چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_پنجم
نویسنده: #چیستایثربی

الناز گفت، آگهی شان اشتباه نمی کند.
پس من تصادفی اینجا نیستم.
انتخاب شده هستم!
حتما آن روزنامه و آگهی باید آن روز، به من می رسید!
چگونه اش را نمی دانم.

اکنون در این باره، چیزی نمی خواهم بدانم.
می خواهم ببینم شهر زن ها چیست؟
دقیقا کجاست و هدف از پدید آمدنش چیست!
بعد دنبال این خواهم بود که من اینجا چه می کنم!

الناز گفت: بیاید پایین!

همه جمع شدن...
موبایلم در جیبم بود.
می خواستم به پدرم زنگ بزنم، ولی نه جلوی آن ها!

_پایین یعنی کجا؟

النازگفت: زیر زمین خونه ی ابل دیگه!

پشت سر او من و آلیس، از پله ها پایین رفتیم.
بی اختیار دست آلیس را گرفتم...
آدم وقتی خیلی احساس درماندگی می کند، فقط بر اساس حسش، به یک نفر پناه می برد و آنجا من فقط حس آشنایی با آلیس را داشتم.
باور نمی کردم او هرگز بدخواه من باشد!

زیر زمین خانه ی ابل نمور، تاریک و خیلی بزرگ بود.
اینجا خانه ی پنج طبقه ی بیرون شهر نبود!
همان خانه ی ابل در کوچه های مرتفع پشت اوین بود.

وقتی وارد یک‌ جای غریبه می شوی، سعی می کنی یک نشانه آشنا پیدا کنی که اضطراب نگیری!
نشانه رسید...
روی دیوار عکس دو عمه ی پدرم را دیدم...
همان‌ دو که نقش مادر ابل را داشتند!
در نوجوانی، یک بار در مراسم عید به خانه شان رفته بودیم.
یادم است زن سومی هم آن روز بود، ولی چهره اش یادم نمیامد.

زنان، دور تا دور زیر زمین ایستاده بودند.
آدم وقتی غریب است فکر می کند همه به او نگاه می کنند، سرم را پایین انداختم.
حس کردم که اختر، گوشه ای در تاریکی نشسته است.
درست حس کردم.
آنجا بود!
پشت سَرم، شاید آماده برای تزریق!

ابل وارد شد...
کسی اهل سلام نبود.
ابل هم یکراست رفت سراغ اصل مطلب.

ابل گفت: می بینید که قطعی نت ادامه داره و معلوم نیست کِی وصل شه!
ما از زمان و جهان عقبیم، ولی بهتر!
شاید بتونیم اینطوری یه کم زمان بخریم.

می خواستم بگویم:
زمان برای چه کاری؟
ولی دوست نداشتم همه ی نگاه ها، به سمت من برگردد....

ابل ادامه داد:
سیستم من قبل از قطع، پیام داد که دو زن، درخواست کمک‌ کردند.
فعلا‌ بدون نت، نمی تونیم اونا رو پیدا کنیم، ولی می تونیم روی برنامه هامون، مروری داشته باشیم.
از الناز می خوام خلاصه ی کارهای این یک سال رو بگه...
یک سالی که شهر ما افتتاح شده!

الناز با موهای بلند و چشمان گیرای سیاهش، روی مبلی نشست و گفت:
از وقتی شهر زن ها افتتاح شده، ما حدود سی زن رو، اینجا پوشش دادیم.
اولویت اول ما زن هایی بود که هیچ کسو نداشتن!

اولویت دوم، زن هایی هستن که تحت فشار خشونت خانگی ان و صداشون به جایی نمیرسه!

و اولویت سوم زن های باهوشی که کسانی، اذیتشون می کنن و...

من جزء هیچ دسته ای نبودم.
برای چه مرا آنجا آورده بودند؟
چرا من؟!‌
باید می فهمیدم!


#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_ششم
نویسنده: #چیستایثربی

جلسه تمام شد...
الناز چیزهایی گفت و من دیگر نمی شنیدم.
انگار آنجا نبودم!
این چه زندان مخوفی بود که در آن گیر افتاده بودم؟

کاش همه اش خواب بود...
یک خواب بد...
کاش زودتر بیدار می شدم و در خانه ی خودمان، کنار پدر و مادرم بودم.
کاش هرگز ابل را ندیده بودم.

وقتی به اتاقم برگشتم، باز تنها بودم.
آلیس گفت زود میاید، ولی نیامد.
چندین بار شماره های والدینم را گرفتم...
یکی خاموش و دیگری در دسترس نبود.
خانه هم کسی برنمی داشت.

خدایا!..
یک چیزی در این مراسم زیرزمین، برایم عجیب بود!
یک جای کار اشکال داشت.
هر چه فکر می کردم نمی توانستم بفهمم کجای کار!
چون آنقدر تاریک‌ بود که صورت ها را‌ نمی دیدم.

فقط الناز حرف می زد، با اعتماد به نفس و روان، حتی ابل ساکت بود...
یک چیزی آنجا عادی نبود.
حسش می کردم، ولی نمی دانستم چیست!

داشتم با نگرانی فکر می کردم که در اتاقم باز شد و آلیس سراسیمه وارد شد.
در را بست...
از داخل آن را قفل کرد و گفت:
بهت گفتن آماده شی؟

گفتم: نه! آماده ی چی؟

گفت: هر چی بهت دادن نخور!
فردا الناز میاد تو رو آرایش کنه، در واقع گریم کنه.
فردا شب نوبت معارفه ی توئه!

_اصلا‌ نمی فهمم‌ چی میگی!

به فارسی لهجه داری گفت:

دادگاه می ذارن، جرمتو پیدا می کنن و مجازاتت می کنن!
دسته جمعی...
مجازات های خیلی بد!
ابل عاشق این بازیه.

گفتم: من جرمی نکردم...
چی میگی؟

گفت:
اونا‌ یه جُرم پیدا می کنن.
یه چیزی تو زندگیت هست حتما.
اونا یه گناهی پیدا می کنن، حتی اگه‌ انجام نداده باشی!
باید اعتراف کنی، وگرنه اذیتت می کنن!وقتی اعتراف کردی، مجازاتت معلوم میشه.

خیلی وحشتناکه این مجازات...
من باید فراریت بدم!

