بسم الله
#نامه_مدیر_سایت_گیسوم_به_چیستایثربی
سلام به خانم یثربی
من جوانی هستم 32 ساله البته دیگه خیلی هم جوان نیستم. الان دوتا فرزند دارم.
فالور نیستم اما داستانهایتان را دنبال می کنم.
نوشته های شما را دنبال می کنم. البته بیشتر از تلگرام نه از اینستا گرام.
داستان پستچی را البته من موقعی خواندم که تمام شده بود و زیاد زحمت نکشیدم و به یک قورت همه اش را خواندم اما داستان شیدا و صوفی را فکر کنم 16 قسمت اول را یکجا خواندم و بقیه را دنبالتان آمدم.
من هم مثل شما مسلمانم.
مسلمانیتان را از حرفها و داستانهایتان متوجه شدم. کسی که به محرم و نامحرمی اعتقاد دارد مسلمان است. یا شما در حرفهایتان گفتید که گلشیفته را دیدم با حجاب اسلامی کامل ... .
به نظرم دین ما اسلام، عشق پرورترین دینه. همین حجابش باعث شده که اون حالت نیاز و خواسته بین زن و مرد به وجود بیاد و مرد بره دنبال زن. توصیه هاش هم عشق پروره البته اگه درست بهش عمل کنیم.
داستان ازدواج من
درمورد همین حجاب اگه نبود نمی گم عشق از بین می رفت اما به نظرم خیلی جاها کمرنگ می شد. من همسر زیبایی دارم. (البته فکر کنم همه همفکرای من فکر میکنند همسرشان زیباترین زن دنیاست) اونو خدا به من داد. می خوام داستان ازدواجمو براتون تعریف کنم.
24ساله بودم که یه حسی گفت که باید ازدواج کنم. من در خانواده ای مذهبی در محله ای مذهبی در نزدیک حرم امام رضا بزرگ شدم. اینقدر منزمان به حرم نزدیک است که همیشه پیاده می ریم حرم.
دانشگاه غیرانتفاعی درس می خواندم، آنجا پر بود از دخترهای جور و واجور که خیلیهایشان مشهدی نبودند. خداروشکر با هیچ کدامشان هیچ نوع رابطه ای نداشتم حتی در حد سلام!!! با اینکه شاید دوسه سال همکلاس بودیم.
چون شما راحتید با مخاطبانتان من هم اجازه می خواهم راحت صحبت کنم. بالاخره فشار جنسی هم بود، برای منی که هیچ رابطه ای با جنس مخالف نداشتم و تقیدات مذهبی ام هم اجازه نمی داد. واقعا تنهایی سخت بود.
بالاخره تصمیمم را گرفتم به یکی از دوستانم که پدرش با یکی از علما (مرحوم آیت الله زنجانی) رابطه داشت گفتم استخاره بگیرد. البته موضوع را نگفتم، پاسخ استخاره را پدرش روی کاغذی نوشته بود که هنوز دارمش از رو برایتان تایپ می کنم:
"انجام این کار خوب است. خداوند به شما کمک می کند و اسباب کار را برایتان فراهم می کند و باعث گره گشایی از مشکلاتتان می شود انشاء الله ترس به خود راه ندهید و به خدا توکل کنید"
خدا بیامرزتشان واقعا استخاره هایشان دقیق بود.
من همان شب رفتم خانه مامانم جلوی تلویزیون دراز کشیده بود منم کنارش دراز کشیدم و به آرومی گفتم: "مامان من استخاره کردم" یکدفعه رو به من کرد و چشمانش برقی زد و گفت : "خوب" گفتم: "برایم خاستگاری بروید" (من سه تا خواهر دارم که اتفاقا هرسه تاشون خونه بودن) یک دفعه رو کرد به اونا و گفت: "خاک تو سرتون اینقدر نرفتین برای داداشتون خاستگاری که خودش اومد گفت!"
****
چندجایی خاستگاری رفتند و وقتی به فرد را به هر دلیل نمی پسندیدند اصلا به من هم نمی گفتند. خلاصه یه روز که برگشتند قرار جلسه دوم رو با حضور من گذاشتن که به اصطلاح منم برم ببینم!
یادش بخیر اون روزها خیلی به خدا نزدیک شده بودم. نماز شب می خوندم، صبح ها می رفتم نماز جماعت پیش امام رضا راز و نیاز می کردم و ... .
تا اون روز هیچ دختری غیر خواهرام ندیده بودم چطوری باید میرفتم و صحبت می کردم! اصلا چی باید می گفتم. گفتم خدایا من واقعا نمی دونم چی باید بگم و چکار کنم. حتی سلیقۀ خودم رو هم درست نمی دونستم که واقعا از چی خوشم می آد از چی خوشم نمی آد! گفتم خدایا من نمی دونم و همه چیو به تو می سپارم. با خودم عهد کردم که حتی بهش نگاه هم نکنم.
تا بعد از عقد حتی صورتش رو هم ندیده بودم. همه چیو به خدا سپردم و بعد از عقد که دیدمش واقعا هوش از سرم پرید. خیلی زیبا بود و هست.
الان که 8 سال از زندگی مشترکمون می گذره روز به روز بیشتر عاشقش می شم. البته همشو مدیون اعتقاداتم و اسلام خوبمون هستم. شاید اگه منم مثل بقیه بودم و با خانم های دیگه راحت بودم اینقدر عاشقش نمی موندم. اسلامم به من می گه فقط تو می تونی با این دختر کیف کنی و بخندی با بقیه اجازه نداری، فقط می تونی به این دختر با لذت نگاه کنی به بقیه نباید اینجوری نگاه کنی و ... .
اسلام و عشق
به نظرم اگه هممون به دستورات اسلاممون عمل کنیم عاشقانه ترین کشور دنیارو خواهیم داشت.
عکسهای خودتان را نگذارید
می خوام مث خودتون راحت بگم. به نظرم نیاز نیست اینهمه از خودتون عکس بگذارید. برای من هنرتون و نوشته هاتون مهمه تا عکستون. من هیچ حسی جز حس خواهرانه ندارم به شما اما همان اسلامم اجازه نداده به عکس شما نگاه کنم. او از خانم ها خواسته خودشان را بپوشانند به جز گردی صورت و دستها تا مچ از ما هم خواسته که خ
#نامه_مدیر_سایت_گیسوم_به_چیستایثربی
سلام به خانم یثربی
من جوانی هستم 32 ساله البته دیگه خیلی هم جوان نیستم. الان دوتا فرزند دارم.
فالور نیستم اما داستانهایتان را دنبال می کنم.
نوشته های شما را دنبال می کنم. البته بیشتر از تلگرام نه از اینستا گرام.
داستان پستچی را البته من موقعی خواندم که تمام شده بود و زیاد زحمت نکشیدم و به یک قورت همه اش را خواندم اما داستان شیدا و صوفی را فکر کنم 16 قسمت اول را یکجا خواندم و بقیه را دنبالتان آمدم.
من هم مثل شما مسلمانم.
مسلمانیتان را از حرفها و داستانهایتان متوجه شدم. کسی که به محرم و نامحرمی اعتقاد دارد مسلمان است. یا شما در حرفهایتان گفتید که گلشیفته را دیدم با حجاب اسلامی کامل ... .
