#او_یک_زن
#داستانی از
#غرور
#وقار
و سرسختی یک زن
و عشق شکوفایش به مردی که ....
#یک_زن
#بزودی
#اینستاگرام_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#داستانی از
#غرور
#وقار
و سرسختی یک زن
و عشق شکوفایش به مردی که ....
#یک_زن
#بزودی
#اینستاگرام_چیستایثربی
@chista_yasrebi
دوستان عزیزم؛ همراهان جان
مجبور شدم کانال تلگرامم را سبکتر کنم و برخی پستهای قدیمی را پاک کنم....چون قصه ی بلند
#او_یک_زن
آغاز میشود....
این داستان درباره ی زندگی شخص من نیست!....گرچه من هم در بخشهایی از آن ؛ حضور دارم.درباره ی زندگی یکی از دوستان صمیمی تر از جانم است که قول داده بودم زندگی اش را بنویسم....هر گونه شباهت احتمالی ؛ با افرادی که حدس میزنید ؛ ممکن است تصادفی باشد....چون بسیاری از شخصیتهای داستان وجود دارند...ولی من نمیخواهم نام واقعی آنها را بگویم....و یا به افشاگری بپردازم.فقط میخواهم یک قصه ی خوب تعریف کنم !
داستان را به ارواح نورانی کودکان سقط شده توسط مادرانشان ؛ تقدیم میکنم...کودکانی که آه و نفرینشان ؛ هرگز در این دنیا و آن دنیا؛ از زندگی مادری که او را سقط عمدی کرده است ؛ بیرون نمیرود.....
تولد ما دست خودمان نبود....ولی جان بخشیدن به انسانی دیگر ؛ موهبتی است که خداوند به هر کس نمیدهد و اگر داد ؛ باید شگر گذار بود وگرنه سایه نفرین این قتل و سیاهی ؛ تا آخر عمر با ماست...و جایی گریبانگیرمان خواهد شد.حتی زیر خاک !
قصه به شدت عاشقانه است؛ بنابراین به کسانی که عشقهای پاک رادوست ندارند ؛ توصیه میکنم از اول ؛ قصه را نخوانند که بعد با من دچار مشکل نشوند....گرچه خود شما آنقدر فرهیخته هستید که درباره ی خواندن یا نخواندن یک اثر ؛ تصمیم بگیرید...کسی شما را گول نمیزند!
ما هر شب قصه نداریم...شاید یک شب در میان.....
پستهای عادی من در هر دو پیج اینستاگرامم ؛ در ایام قصه ؛ روال عادی خود را خواهد داشت.....
از #بی_ادبان و پرخاشگران به حرمت شخصی ام ؛ ممنونم که مرا به زودتر نوشتن این قصه ترغیب کردند !
و قصه را تقدیم میکنم به #مادرم......زنی که اجازه داد من به دنیا بیایم و در این مجال کوتاه ؛ خود ؛ دخترکی آسمانی به دنیا تقدیم کنم و بروم......چیز دیگری از ما برجای نمیماند....امیدوارم از خواندن قصه لذت ببرید.
با احترام و عشق به دوستدارانم
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
مجبور شدم کانال تلگرامم را سبکتر کنم و برخی پستهای قدیمی را پاک کنم....چون قصه ی بلند
#او_یک_زن
آغاز میشود....
این داستان درباره ی زندگی شخص من نیست!....گرچه من هم در بخشهایی از آن ؛ حضور دارم.درباره ی زندگی یکی از دوستان صمیمی تر از جانم است که قول داده بودم زندگی اش را بنویسم....هر گونه شباهت احتمالی ؛ با افرادی که حدس میزنید ؛ ممکن است تصادفی باشد....چون بسیاری از شخصیتهای داستان وجود دارند...ولی من نمیخواهم نام واقعی آنها را بگویم....و یا به افشاگری بپردازم.فقط میخواهم یک قصه ی خوب تعریف کنم !
داستان را به ارواح نورانی کودکان سقط شده توسط مادرانشان ؛ تقدیم میکنم...کودکانی که آه و نفرینشان ؛ هرگز در این دنیا و آن دنیا؛ از زندگی مادری که او را سقط عمدی کرده است ؛ بیرون نمیرود.....
تولد ما دست خودمان نبود....ولی جان بخشیدن به انسانی دیگر ؛ موهبتی است که خداوند به هر کس نمیدهد و اگر داد ؛ باید شگر گذار بود وگرنه سایه نفرین این قتل و سیاهی ؛ تا آخر عمر با ماست...و جایی گریبانگیرمان خواهد شد.حتی زیر خاک !
قصه به شدت عاشقانه است؛ بنابراین به کسانی که عشقهای پاک رادوست ندارند ؛ توصیه میکنم از اول ؛ قصه را نخوانند که بعد با من دچار مشکل نشوند....گرچه خود شما آنقدر فرهیخته هستید که درباره ی خواندن یا نخواندن یک اثر ؛ تصمیم بگیرید...کسی شما را گول نمیزند!
ما هر شب قصه نداریم...شاید یک شب در میان.....
پستهای عادی من در هر دو پیج اینستاگرامم ؛ در ایام قصه ؛ روال عادی خود را خواهد داشت.....
از #بی_ادبان و پرخاشگران به حرمت شخصی ام ؛ ممنونم که مرا به زودتر نوشتن این قصه ترغیب کردند !
