چیستایثربی کانال رسمی
6.61K subscribers
6.04K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#نامه_اختصاصی_بهمن_قبادی_به_چیستایثربی
#در_مورد_شیداوصوفی
اختصاصی_بهمن_قبادی_برای_اینستاگرام_چیستایثربی

چیستایثربی گرامی
پستچی تو ؛ داستان شیرین و زیبایی بود و مرا به گذشته ها برد.اما آنچه مرا مثل گذشته، بیشتر به آثارت علاقه مند کرده است؛ شیدا و صوفی است.کاری که با خواندن پنج قسمت اولش یاد کارهای دیوید فینچر و به خصوص ؛ #دختر_مرده افتادم...
اما هر چه جلوتر رفت؛ دیدم از آن فیلم هم ، تعلیق ، غافلگیری ؛ شخصیت پردازی و جهان شمولی بیشتری دارد.داستانهای سالیان گذشته ات را دوست داشتم.اما شیدا و صوفی متفاوت است.لحن چند گانه بیان، تعدد روایتها ؛ تصویر پردازی تیره و مخوف از پیچیدگی واقعیات عادی زندگی ، که هر روز از کنار آنها بیتفاوت میگذریم ؛ سناریویی پر جمعیت؛ اما حساب شده و روانشناسی را رقم زده است که فقط از ذهن نویسنده ی خلاق و متفکری چون تو ، ممکن است.... داستان سه خانواده که مثل یک تاتر، هرکس در آن ؛ نقش خود را بلد است...اما تا لحظه ی آخر؛ حقیقت نقش خود را آفتابی نمیکند...دیدم آن را سخاوتمندانه ، در فضای مجازی به اشتراک گذاشته ای، چه کار خوبی کردی ! اما این رمان اگر #ترجمه شود ؛ جهانیان با آن ، بسیار خوب ارتباط برقرار میکنند .چون تو ، جهان شمول نوشته ای و دست روی نکات مشترک بشری مثل عقده ،حقارت؛ کینه، ترس؛ انتقام؛ عشق و خود ویرانی گذاشته ای.برایت آرزوی جدی دارم که این کتاب زودتر منتشر و به زبانهای دیگر هم چاپ شود و یک کارگردان و تهیه کننده توانمند سینمای جهان آن را بسازد.در خارج ؛ ناشران و تهیه کنندگان ؛ نویسندگان را کشف و معرفی میکنند ! امیدوارم این اتفاق برای ذهن خلاق تو هم که عمرت را ، پای نوشتن گذاشته ای بیفتد.....من آن را به تهیه کنندگان و ناشران مختلف ، نشان خواهم داد و حس میکنم برای رمان جامعه شناسی شیدا و صوفی ؛ اتفاقات خوبی در پیش است.

همکار تو
بهمن قبادی-فیلمساز-#چهاردهم_دی_ماه_نودوچهار


#شیداوصوفی
#بهمن_قبادی
#یادداشتی_از_بهمن_قبادی
#درباره_ی_رمان_جدید_چیستایثربی
#شیداوصوفی
#بهمن_قبادی
#فیلمنامه_نویس
#کارگردان
#تهیه_کننده_سینما

#لاک_پشتها_پرواز_میکنند
#نیو_مانگ
#زمانی_برای_مستی_اسبها و ....

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#chista_yasrebi
#Bahman_Ghobadi

@chista_yasrebi
بسم الله
#نامه_مدیر_سایت_گیسوم_به_چیستایثربی


سلام به خانم یثربی

من جوانی هستم 32 ساله البته دیگه خیلی هم جوان نیستم. الان دوتا فرزند دارم.

فالور نیستم اما داستانهایتان را دنبال می کنم.

نوشته های شما را دنبال می کنم. البته بیشتر از تلگرام نه از اینستا گرام.

داستان پستچی را البته من موقعی خواندم که تمام شده بود و زیاد زحمت نکشیدم و به یک قورت همه اش را خواندم اما داستان شیدا و صوفی را فکر کنم 16 قسمت اول را یکجا خواندم و بقیه را دنبالتان آمدم.

من هم مثل شما مسلمانم.

مسلمانیتان را از حرفها و داستانهایتان متوجه شدم. کسی که به محرم و نامحرمی اعتقاد دارد مسلمان است. یا شما در حرفهایتان گفتید که گلشیفته را دیدم با حجاب اسلامی کامل ... .