به نظرم دین ما اسلام، عشق پرورترین دینه. همین حجابش باعث شده که اون حالت نیاز و خواسته بین زن و مرد به وجود بیاد و مرد بره دنبال زن. توصیه هاش هم عشق پروره البته اگه درست بهش عمل کنیم.
داستان ازدواج من
درمورد همین حجاب اگه نبود نمی گم عشق از بین می رفت اما به نظرم خیلی جاها کمرنگ می شد. من همسر زیبایی دارم. (البته فکر کنم همه همفکرای من فکر میکنند همسرشان زیباترین زن دنیاست) اونو خدا به من داد. می خوام داستان ازدواجمو براتون تعریف کنم.
24ساله بودم که یه حسی گفت که باید ازدواج کنم. من در خانواده ای مذهبی در محله ای مذهبی در نزدیک حرم امام رضا بزرگ شدم. اینقدر منزمان به حرم نزدیک است که همیشه پیاده می ریم حرم.
دانشگاه غیرانتفاعی درس می خواندم، آنجا پر بود از دخترهای جور و واجور که خیلیهایشان مشهدی نبودند. خداروشکر با هیچ کدامشان هیچ نوع رابطه ای نداشتم حتی در حد سلام!!! با اینکه شاید دوسه سال همکلاس بودیم.
چون شما راحتید با مخاطبانتان من هم اجازه می خواهم راحت صحبت کنم. بالاخره فشار جنسی هم بود، برای منی که هیچ رابطه ای با جنس مخالف نداشتم و تقیدات مذهبی ام هم اجازه نمی داد. واقعا تنهایی سخت بود.
بالاخره تصمیمم را گرفتم به یکی از دوستانم که پدرش با یکی از علما (مرحوم آیت الله زنجانی) رابطه داشت گفتم استخاره بگیرد. البته موضوع را نگفتم، پاسخ استخاره را پدرش روی کاغذی نوشته بود که هنوز دارمش از رو برایتان تایپ می کنم:
"انجام این کار خوب است. خداوند به شما کمک می کند و اسباب کار را برایتان فراهم می کند و باعث گره گشایی از مشکلاتتان می شود انشاء الله ترس به خود راه ندهید و به خدا توکل کنید"
خدا بیامرزتشان واقعا استخاره هایشان دقیق بود.
من همان شب رفتم خانه مامانم جلوی تلویزیون دراز کشیده بود منم کنارش دراز کشیدم و به آرومی گفتم: "مامان من استخاره کردم" یکدفعه رو به من کرد و چشمانش برقی زد و گفت : "خوب" گفتم: "برایم خاستگاری بروید" (من سه تا خواهر دارم که اتفاقا هرسه تاشون خونه بودن) یک دفعه رو کرد به اونا و گفت: "خاک تو سرتون اینقدر نرفتین برای داداشتون خاستگاری که خودش اومد گفت!"
****
چندجایی خاستگاری رفتند و وقتی به فرد را به هر دلیل نمی پسندیدند اصلا به من هم نمی گفتند. خلاصه یه روز که برگشتند قرار جلسه دوم رو با حضور من گذاشتن که به اصطلاح منم برم ببینم!
یادش بخیر اون روزها خیلی به خدا نزدیک شده بودم. نماز شب می خوندم، صبح ها می رفتم نماز جماعت پیش امام رضا راز و نیاز می کردم و ... .
تا اون روز هیچ دختری غیر خواهرام ندیده بودم چطوری باید میرفتم و صحبت می کردم! اصلا چی باید می گفتم. گفتم خدایا من واقعا نمی دونم چی باید بگم و چکار کنم. حتی سلیقۀ خودم رو هم درست نمی دونستم که واقعا از چی خوشم می آد از چی خوشم نمی آد! گفتم خدایا من نمی دونم و همه چیو به تو می سپارم. با خودم عهد کردم که حتی بهش نگاه هم نکنم.
تا بعد از عقد حتی صورتش رو هم ندیده بودم. همه چیو به خدا سپردم و بعد از عقد که دیدمش واقعا هوش از سرم پرید. خیلی زیبا بود و هست.
الان که 8 سال از زندگی مشترکمون می گذره روز به روز بیشتر عاشقش می شم. البته همشو مدیون اعتقاداتم و اسلام خوبمون هستم. شاید اگه منم مثل بقیه بودم و با خانم های دیگه راحت بودم اینقدر عاشقش نمی موندم. اسلامم به من می گه فقط تو می تونی با این دختر کیف کنی و بخندی با بقیه اجازه نداری، فقط می تونی به این دختر با لذت نگاه کنی به بقیه نباید اینجوری نگاه کنی و ... .
اسلام و عشق
به نظرم اگه هممون به دستورات اسلاممون عمل کنیم عاشقانه ترین کشور دنیارو خواهیم داشت.
عکسهای خودتان را نگذارید
می خوام مث خودتون راحت بگم. به نظرم نیاز نیست اینهمه از خودتون عکس بگذارید. برای من هنرتون و نوشته هاتون مهمه تا عکستون. من هیچ حسی جز حس خواهرانه ندارم به شما اما همان اسلامم اجازه نداده به عکس شما نگاه کنم. او از خانم ها خواسته خودشان را بپوشانند به جز گردی صورت و دستها تا مچ از ما هم خواسته که خ
درود عزیزان..
به ما بپیوندید..... لطفا برای همراهی و پیوستن به این کانال ویژه، روی لینک زیر کلیک فرمایید. سپاس برای بودنتان...
نامه های_چیستا
#درددل
#عاشقانه
#آموزش
#نامه_های_شما
و
#مغرضان
https://telegram.me/namehaye_chista
به ما بپیوندید..... لطفا برای همراهی و پیوستن به این کانال ویژه، روی لینک زیر کلیک فرمایید. سپاس برای بودنتان...
نامه های_چیستا
#درددل
#عاشقانه
#آموزش
#نامه_های_شما
و
#مغرضان
https://telegram.me/namehaye_chista
من ؛ روزی 1780 بار نگاهت میکنم....