و قصه را تقدیم میکنم به #مادرم......زنی که اجازه داد من به دنیا بیایم و در این مجال کوتاه ؛ خود ؛ دخترکی آسمانی به دنیا تقدیم کنم و بروم......چیز دیگری از ما برجای نمیماند....امیدوارم از خواندن قصه لذت ببرید.
با احترام و عشق به دوستدارانم
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yssrebi/یه زن چیزایی رو تو همون برخورد اول میفهمه که اگه بخواد بگه میفرستنش دیوونه خونه/او...یکزن/چیستایثربی/هم اکنون/اینستاگرام
شماره و ادرس سایت نشر قطره.شماره بالا یک 8 جا افتاده
88973351-3
Nashr.ghatreh@yahoo.com
و تمام کتابفروشیهای معتبر
#آخرین_پری_کوچک_دریایی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
88973351-3
Nashr.ghatreh@yahoo.com
و تمام کتابفروشیهای معتبر
#آخرین_پری_کوچک_دریایی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#او_یک_زن
#قسمت_اول
#چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام رسمی
#چیستایثربی
دوستان؛ این ؛ داستان زندگی من نیست.اما زندگی واقعی یکی از دوستان بسیار صمیمی من است که به اوقول داده بودم روزی ؛ قصه اش را بنویسم.لطفا توضیحات چند پست قبل را درباره ی داستان جدید من بخوانید...ضروری است.سپاس
هجده سالم که بود ؛ عاشق رییسم شدم...خیلی ساده اعتراف میکنم ؛..... چون خیلی زیاد عاشقش شدم...روز مصاحبه ؛ چند نفر رو گلچین کرد که خودش ازشون مصاحبه بگیره...همه شون زیبا به نظر میرسیدن.کلی به خودشون رسیده بودن.من ساده بودم، با همون مانتوی کتون و شلوار جین همیشگیم..نمیدونم چرا منم ؛ بین اونا اتنخاب کرد!.....نوبت من که رسید؛ کمی استرس داشتم.بچه نبودم.مصاحبه های شغلی زیادی داده بودم و چون پارتی نداشتم؛ رد شده بودم....سرش روی کاغذ بود.موهایش خرمایی.بدون اینکه سرش را بلند کند،گفت: مجرد یا متاهل؟ گزینه ی سومی نبود؟ نفس عمیقی کشیدم و با قاطعیت گفتم :"مطلقه"! سرش را از روی کاغذ بلند کرد:گفت:خیلی جوانید! تازه متوجه شدم چشمانش بین سبز و خاکستریست و چقدر آشناست! جوان بود.شاید هفت هشت سالی بزرگتر ازمن! گفتم :جوان؟ممکنه!در فرم نوشت :مطلقه!
بچه نبودم.شانزده سالگی؛ از راه دور؛ مرا به عقد یکی از اقوام پولدار پدری دراورده بودند و بعد؛ سوتم کرده بودند استرالیا پیش او...وقتی فهمیدند بیمار است و به حد مرگ ؛ زنش را کتک میزند و کارهای دیگری هم میکند؛ به کمک وکیل استرالیایی؛ طلاقم را از او گرفتند و برم گرداندند ایران!یک خانواده ی پنج نفره بودیم.پدر،مادر،برادر بزرگتر؛خواهر کوچکتر؛و من که وسطی بودم.قوم و خویش مقیم استرالیای ما؛ از عکسم خوشش آمده بود و مرا بدون دیپلم، ندیده ؛ خواستگاری کرد! توی عکسها جنتلمن ،پولدار و خوش تیپ بود.پدر میگفت:دیگر بهتر از او پیدا نمیکنی! یکسال بعد که برگشتم ،در فرصت کوتاهی صبح تا شب؛ درس خواندم و دیپلمم را گرفتم.پدرم همیشه میگفت:اراده ی نلی را کسی ندارد...خدا نکند تصمیمی بگیرد.. دیپلم تجربی ام را گرفتم.حالا در اتاق این آقا نشسته بودم ؛ و دلم از استرسی ناگهان و بیهوده ؛ چنان دردی گرفته بود که تمام وسایل کیفم را روی صندلی کنارم خالی کردم که یک قرص پیدا کنم! مرد با تعجب به من خیره شد."دنبال چیزی میگردید؟"گفتم :ببخشید قرص دارید؟ گفت:چه قرصی؟! هر چی برای دل درد...کدیین خوبه! زنگ زد.منشی اش با موهای شرابی و قد بلند وارد شد.رنگ شرابی؛ انتهای موهای بلندش را سوزانده بود...حتی من خنگ متوجه شدم! گفت:یه کدیین؛ برای خانم بیار!بعد رو به من کرد وگفت :چیز دیگه ای احتیاج ندارید؟ مطمینید؟ گفتم مثلا چی؟ کمی سرخ شد.گفتم : همون کدیین کافیه جناب!.... ببخشید به جای آب؛ اگه دلستر باشه بهتره.لیمویی لطفا! منشی موشرابی ؛ با چنان نفرتی نگاهم کرد ؛ که گفتم الان مرا از پنجره بیرون میندازد....اما نینداخت!....فقط رفت.تازه فهمیدم مرد را کجا دیده ام.چقدر خنگم !ببخشید شما بازیگرید؛ درسته؟!......