همه ی این زن ها که‌ می بینی، می ترسن!چون یکبار مجازات شدن و باز ممکنه بشن.
اونا از ترس، لالن.
مگه موقع جلسات معارفه که‌ ابل مجبورشون می کنه یه چیزایی بگن!

ناگهان فهمیدم چه چیزی
در آن جلسه ی زیرزمین عجیب بود!

سکوت مطلق زن ها...

آن ها مثل اشباح بودند.
حتی با هم حرف نمی زدند!
همه خیره بودند.

صورت هایشان را در تاریکی‌ نمی دیدم، ولی انگار خشک شده بودند...
از حسی مبهم، مثل ترس!

انگار سال ها پیش مرده بودند و اکنون فقط نعش نیمه جان خود را یدک می کشیدند.

به آلیس گفتم: چرا زودتر نگفتی؟
چه جوری باورت کنم؟
شاید باز ابل تو رو فرستاده؟

آستینش را بالا زد...
بازویش شکافته بود.
خونریزی شدید بود.
روی آن؛ یک باند بسته بود.

گفت: تراشه رو درآوردم.
خیلی درد داشت، هر لحظه ، ممکنه ابل بفهمه و منو بندازه اتاق تاریک!
اما مهم نیست.
ما باید فرار کنیم.
حالا دو نفریم!

_اتاق تاریک کجاست؟

_یه جای دور...
یه جای خیلی دور، خیلی تنگ و بی نور.
هر کی اونجا رفته، دیگه برنگشته...
ببین ابل مریضه!
داستانش مفصله، برات میگم.
همه‌ چیز رو میگم...


#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_هفتم
نویسنده: #چیستایثربی


آلیس با بازوی باندپیچی شده ، مقابلم نشسته بود،
نمی دانستم باید به او اعتماد کنم یا نه!

آیا این هم یک ترفند بود؟

شاید تراشه در دستش بود و تمام این ها، فقط برای فریب من بود...

شاید اصلا از سمت ابل آمده بود!
اما با شاید نمی شد زندگی کرد، من باید به کسی اعتماد می کردم.

در موقعیت بسیار بدی گیر افتاده بودم، شبیه فیلم های وحشتناک.

گرچه همیشه از فیلم های وحشتناک بدم می آمد و به آن ها می خندیدم، اما اکنون خودم، در یکی از آن ها بودم!

آلیس گفت:
اگه درِ حیاط خلوت باز باشه، فقط باید پامونو بذاریم رو دیوارو بپریم.
البته دیوارش یکم بلنده، یه چیزی پیدا می کنیم.
یه پیت نفت اونجا بود، اگه بتونیم پامونو بذاریم روش و سروصدا نکنیم، پریدیم!

اونور، باغ همسایه ست.
بهش میگیم برامون ماشین بگیره.

گفتم: خب همسایه با ابل دوسته حتما!

_آره، مباشرشه، ولی من روش خیلی تسلط دارم، منو دوست داره.

_باشه، فکر نمی کردم اینجا همسایه ای باشه!

_یه باغ خالیه، با یه مرد تنها.
مراقبه که پلیس نیاد، همین!

تمام مدت مراقبه که اگه خبری بشه، زود به ابل خبر بده.

به طرف حیاط خلوت رفتیم.
پیت نفت آنجا بود...

آلیس، روی آن ایستاد و به من گفت:
دستتو بده به من.

_دوتایی؟!
وزنش تحمل نمی کنه!

_پس من میپرم، بعد تو.

آلیس پرید...
پایم را روی پیت نفت گذاشتم، دستم را به دیوار گرفتم، به زحمت پریدم.

روی خارها افتادم، آن همه خار ، آنجا چه می کرد؟!

بقیه باغ که پر از چمن بود!

به آلیس گفتم:
تو دست و پام خار رفته...

همان موقع نور چراغ قوه ای روی صورتم افتاد.
آن مرد بود، همسایه!

به آلیس گفت:
زودتر منتظرتون بودم...

آلیس گفت:
نشد دیگه!
الان ماشین میگیری؟

مرد گفت:
امشب اینجا بمونین.

گفتم:
امشب ماشین بگیرید!
یعنی چی اینجا بمونیم؟

آلیس گفت:
به حرفش گوش کن آیدا!
اون می خواد یه ماشین و مکان قابل اعتماد پیدا کنه، شاید هم، خودش ما رو برسونه.
آژانسای این محل، همه به ابل اطلاع میدن.

دوست نداشتم در خانه ی آن مرد غریبه بمانم.

نگاهش مرا اذیت می کرد،
شبیه نگاه گرگی که از لاشه ای تغذیه می کرد...
این نگاه، فقط برای من بود، به آلیس لبخند می زد!

پشت سرش راه افتادیم...
من سعی می کردم خارها را از دستم بیرون بیاورم.

آلیس گفت:
وایسا بریم خونه، من برات درمیارم.

گفتم:
خونه؟

_یه آلونک داره، ته باغ.

احساس خوبی نداشتم.
شاید نباید با آلیس فرار می کردم!
نقشه ها همیشه آنگونه که آدم ها فکر می کنند، از آب درنمی آیند.

زندگی شبیه یک کتاب قصه است، شروعش که می کنی ، خیلی جذاب است، به وسط هایش که می رسی، دهن دره می کنی.

احساس خستگی، ملال و یکنواختی...
امید داری آخرش، خوب شود.

مرد چراغ را روشن کرد...
ناخودآگاه جیغ کوتاهی کشیدم!

ابل آنجا به پشتی تکیه داده بود...
گفت:

خوش آمدید پیشی های ملوس من!
دیر کردید...


#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from Chista777
#داستان کوتاه
#عصر_یک_تابستان
#داستان_ایرانی
#سه_قسمتی
#قسمت_دوم

#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

اگر پدرم مرا در آن حال میدید، قطعا ناقص الخلقه ام میکرد!
.پسر گفت: کلاس چندمی؟
گفتم: پنجم.
سکوت شد،
گفتم: دایره مینا رو دیدی؟ فیلم جدیده.
گفت: نه.
گفتم: ببین! قشنگه....

گفت: حالا هر وقت برگشتیم تهران، درباره چیه؟

گفتم: همه چی!
گفت هر چیزی که درباره ی همه چیز باشه، نمیتونه چیز خوبی باشه‌‌‌‌‌‌....