ار مجموعه
#نامه_های_خصوصی
#چیستایثربی
امروز شمردم.شد 1780 بار....مگر میشود انقدر به کسی نگاه کرد و طرف نپرسد :بله؟چیه خانم ؟ مشکلی دارید؟ چرا هی به من نگاه میکنید؟ ولی او نپرسید.به نگاه کردن مردم عادت دارد...گاهی با خودم میگویم چطور میتواند زیر بار این همه نگاه زندگی کند؟ بعد میروم کنارش مینشینم ؛ میگویم :من که چیزی ازت نمیخوام.خودت میدونی.....یه سقف ؛ یه سرپناه ، یه قالی قرمز ، یه سفره، چند تا بچه ی هم قد و نیم قد..یه مرد خونه.....اگه لطف کنی یه کادوی کوچولو هم بد نیست..مثلا یه النگو...النگو خوبه..آدم دستشو که تکون میده جیرینگ جیرینگ صدا میکنه.دوست دارم....نه.البته باید دو تا باشه که صدا کنه....حالا دو تا بگیر عزیز..چی ازبزرگیت کم میشه؟ میدونی من باید یه اعترافی بت کنم....من اصلا به دخترم نمیگم میام اینجا پیشت. میگم کار دارم.بده؟ دروغ نمیگم به خدا.فقط راستشو بش نمیگم.میترسم باز دعوام کنه...بگه برای چی رفتی خودتو کوچیک کردی؟ اونکه به حرفات گوش نمیده؟راستی گوش نمیدی؟ خوبم میدی.میدونی چقدر نگات میکنم؟ پس میدونی دوستت دارم.امیدم تویی...راستی امروز اقدس خانم ؛ مثل دیوونه ها باهام دعوا کرد.میگفت؛ آب لجنو عمدی ریختم در خونه شون!..عمدی نریختم.اومدم بریزم توی جوی.یه کم شتک شد رو در اونا..به من چه که تازه درشونو رنگ کردن...در خونه ما خیلی کهنه شده ؛ پوسته پوسته شده.من تنهایی پول ندارم رنگش کنم.اگه تو یه کم..بتونی برام پول جور کنی...رنگش میکنم.پول زیادی نمیشه... نه...اول دندون خرابمو درست میکنم.آب سرد میخورم تیر میکشه...گوشتم نمیتونم بجوم.البته اگه یه کم؛ پول بم بدی ؛ قربونت برم ؛ اول یه پیرهن برای خودم میخرم.داره عید میشه.من هیچی ندارم...این پیرهنو تنم مبینی ؟ دو ساله با این میام پیشت....نخ نما شده.خجالت میکشم به خدا جلوی تو..ولی میگم تو برات مهم نیست.آقایی.ظاهر بین نیستی...منو همینجوری قبول داری. اما صاحبخونه چی؟ اون اجاره شو میخواد.همه ش بش میگم آقامو ببینم پولتو میدم.اما تو به روت نمیاری فدات شم...خب آدمیزاده.خرج داره.زن تنها دو برابر خرج داره.حالا اگه یه دخترم داشته باشه...گفتم دختر؟...باید ببرمش دکتر استخون.همه ش پا درد داره.بیمه هم نیست که....این دکترای تخصصی هم قد خون باباشون پول میگیرن.یه چیز دیگه هم بت بگم...من شبا میترسم.از انبار یه صداهایی میاد.دخترم میگه موشه!ولی من گمونم بزرگتره.هر چی هست ببینمش غش میکنم.پول سمپاشی ندارم.یعنی یه ممکنه یه دزد غولتشن؛ تو خونه ی ما قایم شده باشه؟ ما که چیزی نداریم ببره ؟ دوست دارم شبا منتظرت بودم می اومدی خونه..رو قالی قرمزمون سه تایی با هم شام میخوردیم.من و تو ودخترم ...راستی چی دوست داری برات بپزم؟ ماکارونی خوبه؟ عاشقتم.ماکارونی که سهله..بگو کباب!....فقط پول گوشتشو ندارم.بعد من...بعدش من...سرمو میذارم رو شونه ت....راحت میخوابم.دیگه خواب بد نمبینم...زن نمیدانست چه کسی بیدارش میکند:مادر جان....مادر جان...بیدار شو! اینجا جای خواب نیست.برو خونه تون بخواب!... میخوایم درو ببندیم.زن گفت:اما آقام...هنوزعقبم نیومده.زن دوم گفت؛ کجاست؟ گفت؛ گمونم خوابه..زن دوم گفت : ما ماموریم... باید درو ببندیم...بیرون منتظرش باش..زن کفشهایش را پوشید.یک بار دیگر نگاهش کرد.گفت ؛ منو نمیرسونی؟ نه.نمیتونی.خوابت میاد...باشه..من برم.الان صدای دختره در میاد. ببخشید دوهزار تومن بیشتر ندارم.بقیه شو میخوام واسه خونه یه کم برنج بخرم...ببخشید کمه.دو تومن را همانجا گذاشت...دم در مکثی کرد وگفت ؛ یعنی چه خوابی میبینی؟ خیلی دوست دارم بدونم..دوست دارم تو خوابت؛ باهات قدم بزنم....خیابان تاریک بود.کوه این ساعت خلوت میشد.هیچ ماشینی نبود زن را با آن پول کم به خانه کوچکش برگرداند.برگشت.زن دوم ؛ دم در گفت ؛ پس چرا برگشتی؟ گفت: اگه بذارین امشب این گوشه بخوابم؟..
به خدا ؛کاریش ندارم....فقط از دور نگاش میکنم.امروز 1780 بار نگاش کردم.بازم نگاه میکنم. تا صبح بشه پنج هزار بار.خوبه ؟ زن دوم گفت ؛ نمیشه بیرون!..باید درو ببندم.باد سردی داخل پیراهن زن وزید.سردش بود.لباسش کافی نبود.روی قبرها نشست.گفت:داشتیم آقا...درسته بت دروغ گفتم.غلط کردم! دخترم عروسی کرد رفت.بم سر نمیزنه.وقت نداره.اما من که عاشق مرام شمام.ده ساله همه جا میگم آقامی؛سرورمی! چرا بیرونم کردی؟ من این ساعت کجا برم؟نصفه شب میرسم خونه باز اقدسه گیر میده..برنجم نمیتونم بگیرم.بستن دیگه.. در خیابان بود.دست در جیبش کرد تا مطمین شود ده هزار تومانی اش آنجاست.تعجب کرد.چند تا ده هزار تومانی در جیبش بودند! مطمین بود که فقط یکی داشت! خدا را شکر کرد.گفت ؛ مرسی آقا جونم.میدونستم حواست بم هست...تو گذاشتی جیبم؟ فردا باز میام نگات میکنم. زن با چادر سیاهش، در شب گم شد.زن مسول امامزاده؛ آخرین جارو را کشید و گفت:بیچاره پیرزن.ده ساله عاشق این امامزاده ست.