به نظرم دین ما اسلام، عشق پرورترین دینه. همین حجابش باعث شده که اون حالت نیاز و خواسته بین زن و مرد به وجود بیاد و مرد بره دنبال زن. توصیه هاش هم عشق پروره البته اگه درست بهش عمل کنیم.

داستان ازدواج من

درمورد همین حجاب اگه نبود نمی گم عشق از بین می رفت اما به نظرم خیلی جاها کمرنگ می شد. من همسر زیبایی دارم. (البته فکر کنم همه همفکرای من فکر میکنند همسرشان زیباترین زن دنیاست) اونو خدا به من داد. می خوام داستان ازدواجمو براتون تعریف کنم.

24ساله بودم که یه حسی گفت که باید ازدواج کنم. من در خانواده ای مذهبی در محله ای مذهبی در نزدیک حرم امام رضا بزرگ شدم. اینقدر منزمان به حرم نزدیک است که همیشه پیاده می ریم حرم.

دانشگاه غیرانتفاعی درس می خواندم، آنجا پر بود از دخترهای جور و واجور که خیلیهایشان مشهدی نبودند. خداروشکر با هیچ کدامشان هیچ نوع رابطه ای نداشتم حتی در حد سلام!!! با اینکه شاید دوسه سال همکلاس بودیم.

چون شما راحتید با مخاطبانتان من هم اجازه می خواهم راحت صحبت کنم. بالاخره فشار جنسی هم بود، برای منی که هیچ رابطه ای با جنس مخالف نداشتم و تقیدات مذهبی ام هم اجازه نمی داد. واقعا تنهایی سخت بود.

بالاخره تصمیمم را گرفتم به یکی از دوستانم که پدرش با یکی از علما (مرحوم آیت الله زنجانی) رابطه داشت گفتم استخاره بگیرد. البته موضوع را نگفتم، پاسخ استخاره را پدرش روی کاغذی نوشته بود که هنوز دارمش از رو برایتان تایپ می کنم:

"انجام این کار خوب است. خداوند به شما کمک می کند و اسباب کار را برایتان فراهم می کند و باعث گره گشایی از مشکلاتتان می شود انشاء الله ترس به خود راه ندهید و به خدا توکل کنید"

خدا بیامرزتشان واقعا استخاره هایشان دقیق بود.

من همان شب رفتم خانه مامانم جلوی تلویزیون دراز کشیده بود منم کنارش دراز کشیدم و به آرومی گفتم: "مامان من استخاره کردم" یکدفعه رو به من کرد و چشمانش برقی زد و گفت : "خوب" گفتم: "برایم خاستگاری بروید" (من سه تا خواهر دارم که اتفاقا هرسه تاشون خونه بودن) یک دفعه رو کرد به اونا و گفت: "خاک تو سرتون اینقدر نرفتین برای داداشتون خاستگاری که خودش اومد گفت!"

****

چندجایی خاستگاری رفتند و وقتی به فرد را به هر دلیل نمی پسندیدند اصلا به من هم نمی گفتند. خلاصه یه روز که برگشتند قرار جلسه دوم رو با حضور من گذاشتن که به اصطلاح منم برم ببینم!

یادش بخیر اون روزها خیلی به خدا نزدیک شده بودم. نماز شب می خوندم، صبح ها می رفتم نماز جماعت پیش امام رضا راز و نیاز می کردم و ... .

تا اون روز هیچ دختری غیر خواهرام ندیده بودم چطوری باید میرفتم و صحبت می کردم! اصلا چی باید می گفتم. گفتم خدایا من واقعا نمی دونم چی باید بگم و چکار کنم. حتی سلیقۀ خودم رو هم درست نمی دونستم که واقعا از چی خوشم می آد از چی خوشم نمی آد! گفتم خدایا من نمی دونم و همه چیو به تو می سپارم. با خودم عهد کردم که حتی بهش نگاه هم نکنم.

تا بعد از عقد حتی صورتش رو هم ندیده بودم. همه چیو به خدا سپردم و بعد از عقد که دیدمش واقعا هوش از سرم پرید. خیلی زیبا بود و هست.

الان که 8 سال از زندگی مشترکمون می گذره روز به روز بیشتر عاشقش می شم. البته همشو مدیون اعتقاداتم و اسلام خوبمون هستم. شاید اگه منم مثل بقیه بودم و با خانم های دیگه راحت بودم اینقدر عاشقش نمی موندم. اسلامم به من می گه فقط تو می تونی با این دختر کیف کنی و بخندی با بقیه اجازه نداری، فقط می تونی به این دختر با لذت نگاه کنی به بقیه نباید اینجوری نگاه کنی و ... .