نه اسمم را پرسید،
نه اینکه آنجا سر ظهر چه میکنم!

فقط گفت: من الان دیگه قرار دارم ،
تو باید پیاده شی‌!
بغضم گرفت.
فکر ویلایمان را که میکردم، بغضم میگرفت.
گفتم : نمیشه منم ببری‌؟
قول میدم بیرون وایسم.
لبخندی زد و گفت : نه دختر جون با یه خانم‌‌‌ خاص قرار دارم!
اول باید چند تا گل رز بچینیم.من عاشق صورتی بودم.صورتیهارا چیدم.او هم چند شاخه سرخ و سفید چید.دسته گل قشنگی شد.

به من گفت: تو برو دیگه!
پشت درختی کمین کردم. زنی با رکابی آمد و درِ میله ای ویلا را برایش باز کرد‌.

زن حدود سی سالی داشت. ولی به خودش رسیده بود...بوی عطرش تا پشت درخت من میامد‌‌‌.پسر باخجالت، دسته گل را به او داد .زن گلها را بویید و باطنازی تشکر کرد.
موهای خرمایی اش را، دورش ریخته بود. دستی به موهایش کشید.
پسر را به داخل ویلایش کشید.دوچرخه ی پسر‌ بیرون ماند.

تا متل قو باید پیاده بر میگشتم.
باران شروع به باریدن کرد.خیس و گلی شده بودم که رسیدم.
پدرم گفت: کجابودی؟
گفتم : تا لاکوده رفتم.
پدر گفت : بیخودکردی!
ماخواب بودیم یه ایل حمله کرده بودن تو باغ ؛ بازی میکردن. زیر آلاچیقا نشسته بودن، درددل میکردن.
نزدیک بود‌ تاب بشکنه!خواهر، برادرت وحشت کردن...
اون ‌تابلو چی بود دم در زده بودی؟

گفتم: من نزدم ؛ هانری شاریر زده بود!
پدرم‌‌ گفت: ماامشب، مهمونی، ویلای عموتیم.تو حق نداری بیای!
درا رو قفل میکنی و میخوابی..
جواب ندادم.

به اتاق رفتم.خرده کاغذهای پاپیون هنوز روی زمین بود.برادرم سرش را داخل اتاق کرد وگفت :
ایکبیری... در خونه ی منو رو مردم،باز میذاری؟ نشونت میدم!
گفتم: خفه!‌خونه ی تو نیست.
گفت : یه روز مال من میشه.یه روز، همه چیز مال ‌من‌ میشه... ومن‌ پرتت میکنم بیرون!

صدای فریاد مادرم بلندشد:چیستا، النگوی منو ندیدی؟!
_نه.‌‌..
انگار نه انگار که کتاب پاپیون مرا تکه تکه کرده بود.همه لباس پوشیدند و رفتند.تاصبح بزم داشتند.من علاقه ای نداشتم، اما غروبِ متل قو دلگیر بود‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌....بیرون هم نمیشد رفت.تاریک بود و درها قفل‌‌‌‌‌‌‌‌....
ادامه دارد.
#پست_بعد
#چیستا
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CLv6UnXl9gq/?igshid=1o00tqobjy2o7




@chista777
کانال خاص
Forwarded from Chista777
#یک_عصر_تابستانی
#داستان_کوتاه
#قسمت_آخر
نوشته
#چیستا_یثربی

چیزی میل نداشتم لباس خوابم را پوشیدم بروم بخوابم ، که کسی به پنجره عقبی کوبید!

ترسیدم !
پنجره عقبی تا کوچه فقط یک بلوک سیمانی فاصله داشت.

پسرکِ لباس زرد بود.
شاداب به نظر میرسید‌.

گفتم: ویلای ما رو از کجا پیدا کردی؟!

گفت: دیده بودمت با یثربی ها !...هر چی ویلای بزرگه ؛ فک و فامیل تو خریدن...تو رو هم که نبردن‌ مهمونی !...

و پوزخندی زد.

گفتم : من خودم دوست ندارم....
اونجافقط پوکر بازی میکنن و آواز میخونن...

گفت: میخوای بریم ماهیگیری....اگه دلت بخواد ؛ یادت میدم.

گفتم: نه. دیر وقته

گفت : الان وقت درستشه. ماهیا دیده میشن.

چشمان شبگونش برق میزد.

یاد حرف پدرم افتادم :

تجربه خیلی خوبه ،
امابعضی تجربه ها ، به قیمت یه عمر تموم میشه.

گفتم : نه...خوابم میاد...
گفت: مطمئنی نمیای؟
گفتم: بله..‌..چرا اون‌خانمو نمیبری؛ دوستتو؟!

گفت : اون؛ شوهرش این ساعت، خونه ست‌.
پنجره را بستم.
حتی شب به خیر نگفتم.

وارد اتاق خواب شدم.

صفخات پاپیون ، هنوز روی زمین بود.

شروع کردم به پاره تر کردن آنها...
انقدر پاره که انگار کتاب، مشتی شن بود... .مشتی شن کنار ساحل...که آب آن را باخود میبرد.

دلم هوای هیچ چیز نداشت.

در خواب ؛ رویای یک‌دریای پراز ماهی نقره ای دیدم که به طرف اقیانوس میرفتند‌...

#داستان_کوتاه
#داستانک

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا

#داستان
#قصه
#کتاب
#داستانخوانی
#داستان_خوانی
#کتاب
#کتابخوانی
#داستان_سه_قسمتی

این داستان چند سال پیش؛ برنده بهترین قصه #آنلاین درمسابقه ادبی داستان نویسی در #هند شد.

#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/p/CLv8LMgFvja/?igshid=18f15dh2d5tmi





@chista777
کانال خاص
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_هشتم
نویسنده: #چیستایثربی


حتی خدا هم درآن لحظه، اگر صورت مرا می دید یا صدای مرا می شنید، شاید یکی از فرشتگان خاصش را صدا می کرد تا به کمک من بیاید...
نمی دانم، شاید فرشته آمده بود!

ابل مثل همیشه نبود!
رفتارش تغییرکرده بود...
مهربان بنظر می رسید و انگار واقعا می خواست کمک کند.

