبش؛ با ماشین بردش؛ گفت: بت بگم زود برمیگرده...
گوشیتم درست میکنه. گفتم :گوشیتو بده ؛ میخوام یه زنگ به چیستا بزنم ؛ میدونم الان چه استرسی داره، استرس براش خوب نیست....با علیرضا نگاهی رد و بدل کردند ؛زیر چشمی؛ ولی من فهمیدم. گفت: باشه، علیرضا و طناز که برن؛ گوشیمو میدم؛ گفتم: مگه نمیخوان ازت مراقبت کنن؟ گفت: تو هستی دیگه! منم بهتر میشم کم کم...دکترم سر میزنه! علیرضا گفت: خودش نمیخواد ما بمونیم، داره بیرونمون میکنه! گفتم: ولی من میرم اتاق سهراب. گفت: اونجا اموال دولته ! بی اجازه ی سهراب؛ بهتره نری اونور! چه میدونی؟ شاید سر و کله ی شکارچیای لات پیدا شه! یا صد تا اتفاق دیگه بیفته.... بیا برات لقمه گرفتم ؛ به زور لقمه از گلویم پایین میرفت ؛ گفتم:سهراب؛ حالش چطور بود؟ طناز ؛ قهوه اش را سر کشید و گفت: سرگیجه که نداشت ؛ حالا میره بیمارستان؛ عصری ایشالله به سلامت میاد،؛ ماهم دلمون نمیخواد چیزیش شده باشه، چون پای علیرضا هم گیره ؛ راستی آقا سهراب گفت: فعلا جریانو به کسی نگیم! نمیدونم چرا! با خودم گفتم ؛ واقعا چرا؟ طناز و علیرضارفتند. نیکان آهنگی را با سوت زمزمه میکرد،همان آهنگ آشنا را..... سکوت سنگینی بود. سکوت ترسناک ؛پر از حرف؛ گفتم:چیزی نیست اینجا خودتو سرگرم کنی؟ مثلا ام پی تری؛ چیزی! نیکان آرام گفت:زندگی من پر این ام پی تریا بوده؛ دختری مثل تو، هیچوقت تو زندگیم نبوده؛ گفتم: من قیافه م شکل شبنمه؟ گفت: نه! اصلا! روحت،بچه گیت؛سادگیت؛معصومیتت؛ یه چیزی که نمیشه گفت؛ شباهتتون اینجاست....
گفتم:من خیلی هم معصوم نیستما! به موقعش وحشی میشم.گفت:بیا بشین پیش من! گفتم :داروهاتو خوردی؟ گفت:بشین اینجا! میخوام یه چیزی رو بت بگم،،من...در واقع؛ خب...از لحظه ی اولی که دیدمت...ناگهان در کلبه را زدند؛ گفتم یعنی کیه؟! شاید سهرابه! پیرمردی گفت:مشتعلی ام!
نیکان گفت:باز کن! من گفتم یه مقدارخرت و پرت بگیره ؛ از بچگی میشناسمش. باغبونمون بود....در را باز کردم.اول کلی پاکت جلوی صورتش بود.با دیدن من ؛ پاکتهای میوه و غذا همه روی زمین ریخت!با وحشت به من خیره شد! گفت : خیلی وقت بود؛ نیامده بودید؛ شبنم خانم! دلمون پوسید خانم آخه!... و گریه اش گرفت.


او_یک_زن
#قسمت_بیست_و_ششم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیچ رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا به انگلیسی

دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این داستان با ذکر نام نوبسنده و لینک تلگرام او بلا مانع است.حقوق نویسندگان ؛ مانند حقوق سایر اصناف محترم است.

ممنون که رعایت میفرمایید.


کانال رسمی چیستایثربی

@chista_yasrebi



کانال قصه
#او_یکزن که میتوانید همه ی قسمتهای قصه را ؛ پشت هم در آن دنبال کنید.مختص کسانی که تمام قسمتهای قصه راپشت هم میخواهند.