ار مجموعه
#نامه_های_خصوصی
#چیستایثربی
امروز شمردم.شد 1780 بار....مگر میشود انقدر به کسی نگاه کرد و طرف نپرسد :بله؟چیه خانم ؟ مشکلی دارید؟ چرا هی به من نگاه میکنید؟ ولی او نپرسید.به نگاه کردن مردم عادت دارد...گاهی با خودم میگویم چطور میتواند زیر بار این همه نگاه زندگی کند؟ بعد میروم کنارش مینشینم ؛ میگویم :من که چیزی ازت نمیخوام.خودت میدونی.....یه سقف ؛ یه سرپناه ، یه قالی قرمز ، یه سفره، چند تا بچه ی هم قد و نیم قد..یه مرد خونه.....اگه لطف کنی یه کادوی کوچولو هم بد نیست..مثلا یه النگو...النگو خوبه..آدم دستشو که تکون میده جیرینگ جیرینگ صدا میکنه.دوست دارم....نه.البته باید دو تا باشه که صدا کنه....حالا دو تا بگیر عزیز..چی ازبزرگیت کم میشه؟ میدونی من باید یه اعترافی بت کنم....من اصلا به دخترم نمیگم میام اینجا پیشت. میگم کار دارم.بده؟ دروغ نمیگم به خدا.فقط راستشو بش نمیگم.میترسم باز دعوام کنه...بگه برای چی رفتی خودتو کوچیک کردی؟ اونکه به حرفات گوش نمیده؟راستی گوش نمیدی؟ خوبم میدی.میدونی چقدر نگات میکنم؟ پس میدونی دوستت دارم.امیدم تویی...راستی امروز اقدس خانم ؛ مثل دیوونه ها باهام دعوا کرد.میگفت؛ آب لجنو عمدی ریختم در خونه شون!..عمدی نریختم.اومدم بریزم توی جوی.یه کم شتک شد رو در اونا..به من چه که تازه درشونو رنگ کردن...در خونه ما خیلی کهنه شده ؛ پوسته پوسته شده.من تنهایی پول ندارم رنگش کنم.اگه تو یه کم..بتونی برام پول جور کنی...رنگش میکنم.پول زیادی نمیشه... نه...اول دندون خرابمو درست میکنم.آب سرد میخورم تیر میکشه...گوشتم نمیتونم بجوم.البته اگه یه کم؛ پول بم بدی ؛ قربونت برم ؛ اول یه پیرهن برای خودم میخرم.داره عید میشه.من هیچی ندارم...این پیرهنو تنم مبینی ؟ دو ساله با این میام پیشت....نخ نما شده.خجالت میکشم به خدا جلوی تو..ولی میگم تو برات مهم نیست.آقایی.ظاهر بین نیستی...منو همینجوری قبول داری. اما صاحبخونه چی؟ اون اجاره شو میخواد.همه ش بش میگم آقامو ببینم پولتو میدم.اما تو به روت نمیاری فدات شم...خب آدمیزاده.خرج داره.زن تنها دو برابر خرج داره.حالا اگه یه دخترم داشته باشه...گفتم دختر؟...باید ببرمش دکتر استخون.همه ش پا درد داره.بیمه هم نیست که....این دکترای تخصصی هم قد خون باباشون پول میگیرن.یه چیز دیگه هم بت بگم...من شبا میترسم.از انبار یه صداهایی میاد.دخترم میگه موشه!ولی من گمونم بزرگتره.هر چی هست ببینمش غش میکنم.پول سمپاشی ندارم.یعنی یه ممکنه یه دزد غولتشن؛ تو خونه ی ما قایم شده باشه؟ ما که چیزی نداریم ببره ؟ دوست دارم شبا منتظرت بودم می اومدی خونه..رو قالی قرمزمون سه تایی با هم شام میخوردیم.من و تو ودخترم ...راستی چی دوست داری برات بپزم؟ ماکارونی خوبه؟ عاشقتم.ماکارونی که سهله..بگو کباب!....فقط پول گوشتشو ندارم.بعد من...بعدش من...سرمو میذارم رو شونه ت....راحت میخوابم.دیگه خواب بد نمبینم...زن نمیدانست چه کسی بیدارش میکند:مادر جان....مادر جان...بیدار شو! اینجا جای خواب نیست.برو خونه تون بخواب!... میخوایم درو ببندیم.زن گفت:اما آقام...هنوزعقبم نیومده.زن دوم گفت؛ کجاست؟ گفت؛ گمونم خوابه..زن دوم گفت : ما ماموریم... باید درو ببندیم...بیرون منتظرش باش..زن کفشهایش را پوشید.یک بار دیگر نگاهش کرد.گفت ؛ منو نمیرسونی؟ نه.نمیتونی.خوابت میاد...باشه..من برم.الان صدای دختره در میاد. ببخشید دوهزار تومن بیشتر ندارم.بقیه شو میخوام واسه خونه یه کم برنج بخرم...ببخشید کمه.دو تومن را همانجا گذاشت...دم در مکثی کرد وگفت ؛ یعنی چه خوابی میبینی؟ خیلی دوست دارم بدونم..دوست دارم تو خوابت؛ باهات قدم بزنم....خیابان تاریک بود.کوه این ساعت خلوت میشد.هیچ ماشینی نبود زن را با آن پول کم به خانه کوچکش برگرداند.برگشت.زن دوم ؛ دم در گفت ؛ پس چرا برگشتی؟ گفت: اگه بذارین امشب این گوشه بخوابم؟..
به خدا ؛کاریش ندارم....فقط از دور نگاش میکنم.امروز 1780 بار نگاش کردم.بازم نگاه میکنم. تا صبح بشه پنج هزار بار.خوبه ؟ زن دوم گفت ؛ نمیشه بیرون!..باید درو ببندم.باد سردی داخل پیراهن زن وزید.سردش بود.لباسش کافی نبود.روی قبرها نشست.گفت:داشتیم آقا...درسته بت دروغ گفتم.غلط کردم! دخترم عروسی کرد رفت.بم سر نمیزنه.وقت نداره.اما من که عاشق مرام شمام.ده ساله همه جا میگم آقامی؛سرورمی! چرا بیرونم کردی؟ من این ساعت کجا برم؟نصفه شب میرسم خونه باز اقدسه گیر میده..برنجم نمیتونم بگیرم.بستن دیگه.. در خیابان بود.دست در جیبش کرد تا مطمین شود ده هزار تومانی اش آنجاست.تعجب کرد.چند تا ده هزار تومانی در جیبش بودند! مطمین بود که فقط یکی داشت! خدا را شکر کرد.گفت ؛ مرسی آقا جونم.میدونستم حواست بم هست...تو گذاشتی جیبم؟ فردا باز میام نگات میکنم. زن با چادر سیاهش، در شب گم شد.زن مسول امامزاده؛ آخرین جارو را کشید و گفت:بیچاره پیرزن.ده ساله عاشق این امامزاده ست.
خدا هیچکسو تنهانکنه..خوب کردم اون پولو با اجازه آقا گذاشتتم تو جیبش..مگه نه آقا؟ راضی نبودی یه زن که مریدته این وقت شب با جیب خالی بره بیرون؟ میگم.... شما به من گفتی پولو از دخل امامزاه بذارم تو جیب اون.؟ آخه یه صدایی تو ذهنم گفت این کارو کنم.....من هیچوقت از این کارا نمیکنم.....میگم آقا...حواست بش هستا....خوش به حالش....
.
#چیستایثربی
#داستان_تک_قسمتی
#مجموعه
#نامه_های_خصوصی
روزی 1780 بار نگاهت میکنم
@chista_yasrebi
.
#چیستایثربی
#داستان_تک_قسمتی
#مجموعه
#نامه_های_خصوصی
روزی 1780 بار نگاهت میکنم
@chista_yasrebi
هر گونه کپی یا اشتراک قصه های این مجموعه ؛ بی ذکر نام.نویسنده و لینک تلگرام او ممنوع است.
#چیستایثربی
#اینستاگرام_رسمی
@yasrebi_chista
#نامه های_عاشقانه
@chista_yasrebi
کانال رسمی تلگرام نویسنده
#چیستایثربی
#اینستاگرام_رسمی
@yasrebi_chista
#نامه های_عاشقانه
@chista_yasrebi
کانال رسمی تلگرام نویسنده
#داستان
#یواشتر!
#چیستایثربی
ازمجموعه#نامه ها
برگرفته از اینستاگرام
#چیستایثربی
@yasrebi_chista
.