#ادامه_دارد
#داستان_بلند
#جدید
#او_یک_زن
#قسمت_اول
#چیستایثربی
هر گونه اشتراک گذاری و یا فایل صوتی منوط به اجازه ی نویسنده ؛ ذکر نام او و ذکر لینک اینستاگرام یا تلگرامش است.با سپاس
@chista_yasrebi
#قسمت_اول
#چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام رسمی
#چیستایثربی
دوستان؛ این ؛ داستان زندگی من نیست.اما زندگی واقعی یکی از دوستان بسیار صمیمی من است که به اوقول داده بودم روزی ؛ قصه اش را بنویسم.لطفا توضیحات چند پست قبل را درباره ی داستان جدید من بخوانید...ضروری است.سپاس
هجده سالم که بود ؛ عاشق رییسم شدم...خیلی ساده اعتراف میکنم ؛..... چون خیلی زیاد عاشقش شدم...روز مصاحبه ؛ چند نفر رو گلچین کرد که خودش ازشون مصاحبه بگیره...همه شون زیبا به نظر میرسیدن.کلی به خودشون رسیده بودن.من ساده بودم، با همون مانتوی کتون و شلوار جین همیشگیم..نمیدونم چرا منم ؛ بین اونا اتنخاب کرد!.....نوبت من که رسید؛ کمی استرس داشتم.بچه نبودم.مصاحبه های شغلی زیادی داده بودم و چون پارتی نداشتم؛ رد شده بودم....سرش روی کاغذ بود.موهایش خرمایی.بدون اینکه سرش را بلند کند،گفت: مجرد یا متاهل؟ گزینه ی سومی نبود؟ نفس عمیقی کشیدم و با قاطعیت گفتم :"مطلقه"! سرش را از روی کاغذ بلند کرد:گفت:خیلی جوانید! تازه متوجه شدم چشمانش بین سبز و خاکستریست و چقدر آشناست! جوان بود.شاید هفت هشت سالی بزرگتر ازمن! گفتم :جوان؟ممکنه!در فرم نوشت :مطلقه!
بچه نبودم.شانزده سالگی؛ از راه دور؛ مرا به عقد یکی از اقوام پولدار پدری دراورده بودند و بعد؛ سوتم کرده بودند استرالیا پیش او...وقتی فهمیدند بیمار است و به حد مرگ ؛ زنش را کتک میزند و کارهای دیگری هم میکند؛ به کمک وکیل استرالیایی؛ طلاقم را از او گرفتند و برم گرداندند ایران!یک خانواده ی پنج نفره بودیم.پدر،مادر،برادر بزرگتر؛خواهر کوچکتر؛و من که وسطی بودم.قوم و خویش مقیم استرالیای ما؛ از عکسم خوشش آمده بود و مرا بدون دیپلم، ندیده ؛ خواستگاری کرد! توی عکسها جنتلمن ،پولدار و خوش تیپ بود.پدر میگفت:دیگر بهتر از او پیدا نمیکنی! یکسال بعد که برگشتم ،در فرصت کوتاهی صبح تا شب؛ درس خواندم و دیپلمم را گرفتم.پدرم همیشه میگفت:اراده ی نلی را کسی ندارد...خدا نکند تصمیمی بگیرد.. دیپلم تجربی ام را گرفتم.حالا در اتاق این آقا نشسته بودم ؛ و دلم از استرسی ناگهان و بیهوده ؛ چنان دردی گرفته بود که تمام وسایل کیفم را روی صندلی کنارم خالی کردم که یک قرص پیدا کنم! مرد با تعجب به من خیره شد."دنبال چیزی میگردید؟"گفتم :ببخشید قرص دارید؟ گفت:چه قرصی؟! هر چی برای دل درد...کدیین خوبه! زنگ زد.منشی اش با موهای شرابی و قد بلند وارد شد.رنگ شرابی؛ انتهای موهای بلندش را سوزانده بود...حتی من خنگ متوجه شدم! گفت:یه کدیین؛ برای خانم بیار!بعد رو به من کرد وگفت :چیز دیگه ای احتیاج ندارید؟ مطمینید؟ گفتم مثلا چی؟ کمی سرخ شد.گفتم : همون کدیین کافیه جناب!.... ببخشید به جای آب؛ اگه دلستر باشه بهتره.لیمویی لطفا! منشی موشرابی ؛ با چنان نفرتی نگاهم کرد ؛ که گفتم الان مرا از پنجره بیرون میندازد....اما نینداخت!....فقط رفت.تازه فهمیدم مرد را کجا دیده ام.چقدر خنگم !ببخشید شما بازیگرید؛ درسته؟!......
#ادامه_دارد
#داستان_بلند
#جدید
#او_یک_زن
#قسمت_اول
#چیستایثربی
هر گونه اشتراک گذاری و یا فایل صوتی منوط به اجازه ی نویسنده ؛ ذکر نام او و ذکر لینک اینستاگرام یا تلگرامش است.با سپاس
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi/خرید اینترنتی نمایش گاردن پارتی در برف/برنده دو جایره فجر با بازی هومن برق نورد و کارگردانی پرستو گلستانی/اکنون سایت طاقچه@Taaghche_support
دکتر موش-حالا جواب منو بده سگ مسلک! پنجره رو تعریف کن!
دماغ_پنجره ؟
دکتر موش_آره.پنجره! پنجره برای چیه؟
دماغ-برای باز کردن قربان.
دکتر موش_دنه.بی پیر.برای بستن.
دماغ_قربان؛ پنجره رو آدم باز میکنه.
دکتر موش_دنه بد مروت.پنجره رو آدم میبنده.
دماغ_ولی پنجره که باز باشه؛ بو میره.
دکتر موش-د نه ریغو.پنجره که باز باشه؛ موش میاد
دماغ-آخه...حسن پنجره به اینه که باز باشه!