@chista_2
@chista_yasrebi/تاتر درمانی/ورکشاپ در خورموج/تکنیک بداهه گویی/توسط یکی از هنرجویان ؛ که تصادفا دخترم است/اصل تکنیک:دو دقیقه بدون فکر قبلی، هر چه به ذهنت میرسد باید بگویی...بدون لحظه ای مکث/امتحان کنید
@chista_yasrebi/چه لذتی دارد نذری نوشیدن یا خوردن از دست جوانان باادب و مومنی که میتوانند جای بچه هایت باشند! به این جوانان افتخار میکنم.یک چای نذری هم برای من...وقتی گلویم خیلی بعد از تدریس خشک بود.
قرار نیست ادبیات و هنر کسی را خوشبخت کند...اما قرار است او را #بدبخت نکند...همین کافیست....بخوانیم ؛ بنویسیم؛ کار کنیم
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
دوستان عزیز

بحث امروز ؛ ادبیات کاملا تخصصی است...دوستانی که علاقه دارند میتوانند بیایند ؛ باعث خوشحالیست..اما اگر ادبیات دوست نداشته باشند ؛ ممکن است خسته شوند...

تاثیر
#شهر_نشینی بر ادبیات داستانی ایران..آدرس...پست بالا
یکی از
#سخنرانان
#جیستایثربی
#سه_بعدازظهر
#امروز_جمعه

@chista_yasrebi
@chista_yasrebi/امروز با مریم مطهری راد؛ روزنامه نگار / همایش تاثیر شهر نشینی بر ادبیات معاصر/چیستایثربی:سخنران
@ chista_yasrebi/امروز/همایش تاثیر شهرنشینی بر ادبیات معاصر ایران/با وحیده رزمی عزیز/در حال رفتن به محل همایش...پردیس سینمایی ملت
#او_یکزن
#قسمت_بیست_و_هفتم
#چیستا_یثربی

مشتعلی در حالیکه اشکهایش را پاک میکرد ؛ گفت : این همه وقت ؛ کجا بودید؟ تصدقتون؛دلمون تنگ شده بود...نگفتید یه سراغی از بابا مشتعلی پیرتون بگیرید؟! به نیکان نگاه کردم ؛نیکان گفت:مرسی مشتعلی جان! شبنم الان خسته ست.تازه از سفر رسیده.مشتعلی انگار تازه متوجه دست نیکان شد ؛ گفت:بمیرم برات ،تو چرا همچین شدی؟ تصادف که نکردی؟ نیکان گفت:نه،چیزی نیست.تو الان برو...من کاری داشتم بت زنگ میزنم.باشه؟...مشتعلی انگار قصد رفتن نداشت. خیره ؛ به من گفت:کسالتتون بهتر شد؟ گفتم : بله ؛ و نمیدانستم چه بگویم... مشتعلی گفت: خوبه! آذوقه که دارین؟ جاده؛ نیم ساعت پیش بهمن اومد! کوه ریزش کرده....فعلا جاده رو بستن...نه کسی میتونه بره ؛ نه بیاد.نیکان سریع شماره گرفت..الو علیرضا، کوفت! .... زنده ای تو ؟ بهمن ماجراش چیه؟ پس رد کردید ! آره ؛ فکر کردم از شرت خلاص شدم! فعلا خفه! چیزی نمیشه! قطع کردوگفت: مشتعلی جان ؛کاری داشتم بت زنگ میزنم.مشتعلی گفت:فقط خدا کنه برقا نره؛ بعداز بهمن ؛ شنیدم برق قطع میشه...شما نترسید شبنم خانم جان.من اندازه ی یه اتاق؛ چراغ نفتی دارم.به زور لبخند زدم.قصد رفتن نداشت.شبنم هر که بود؛ برای او خیلی عزیز بود.نیکان تقریبا به زور ؛ او را تا دم در برد .

