@chista_yasrebi/ببخشید متاهلید یا مجرد؟ چه جوابی باید میدادم؟گزینه سومی نبود.اما نمیخواستم دروغ بگویم.گفت:مطلقه! سرش را از روی کاغذ بلند کرد و گفت:خیلی جوانید!در فرم نوشت:مطلقه! از داستان /او؛ یک زن/
#او_یک_زن
#داستانی جدید از
#چیستایثربی
#به_زودی
قبلا به شکل پاورقی در نشریه نیستان چاپ شده است
اینستاگرام چیستایثربی
@chista_yasrebi
#داستانی جدید از
#چیستایثربی
#به_زودی
قبلا به شکل پاورقی در نشریه نیستان چاپ شده است
اینستاگرام چیستایثربی
@chista_yasrebi
#او_یک_زن
#داستانی از
#غرور
#وقار
و سرسختی یک زن
و عشق شکوفایش به مردی که ....
#یک_زن
#بزودی
#اینستاگرام_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#داستانی از
#غرور
#وقار
و سرسختی یک زن
و عشق شکوفایش به مردی که ....
#یک_زن
#بزودی
#اینستاگرام_چیستایثربی
@chista_yasrebi
دوستان عزیزم؛ همراهان جان
مجبور شدم کانال تلگرامم را سبکتر کنم و برخی پستهای قدیمی را پاک کنم....چون قصه ی بلند
#او_یک_زن
آغاز میشود....
این داستان درباره ی زندگی شخص من نیست!....گرچه من هم در بخشهایی از آن ؛ حضور دارم.درباره ی زندگی یکی از دوستان صمیمی تر از جانم است که قول داده بودم زندگی اش را بنویسم....هر گونه شباهت احتمالی ؛ با افرادی که حدس میزنید ؛ ممکن است تصادفی باشد....چون بسیاری از شخصیتهای داستان وجود دارند...ولی من نمیخواهم نام واقعی آنها را بگویم....و یا به افشاگری بپردازم.فقط میخواهم یک قصه ی خوب تعریف کنم !
داستان را به ارواح نورانی کودکان سقط شده توسط مادرانشان ؛ تقدیم میکنم...کودکانی که آه و نفرینشان ؛ هرگز در این دنیا و آن دنیا؛ از زندگی مادری که او را سقط عمدی کرده است ؛ بیرون نمیرود.....
تولد ما دست خودمان نبود....ولی جان بخشیدن به انسانی دیگر ؛ موهبتی است که خداوند به هر کس نمیدهد و اگر داد ؛ باید شگر گذار بود وگرنه سایه نفرین این قتل و سیاهی ؛ تا آخر عمر با ماست...و جایی گریبانگیرمان خواهد شد.حتی زیر خاک !
قصه به شدت عاشقانه است؛ بنابراین به کسانی که عشقهای پاک رادوست ندارند ؛ توصیه میکنم از اول ؛ قصه را نخوانند که بعد با من دچار مشکل نشوند....گرچه خود شما آنقدر فرهیخته هستید که درباره ی خواندن یا نخواندن یک اثر ؛ تصمیم بگیرید...کسی شما را گول نمیزند!
ما هر شب قصه نداریم...شاید یک شب در میان.....
پستهای عادی من در هر دو پیج اینستاگرامم ؛ در ایام قصه ؛ روال عادی خود را خواهد داشت.....
از #بی_ادبان و پرخاشگران به حرمت شخصی ام ؛ ممنونم که مرا به زودتر نوشتن این قصه ترغیب کردند !
و قصه را تقدیم میکنم به #مادرم......زنی که اجازه داد من به دنیا بیایم و در این مجال کوتاه ؛ خود ؛ دخترکی آسمانی به دنیا تقدیم کنم و بروم......چیز دیگری از ما برجای نمیماند....امیدوارم از خواندن قصه لذت ببرید.
با احترام و عشق به دوستدارانم
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
مجبور شدم کانال تلگرامم را سبکتر کنم و برخی پستهای قدیمی را پاک کنم....چون قصه ی بلند
#او_یک_زن
آغاز میشود....