دکتر موش_د چه فرقی میکنه.پیزوری؟ بالاخره اخرش بسته میشه.....
از نمایش :
#هاملت_با_سالاد_فصل
#اکبر_رادی_عزیز
@chista_yasrebi
دماغ_پنجره ؟
دکتر موش_آره.پنجره! پنجره برای چیه؟
دماغ-برای باز کردن قربان.
دکتر موش_دنه.بی پیر.برای بستن.
دماغ_قربان؛ پنجره رو آدم باز میکنه.
دکتر موش_دنه بد مروت.پنجره رو آدم میبنده.
دماغ_ولی پنجره که باز باشه؛ بو میره.
دکتر موش-د نه ریغو.پنجره که باز باشه؛ موش میاد
دماغ-آخه...حسن پنجره به اینه که باز باشه!
دکتر موش_د چه فرقی میکنه.پیزوری؟ بالاخره اخرش بسته میشه.....
از نمایش :
#هاملت_با_سالاد_فصل
#اکبر_رادی_عزیز
@chista_yasrebi
دوستان گلم:
من تلویزیون نمیبینم.دیشب در صفحه خواندم ؛ گویا جناب مهران مدیری در یکی از قسمتهای برنامه اش طنزی درباره #پستچی ها در فضای مجازی به کار برده اند.از سال 70 که در رادیو بودم و سردبیری برنامه ی #شب_به_خیر_کوچولو را به عنوان جوانترین سردبیر رادیو به عهده داشتم ؛ تا نقد
#هملت و دیگر نمایشهای آقای مدیری ؛ روی صحنه ؛ همیشه همکار دوری بودیم که از نوع طنز نگاهشان و استفاده از موقعیت های واقعی و به جای جامعه درقالب طنز؛ همیشه خوشم می آمد و به قول دوستان ؛ بیشتر خوشحالیم که اثر
#پستچی از شبکه های رادیویی طنز کانادا ؛آمریکا و آلمان ؛ تا مرزهای وطنی ؛ همه را به نوعی درگیر خود کرده است.....به طوری که دوستان در کیش؛ برای خواندن متن پستچی توسط من و حاجعلی ؛ دست بردار نبودند و رقم بالایی پیشنهاد میدادند و هنوز مصر هستند !.....ما البته قبول نکردیم....اما این گونه فراگیر شدن پستچی؛ حتی در قالب کنایه و طنز نشان از دیده شدنش دارد.....و ما را خوشحال میکند!...کاری که #همه خوانده اند....
مرسی آقای مدیری عزیز ؛ که همیشه میدانی چه زمانی و کجا باید به یک پدیده ی عمومی و فراگیر اشاره کنی!....آن هم در قالب طنز که در یادها میماند...
#پستچی
#چیستایثربی
#نویسنده_پستچی
#مهران_مدیری
#تلویزیون
#طنز
#طنز_نمایشی
@chista_yasrebi
من تلویزیون نمیبینم.دیشب در صفحه خواندم ؛ گویا جناب مهران مدیری در یکی از قسمتهای برنامه اش طنزی درباره #پستچی ها در فضای مجازی به کار برده اند.از سال 70 که در رادیو بودم و سردبیری برنامه ی #شب_به_خیر_کوچولو را به عنوان جوانترین سردبیر رادیو به عهده داشتم ؛ تا نقد
#هملت و دیگر نمایشهای آقای مدیری ؛ روی صحنه ؛ همیشه همکار دوری بودیم که از نوع طنز نگاهشان و استفاده از موقعیت های واقعی و به جای جامعه درقالب طنز؛ همیشه خوشم می آمد و به قول دوستان ؛ بیشتر خوشحالیم که اثر
#پستچی از شبکه های رادیویی طنز کانادا ؛آمریکا و آلمان ؛ تا مرزهای وطنی ؛ همه را به نوعی درگیر خود کرده است.....به طوری که دوستان در کیش؛ برای خواندن متن پستچی توسط من و حاجعلی ؛ دست بردار نبودند و رقم بالایی پیشنهاد میدادند و هنوز مصر هستند !.....ما البته قبول نکردیم....اما این گونه فراگیر شدن پستچی؛ حتی در قالب کنایه و طنز نشان از دیده شدنش دارد.....و ما را خوشحال میکند!...کاری که #همه خوانده اند....
مرسی آقای مدیری عزیز ؛ که همیشه میدانی چه زمانی و کجا باید به یک پدیده ی عمومی و فراگیر اشاره کنی!....آن هم در قالب طنز که در یادها میماند...
#پستچی
#چیستایثربی
#نویسنده_پستچی
#مهران_مدیری
#تلویزیون
#طنز
#طنز_نمایشی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi/یک کتاب دست من بدهند...تا مدتی خبری از من پیدا نمیکنید/چیستایثربی
Forwarded from AtousaDolatyari
Hamisheh Ghayeb-(IRMP3.IR)
Fereydoon Foroughi
دوستان عزیزم:
به همه پبشنهاد نمیدهم داستان جدیدم ؛ #او_یکزن را بخوانند..چون ممکن است با اعتقادات برخی افراد ؛ مطابقت نداشته باشد.به هر حال داستان واقعی زندگی دوست نزدیک من است...