اسلام و عشق

به نظرم اگه هممون به دستورات اسلاممون عمل کنیم عاشقانه ترین کشور دنیارو خواهیم داشت.

عکسهای خودتان را نگذارید

می خوام مث خودتون راحت بگم. به نظرم نیاز نیست اینهمه از خودتون عکس بگذارید. برای من هنرتون و نوشته هاتون مهمه تا عکستون. من هیچ حسی جز حس خواهرانه ندارم به شما اما همان اسلامم اجازه نداده به عکس شما نگاه کنم. او از خانم ها خواسته خودشان را بپوشانند به جز گردی صورت و دستها تا مچ از ما هم خواسته که خ
درود عزیزان..
به ما بپیوندید..... لطفا برای همراهی و پیوستن به این کانال ویژه، روی لینک زیر کلیک فرمایید. سپاس برای بودنتان...

نامه های_چیستا
#درددل
#عاشقانه
#آموزش
#نامه_های_شما
و
#مغرضان

https://telegram.me/namehaye_chista
من ؛ روزی 1780 بار نگاهت میکنم....

ار مجموعه
#نامه_های_خصوصی
#چیستایثربی

امروز شمردم.شد 1780 بار....مگر میشود انقدر به کسی نگاه کرد و طرف نپرسد :بله؟چیه خانم ؟ مشکلی دارید؟ چرا هی به من نگاه میکنید؟ ولی او نپرسید.به نگاه کردن مردم عادت دارد...گاهی با خودم میگویم چطور میتواند زیر بار این همه نگاه زندگی کند؟ بعد میروم کنارش مینشینم ؛ میگویم :من که چیزی ازت نمیخوام.خودت میدونی.....یه سقف ؛ یه سرپناه ، یه قالی قرمز ، یه سفره، چند تا بچه ی هم قد و نیم قد..یه مرد خونه.....اگه لطف کنی یه کادوی کوچولو هم بد نیست..مثلا یه النگو...النگو خوبه..آدم دستشو که تکون میده جیرینگ جیرینگ صدا میکنه.دوست دارم....نه.البته باید دو تا باشه که صدا کنه....حالا دو تا بگیر عزیز..چی ازبزرگیت کم میشه؟ میدونی من باید یه اعترافی بت کنم....من اصلا به دخترم نمیگم میام اینجا پیشت. میگم کار دارم.بده؟ دروغ نمیگم به خدا.فقط راستشو بش نمیگم.میترسم باز دعوام کنه...بگه برای چی رفتی خودتو کوچیک کردی؟ اونکه به حرفات گوش نمیده؟راستی گوش نمیدی؟ خوبم میدی.میدونی چقدر نگات میکنم؟ پس میدونی دوستت دارم.امیدم تویی...راستی امروز اقدس خانم ؛ مثل دیوونه ها باهام دعوا کرد.میگفت؛ آب لجنو عمدی ریختم در خونه شون!..عمدی نریختم.اومدم بریزم توی جوی.یه کم شتک شد رو در اونا..به من چه که تازه درشونو رنگ کردن...در خونه ما خیلی کهنه شده ؛ پوسته پوسته شده.من تنهایی پول ندارم رنگش کنم.اگه تو یه کم..بتونی برام پول جور کنی...رنگش میکنم.پول زیادی نمیشه... نه...اول دندون خرابمو درست میکنم.آب سرد میخورم تیر میکشه...گوشتم نمیتونم بجوم.البته اگه یه کم؛ پول بم بدی ؛ قربونت برم ؛ اول یه پیرهن برای خودم میخرم.داره عید میشه.من هیچی ندارم...این پیرهنو تنم مبینی ؟ دو ساله با این میام پیشت....نخ نما شده.خجالت میکشم به خدا جلوی تو..ولی میگم تو برات مهم نیست.آقایی.ظاهر بین نیستی...منو همینجوری قبول داری. اما صاحبخونه چی؟ اون اجاره شو میخواد.همه ش بش میگم آقامو ببینم پولتو میدم.اما تو به روت نمیاری فدات شم...خب آدمیزاده.خرج داره.زن تنها دو برابر خرج داره.حالا اگه یه دخترم داشته باشه...گفتم دختر؟...باید ببرمش دکتر استخون.همه ش پا درد داره.بیمه هم نیست که....این دکترای تخصصی هم قد خون باباشون پول میگیرن.یه چیز دیگه هم بت بگم...من شبا میترسم.از انبار یه صداهایی میاد.دخترم میگه موشه!ولی من گمونم بزرگتره.هر چی هست ببینمش غش میکنم.پول سمپاشی ندارم.یعنی یه ممکنه یه دزد غولتشن؛ تو خونه ی ما قایم شده باشه؟ ما که چیزی نداریم ببره ؟ دوست دارم شبا منتظرت بودم می اومدی خونه..رو قالی قرمزمون سه تایی با هم شام میخوردیم.من و تو ودخترم ...راستی چی دوست داری برات بپزم؟ ماکارونی خوبه؟ عاشقتم.ماکارونی که سهله..بگو کباب!....فقط پول گوشتشو ندارم.بعد من...بعدش من...سرمو میذارم رو شونه ت....راحت میخوابم.دیگه خواب بد نمبینم...زن نمیدانست چه کسی بیدارش میکند:مادر جان....مادر جان...بیدار شو! اینجا جای خواب نیست.برو خونه تون بخواب!... میخوایم درو ببندیم.زن گفت:اما آقام...هنوزعقبم نیومده.زن دوم گفت؛ کجاست؟ گفت؛ گمونم خوابه..زن دوم گفت : ما ماموریم... باید درو ببندیم...بیرون منتظرش باش..زن کفشهایش را پوشید.یک بار دیگر نگاهش کرد.گفت ؛ منو نمیرسونی؟ نه.نمیتونی.خوابت میاد...باشه..من برم.الان صدای دختره در میاد. ببخشید دوهزار تومن بیشتر ندارم.بقیه شو میخوام واسه خونه یه کم برنج بخرم...ببخشید کمه.دو تومن را همانجا گذاشت...دم در مکثی کرد وگفت ؛ یعنی چه خوابی میبینی؟ خیلی دوست دارم بدونم..دوست دارم تو خوابت؛ باهات قدم بزنم....خیابان تاریک بود.کوه این ساعت خلوت میشد.هیچ ماشینی نبود زن را با آن پول کم به خانه کوچکش برگرداند.برگشت.زن دوم ؛ دم در گفت ؛ پس چرا برگشتی؟ گفت: اگه بذارین امشب این گوشه بخوابم؟..