گفت: چرا کاری می کنی که مجبورشم همسایه رو هم گرفتار کنم!

آلیس گفت: ما می دونیم که اون همسایه نیست، رفیقته، برات کار می کنه...
بذار بریم، بذار این دختررو از اینجا ببرم، خودم برمی گردم.

ابل عصبی شد!...

_چرا نمی فهمین؟!
ما یه ماموریت بزرگ داریم!
جهان از کارِ ما تکون میخوره.
ما به قدرت تک تک شما نیاز داریم و این دختر، توانمنده!

به من اشاره کرد!...

گفتم: من برای تو کار نمی کنم!

_اگه جون مادرت در خطر باشه چی؟

ساکت شدم...
درباره ی چه چیز حرف می زد؟
آن بیرون چه اتفاقی افتاده بود؟!
چرا پدر و مادر من هیچ تماسی نمی گرفتند؟
چرا گوشی را جواب نمی دادند؟
جان مادرم؟
جان مادرم چرا در خطر بود؟

نفسم تنگ شد...

گفتم: خب از من چی می خوای؟
من مراسم معارفه انجام نمیدم.

گفت: مراسم معارفه فقط فرمایشیه، من ازت می خوام نقش یه قربانی رو بازی کنی دختر!
و بعد خودت، خیلی چیزا دستت میاد.

_قربانی؟

گفت: آره...
ما تو پیجمون همه جور دختر داریم، همه جور سرنوشت رو دنبال می کنیم، صدها کانال، توییت، فیسبوک، وبسایت و...
برای ما خبررسانی می کنن.
تو باید قربانی شی!
شخصیتی به نام آیدا، دیگه وجود خارجی نخواهد داشت، ولی تو واقعا نمیمیری!

_یعنی چی؟
از نظر مردم که می میرم، آخرش چی؟اسمم رو عوض می کنین؟

_فقط اسمت رو نه...
آیدا کلا میمیره!
و مریم یا یکی دیگه، یه جای دیگه زندگی رو ادامه میده.
تو باید کشته شی، اما ما واقعا نمی کشیمت. این یه نمایشه!

_چه اجباری به این نمایشه؟

_خیلی زیاد!
مردم دارن به ما گوش میدن، حرف مارو دنبال می کنن، اونا ما رو باور کردن، پس باید ما هم قابل اعتماد باشیم، حقیقت رو به اونا بگیم!
باید بگیم‌ چه کسانی می تونن به اونا آسیب بزنن...
نمیشه مستقیم گفت، ولی نمادین و با یه سناریوی خوب چرا...

من یه سناریوی عالی دارم...
ممکنه که تو آخر این قصه کشته شی، ولی هر چیزی که هست تنت و روحت، مال خودته!
بعد، هر کجای دنیا بخوای می تونی بری، با یه اسم جدید، هویت جدید و یه پاسپورت نو...

تقریبا می فهمیدم چه می گوید، ولی نمی خواستم باور کنم.
شنیده بودم با برخی از سیاستمداران دنیا، اینکار را می کنند. همه جا می گویند کشته شده، اما طرف؛ با نام دیگری درجای دیگر و با شکل دیگری زندگی می کند...

من نه سیاستمدار بودم، نه آدم مطرح...
یک دختر معمولی بودم!

ابل، انگار فکر مرا خوانده بود...

گفت: من یه دختر معمولی می خوام، یه دختر که تو خیابون کشته میشه، یه دختری که تصادفی داشته از کلاس میامده!
یه دختری که...

بقیه حرفش را نگفت!
نتوانست...


#چیستا_یثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#نیمه_شب
#قسمت_هفتم
#رمان
#نداشتن

در کانال تلگرام و واتساپ

ادمین تلگرام
@ccch999

ادمین واتساپ
09122026792

نداشتن ؛ گاهی بهترین حسی است که آدم میتواند داشته باشد....

وقتی هیچ امکان‌ و فرصتی نداری ، یعنی روی قله ای ایستاده ای ، که دیگر چیزی برای از دست دادن نداری و این قدرت‌ است و این ، جرات است.

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

#موسیقی
#کلیپ
#موزیک_ویدئو
#مت_مونرو

#MATT_MONRO
Alguien Cant
https://www.instagram.com/p/CPl4jvWFAli/?utm_medium=share_sheet
#پستچی#قسمت_اول

چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم.خیلی تصادفی رفتم در را بازکنم ونامه را بگیرم،او پشتش به من بود.وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود!قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شایدهجده نوزده سالش بود.نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام،برای نامه های سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.
تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ میزند! پله ها را پرواز میکردم و برای اینکه مادرم شک نکند ،میگفتم برای یک مجله مینویسم و آنها هم پاسخم را میدهند.حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده است.آنقدر خودکاردر دستم می لرزید که خنده اش میگرفت.هیچ وقت جز سلام و خداحافظ،حرفی نمیزد.فقط یک بار گفت:چقدر نامه دارید!خوش به حالتان !و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود.چقدر نامه دارید..خوش به حالتان!
عاشقانه تر از این جمله هم بود؟!
تااینکه یکروز وقتی داشتم امضا میکردم،مرد همسایه فضول محل،از آنجا رد شد.مارا که دید، زیر لب گفت:دختره ی بی حیا...ببین باچه ریختی اومده دم در،شلوارشو!
متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است.جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود.آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من،طرف را روی زمین خوابانده وباهم گلاویز شده اند!مگر پیک آسمانی هم کتک میزند؟مردم آنها را از هم جدا کردند.از لبش،خون می آمد و می لرزید.موهای طلاییش هم کمی خونی بود.یادش رفت خودکار را پس بگیرد.نگاه زیرچشمی انداخت و رفت.کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود.همسایه ی شاکی،گونه اش را گرفته بود وفریاد می زد.از ترس،در را بستم.احساس یک خیانتکار ترسو راداشتم !روز بعد پستچی پیری آمد.به اوگفتم،آن آقای قبلی چه شد؟گفت: بیرونش کردند!
بیچاره خرج مادر مریضش را میداد.به خاطر یک دعوا!
دیگر چیزی نشنیدم.اوبه خاطر من،دعوا کرد!کاش عاشقش نشده بودم !از آن به بعد هر وقت صبح ها،صدای زنگ در میشنوم ،به دخترم میگویم:من باز میکنم!