سقط جنین در مواردی که پزشک معالج دستور میدهد ؛ مثلا جنین ؛ یک نوع بیماری لاعلاج مادرزادی دارد ؛ و یا قبل از سه ماهگی با دلیل کافی و یا در شرایطی که جان مادر با تولد بچه به خطر می افتد ؛ و یا حتی مواردی شبیه تجاوز و هتک حرمت به بانوان در جنگها ؛ شاید از دید عده ای طبیعی تلقی شود؛ و ایرادی هم ندارد...اما وقتی فیلم #دعوت آقای
#حاتمی_کیا را مینوشتم ؛ تحقیقات زیادی انجام دادم ؛ و به این نتیجه رسیدم که حتی درشرایط بحرانی ؛ شاید بتوان در #سقط_جنین تجدید نظر کرد....شاید... .
اگر پزشک و شرایط روحی مادر بتواند بچه را بپذیرد.به هر حال هدیه را معمولا پس نمیدهند ؛ و فرزند در شرایط نرمال ؛ هدیه ای ازسمت خداست...اما حتما و حتما موارد استثنایی وجود دارد؛ که من هرگز مخالف آن نیستم.دگم اندیشی در هر زمینه ای ؛ خطرناک است....
#داستان
#او_یک_زن
#امشب
#اینستاگرام
#چیستایثربی
#یک_شب_در_میان
#قسمت_دوم
@chista_yasrebi
به همه پبشنهاد نمیدهم داستان جدیدم ؛ #او_یکزن را بخوانند..چون ممکن است با اعتقادات برخی افراد ؛ مطابقت نداشته باشد.به هر حال داستان واقعی زندگی دوست نزدیک من است...
سقط جنین در مواردی که پزشک معالج دستور میدهد ؛ مثلا جنین ؛ یک نوع بیماری لاعلاج مادرزادی دارد ؛ و یا قبل از سه ماهگی با دلیل کافی و یا در شرایطی که جان مادر با تولد بچه به خطر می افتد ؛ و یا حتی مواردی شبیه تجاوز و هتک حرمت به بانوان در جنگها ؛ شاید از دید عده ای طبیعی تلقی شود؛ و ایرادی هم ندارد...اما وقتی فیلم #دعوت آقای
#حاتمی_کیا را مینوشتم ؛ تحقیقات زیادی انجام دادم ؛ و به این نتیجه رسیدم که حتی درشرایط بحرانی ؛ شاید بتوان در #سقط_جنین تجدید نظر کرد....شاید... .
اگر پزشک و شرایط روحی مادر بتواند بچه را بپذیرد.به هر حال هدیه را معمولا پس نمیدهند ؛ و فرزند در شرایط نرمال ؛ هدیه ای ازسمت خداست...اما حتما و حتما موارد استثنایی وجود دارد؛ که من هرگز مخالف آن نیستم.دگم اندیشی در هر زمینه ای ؛ خطرناک است....
#داستان
#او_یک_زن
#امشب
#اینستاگرام
#چیستایثربی
#یک_شب_در_میان
#قسمت_دوم
@chista_yasrebi
#او_یکزن/#قسمت_دوم#چیستا_یثربی
ببخشید شما بازیگرید درسته؟ گفت: یعنی نمیدونستین کجا میاین؟ گفتم :نه والله! از بس اگهی روزنامه خوندم ؛ خودمم روزنامه شدم!....گمانم نوشته بودید برای کارهای تایپی و ویرایشی..گفت:بله.فیلمنامه وطرح؛ زیاد میاد اینجا...گفتم :چه خوب!من همیشه انشام بیست بود.فیلم دوست دارم... زبانمم بد نیست...گفت:خوبه...اما رقیب زیاد دارید.گفتم:من جوونم.... فقط هجده سالمه.انرژیمم زیاده.منو نترسونین! به کار احتیاج دارم.واقعا! گفت:همه این دخترایی که اومدن به کار احتیاج دارن...واقعا! گفتم :ولی من بهترم..گفت:برای همین به جای آب؛ دلستر خواستید؟یا خواستید اون طفلی رو اذیت کنید؟ گفتم :راستش نمیتونم آب بخورم.بالامیارم.خندید! اولین بار بود که از لحظه ی ورودم خنده اش را میدیدم.گفتم :به خدا راست میگم.زنگ بزنید از خونواده م بپرسید.بعدم بیرون، رو میز ایشون، یه شیشه نصفه دلستر دیدم.با خودم گفتم :اگه اینجا دلستر هست؛ خب چرا من نخورم؟خنده اش بیشترشد.میخندید جذابتر میشد.سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد.گفت:خیلی بچه ای! گفتم: اولا بچه ایید! ثانیا من مطلقه ام...کجا بچه ام؟ چون آب بخورم بالا میارم؟گفت:میشه انقدر اینو تکرار نکنید؛صدا بیرون میره! گفتم:خب مگه حرف ناموسی میزنیم؟ حالا گیر ندید به این دلستر کوفتی!پولشو میدم بابا.مگه چنده؟هی به روم میارین! خانم درازه ؛ با یک سینی وارد شد ؛ بدون اینکه در بزند....بابا در بزن! ادبت کجاست؟پس درو برای چی ساختن؟شاید مردم مشغول حرفهای خصوصی باشند! جوری سینی را روی میز کوبید؛ انگار میخواست بر سر من یا مرد بکوبد! یک بطری دلسترنصفه هم کنار جعبه ی قرص بود.خسیس..نصفه ی خودش را آورده بود! رییسش گفت: میتونی بری نی نی ! زن گنده اسمش نی نی بود؟ با اون قدش!...نی نی؛ بی حرف رفت.بوی عطر تند زنانه ای در اتاق ماند! از آن بوهای گرم و گرانقیمت.شاید مرد برایش خریده بود...مرد بی آنکه به من نگاه کند؛ گفت :بفرمایید! گفتم :ببخشید لیوان نیاورده!گفت :خب با بطری بخور!وقت ما رو نگیر خانم !گفتم :تو رو خدا ببخشید! من اینم بلد نیستم.یعنی از بچگی بلد نبودم از بطری چیزی بخورم!قسم میخورم.میریزه رو لباسم! قلمش را زمین گذاشت.فکر کردم الان بیرونم میکند.ولی واقعا بلد نبودم!....دست در کشوی میزش کرد، لیوان فانتزی عجیبی با عکس مرلین مونرو در آورد.گفت:این لیوان منه ! بفرمایید.قرص را خوردم.تشکر کردم و بلند شدم.گفت:کجا؟ گفتم :رد شدم دیگه! میدونم...گفت:ماساژبلدی؟ گفتم :بله؟ مگه تایپیست نمیخواستید؟ گفت: یهو،بدجوری گردنم گرفت!..از دست شما!اگه بلدی؛.... نگم منشیم بیام.چیو بلدم؟.....