این داستان درباره ی زندگی شخص من نیست!....گرچه من هم در بخشهایی از آن ؛ حضور دارم.درباره ی زندگی یکی از دوستان صمیمی تر از جانم است که قول داده بودم زندگی اش را بنویسم....هر گونه شباهت احتمالی ؛ با افرادی که حدس میزنید ؛ ممکن است تصادفی باشد....چون بسیاری از شخصیتهای داستان وجود دارند...ولی من نمیخواهم نام واقعی آنها را بگویم....و یا به افشاگری بپردازم.فقط میخواهم یک قصه ی خوب تعریف کنم !
داستان را به ارواح نورانی کودکان سقط شده توسط مادرانشان ؛ تقدیم میکنم...کودکانی که آه و نفرینشان ؛ هرگز در این دنیا و آن دنیا؛ از زندگی مادری که او را سقط عمدی کرده است ؛ بیرون نمیرود.....
تولد ما دست خودمان نبود....ولی جان بخشیدن به انسانی دیگر ؛ موهبتی است که خداوند به هر کس نمیدهد و اگر داد ؛ باید شگر گذار بود وگرنه سایه نفرین این قتل و سیاهی ؛ تا آخر عمر با ماست...و جایی گریبانگیرمان خواهد شد.حتی زیر خاک !
قصه به شدت عاشقانه است؛ بنابراین به کسانی که عشقهای پاک رادوست ندارند ؛ توصیه میکنم از اول ؛ قصه را نخوانند که بعد با من دچار مشکل نشوند....گرچه خود شما آنقدر فرهیخته هستید که درباره ی خواندن یا نخواندن یک اثر ؛ تصمیم بگیرید...کسی شما را گول نمیزند!
ما هر شب قصه نداریم...شاید یک شب در میان.....
پستهای عادی من در هر دو پیج اینستاگرامم ؛ در ایام قصه ؛ روال عادی خود را خواهد داشت.....
از #بی_ادبان و پرخاشگران به حرمت شخصی ام ؛ ممنونم که مرا به زودتر نوشتن این قصه ترغیب کردند !
و قصه را تقدیم میکنم به #مادرم......زنی که اجازه داد من به دنیا بیایم و در این مجال کوتاه ؛ خود ؛ دخترکی آسمانی به دنیا تقدیم کنم و بروم......چیز دیگری از ما برجای نمیماند....امیدوارم از خواندن قصه لذت ببرید.
با احترام و عشق به دوستدارانم
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yssrebi/یه زن چیزایی رو تو همون برخورد اول میفهمه که اگه بخواد بگه میفرستنش دیوونه خونه/او...یکزن/چیستایثربی/هم اکنون/اینستاگرام
شماره و ادرس سایت نشر قطره.شماره بالا یک 8 جا افتاده
88973351-3
Nashr.ghatreh@yahoo.com
و تمام کتابفروشیهای معتبر
#آخرین_پری_کوچک_دریایی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
88973351-3
Nashr.ghatreh@yahoo.com
و تمام کتابفروشیهای معتبر
#آخرین_پری_کوچک_دریایی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#او_یک_زن
#قسمت_اول
#چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام رسمی
#چیستایثربی
دوستان؛ این ؛ داستان زندگی من نیست.اما زندگی واقعی یکی از دوستان بسیار صمیمی من است که به اوقول داده بودم روزی ؛ قصه اش را بنویسم.لطفا توضیحات چند پست قبل را درباره ی داستان جدید من بخوانید...ضروری است.سپاس
هجده سالم که بود ؛ عاشق رییسم شدم...خیلی ساده اعتراف میکنم ؛..... چون خیلی زیاد عاشقش شدم...روز مصاحبه ؛ چند نفر رو گلچین کرد که خودش ازشون مصاحبه بگیره...همه شون زیبا به نظر میرسیدن.کلی به خودشون رسیده بودن.من ساده بودم، با همون مانتوی کتون و شلوار جین همیشگیم..نمیدونم چرا منم ؛ بین اونا اتنخاب کرد!.....نوبت من که رسید؛ کمی استرس داشتم.بچه نبودم.مصاحبه های شغلی زیادی داده بودم و چون پارتی نداشتم؛ رد شده بودم....سرش روی کاغذ بود.موهایش خرمایی.بدون اینکه سرش را بلند کند،گفت: مجرد یا متاهل؟ گزینه ی سومی نبود؟ نفس عمیقی کشیدم و با قاطعیت گفتم :"مطلقه"! سرش را از روی کاغذ بلند کرد:گفت:خیلی جوانید! تازه متوجه شدم چشمانش بین سبز و خاکستریست و چقدر آشناست! جوان بود.شاید هفت هشت سالی بزرگتر ازمن! گفتم :جوان؟ممکنه!در فرم نوشت :مطلقه!