سالهاست که با آمدن اینترنت،پستچی ها گم شده اند.دخترم یکروز گفت:یک جمله عاشقانه بگو.لازم دارم!
گفتم:چقدر نامه دارید.خوش به حالتان!
دخترم فکر کرد دیوانه ام!

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کتاب
#پستچی
#نشر_قطره
#فیدیبو

کتاب صوتی
نوین کتاب گویا


https://www.instagram.com/p/CTXsdnMM5QN/?utm_medium=share_sheet
#داستان
#بالماسکه
#نویسنده
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#قسمت_اول

تاریخ "هفتِ، هفتِ،پنجاه و یک" برای من ، معنای خاصی داشت.

هفتم مهر هزار و سیصد و پنجاه و یک، دوستم متولد شده بود.آریانا....
و حالا تولدش نزدیک بود.
دوستی ما از دوران دبستان شروع شد.

وقتی من بیماری کچلی گرفته بودم و هیچکس نمیگذاشت در مدرسه،کنارش بنشینم ،جز او...

او برایش مهم نبود.کنجکاو هم نبود.

به دهان معلم خیره بود و انگار دیگر،چیزی از جهان نمیفهمید.

زنگ تفریح،‌ بچه ها، کلاه بافتنی مادربزرگم را از سرم برداشتند تا با آن بازی کنند!

او زخم کچلی را دید،اما چهره اش سنگی بود.نه ترحمی،نه چندشی،نه واکنشی!

فقط با یک خیز، کلاه را از دست ‌محسن، شیطان ترین پسر کلاس گرفت و به من داد‌‌‌‌‌‌‌.

گفت: اسمت چیه؟
با خجالت گفتم:صبور!
🌹
همیشه از اسمم خجالت میکشیدم.او گفت:
من آریانام.
پفک میخوری؟
و‌ پاکت بسیار بزرگ پفکی را از کوله پشتی بزرگ صورتی اش در آورد.

گفتم:شونه هات درد نمیگیره با این کوله؟
گفت:نه...اتاقمه!
هر چی دارم توشه!
من همه جا،اتاقم رو با خودم میبرم.

بعدها بود که فهمیدم او‌ به اشیاء علاقه خاصی دارد، حتی به یک تکه سنگ کوچک!

آن‌را کادو پیچ‌ میکرد و خاطره ی روزی که آن را پیدا کرده بود به یاد داشت
و با چنان عشقی از آن میگفت که چشمان‌عسلی اش میدرخشید.__قصه ای که میخوانید؛ نوشته ی_
چیستایثربی است.

انگار آن سنگ؛ یک لحظه ی خوب زندگی اش را در خود، پنهان کرده بود؛
مثل یک طلسم‌ جادو!

این گونه بود که‌ من‌ در سوم مهر سال ۵۸ ،‌ کلاس اول دبستان با او آشنا شدم.

با آریانا خیر اندیش، دختر اول دکتر خیراندیش، متخصص زیبایی و مادرش ثریا خیر اندیش، زنی زیبا، باشکوه، از خاندان قجری،دکه نمیدانم چرا از او میترسیدم!

شاید، چون داشت ویولن یاد‌ میگرفت وصداهای بسیار ناهنجاری از آن ساز،
در میاورد‌ !


حالا سال ۱۴۰۰ بود، آریانا و من ، دقیقا‌ چهل و نه ساله میشدیم!

من دیگر کچل نبودم، موهای پر پشتی داشتم.

آریانا مثل گذشته بود.
موهای فرفری عسلی، تا روی شانه هایش.


انگار زمان برای ما، نگذشته بود!

اما گذشته بود.

من ازدواج نکرده بودم و او طلاق گرفته بود و یک دختر بیست ساله داشت.
پونه!

تولد چهل و نه سالگی اش ، میخواستم غافلگیرش کنم!

قبلا گفته بود که از هر تولد و جشنی بیزار است و درست به همین دلیل، میخواستم غافلگیرش کنم!

اخیرا حالش خوب نبود.وبه هیچکس؛حتی من؛ دلیلش را نمیگفت،ولی حدسهایی میزدم.

مدتی بود شغلش را رها کرده بود. پنج سالی میشد.

تاقبل از آن، روزنامه نگار بود..
دخترش سال اول دانشجوی ارتباطات؛ و من رییس یک‌ شرکت کوچک.

شرکتی که همه کار میکرد.

از راه اندازی جشن عروسی تامراسم خاکسپاری ؛ختم، تولد‌‌‌‌‌‌،ختنه سوران و...


ادامه دارد

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#بالماسکه
#قسمت_اول

اشتراک گذاری با ذکر نام ممکن‌ است.

شما فرهنگی تر و مهربانتر از آنید که نام یک نویسنده را از روی دسترنجش ؛ حذف کنید.

سپاس 🙏


#Novel
#Masquerade
https://www.instagram.com/p/CT6FwBxKvQV/?utm_medium=share_sheet
#داستان
#رمان
#رمان_خوانی
#رمان_ایرانی


#بالماسکه
#نویسنده
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#قسمت_دوم

#Novel
#Masquerade

من صبور پارسی، رییس یک‌ شرکت کوچک بودم. شرکتی که همه کار میکرد.


از راه اندازی جشن عروسی تا مراسم خاکسپاری ؛ ختم ، تولد‌‌‌‌‌‌، ختنه سوران و...



با‌ ارث کمی که از پدرم برایم مانده بود،ده سال پیش، آن شرکت را راه انداخته بودم. آریانا به شرکت من میگفت: آچار فرانسه!

ولی هیچوقت؛ باما همکاری نداشت و حالا تولدش بود!
آخرین تولد دوران چهل سالگی.

حقیقت داشت!
من‌و آریانا چهل و نه ساله میشدیم!

بدون اینکه بفهمیم این همه سال ، چگونه گذشت!
خداحافظ نصف قرن!

باید جریان این جشن را از او و پونه پنهان میکردم.
آریانا ، هرگز جشنی برای تولدش نگرفته بود،
خانواده اش هم در کودکی، معمولا روز تولد او را،درسکوت برگزار میکردند،

ولی من ، دوست دیرینش؛ امسال، تولد خاصی برایش در نظر داشتم، نه از آن تولدهای لوس معمولی شرکتمان.
یعنی یک‌کیک و چند کاغذ رنگی و یک‌گروه موسیقی بی استعداد!