#او_یک_زن
#قسمت_دوم
#چیستایثربی
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#این داستان ثبت شده.کتاب ؛شابک و فیپا دارد.لذا هرگونه اشتراک گذاری ؛ منوط به ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام اوست.در لینک تلگرام
#علامت
#آندرلاین را میان اسم و فامیل من فراموش نفرمایید
#برگرفته از
#اینستاگرام
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
ببخشید شما بازیگرید درسته؟ گفت: یعنی نمیدونستین کجا میاین؟ گفتم :نه والله! از بس اگهی روزنامه خوندم ؛ خودمم روزنامه شدم!....گمانم نوشته بودید برای کارهای تایپی و ویرایشی..گفت:بله.فیلمنامه وطرح؛ زیاد میاد اینجا...گفتم :چه خوب!من همیشه انشام بیست بود.فیلم دوست دارم... زبانمم بد نیست...گفت:خوبه...اما رقیب زیاد دارید.گفتم:من جوونم.... فقط هجده سالمه.انرژیمم زیاده.منو نترسونین! به کار احتیاج دارم.واقعا! گفت:همه این دخترایی که اومدن به کار احتیاج دارن...واقعا! گفتم :ولی من بهترم..گفت:برای همین به جای آب؛ دلستر خواستید؟یا خواستید اون طفلی رو اذیت کنید؟ گفتم :راستش نمیتونم آب بخورم.بالامیارم.خندید! اولین بار بود که از لحظه ی ورودم خنده اش را میدیدم.گفتم :به خدا راست میگم.زنگ بزنید از خونواده م بپرسید.بعدم بیرون، رو میز ایشون، یه شیشه نصفه دلستر دیدم.با خودم گفتم :اگه اینجا دلستر هست؛ خب چرا من نخورم؟خنده اش بیشترشد.میخندید جذابتر میشد.سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد.گفت:خیلی بچه ای! گفتم: اولا بچه ایید! ثانیا من مطلقه ام...کجا بچه ام؟ چون آب بخورم بالا میارم؟گفت:میشه انقدر اینو تکرار نکنید؛صدا بیرون میره! گفتم:خب مگه حرف ناموسی میزنیم؟ حالا گیر ندید به این دلستر کوفتی!پولشو میدم بابا.مگه چنده؟هی به روم میارین! خانم درازه ؛ با یک سینی وارد شد ؛ بدون اینکه در بزند....بابا در بزن! ادبت کجاست؟پس درو برای چی ساختن؟شاید مردم مشغول حرفهای خصوصی باشند! جوری سینی را روی میز کوبید؛ انگار میخواست بر سر من یا مرد بکوبد! یک بطری دلسترنصفه هم کنار جعبه ی قرص بود.خسیس..نصفه ی خودش را آورده بود! رییسش گفت: میتونی بری نی نی ! زن گنده اسمش نی نی بود؟ با اون قدش!...نی نی؛ بی حرف رفت.بوی عطر تند زنانه ای در اتاق ماند! از آن بوهای گرم و گرانقیمت.شاید مرد برایش خریده بود...مرد بی آنکه به من نگاه کند؛ گفت :بفرمایید! گفتم :ببخشید لیوان نیاورده!گفت :خب با بطری بخور!وقت ما رو نگیر خانم !گفتم :تو رو خدا ببخشید! من اینم بلد نیستم.یعنی از بچگی بلد نبودم از بطری چیزی بخورم!قسم میخورم.میریزه رو لباسم! قلمش را زمین گذاشت.فکر کردم الان بیرونم میکند.ولی واقعا بلد نبودم!....دست در کشوی میزش کرد، لیوان فانتزی عجیبی با عکس مرلین مونرو در آورد.گفت:این لیوان منه ! بفرمایید.قرص را خوردم.تشکر کردم و بلند شدم.گفت:کجا؟ گفتم :رد شدم دیگه! میدونم...گفت:ماساژبلدی؟ گفتم :بله؟ مگه تایپیست نمیخواستید؟ گفت: یهو،بدجوری گردنم گرفت!..از دست شما!اگه بلدی؛.... نگم منشیم بیام.چیو بلدم؟.....