کنار پنجره نشسته بود.من کنارش....دو زن در اتوبوس.تقریبا هم سن هم.ورقه ی آزمایش را درجیبم لمس کردم ؛ انگار میخواستم مطمین شوم بچه هنوز همانجاست.انگار بچه ، در جیبم بود!..دو ماه و نیم....و من نمیدانستم باردارم ! مدام به ورقه ی آزمایش در جیبم دست میزدم.بچه سر جایش بود.یعنی الان یک نفر درون من نفس میکشید.غذامیخواست؟ محبت میخواست؟ مادر لازم داشت ؟ منکه هیچکدام را بلد نبودم ! دوباره تهوع گرفتم.خدایا دو ماه و نیم ؛مهمان من آمده بود و من نمیدانستم!همه میگفتند :قرص معده بخور؛ خوب میشوی!رانیتیدین پشت رانیتیدین که میخوردمو باز تهوع! و نمیدانستم بچه رانیتیدین نمیخواهد ؛ غذای خوب میخواهد.آرامش مادر میخواهد.عشق میخواهد.آماده نبودم! ترسیده بودم! ناگهان زن بغلی ام گفت:هیس! حرف نزن! فکر کردم بلند حرف زده بودم؟ نه...چون دو باره ادامه داد :مگه نمیگم حرف نزن! با خودم گفتم :باز گیر یک دیوانه افتادم!گفت:مگه با تو نیستم ؟ حس کردم مهمان کوچکم در دلم مچاله شد.سنگ شد.ترسید! انگار نفس نمیکشید! به زن گفتم :من که حرف نمیزنم.زن گفت :تو رو نمیگم؛شوهرمو میگم! الان داره حرف میزنه.صداشو میشنوم.گفتم : گوشاتو بگیر نشنوی! گفت:فایده نداره.داد میزنه!میگه زن گرفتن تکلیف بود؛وگرنه نمیگرفتمت.کی با توی ایکبیری ازدواج میکرد؟ نه پدر حسابی داری؛ نه مادر..بچه دارم که نمیشی؛ دلم به اون خوش باشه.خب معلومه سرت زن میارم.خوبشم میارم...گفتم :از کجا میدونی اینا رو میگه؟ گفت:چون دارم میشنوم.کر که نیستم! با خودم گفتم:پارانویید نوع حاد.بیچاره! زن دوباره داد زد:بسه دیگه نگو! گفتم:هنوز داره میگه؟ گفت؛ آره..میگه؛ خیلی آدم حسابی بودی؛ مهریه ام میخواستی؟همین که یکی از کنار خیابون جمعت کرد؛ خدا رو شکر کن..من به خدا کنار خیابون جوراب میفروختم.برای خرج مادرم.مریضه.سرطان داره.بابامم پیره.دیگه نمیتونه بنایی کنه.من خانواده دارم.عاشقشونم.مگه آدم پول نداشته باشه؛ یعنی خانواده نداره ؟ مگه آدم بچه دار نشه؛ آدم نیست؟ زن نیست؛ دل نداره؟ دیگر دستم را در جیبم نکردم.ایستگاه بعد باید پیاده میشدم.دهانم تلخ بود.زن محکم روی شیشه کوبید:باشه.هر چی تو میگی.اگه رو تکلیف زن گرفتی؛ طلاقم بده برم.لااقل کلفتی مادر بیچاره مو کنم! پیاده شدم.میخواستم از وسط خیابان رد شوم.دیدم هنوز دارد روی شیشه میکوبد. صدایش را نمیشنیدم.چقدر شکل خودم بود.کلید انداختم.چطور به او بگویم بهتر است؟ چطور خوشحالتر میشود؟بگویم بزودی پدر میشوی! تازه از خواب بیدار شده بود.گفتم :سلام.آزمایشگاه بودم.گفت:زخم معده که نیست؟ گفتم :نه.بچه ست.بچه دار شدیم.پشتش را به من کرد تا صورتش را با حوله خشک کند.خیلی طول کشید تا برگردد..به قول انیشتین گاهی زمان به اندازه ابدیت طول میکشد.حوله را آویزان کردو گفت: زود بود.خیلی! باورم.نمیشه.سکوت کرد...ادامه داد:ولی به هر حال بچه هم ؛ مثل ازدواج ؛ تکلیفه...رفت.صدای در یخچال آمد.به آینه نگاه کردم.گفتم ؛ دارم صداتو میشنوم.انقدر بلند نگو ! گفت:دیوونه شدی؟ من حرف نمیزنم! گفتم..ولی واقعا دارم میشنوم. بسه دیگه نگو ! ورقه ی آزمایش را از جیبم درآوردم.به آن خیره شدم.بچه عشق میخواست.پدر و مادر میخواست...تکلیف نبود! کاش میتوانستم گوشهای بچه ام را بگیرم...
#یواشتر
#داستان_کوتاه
#تک_قسمتی
#داستان
#چیستایثربی
هر گونه برداشت و اشتراک گذاری این داستان ؛ منوط به ذکر نام.نویسنده و لینک اینستاگرام یا تلگرام اوست.
@chista_yasrebi
#یواشتر!
#چیستایثربی
ازمجموعه#نامه ها
برگرفته از اینستاگرام
#چیستایثربی
@yasrebi_chista
.