شاید یک نمایش در نظر داشتم.

آریانا لیاقت این‌ را داشت که یک‌ تولد استثنایی،
قبل از تغییر دهه اش داشته‌ باشد.

اولین‌‌ مهمانی که به ذهنم رسید؛ مهرداد،همسر سابقش بود،


حالا بیست سالی میشد که با دوست مشترک هر سه ی ما، خانمِ خانمها، رویا، ازدواج کرده بود .
سه بچه داشتند. هر سه دختر !

زنگ زدم.
همه چیز باید طبیعی جلوه میکرد.

سعی کردم صدایم را مهربان کنم.
مهرداد از تلفن من تعجب کرد.
گفتم:
ببین‌ مهرداد ، ما یه مراسم خاص، شب هفتم ماه دیگه داریم.‌میخواستم از شما و خانواده هم دعوت کنم.


جشن سالگرد تاسیس شرکته،
ولی همه آدمهای سرشناس و دوستای مشترکمون میان!

مهرداد انگار قند،توی دلش آب شد.

گفت: وسط کرونا و جشن!‌
آخ جون!
نگو که‌باید‌ با ماسک بیایم؟!خفه شدیم انقدر همه چیز کسالت بار شده.


گفتم: ماسک به عهده خودتون!
میتونید ماسک بالماسکه بذارید.به تو ماسک‌ چگوارا خیلی میاد.


خندید وگفت:

راست میگی؟باشه.گمانم یه دونه دارم.
به رویا و بچه هام میگم،خوشحال میشن! رویا حتما میخواد سیندرلا شه!هنوز عاشق این قصه ست.
بهرحال سیندرلای چهل و پنج ساله هم دیدن داره!
گام اول را موفق شده بودم.

تلفن دوم،دوست‌‌‌پسر سابق آریانا بود.مهدی!
دو سال بعد از طلاق وارد زندگی اش شدو خیلی زود رفت.الان یک خواننده فراموش شده ی شهرستان بود‌.
در این روزهای کرونایی؛ انگار همه منتظر خبر یک‌ جشن بودند.خسته شده بودند،
وحتی یکی از انها به یاد نداشت که روز هفتم،تولد آریاناست‌!
داستانی که میخوانید بالماسکه نام دارد و اثر چیستایثربی است.


حدس میزدم و خوشحال بودم که دارم نقشه‌ای را که مدتی به آن فکر کرده بودم ؛ عملی میکنم!
آنها باید میامدند.

ادامه دارد.


#داستان
#رمان
#رمان_خوانی
#دور_هم_خوانی
#چیستایثربی




شما مهربانتر و فرهنگی تر از آنید که در اشتراک گذاری ها ؛ اسم نویسنده را حذف کنید و دسترنجش را نادیده بگیرید.


ممنونم🙏


https://www.instagram.com/p/CT96ELZMXwN/?utm_medium=share_sheet
#بالماسکه
#قسمت_سوم
#داستان
#چیستا_یثربی
#نویسنده
#چیستایثربی


شاید این قصه، گفتن ندارد، ولی من تصمیم گرفتم‌ جریان این تولد را بنویسم
.
به عنوان‌گزارش یک جشن یا مهمانی،فعلا.....


لیست مهمانها بلند بود ومن نمیخواستم فعلا‌جز خودم، هیچکدام از کارمندان شرکتم متوجه نقشه ی تولد گرفتنِ من برای آریانا شوند‌‌.

آن‌طرف خط هم،افرادی بودند که مرا به اسم یا از نزدیک میشناختند پس باید خودم آنها را دعوت میکردم.

خیلی از آنها گوشی شان راجواب نمیدادند.

اصلا مطمئن نبودم؛شماره هنوز مال آنها باشد!
مجبور میشدم پیام بفرستم.

منشی شرکت، شک‌کرده بود.نامش شکوفه بود.


چند‌ بار گفت:
خانم صبور امروز خیلی درگیرید!اگه کاری هست؛ مادرخدمتیم....الان‌ که جشنها و عروسیها تعطیله،ما بیکاریم!


گفتم : نه این یه کار شخصیه!جوان بود.تعجب کرده بود.

چون من‌همیشه ؛ همه کارهایم را به او میسپردم.


خیلی از شماره ها که‌پیام میدادم،
میپرسیدند:شما؟!

معلوم بود‌‌ دیگر شماره ی مرا، در
گوشی شان ندارند‌
.
و من مجبور بودم خودم را "صبور کچله " معرفی کنم تا مرا یادشان بیاید‌.

دوستان قدیم تا مدتها مرا به این نام صدامیکردند‌!

لیست نباید خیلی طولانی میشد، وگرنه جشن من ناقص‌میشد!
هر کس، به اندازه ی‌سهم خودش،وقت لازم داشت،


و تاابد نمیتوانستیم " آنجا "باشیم!
آنجا...

آریانا،موقع شلوغیهای ۸۸، مقاله ای در یکی از روزنامه‌ های معروف نوشته بود که مورد تحسین خیلیها واقع شد و مورد خشم و نفرت خیلیها!


از آن به بعد،میدانست که نمیگذارند ستونهای مهم سیاسی و اجتماعی روز را بنویسد‌ و شایدمیدانست که هر سال،هر هفته و هر رروز،تنزل مقام‌خواهد داشت.


اما آریانا بیدی نبودکه از این بادها بلرزد،
تمرکزش را، روی نقد‌‌‌‌ هنر گذاشت وسردبیری سرویس هنر را بعهده گرفت.
من آن سالها،خیلی کم او را میدیدم.

درگیر یک رابطه ی عاطفی شده بودم که هیچ نتیجه ای نداشت، فقط روح مرا زخمی کرد!

آن مرد، زن داشت و به من، نگفته بود!
وقتی فهمیدم که دیگر دیر شده بود.
خیلی تصادفی فهمیدم!


درست وقتی‌‌که من هم به آن مرد، علاقه‌پیدا کرده بودم وحتی به فکر پیدا کردن‌محضر ازدواج بودیم،ناگهان خبر رسیدکه زن و بچه ای،درشهرستان دارد!