#او_یک_زن
#قسمت_دوم
#چیستایثربی
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#این داستان ثبت شده.کتاب ؛شابک و فیپا دارد.لذا هرگونه اشتراک گذاری ؛ منوط به ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام اوست.در لینک تلگرام
#علامت
#آندرلاین را میان اسم و فامیل من فراموش نفرمایید
#برگرفته از
#اینستاگرام
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#او_یک_زن
#قسمت_سوم
#چیستا_یثربی
گفتم :بله؟ مگه تایپیست نمیخواستید؟ گفت: یهو،بدجوری گردنم گرفت.از دست شما!اگه بلدی؛ نگم منشیم بیام.استاد این کاره!...وای!موشرابی اخمو رو تجسم کردم با دستای بزرگش...روی گردن لطیف این بدبخت!حتما به جای گردن؛ رخت میسابید! گفتم :بلدم ؛اما آخه؛ نمیشه که! گفت:چرا.اینم یه کاره دیگه! رییست ازت خواسته! گفتم:اولا هنوز رییسم نشدین.ثانیا رییس هر چی که بخواد ؛ آدم که نمیگه چشم...گفت: اصلافکر کن یه کمکه.آی!دستش را روی گردنش گذاشت.مثل اینکه واقعا درد میکشید.گفت:سر فیلم قبلی از اسب افتادم ؛بابام در اومد!لحظه ای نگاههایمان در هم گره خورد؛ چشمان زلالی داشت.حسودیم شد!،مثل دو مرداب سبز؛آدم را آرام داخل میکشیدند.گفتم :خدایا..اخه یه مرد؛ این چشما به چه دردش میخوره؟ میدادی به من.هزار تا در بسته روم وا میشد ! اومنتظر بود.با خودم گفتم : بالاخره ؛"آره یا نه نلی؟"نه.بیشتر شبیه چشم مار بود.هیپنوتیزم میکرد! زود تصمیم بگیردختر! تا مو قرمزه رو صدا نکرده! !ماساژمیدی؟!یک دفعه حس کردم نکند چون فکر کرده مطلقه ام ؛پر رو شده.اما جنس اینجور آدما به نظر نمی امد.."اما پدرم راست میگفت:"به هیچکس اطمینان نکن!" از صندلی ام بلند شدم .یا باید از اتاق بیرون میرفتم یا به سمت گردن او....بوی عطر مردانه ی ناشناسی گیجم کرده بود.تصمیم دریک لحظه! و چه تصمیم دشواری!ماساژ گردن رییس آینده ام یا اخراج و باز بیکاری و وبال گردن پدر بدبختم بودن! اگر یکدفعه نی نی وارد میشد؛ چی؟ تصمیمم را گرفتم.ببخشید آقا، شما ازهمه مراجعاتون میخواین؛ گردنتونو بمالن؟! گفت:نه! از بچه پرروگیت خوشم اومد؛بااون موهای فرفریت؛که ریخته رو چشمات!دیگر نفهمیدم چه شد! شدم همان نلی دیوونه که پدرم میگفت! کیفم را بلند کردم و محکم پشت گردنش کوبیدم.صدای فریادش را که شنیدم.دیگر در راه پله بودم؛نفس نفس میزدم.فکر کردم الان صدو ده ؛آتشنشانی؛اورژانس؛ سپاه؛ و همه را خبر کرده؛ در خیابان جلوی ماشینی راگرفتم و داد زدم :دربست!راننده ایستاد... تازه یادم آمد اسمش چیست لعنتی! همونی بود که عاشق یکی از فیلماش بودم.ناگهان دیدم کیفم!؟... کیفم نبود!حتما موقع فرار؛ آن را در اتاقش جاگذاشته بودم...تمام مدارکم داخل آن کیف بود؛ بدون آن بیچاره بودم.صدایی مرا به خود آورد.چیزی شده آبجی؟ نفس نفس میزنی؟بدخواه مدخواه داری؛ لب تر کن.جسد تحویل بگیر! وای!... چه راننده ی وحشتناکی! الان دیدم!
خدایا بدون پول؛ تو ماشین این بد سبیل!مرسی آقا پیاده میشم!کیفمو جا گذاشتم.گفت: پول میخوام چیکار؟! بده حالا ؛ دو کلوم اختلاط کنیم؟ خدایا نکنه گردنش شکسته باشه! چه غلطی کردم.خب میاومدم بیرون! مگه نگفت از اسب افتاده؟ راننده خندید؛ دندانهایش سیاه بود!/خدایا!...