"بالاخره رفت!" ؛ گفتم: نرفت؛ بیرونش کردی! گفت:آره؛ ولش میکردی تا شب سرمونو میخورد. اتاق ساکت شد. نیکان گفت:انگار من و تو قسمتمونه با هم تنها باشیم. اول دست من؛ بعد موبایل تو؛بعدش ؛ سر سهراب ...حالام که کوه ریخته!...جاده بسته ست.نه سهراب به این آسونی میتونه برگرده ؛ نه ما میتونیم بریم. ترسیدم : گفتم: چند وقت؟ دستم را ناگهان گرفت:چرا میلرزی؟ من انقدر ترسناکم؟بعد از چند لحظه گفت:منم یه بار اینجوری لرزیدم. بابام بم میگفت:گوجه سبز!...همین یادم مونده؛ شاید برای چشای سبزم بود.عاشقش بودم...عاشقم بود...اون روز که اومدن دنبالش ؛ میلرزیدم..همینجوری ؛ مثل الان تو!....میشه یه کم ؛ زانوهای منو ماساژ بدی؛ دارم از درد میمیرم.گفتم؛ من ؟نمیتونم!....گفت: نه بابا! بت نمیاد!...اهل صیغه میغه ای؟ گفتم:اهل چیزی نیستم. ولی تاحد ممکن ؛به غریبه ها دست نمیزنم...گفت:باشه! بخون اون چند جمله رو!... منم بگم "قبلتک"..... خلاص! دیگه غریبه نیستیم! گفتم: تو دیوونه ای ! فکر کردی عاشقتم؟! مگه دختر سرراهی ام با یه مرد که تنهاشدم ؛ هل کنم؟ فوری ام به تو بگم آره؟! گفت:شوخی کردم بابا ! فقط یه کم زانومو ماساژ بده؛ دردش بابامو درآورد. شلوارش را تا زانو بالا زد ؛ کبود بود؛ گفتم : خون مردگیه ! باید روش آب یخ بذاری ؛ برات درست میکنم ؛ ناگهان داد زد: تو چه مرگته دختر؟ خشکم زد.گفتم: تو چه مرگته؟! گفت:من که میدونم منو دوست داری؛ این اداها چیه؟میخوای بگی خیلی نجیبی؟ از اتاق زدم بیرون...حوصله ی فریادهایش را نداشتم ؛ سرد بود. برف شب پیش یخ زده بود. از دور به بالا نگاه کردم؛ چراغ اتاق سهراب خاموش بود.مثل یک آرزوی خاموش شده......مثل یک ستاره ی مرده.....رابینسون کروزویه در آن جزیره ی غریب؛ وضعش از من بهتر بود ؛ گریه ام گرفته بود.میخواستم فرارکنم ؛ اما در آن برف و جاده ی بسته، کجا؟ در باز شد. به آستانه در تکیه داده و پتویی روی شانه اش انداخته بود....گفت:میخوای مثل دو تا دوست زیر این سقف میمونیم ؛ تا جاده باز شه و خداحافظ....یا میخوای ...یعنی میخوام....یعنی اگه تو بخوای ، بات ازدواج میکنم ؛ همین امروز....عقد رسمی ؛ پیش عاقد ده...توی شناسنامه....کلکی ام توی کارم نیست...تو این ده ؛ همه ما رو میشناسن!....گفتم : ببین من نمیفهمم.....بغضم گرفته بود ؛ گفت : من دوستت دارم دیوونه!....گفتم : چون شکل شبنمم؟ گفت:چون نلی هستی! ...فقط نلی خل خودم......حالا بیا غذا درست کنیم. بعد جوابتو بگو! هر چی باشه؛ عصبی نمیشم.منم باید چیزی رو بت بگم....یه چیز خیلی مهم!.....


#او_یکزن
#قسمت_بیست_و_هفتم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند

#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا/حروف به انگلیسی


دوستان عزیز ؛ هر گونه اشتراک گذاری منوط به ذکر نام و لینگ تلگرام نویسنده است.ممنون که رعایت میفرمایید.
کانال رسمی

@chista_yasrebi


کانال قصه
#او_یکزن
@chista_2

که همه قستها پشت هم آمده؛ برای کسانی که میخواهند ؛ همه ی قسمتها را با هم داشته باشند.درود
@chista_yasrebiچاپ "پنجم" پستچی از اخر هفته پیش وارد بازار شد.دوستان عزیز کتاب در کتابفروشیهای معتبر شهرتان موجود است.نشر قطره پستی و انلاین هم ان را میفروشد88973351