وهرچه تاحالا به من گفته،دروغ بود!
خودش میگفت:"دوست داشتنت دروغ نبود!



از اولین جلسه ای که دیدمت به دلم نشستی‌!

اما جز دروغ،راه دیگری نبود،اگر میگفتم زن و بچه دارم،حتی یک‌ قدم هم با من میامدی؟!"



از این‌عذر بدتراز گناه متنفر بودم!

دروغ گفته بودتاچندنفر را بدبخت کند که حال دل خودش،خوب باشد؟!



آن موقع،آنقدر درگیر بازیهای آن مرد بودم که کاملا از آریانا و دخترش ، دور افتاده بودم

،
وحتی نمیدانستم اوهم، درگیر ماجرای عجیبی شده...



https://www.instagram.com/p/CUCmk_BM3Nm/?utm_medium=share_sheet
#داستان
#داستان_دنباله_دار

#بالماسکه
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

#قسمت_چهارم



از صبح؛ این شعر اردلان سرفراز در ذهنم بود...
چشم من بیا منو یاری بکن،
گونه هام خشکیده شد کاری بکن
غیر گریه، مگه کاری میشه کرد.
کاری از ما نمیاد ؛ زاری بکن...

روز دیگری بود...
باید از خواب بیدار میشدم و خدایی را در آغوش میگرفتم که مطمئن‌‌ نبودم چه باید برایش بکنم تا درست‌ باشد.
تشخیص خیر و شر ، همیشه برای من ؛ از سخت ترین کارها
بود و هست.
چیزی که برای تو خیر است، ممکن است برای دیگری ، شر ترین کار قلمداد شود.

برای نهار با آریانا قرارداشتم ،
در یک رستوران دنج،که‌ زمان دانشجویی میرفتیم،در یکی از کوچه های تنگ ونک، مثل همیشه کمی دیر رسید، گیسوان فرفری اش، آشفته از شال بیرون زده بود.آرایش نداشت.چشمهایش ورم داشت،انگار گریه کرده بود
وچون میدانست که من نگاهش میکنم وحالش را میفهمم،به من نگاه نمیکرد.
نگاه سرسری به مِنو انداخت.
_راستش خیلی گرسنه م نیست.یه چیز سبک خودت برام سفارش بده.از همون غذاهای گیاهی که خودت میخوری.
گفتم:باز موضوع کارته؟گفت:نه.نمیخوام راجع بهش حرف بزنم، ولش !

وقتی آریانا این را میگفت یعنی واقعا اتفاقی افتاده بود!

گوشی ام زنگ زد.شکوفه،منشی ام بود. سراسیمه گفت: ببخشید؛گفته بودید امروز زنگ نزنم،ولی آقای دانیال اومدن اینجاومیگن تا شما رو نبینن نمیرن !
گفتم:دانیال کیه؟
و از زیر چشم،حواسم به آریانا بودکه داشت از پنجره به بیرون نگاه میکرد، گویی آنجا نبود.مه رقیقی،در فضای کافه بود،
انگار ماهیچکدام آنجا نبودیم واینهاهمه یک خواب بود!
و من و آریانا هن در سلف دانشگاه بودیم و زمان نگذشته بودو او،شادمانه؛مثل دوران جوانی اش،میخندید‌‌.

صدای شکوفه؛ مرابه واقعیت برگرداند.خانم،آقای دانیالِ بازیگر،خواننده هم هستن،میدونید که!
گفتم:خب تو شرکت من چی میخواد؟!
گویی آقای دانیال عصبانی؛گوشی را از دست شکوفه گرفت و گفت: ساعت کاریه خانم! شما الان باید تو شرکتت باشی.ما باهم قرار داشتیم!
باتعجب گفتم:سلام.قرار بامن؟نه آقا!
هنوز حافظه ام آسیب ندیده بود!
فقط یکبار به اصرار دوستانم ، یک فیلم از این مرد،دیده بودم، او را نمیشناختم‌‌‌‌،چه برسد به اینکه بااو قرار بگذارم!
شما دارید داستان بالماسکه نوشته چیستا یثربی را میخوانید

گفت:خانم صبور پارسی؛ما یکماه پیش تلفنی باهم حرف زدیم!من،خودمو معرفی کردم وگفتم روز هفت مهر؛ میخوام دوست دخترمو،برای تقاضای ازدواج؛ سورپرایز کنم و یه مراسم ویژه میخوام.یه مراسم فقط بین من و اون!
وشما گفتی،جورش میکنی و من یه مبلغی بعنوان پیش قسط،برای منشی شما فرستادم.
میخواستم ببینم چکار کردید‌؟
هفتم ماه دیگه،روز آشنایی ما باهمه.میخوام شب خواستگاری خاصی باشه...گفتید ایده دارید!
https://www.instagram.com/p/CUF7YmqDtUu/?utm_medium=share_sheet
#قسمت_دهم
#رمان
#نداشتن


در کانالش
در دو پارت
منتشر شد
ادمین کانال خصوصی رمان
#نداشتن

اثر
#چیستا_یثربی

@ccch999
💙💙💙

چند روز است پشت در ایستاده ام ؛
به امید اینکه باز کنی...

باز کن !
من به تو امید بسته بودم

تو
خندیدن را به من یاد دادی ،
و نترسیدن را ...


از تو من ؛ بد نگفتم ...
تو را کسی نمیشناسد به جز من !
از این زمانه بد گفتم...
باز میکنی ؟

#رمان
#داستان
#قصه

نام داستان #کتاب
#نداشتن
#قصه_خوانی
#رمان_خوانی
#داستان_خوانی

قسمت بعدی
#قسمت_سیزدهم_نداشتن

کانال تلگرام
واتساپ
ادمین تلگرام
@ccch999

#موسیقی
#عشق
#بیگناهی
#متهم
#باتو
#ابی
#ابراهیم_حامدی

#سریال
#فرد_مظنون

#کلیپ و
#نویسنده اثر
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
https://www.instagram.com/chistayasrebiofficialpage/p/CY-GGseKiuI/?utm_medium=share_sheet
#یادداشتهای_آیدا
#داستان_دنباله_دار

#نویسنده :
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#قسمت_اول

من‌ آیدا هستم.
امروز هجده سالم شد.