کنار پنجره نشسته بود.من کنارش....دو زن در اتوبوس.تقریبا هم سن هم.ورقه ی آزمایش را درجیبم لمس کردم ؛ انگار میخواستم مطمین شوم بچه هنوز همانجاست.انگار بچه ، در جیبم بود!..دو ماه و نیم....و من نمیدانستم باردارم ! مدام به ورقه ی آزمایش در جیبم دست میزدم.بچه سر جایش بود.یعنی الان یک نفر درون من نفس میکشید.غذامیخواست؟ محبت میخواست؟ مادر لازم داشت ؟ منکه هیچکدام را بلد نبودم ! دوباره تهوع گرفتم.خدایا دو ماه و نیم ؛مهمان من آمده بود و من نمیدانستم!همه میگفتند :قرص معده بخور؛ خوب میشوی!رانیتیدین پشت رانیتیدین که میخوردمو باز تهوع! و نمیدانستم بچه رانیتیدین نمیخواهد ؛ غذای خوب میخواهد.آرامش مادر میخواهد.عشق میخواهد.آماده نبودم! ترسیده بودم! ناگهان زن بغلی ام گفت:هیس! حرف نزن! فکر کردم بلند حرف زده بودم؟ نه...چون دو باره ادامه داد :مگه نمیگم حرف نزن! با خودم گفتم :باز گیر یک دیوانه افتادم!گفت:مگه با تو نیستم ؟ حس کردم مهمان کوچکم در دلم مچاله شد.سنگ شد.ترسید! انگار نفس نمیکشید! به زن گفتم :من که حرف نمیزنم.زن گفت :تو رو نمیگم؛شوهرمو میگم! الان داره حرف میزنه.صداشو میشنوم.گفتم : گوشاتو بگیر نشنوی! گفت:فایده نداره.داد میزنه!میگه زن گرفتن تکلیف بود؛وگرنه نمیگرفتمت.کی با توی ایکبیری ازدواج میکرد؟ نه پدر حسابی داری؛ نه مادر..بچه دارم که نمیشی؛ دلم به اون خوش باشه.خب معلومه سرت زن میارم.خوبشم میارم...گفتم :از کجا میدونی اینا رو میگه؟ گفت:چون دارم میشنوم.کر که نیستم! با خودم گفتم:پارانویید نوع حاد.بیچاره! زن دوباره داد زد:بسه دیگه نگو! گفتم:هنوز داره میگه؟ گفت؛ آره..میگه؛ خیلی آدم حسابی بودی؛ مهریه ام میخواستی؟همین که یکی از کنار خیابون جمعت کرد؛ خدا رو شکر کن..من به خدا کنار خیابون جوراب میفروختم.برای خرج مادرم.مریضه.سرطان داره.بابامم پیره.دیگه نمیتونه بنایی کنه.من خانواده دارم.عاشقشونم.مگه آدم پول نداشته باشه؛ یعنی خانواده نداره ؟ مگه آدم بچه دار نشه؛ آدم نیست؟ زن نیست؛ دل نداره؟ دیگر دستم را در جیبم نکردم.ایستگاه بعد باید پیاده میشدم.دهانم تلخ بود.زن محکم روی شیشه کوبید:باشه.هر چی تو میگی.اگه رو تکلیف زن گرفتی؛ طلاقم بده برم.لااقل کلفتی مادر بیچاره مو کنم! پیاده شدم.میخواستم از وسط خیابان رد شوم.دیدم هنوز دارد روی شیشه میکوبد. صدایش را نمیشنیدم.چقدر شکل خودم بود.کلید انداختم.چطور به او بگویم بهتر است؟ چطور خوشحالتر میشود؟بگویم بزودی پدر میشوی! تازه از خواب بیدار شده بود.گفتم :سلام.آزمایشگاه بودم.گفت:زخم معده که نیست؟ گفتم :نه.بچه ست.بچه دار شدیم.پشتش را به من کرد تا صورتش را با حوله خشک کند.خیلی طول کشید تا برگردد..به قول انیشتین گاهی زمان به اندازه ابدیت طول میکشد.حوله را آویزان کردو گفت: زود بود.خیلی! باورم.نمیشه.سکوت کرد...ادامه داد:ولی به هر حال بچه هم ؛ مثل ازدواج ؛ تکلیفه...رفت.صدای در یخچال آمد.به آینه نگاه کردم.گفتم ؛ دارم صداتو میشنوم.انقدر بلند نگو ! گفت:دیوونه شدی؟ من حرف نمیزنم! گفتم..ولی واقعا دارم میشنوم. بسه دیگه نگو ! ورقه ی آزمایش را از جیبم درآوردم.به آن خیره شدم.بچه عشق میخواست.پدر و مادر میخواست...تکلیف نبود! کاش میتوانستم گوشهای بچه ام را بگیرم...
#یواشتر
#داستان_کوتاه
#تک_قسمتی
#داستان
#چیستایثربی
هر گونه برداشت و اشتراک گذاری این داستان ؛ منوط به ذکر نام.نویسنده و لینک اینستاگرام یا تلگرام اوست.
@chista_yasrebi
#شوالیه
#چیستا_یثربی
#قسمت #دوم
برگرفته از اینستاگرام چیستایثربی
@yasrebi_chista
آدرس اینستاگرام چیستایثربی
چه شوالیه ی سخاوتمندی ! خوشمزه ترین چای و کیکی بود که در عمرش خورده بود.چقدر هم گرسنه بود....
آخر کار که همه به شلوغ کاری مشغول بودند؛ دختر جلوی پیشخوان رفت.رییس مو فرفری شیکپوش ؛ داشت با گوشی اش حرف میزد.یک حلقه مویش روی پیشانی اش ریخته بود و دختر بی اختیار؛ یاد آرش کمانگیر افتاد و نمیدانست چرا!....فقط گفت: خواستم تشکر کنم.پولشو براتون میارم. رییس گفت:خواهش میکنم! لازم نیست.ماهر هفته یه نفر رو تصادفی مهمون میکنیم.امشب قرعه به شماافتاد...کی از شما بهتر؟! صدای سینا حجازی بلند بود..."با خودم گفتم من کجا،مجنون کجا؟"...
دختر تشکر کرد.میخواست برود.دلیلی برای ایستادن نداشت.اما ناگهان نفس بلندی کشید و گفت؛ من اینجا مهندسی برق میخونم...هفته دیگه با دوستای دیگه م میام.از شرمندگیتون در میام"آی لیلی..آی لیلی"..موسیقی ادامه داشت.مدام تکرار میشد.پسر لبخند خاصی زد.چهره ی مغرور و عبوس و جنگجویش ؛ کمی مهربان شد.گفت :کافه پدرمه.هم کار میکنم ؛ هم اینجا یه کم پول درمیارم ؛خوشحال میشم بیاین ! راستی کیک شکلاتی خوب بود؟ دختر گفت؛ از کجا میدونستین شکلاتی دوست دارم؟پسر گفت:رنگ گل سرتون! دختر بی اختیار به سنجاق سرش که روی آن یک گل شکلاتی بافتنی بود؛ دست زد وگفت :فقط خواستم بگم مرسی ؛ دیگه هیچی!....
و خیلی چیزها دلش میخواست بگوید و رویش نمیشد.مثلا دوست داشت اسم پسر را بپرسد.حتما یک اسم اساطیری داشت.پسر با سر جواب دختر را داد.گوشی اش دو باره زنگ خورد.دختر رنگ شلوار لی پسر را دوست داشت و فکر کرد شوالیه باشلوار لی ! جالبه !.... یکهفته منتظر بود که با دو دوست دختر صمیمی اش ؛ به کافه بروند.پولهایشان را جمع کرده بودند. اینبار جوان کوتاه و کم مویی سفارشها رامیگرفت.دختر داشت حالش بد میشد.شوالیه کجا بود.چرا غلامش را فرستاده بود؟شوالیه ی چشم شکلاتی که نبود ؛ پس او هم گرسنه نبود.دوستانش گفتند:چت شده؟ تو خواستی بیایم ؟ ! بالاخره دخترک ؛ دل به دریا زد و گفت؛ اون بار ؛ یه آقای دیگه سفارش ما رو گرفت.موهای بلندی داشت.قد بلند....پسر کوتاه قد گفت:یکی از شرکای ما بودن.متاسفانه فوت کردن! ظاهرا قرصا بشون نساخته بود! دختر جیغ زد:کی؟ چند شنبه ؟ پسرک از واکنش دختر ترسید؛ گفت: چهار روز پیش خانم ! دیروز سومش بود.چطور؟میشناختینش؟ دختر از پشت میز بلند شد.به طرف آشپزخانه دوید.کسی داد زد: آی خانم ؛ اونجا ممنوعه! دختر میان دود غلیظ آشپزخانه؛ شوالیه اش را دید.سهراب بود؛ پسر رستم دستان ؛ سیاوش بود؛ میان آتش ؛ ؛آرش کمانگیر بود ؛ در حال کشیدن کمان ؛ و پرتاب آخرین تیرخود ؛ و نفس آخر!....اینجا بود......دختر نفس راحتی کشید.اینجا بود ! زنده بود !دود غلیظ سیگار و مواد دیگر؛ چهره اش را پنهان کرده بود ؛ ولی مو و ادکلن تلخ خودش بود!/ادامه دارد
#شوالیه
#داستان_سه_قسمتی
#قسمت_دوم
#چیستایثربی
#داستان
از
#مجموعه_قصه
#نامه_ها
#زیر_چاپ
هر گونه اشتراک یا برداشت ؛ منوط به ذکر نام نویسنده است.