بچه نبودم.شانزده سالگی؛ از راه دور؛ مرا به عقد یکی از اقوام پولدار پدری دراورده بودند و بعد؛ سوتم کرده بودند استرالیا پیش او...وقتی فهمیدند بیمار است و به حد مرگ ؛ زنش را کتک میزند و کارهای دیگری هم میکند؛ به کمک وکیل استرالیایی؛ طلاقم را از او گرفتند و برم گرداندند ایران!یک خانواده ی پنج نفره بودیم.پدر،مادر،برادر بزرگتر؛خواهر کوچکتر؛و من که وسطی بودم.قوم و خویش مقیم استرالیای ما؛ از عکسم خوشش آمده بود و مرا بدون دیپلم، ندیده ؛ خواستگاری کرد! توی عکسها جنتلمن ،پولدار و خوش تیپ بود.پدر میگفت:دیگر بهتر از او پیدا نمیکنی! یکسال بعد که برگشتم ،در فرصت کوتاهی صبح تا شب؛ درس خواندم و دیپلمم را گرفتم.پدرم همیشه میگفت:اراده ی نلی را کسی ندارد...خدا نکند تصمیمی بگیرد.. دیپلم تجربی ام را گرفتم.حالا در اتاق این آقا نشسته بودم ؛ و دلم از استرسی ناگهان و بیهوده ؛ چنان دردی گرفته بود که تمام وسایل کیفم را روی صندلی کنارم خالی کردم که یک قرص پیدا کنم! مرد با تعجب به من خیره شد."دنبال چیزی میگردید؟"گفتم :ببخشید قرص دارید؟ گفت:چه قرصی؟! هر چی برای دل درد...کدیین خوبه! زنگ زد.منشی اش با موهای شرابی و قد بلند وارد شد.رنگ شرابی؛ انتهای موهای بلندش را سوزانده بود...حتی من خنگ متوجه شدم! گفت:یه کدیین؛ برای خانم بیار!بعد رو به من کرد وگفت :چیز دیگه ای احتیاج ندارید؟ مطمینید؟ گفتم مثلا چی؟ کمی سرخ شد.گفتم : همون کدیین کافیه جناب!.... ببخشید به جای آب؛ اگه دلستر باشه بهتره.لیمویی لطفا! منشی موشرابی ؛ با چنان نفرتی نگاهم کرد ؛ که گفتم الان مرا از پنجره بیرون میندازد....اما نینداخت!....فقط رفت.تازه فهمیدم مرد را کجا دیده ام.چقدر خنگم !ببخشید شما بازیگرید؛ درسته؟!......
#ادامه_دارد
#داستان_بلند
#جدید
#او_یک_زن
#قسمت_اول
#چیستایثربی
هر گونه اشتراک گذاری و یا فایل صوتی منوط به اجازه ی نویسنده ؛ ذکر نام او و ذکر لینک اینستاگرام یا تلگرامش است.با سپاس
@chista_yasrebi
#قسمت_اول
#چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام رسمی
#چیستایثربی
دوستان؛ این ؛ داستان زندگی من نیست.اما زندگی واقعی یکی از دوستان بسیار صمیمی من است که به اوقول داده بودم روزی ؛ قصه اش را بنویسم.لطفا توضیحات چند پست قبل را درباره ی داستان جدید من بخوانید...ضروری است.سپاس
هجده سالم که بود ؛ عاشق رییسم شدم...خیلی ساده اعتراف میکنم ؛..... چون خیلی زیاد عاشقش شدم...روز مصاحبه ؛ چند نفر رو گلچین کرد که خودش ازشون مصاحبه بگیره...همه شون زیبا به نظر میرسیدن.کلی به خودشون رسیده بودن.من ساده بودم، با همون مانتوی کتون و شلوار جین همیشگیم..نمیدونم چرا منم ؛ بین اونا اتنخاب کرد!.....نوبت من که رسید؛ کمی استرس داشتم.بچه نبودم.مصاحبه های شغلی زیادی داده بودم و چون پارتی نداشتم؛ رد شده بودم....سرش روی کاغذ بود.موهایش خرمایی.بدون اینکه سرش را بلند کند،گفت: مجرد یا متاهل؟ گزینه ی سومی نبود؟ نفس عمیقی کشیدم و با قاطعیت گفتم :"مطلقه"! سرش را از روی کاغذ بلند کرد:گفت:خیلی جوانید! تازه متوجه شدم چشمانش بین سبز و خاکستریست و چقدر آشناست! جوان بود.شاید هفت هشت سالی بزرگتر ازمن! گفتم :جوان؟ممکنه!در فرم نوشت :مطلقه!