#او_یک_زن
#چیستایثربی
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#قسمت_سوم
#این کتاب ثبت شده و شابک و فیپا دارد.لذا هر گونه اشتراک گذاری، منوط به ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام اوست.در لینک تلگرام
#علامت
#آندرلاین
میان اسم و فامیل من فراموش نشود....سپاس
#برگرفته از
#اینستاگرام_رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#قسمت_سوم
#چیستا_یثربی
گفتم :بله؟ مگه تایپیست نمیخواستید؟ گفت: یهو،بدجوری گردنم گرفت.از دست شما!اگه بلدی؛ نگم منشیم بیام.استاد این کاره!...وای!موشرابی اخمو رو تجسم کردم با دستای بزرگش...روی گردن لطیف این بدبخت!حتما به جای گردن؛ رخت میسابید! گفتم :بلدم ؛اما آخه؛ نمیشه که! گفت:چرا.اینم یه کاره دیگه! رییست ازت خواسته! گفتم:اولا هنوز رییسم نشدین.ثانیا رییس هر چی که بخواد ؛ آدم که نمیگه چشم...گفت: اصلافکر کن یه کمکه.آی!دستش را روی گردنش گذاشت.مثل اینکه واقعا درد میکشید.گفت:سر فیلم قبلی از اسب افتادم ؛بابام در اومد!لحظه ای نگاههایمان در هم گره خورد؛ چشمان زلالی داشت.حسودیم شد!،مثل دو مرداب سبز؛آدم را آرام داخل میکشیدند.گفتم :خدایا..اخه یه مرد؛ این چشما به چه دردش میخوره؟ میدادی به من.هزار تا در بسته روم وا میشد ! اومنتظر بود.با خودم گفتم : بالاخره ؛"آره یا نه نلی؟"نه.بیشتر شبیه چشم مار بود.هیپنوتیزم میکرد! زود تصمیم بگیردختر! تا مو قرمزه رو صدا نکرده! !ماساژمیدی؟!یک دفعه حس کردم نکند چون فکر کرده مطلقه ام ؛پر رو شده.اما جنس اینجور آدما به نظر نمی امد.."اما پدرم راست میگفت:"به هیچکس اطمینان نکن!" از صندلی ام بلند شدم .یا باید از اتاق بیرون میرفتم یا به سمت گردن او....بوی عطر مردانه ی ناشناسی گیجم کرده بود.تصمیم دریک لحظه! و چه تصمیم دشواری!ماساژ گردن رییس آینده ام یا اخراج و باز بیکاری و وبال گردن پدر بدبختم بودن! اگر یکدفعه نی نی وارد میشد؛ چی؟ تصمیمم را گرفتم.ببخشید آقا، شما ازهمه مراجعاتون میخواین؛ گردنتونو بمالن؟! گفت:نه! از بچه پرروگیت خوشم اومد؛بااون موهای فرفریت؛که ریخته رو چشمات!دیگر نفهمیدم چه شد! شدم همان نلی دیوونه که پدرم میگفت! کیفم را بلند کردم و محکم پشت گردنش کوبیدم.صدای فریادش را که شنیدم.دیگر در راه پله بودم؛نفس نفس میزدم.فکر کردم الان صدو ده ؛آتشنشانی؛اورژانس؛ سپاه؛ و همه را خبر کرده؛ در خیابان جلوی ماشینی راگرفتم و داد زدم :دربست!راننده ایستاد... تازه یادم آمد اسمش چیست لعنتی! همونی بود که عاشق یکی از فیلماش بودم.ناگهان دیدم کیفم!؟... کیفم نبود!حتما موقع فرار؛ آن را در اتاقش جاگذاشته بودم...تمام مدارکم داخل آن کیف بود؛ بدون آن بیچاره بودم.صدایی مرا به خود آورد.چیزی شده آبجی؟ نفس نفس میزنی؟بدخواه مدخواه داری؛ لب تر کن.جسد تحویل بگیر! وای!... چه راننده ی وحشتناکی! الان دیدم!
خدایا بدون پول؛ تو ماشین این بد سبیل!مرسی آقا پیاده میشم!کیفمو جا گذاشتم.گفت: پول میخوام چیکار؟! بده حالا ؛ دو کلوم اختلاط کنیم؟ خدایا نکنه گردنش شکسته باشه! چه غلطی کردم.خب میاومدم بیرون! مگه نگفت از اسب افتاده؟ راننده خندید؛ دندانهایش سیاه بود!/خدایا!...
#او_یک_زن
#چیستایثربی
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#قسمت_سوم
#این کتاب ثبت شده و شابک و فیپا دارد.لذا هر گونه اشتراک گذاری، منوط به ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام اوست.در لینک تلگرام
#علامت
#آندرلاین
میان اسم و فامیل من فراموش نشود....سپاس
#برگرفته از
#اینستاگرام_رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
دوستان عزیزم
به خاطر اصرار بسیاری از فالورهایم ؛ مبنی بر اینکه مادرانشان اینستاگرام ندارند ؛ و یا میخواهند ؛ قصه ها را با نام من در گروهها به اشتراک بگذارند؛ فقط به احترام دوستان واقعی؛ قصه ها را علی رغم میلم ؛ در تلگرام هم گذاشتم.امیدوارم شما هم در اشتراک گذاری ؛رسم امانت داری را رعایت فرمایید....سپاس و دعای خیر
#چیستایثربی
#او_یکزن
@chista_yasrebi
به خاطر اصرار بسیاری از فالورهایم ؛ مبنی بر اینکه مادرانشان اینستاگرام ندارند ؛ و یا میخواهند ؛ قصه ها را با نام من در گروهها به اشتراک بگذارند؛ فقط به احترام دوستان واقعی؛ قصه ها را علی رغم میلم ؛ در تلگرام هم گذاشتم.امیدوارم شما هم در اشتراک گذاری ؛رسم امانت داری را رعایت فرمایید....سپاس و دعای خیر
#چیستایثربی
#او_یکزن
@chista_yasrebi
هنوز برای خرید و مطالعه نوول #معلم_پیانو فرصت هست.شاید شما جزو برندگان گوشی یا کارت اعتبار کتاب باشید...تا بیست و پنجم فروردین.آخرین مهلت
برای مطالعه کتاب و شرکت در مسابقه با ما تماس بگیرید
@Taaghche_support
برای مطالعه کتاب و شرکت در مسابقه با ما تماس بگیرید
@Taaghche_support
@chista_yasrebi/دنیا سلامی به چشم تو بود....شعر اگر بود؛ احترام به چشم تو بود...پاسخی نمیدهی؟/چیستایثربی!.....؟