@chista_yasrebi
#چیستا_یثربی
#قسمت #دوم
برگرفته از اینستاگرام چیستایثربی
@yasrebi_chista
آدرس اینستاگرام چیستایثربی
چه شوالیه ی سخاوتمندی ! خوشمزه ترین چای و کیکی بود که در عمرش خورده بود.چقدر هم گرسنه بود....
آخر کار که همه به شلوغ کاری مشغول بودند؛ دختر جلوی پیشخوان رفت.رییس مو فرفری شیکپوش ؛ داشت با گوشی اش حرف میزد.یک حلقه مویش روی پیشانی اش ریخته بود و دختر بی اختیار؛ یاد آرش کمانگیر افتاد و نمیدانست چرا!....فقط گفت: خواستم تشکر کنم.پولشو براتون میارم. رییس گفت:خواهش میکنم! لازم نیست.ماهر هفته یه نفر رو تصادفی مهمون میکنیم.امشب قرعه به شماافتاد...کی از شما بهتر؟! صدای سینا حجازی بلند بود..."با خودم گفتم من کجا،مجنون کجا؟"...
دختر تشکر کرد.میخواست برود.دلیلی برای ایستادن نداشت.اما ناگهان نفس بلندی کشید و گفت؛ من اینجا مهندسی برق میخونم...هفته دیگه با دوستای دیگه م میام.از شرمندگیتون در میام"آی لیلی..آی لیلی"..موسیقی ادامه داشت.مدام تکرار میشد.پسر لبخند خاصی زد.چهره ی مغرور و عبوس و جنگجویش ؛ کمی مهربان شد.گفت :کافه پدرمه.هم کار میکنم ؛ هم اینجا یه کم پول درمیارم ؛خوشحال میشم بیاین ! راستی کیک شکلاتی خوب بود؟ دختر گفت؛ از کجا میدونستین شکلاتی دوست دارم؟پسر گفت:رنگ گل سرتون! دختر بی اختیار به سنجاق سرش که روی آن یک گل شکلاتی بافتنی بود؛ دست زد وگفت :فقط خواستم بگم مرسی ؛ دیگه هیچی!....
و خیلی چیزها دلش میخواست بگوید و رویش نمیشد.مثلا دوست داشت اسم پسر را بپرسد.حتما یک اسم اساطیری داشت.پسر با سر جواب دختر را داد.گوشی اش دو باره زنگ خورد.دختر رنگ شلوار لی پسر را دوست داشت و فکر کرد شوالیه باشلوار لی ! جالبه !.... یکهفته منتظر بود که با دو دوست دختر صمیمی اش ؛ به کافه بروند.پولهایشان را جمع کرده بودند. اینبار جوان کوتاه و کم مویی سفارشها رامیگرفت.دختر داشت حالش بد میشد.شوالیه کجا بود.چرا غلامش را فرستاده بود؟شوالیه ی چشم شکلاتی که نبود ؛ پس او هم گرسنه نبود.دوستانش گفتند:چت شده؟ تو خواستی بیایم ؟ ! بالاخره دخترک ؛ دل به دریا زد و گفت؛ اون بار ؛ یه آقای دیگه سفارش ما رو گرفت.موهای بلندی داشت.قد بلند....پسر کوتاه قد گفت:یکی از شرکای ما بودن.متاسفانه فوت کردن! ظاهرا قرصا بشون نساخته بود! دختر جیغ زد:کی؟ چند شنبه ؟ پسرک از واکنش دختر ترسید؛ گفت: چهار روز پیش خانم ! دیروز سومش بود.چطور؟میشناختینش؟ دختر از پشت میز بلند شد.به طرف آشپزخانه دوید.کسی داد زد: آی خانم ؛ اونجا ممنوعه! دختر میان دود غلیظ آشپزخانه؛ شوالیه اش را دید.سهراب بود؛ پسر رستم دستان ؛ سیاوش بود؛ میان آتش ؛ ؛آرش کمانگیر بود ؛ در حال کشیدن کمان ؛ و پرتاب آخرین تیرخود ؛ و نفس آخر!....اینجا بود......دختر نفس راحتی کشید.اینجا بود ! زنده بود !دود غلیظ سیگار و مواد دیگر؛ چهره اش را پنهان کرده بود ؛ ولی مو و ادکلن تلخ خودش بود!/ادامه دارد
#شوالیه
#داستان_سه_قسمتی
#قسمت_دوم
#چیستایثربی
#داستان
از
#مجموعه_قصه
#نامه_ها
#زیر_چاپ
هر گونه اشتراک یا برداشت ؛ منوط به ذکر نام نویسنده است.
@chista_yasrebi
#شوالیه
#چیستایثربی
#قسمت_سوم
#قسمت_پایانی
#داستان_سه_قسمتی
برداشت از اینستاگرام چیستایثربی به آدرس
@yasrebi_chista
یک "لیلی "پروتزی هم ؛ کنار پسرک نشسته بود و دود سیگارش را به شکل حلقه حلقه از بینی اش ؛ بیرون میداد؛ با موی زرد کاهی.... ؛دخترک با سادگی و شادی کودکانه ای گفت : چرا گفتن مردید شما ؟.... داشتم سکته میکردم!.... پسر لبخندی زد و گفت : هر هفته یکی اینجا میره یا میمیره...
اینبار ؛ قرعه به نام من نبود...یه بنده خدای دیگه بود...چند تا ناجور باهم خورده بود....ریق رحمتو سر کشید......دخترک گفت :سیگاره اینکه شما میکشی ؟!..... ببخشید؛ ولی چه بوی بدی داره!....برای شوالیه ها خوب نیست! باید مراقب خودتون باشین...مگه چند تا از نسل شما مونده؟ این را گفت و رفت...
صدای خنده ی دختر پروتزی را پشت سرش شنید...شوالیه؟! دختره ی خل ؛ به تو گفت؟ پاک قاطی بود! اینو دیگه از دکون کدوم عتیقه ای پیدا کردی ؟ نسل شما!!! نسل شما مگه کیه؟...نسل ماموتای منقرض شده ؟!.....مثل خودت؛ خل مشنگ بود ؛ و دوباره دود را از بینی اش بیرون داد و خنده ی هیستریکی کرد! تکرار کرد:
"شوالیه"!!!!......و باز خندید !
ولی پسر مو بلند؛ اصلا نخندید.سیگار را خاموش کرد و جدی از جایش بلند شد...از آن روز پسر؛ هزار بار ؛دانشکده مهندسی برق را زیر و رو ؛ تا دخترک ساده ی مقنعه کج ؛ را پیدا کند....حتی نامش را نمیدانست ! فقط میدانست آن دخترک او را "شوالیه" صدا کرده بود ! در صورتی که همه به او از کودکی بی عرضه؛ خنگ ؛ نفهم یا بنگی میگفتند!....