بچه نبودم.شانزده سالگی؛ از راه دور؛ مرا به عقد یکی از اقوام پولدار پدری دراورده بودند و بعد؛ سوتم کرده بودند استرالیا پیش او...وقتی فهمیدند بیمار است و به حد مرگ ؛ زنش را کتک میزند و کارهای دیگری هم میکند؛ به کمک وکیل استرالیایی؛ طلاقم را از او گرفتند و برم گرداندند ایران!یک خانواده ی پنج نفره بودیم.پدر،مادر،برادر بزرگتر؛خواهر کوچکتر؛و من که وسطی بودم.قوم و خویش مقیم استرالیای ما؛ از عکسم خوشش آمده بود و مرا بدون دیپلم، ندیده ؛ خواستگاری کرد! توی عکسها جنتلمن ،پولدار و خوش تیپ بود.پدر میگفت:دیگر بهتر از او پیدا نمیکنی! یکسال بعد که برگشتم ،در فرصت کوتاهی صبح تا شب؛ درس خواندم و دیپلمم را گرفتم.پدرم همیشه میگفت:اراده ی نلی را کسی ندارد...خدا نکند تصمیمی بگیرد.. دیپلم تجربی ام را گرفتم.حالا در اتاق این آقا نشسته بودم ؛ و دلم از استرسی ناگهان و بیهوده ؛ چنان دردی گرفته بود که تمام وسایل کیفم را روی صندلی کنارم خالی کردم که یک قرص پیدا کنم! مرد با تعجب به من خیره شد."دنبال چیزی میگردید؟"گفتم :ببخشید قرص دارید؟ گفت:چه قرصی؟! هر چی برای دل درد...کدیین خوبه! زنگ زد.منشی اش با موهای شرابی و قد بلند وارد شد.رنگ شرابی؛ انتهای موهای بلندش را سوزانده بود...حتی من خنگ متوجه شدم! گفت:یه کدیین؛ برای خانم بیار!بعد رو به من کرد وگفت :چیز دیگه ای احتیاج ندارید؟ مطمینید؟ گفتم مثلا چی؟ کمی سرخ شد.گفتم : همون کدیین کافیه جناب!.... ببخشید به جای آب؛ اگه دلستر باشه بهتره.لیمویی لطفا! منشی موشرابی ؛ با چنان نفرتی نگاهم کرد ؛ که گفتم الان مرا از پنجره بیرون میندازد....اما نینداخت!....فقط رفت.تازه فهمیدم مرد را کجا دیده ام.چقدر خنگم !ببخشید شما بازیگرید؛ درسته؟!......
#ادامه_دارد
#داستان_بلند
#جدید
#او_یک_زن
#قسمت_اول
#چیستایثربی
هر گونه اشتراک گذاری و یا فایل صوتی منوط به اجازه ی نویسنده ؛ ذکر نام او و ذکر لینک اینستاگرام یا تلگرامش است.با سپاس
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi/خرید اینترنتی نمایش گاردن پارتی در برف/برنده دو جایره فجر با بازی هومن برق نورد و کارگردانی پرستو گلستانی/اکنون سایت طاقچه@Taaghche_support
دکتر موش-حالا جواب منو بده سگ مسلک! پنجره رو تعریف کن!
دماغ_پنجره ؟
دکتر موش_آره.پنجره! پنجره برای چیه؟
دماغ-برای باز کردن قربان.
دکتر موش_دنه.بی پیر.برای بستن.
دماغ_قربان؛ پنجره رو آدم باز میکنه.
دکتر موش_دنه بد مروت.پنجره رو آدم میبنده.