به خدا ؛کاریش ندارم....فقط از دور نگاش میکنم.امروز 1780 بار نگاش کردم.بازم نگاه میکنم. تا صبح بشه پنج هزار بار.خوبه ؟ زن دوم گفت ؛ نمیشه بیرون!..باید درو ببندم.باد سردی داخل پیراهن زن وزید.سردش بود.لباسش کافی نبود.روی قبرها نشست.گفت:داشتیم آقا...درسته بت دروغ گفتم.غلط کردم! دخترم عروسی کرد رفت.بم سر نمیزنه.وقت نداره.اما من که عاشق مرام شمام.ده ساله همه جا میگم آقامی؛سرورمی! چرا بیرونم کردی؟ من این ساعت کجا برم؟نصفه شب میرسم خونه باز اقدسه گیر میده..برنجم نمیتونم بگیرم.بستن دیگه.. در خیابان بود.دست در جیبش کرد تا مطمین شود ده هزار تومانی اش آنجاست.تعجب کرد.چند تا ده هزار تومانی در جیبش بودند! مطمین بود که فقط یکی داشت! خدا را شکر کرد.گفت ؛ مرسی آقا جونم.میدونستم حواست بم هست...تو گذاشتی جیبم؟ فردا باز میام نگات میکنم. زن با چادر سیاهش، در شب گم شد.زن مسول امامزاده؛ آخرین جارو را کشید و گفت:بیچاره پیرزن.ده ساله عاشق این امامزاده ست.
خدا هیچکسو تنهانکنه..خوب کردم اون پولو با اجازه آقا گذاشتتم تو جیبش..مگه نه آقا؟ راضی نبودی یه زن که مریدته این وقت شب با جیب خالی بره بیرون؟ میگم.... شما به من گفتی پولو از دخل امامزاه بذارم تو جیب اون.؟ آخه یه صدایی تو ذهنم گفت این کارو کنم.....من هیچوقت از این کارا نمیکنم.....میگم آقا...حواست بش هستا....خوش به حالش....
.
#چیستایثربی
#داستان_تک_قسمتی
#مجموعه
#نامه_های_خصوصی

روزی 1780 بار نگاهت میکنم
@chista_yasrebi