بالاخره پیدایش کرد!...دختر داشت کنفرانس میداد.پسر صبر کرد ؛ دختر که از کلاس بیرون امد؛ پسر کمی خجالتزده سلام داد و گفت؛ اون سیگار بدبو رو گذاشتم کنار!...اومدم بگم....یادم رفت چی میخواستم بگم....خیلی گشتم پیداتون کردم ؛راستی ؛ وقت دارین این هفته بریم کوه؟ از بچه گی نرفتم...اگه دوست داشته باشین!..و نمیدانست چرا از بین این همه لیلی؛ جلوی این دختر ساده ی معمولی ؛ با مقنعه کج و ابروهای نامرتبش ؛ هول کرده است؟!.... دخترگفت: نمیدونم ! باید از مادرم اجازه بگیرم...اما گمانم باکوه مخالف نباشه! ورزشه دیگه ! البته اگه خودشم با ما بیاد ایرادی نداره ؛ معمولا ؛ اون پایین میشینه....پسر گفت: چه خوب! بعدش سه تایی چای ذغالی میخوریم.اونجا کیک؛ اجباری نیست !
در دانشگاه ؛ همه به پسر خوش تیپ قد بلندی؛ نگاه میکردند؛ که شلوار لی، پوتین آخرین مدل خارجی و موهای بلندش به دانشجویان آنجا شبیه نبود.انگاردرست همان لحظه ؛ از کره مریخ وسط دانشگاه آنها ؛ پرت شده بود! و داشت با درسخوانترین بانوی دانشجوی مهندسی برق حرف میزد.
دختر گفت:مثل فیلم سینماییه؛ همه به شما زل زدن! گناهی هم ندارن! حتما تا حالا شوالیه ندیدن! اونم با شلوار لی و جلیقه ی مارکدار ! مطمینم ؛ حتی فیلم بن هور و اسپارتاکوس رو هم ندیدن! شوالیه های قدیم....
پسر گفت : راستش منم ندیدم! و لبخند شیرینی زد.شیرین تر از تمام کیکهایی که تاکنون سرو کرده بود.شیرین تر از تمام کیکهایی که دخترک از کودکی به حال خورده بود. دخترک حس کرد آن لحظه مزه ی همه کیکهای جهان را میفهمد.■
پایان.
#شوالیه
#داستان_سه_قسمتی
#قسمت_آخر
#چیستایثربی
#داستان
#مجموعه_داستان
#زیر_چاپ
#نامه_ها
هر گونه اشتراک ؛ منوط به ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام یا اینستاگرام اوست.
@chista_yasrebi
#چیستایثربی
#قسمت_سوم
#قسمت_پایانی
#داستان_سه_قسمتی
برداشت از اینستاگرام چیستایثربی به آدرس
@yasrebi_chista
یک "لیلی "پروتزی هم ؛ کنار پسرک نشسته بود و دود سیگارش را به شکل حلقه حلقه از بینی اش ؛ بیرون میداد؛ با موی زرد کاهی.... ؛دخترک با سادگی و شادی کودکانه ای گفت : چرا گفتن مردید شما ؟.... داشتم سکته میکردم!.... پسر لبخندی زد و گفت : هر هفته یکی اینجا میره یا میمیره...
اینبار ؛ قرعه به نام من نبود...یه بنده خدای دیگه بود...چند تا ناجور باهم خورده بود....ریق رحمتو سر کشید......دخترک گفت :سیگاره اینکه شما میکشی ؟!..... ببخشید؛ ولی چه بوی بدی داره!....برای شوالیه ها خوب نیست! باید مراقب خودتون باشین...مگه چند تا از نسل شما مونده؟ این را گفت و رفت...
صدای خنده ی دختر پروتزی را پشت سرش شنید...شوالیه؟! دختره ی خل ؛ به تو گفت؟ پاک قاطی بود! اینو دیگه از دکون کدوم عتیقه ای پیدا کردی ؟ نسل شما!!! نسل شما مگه کیه؟...نسل ماموتای منقرض شده ؟!.....مثل خودت؛ خل مشنگ بود ؛ و دوباره دود را از بینی اش بیرون داد و خنده ی هیستریکی کرد! تکرار کرد:
"شوالیه"!!!!......و باز خندید !
ولی پسر مو بلند؛ اصلا نخندید.سیگار را خاموش کرد و جدی از جایش بلند شد...از آن روز پسر؛ هزار بار ؛دانشکده مهندسی برق را زیر و رو ؛ تا دخترک ساده ی مقنعه کج ؛ را پیدا کند....حتی نامش را نمیدانست ! فقط میدانست آن دخترک او را "شوالیه" صدا کرده بود ! در صورتی که همه به او از کودکی بی عرضه؛ خنگ ؛ نفهم یا بنگی میگفتند!....
بالاخره پیدایش کرد!...دختر داشت کنفرانس میداد.پسر صبر کرد ؛ دختر که از کلاس بیرون امد؛ پسر کمی خجالتزده سلام داد و گفت؛ اون سیگار بدبو رو گذاشتم کنار!...اومدم بگم....یادم رفت چی میخواستم بگم....خیلی گشتم پیداتون کردم ؛راستی ؛ وقت دارین این هفته بریم کوه؟ از بچه گی نرفتم...اگه دوست داشته باشین!..و نمیدانست چرا از بین این همه لیلی؛ جلوی این دختر ساده ی معمولی ؛ با مقنعه کج و ابروهای نامرتبش ؛ هول کرده است؟!.... دخترگفت: نمیدونم ! باید از مادرم اجازه بگیرم...اما گمانم باکوه مخالف نباشه! ورزشه دیگه ! البته اگه خودشم با ما بیاد ایرادی نداره ؛ معمولا ؛ اون پایین میشینه....پسر گفت: چه خوب! بعدش سه تایی چای ذغالی میخوریم.اونجا کیک؛ اجباری نیست !
در دانشگاه ؛ همه به پسر خوش تیپ قد بلندی؛ نگاه میکردند؛ که شلوار لی، پوتین آخرین مدل خارجی و موهای بلندش به دانشجویان آنجا شبیه نبود.انگاردرست همان لحظه ؛ از کره مریخ وسط دانشگاه آنها ؛ پرت شده بود! و داشت با درسخوانترین بانوی دانشجوی مهندسی برق حرف میزد.
دختر گفت:مثل فیلم سینماییه؛ همه به شما زل زدن! گناهی هم ندارن! حتما تا حالا شوالیه ندیدن! اونم با شلوار لی و جلیقه ی مارکدار ! مطمینم ؛ حتی فیلم بن هور و اسپارتاکوس رو هم ندیدن! شوالیه های قدیم....
پسر گفت : راستش منم ندیدم! و لبخند شیرینی زد.شیرین تر از تمام کیکهایی که تاکنون سرو کرده بود.شیرین تر از تمام کیکهایی که دخترک از کودکی به حال خورده بود. دخترک حس کرد آن لحظه مزه ی همه کیکهای جهان را میفهمد.■
پایان.
#شوالیه
#داستان_سه_قسمتی
#قسمت_آخر
#چیستایثربی
#داستان
#مجموعه_داستان
#زیر_چاپ
#نامه_ها
هر گونه اشتراک ؛ منوط به ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام یا اینستاگرام اوست.
@chista_yasrebi