دماغ_ولی پنجره که باز باشه؛ بو میره.
دکتر موش-د نه ریغو.پنجره که باز باشه؛ موش میاد
دماغ-آخه...حسن پنجره به اینه که باز باشه!
دکتر موش_د چه فرقی میکنه.پیزوری؟ بالاخره اخرش بسته میشه.....
از نمایش :
#هاملت_با_سالاد_فصل
#اکبر_رادی_عزیز
@chista_yasrebi
دماغ_پنجره ؟
دکتر موش_آره.پنجره! پنجره برای چیه؟
دماغ-برای باز کردن قربان.
دکتر موش_دنه.بی پیر.برای بستن.
دماغ_قربان؛ پنجره رو آدم باز میکنه.
دکتر موش_دنه بد مروت.پنجره رو آدم میبنده.
دماغ_ولی پنجره که باز باشه؛ بو میره.
دکتر موش-د نه ریغو.پنجره که باز باشه؛ موش میاد
دماغ-آخه...حسن پنجره به اینه که باز باشه!
دکتر موش_د چه فرقی میکنه.پیزوری؟ بالاخره اخرش بسته میشه.....
از نمایش :
#هاملت_با_سالاد_فصل
#اکبر_رادی_عزیز
@chista_yasrebi
دوستان گلم:
من تلویزیون نمیبینم.دیشب در صفحه خواندم ؛ گویا جناب مهران مدیری در یکی از قسمتهای برنامه اش طنزی درباره #پستچی ها در فضای مجازی به کار برده اند.از سال 70 که در رادیو بودم و سردبیری برنامه ی #شب_به_خیر_کوچولو را به عنوان جوانترین سردبیر رادیو به عهده داشتم ؛ تا نقد
#هملت و دیگر نمایشهای آقای مدیری ؛ روی صحنه ؛ همیشه همکار دوری بودیم که از نوع طنز نگاهشان و استفاده از موقعیت های واقعی و به جای جامعه درقالب طنز؛ همیشه خوشم می آمد و به قول دوستان ؛ بیشتر خوشحالیم که اثر
#پستچی از شبکه های رادیویی طنز کانادا ؛آمریکا و آلمان ؛ تا مرزهای وطنی ؛ همه را به نوعی درگیر خود کرده است.....به طوری که دوستان در کیش؛ برای خواندن متن پستچی توسط من و حاجعلی ؛ دست بردار نبودند و رقم بالایی پیشنهاد میدادند و هنوز مصر هستند !.....ما البته قبول نکردیم....اما این گونه فراگیر شدن پستچی؛ حتی در قالب کنایه و طنز نشان از دیده شدنش دارد.....و ما را خوشحال میکند!...کاری که #همه خوانده اند....
مرسی آقای مدیری عزیز ؛ که همیشه میدانی چه زمانی و کجا باید به یک پدیده ی عمومی و فراگیر اشاره کنی!....آن هم در قالب طنز که در یادها میماند...
#پستچی
#چیستایثربی
#نویسنده_پستچی
#مهران_مدیری
#تلویزیون
#طنز
#طنز_نمایشی
@chista_yasrebi
من تلویزیون نمیبینم.دیشب در صفحه خواندم ؛ گویا جناب مهران مدیری در یکی از قسمتهای برنامه اش طنزی درباره #پستچی ها در فضای مجازی به کار برده اند.از سال 70 که در رادیو بودم و سردبیری برنامه ی #شب_به_خیر_کوچولو را به عنوان جوانترین سردبیر رادیو به عهده داشتم ؛ تا نقد
#هملت و دیگر نمایشهای آقای مدیری ؛ روی صحنه ؛ همیشه همکار دوری بودیم که از نوع طنز نگاهشان و استفاده از موقعیت های واقعی و به جای جامعه درقالب طنز؛ همیشه خوشم می آمد و به قول دوستان ؛ بیشتر خوشحالیم که اثر
#پستچی از شبکه های رادیویی طنز کانادا ؛آمریکا و آلمان ؛ تا مرزهای وطنی ؛ همه را به نوعی درگیر خود کرده است.....به طوری که دوستان در کیش؛ برای خواندن متن پستچی توسط من و حاجعلی ؛ دست بردار نبودند و رقم بالایی پیشنهاد میدادند و هنوز مصر هستند !.....ما البته قبول نکردیم....اما این گونه فراگیر شدن پستچی؛ حتی در قالب کنایه و طنز نشان از دیده شدنش دارد.....و ما را خوشحال میکند!...کاری که #همه خوانده اند....
مرسی آقای مدیری عزیز ؛ که همیشه میدانی چه زمانی و کجا باید به یک پدیده ی عمومی و فراگیر اشاره کنی!....آن هم در قالب طنز که در یادها میماند...
#پستچی
#چیستایثربی
#نویسنده_پستچی
#مهران_مدیری
#تلویزیون
#طنز
#طنز_نمایشی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi/یک کتاب دست من بدهند...تا مدتی خبری از من پیدا نمیکنید/چیستایثربی
Forwarded from AtousaDolatyari
Hamisheh Ghayeb-(IRMP3.IR)
Fereydoon Foroughi
دوستان عزیزم:
به همه پبشنهاد نمیدهم داستان جدیدم ؛ #او_یکزن را بخوانند..چون ممکن است با اعتقادات برخی افراد ؛ مطابقت نداشته باشد.به هر حال داستان واقعی زندگی دوست نزدیک من است...
سقط جنین در مواردی که پزشک معالج دستور میدهد ؛ مثلا جنین ؛ یک نوع بیماری لاعلاج مادرزادی دارد ؛ و یا قبل از سه ماهگی با دلیل کافی و یا در شرایطی که جان مادر با تولد بچه به خطر می افتد ؛ و یا حتی مواردی شبیه تجاوز و هتک حرمت به بانوان در جنگها ؛ شاید از دید عده ای طبیعی تلقی شود؛ و ایرادی هم ندارد...اما وقتی فیلم #دعوت آقای
#حاتمی_کیا را مینوشتم ؛ تحقیقات زیادی انجام دادم ؛ و به این نتیجه رسیدم که حتی درشرایط بحرانی ؛ شاید بتوان در #سقط_جنین تجدید نظر کرد....شاید... .
اگر پزشک و شرایط روحی مادر بتواند بچه را بپذیرد.به هر حال هدیه را معمولا پس نمیدهند ؛ و فرزند در شرایط نرمال ؛ هدیه ای ازسمت خداست...اما حتما و حتما موارد استثنایی وجود دارد؛ که من هرگز مخالف آن نیستم.دگم اندیشی در هر زمینه ای ؛ خطرناک است....
#داستان
#او_یک_زن
#امشب
#اینستاگرام
#چیستایثربی
#یک_شب_در_میان
#قسمت_دوم
@chista_yasrebi
به همه پبشنهاد نمیدهم داستان جدیدم ؛ #او_یکزن را بخوانند..چون ممکن است با اعتقادات برخی افراد ؛ مطابقت نداشته باشد.به هر حال داستان واقعی زندگی دوست نزدیک من است...
سقط جنین در مواردی که پزشک معالج دستور میدهد ؛ مثلا جنین ؛ یک نوع بیماری لاعلاج مادرزادی دارد ؛ و یا قبل از سه ماهگی با دلیل کافی و یا در شرایطی که جان مادر با تولد بچه به خطر می افتد ؛ و یا حتی مواردی شبیه تجاوز و هتک حرمت به بانوان در جنگها ؛ شاید از دید عده ای طبیعی تلقی شود؛ و ایرادی هم ندارد...اما وقتی فیلم #دعوت آقای
#حاتمی_کیا را مینوشتم ؛ تحقیقات زیادی انجام دادم ؛ و به این نتیجه رسیدم که حتی درشرایط بحرانی ؛ شاید بتوان در #سقط_جنین تجدید نظر کرد....شاید... .
اگر پزشک و شرایط روحی مادر بتواند بچه را بپذیرد.به هر حال هدیه را معمولا پس نمیدهند ؛ و فرزند در شرایط نرمال ؛ هدیه ای ازسمت خداست...اما حتما و حتما موارد استثنایی وجود دارد؛ که من هرگز مخالف آن نیستم.دگم اندیشی در هر زمینه ای ؛ خطرناک است....
#داستان
#او_یک_زن
#امشب
#اینستاگرام
#چیستایثربی
#یک_شب_در_میان
#قسمت_دوم
@chista_yasrebi