مادرم گفت:
دیگر خیلی از کارها را می توانم خودم انجام دهم.

حساب بانکی باز کنم. سر کار بروم و ...
همین خیلی خوب بود. سر کار رفتن!

پول تو جیبی من هیچوقت برایم کافی نبود، اما موضوع، فقط پول نبود. استقلال و لذت کار کردن بود.

داشتم نیازمندی های روزنامه را
میخواندم. اکثرا تخصص خاصی می خواستند‌.

فقط در یکی از آن ها نوشته شده بود، خانم جوان از هجده تا بیست و پنج با روابط عمومی خوب.‌‌‌

همیشه می گفتند که اخلاق من خوب است.
پس حتما روابط عمومی ام خوب بود.

لباس پوشیدم، همان مانتویی که برای خرید و خیابان، در کنار مادرم می پوشیدم.
هیچوقت آرایش نمی کردم. فقط یک رژ صورتی کمرنگ زدم و رفتم.

خیلی طول کشید تا محل مورد نظر را پیدا کنم. ته ته دنیا بود!

ته یک کوچه ی بن بست، در محله ای که حتی یک مغازه نداشت!

جوانی که گیسهایش از من بلندتر بود و تِل زده بود، در را باز کرد.
مرا به داخل دعوت نکرد!

با تعجب نگاهم کرد، انگار موش مرده، ورانداز می کرد!
گفتم: ببخشید مگه شما آگهی برای کار نداده بودید؟
گفت: چرا...
و در را با تردید، نیمه باز کرد.
انگار دارد کار خلافی می کند.

سالن پر از بوهای خوب بود.
بوی عطر دخترهایی که قبل از من رسیده بودند. همه آرایش کرده، عمل کرده با لباس های شیک‌.

به آن پسر تل به سر ؛ گفتم:
ببخشید، این چه جور کاری است؟

در حالیکه به کتانی های کثیف من نگاه
می کرد، گفت: کار ، کاره دیگه...
چند دقیقه دیگه صداتون می کنن تو!
رییسو می بینید، از خودش بپرسید!

گوشه ای، یک چهار پایه خالی بود، نشستم.

نمی دانم چرا هر کس از اتاق رییس ؛ بیرون می آمد، آرایش صورتش به هم ریخته بود، انگار کلی گریه کرده است.

گفتم: یا خدا، آن داخل چه بلایی؛ سر آدم میاورند؟! خواستم بلند شوم بروم که اسم مرا خواندند. آیدا سالک.

عجب کردم!چون خیلی ها قبل از من آمده بودند!

یا خدایی گفتم و وارد دفتر رییس شدم
سرش پایین بود.
با لحن گرمی گفت:
بشین آیدا!
تعجب کردم! چقدر صمیمی از همان اول! سرش را بلند کرد، شبیه ورزشکاران ورزیده بود.
لبخند زد، لبخندی دلنشین.
جواب لبخندش را ندادم.
_ببخشید برای کار اومدم.
_ مگه برای چیز دیگه ای هم میان اینجا؟!
منو نشناختی؟
خب حق داری دختر!
آخرین باری که منو دیدی، پنج سالت بود. جشن تولد تو و داداش خدا بیامرزت...

گفتم: من یادم نمیاد!
گفت‌: طبیعیه! کم سن بودی.
ولی من دوازده سالم بود. خوب یادم میاد.
من ابُلم!
#ادامه دارد
ورژن صحیح
#داستان#قصه
https://www.instagram.com/p/CZjoLNBM1yJ/?utm_medium=share_sheet
#یادداشتهای_آیدا
#قسمت_دوم
#چیستایثربی
اَبُل یا همان ابوالفضل داشت به مدارک من نگاه می کرد.
کنکور داده بودم و منتظر جوابش بودم.کمی انگلیسی می دانستم و کمی کامپیوتر!
لبخند زدو گفت:
از هر چیز،یه کمی بلدی!
_خب هنوز وقت نکردم بقیه شویاد بگیرم!
شما نمیخواید بگید این شغل چی هست؟
کاغذها را کناری گذاشت.
جدی در چشمان من خیره شد و گفت:
تو پدر پولداری داری آیدا.
فکر نمی کردم دنبال شغل بگردی!
حتی یک درصدم فکر نمی کردم اینجا ببینمت!
منشیم که اسم و مدارکتو آورد، شک کردم، ولی از عکست فهمیدم خودتی.
بچه گیات دختربچه ی شیرینی بودی.
آواز میخوندی، میرقصیدی، همه رو سرگرم میکردی.
اماالان، به نظرم میاد فرق کردی.
_ همه فرق میکنن!
بله پدر من پولداره،ولی من که نیستم!میخوام استقلال مالی پیدا کنم.راستش دلم میخواد انقدر پول داشته باشم که از ایران برم! و خب تو خانواده ی ما، این یه عصیانه!
من می خوام کارِ خودمو داشته باشم.
ابُل گفت:
این شغل ما، آسون نیست.
من از هفده سالگی خارج بودم.
اونجا درس خوندم، ازدواج کردم، با یه دختر زیبا که کالج تئاتر میرفت.
هیچکس تو ایران، نمیدونه من ازدواج کردم.
میدونی که مادر و برادرم فوت کردن.
و الان دیگه کسی رو اینجا ندارم.
یه شرکت فروش آنلاین راه انداختم.کارم خوبه،ولی هر کس مشکل خودشو داره.
من می خوام ساعت هایی که خونه نیستم، یه نفر از آلیس مراقبت کنه.یه آدم قابل اطمینان.
_آلیس، خانمته؟
_آره.یه زن زیبا، ولی بیمار!
پیش دکترهای مختلفی بردمش، ولی ،فایده ای نداشته.
نمی تونستم همینجوری ولش کنم، بیام ایران!
همسرمه...
توی خونه هم نمیشه تنهاش گذاشت.
من درِ اتاقشو قفل می کنم، اما اینجوری بهش ظلم میشه،میخوام یکی پیشش باشه!نصف روز که من اینجام.
_بیماری آلیس چیه؟
_توضیح علمیش، سخته!همه چیز به بچه گیش برمیگرده.
اون در ظاهر،خیلی مهربون و شیرینه،ولی دو تا شخصیت داره!
آلیسی که من عاشقش شدم وآلیس خطرناک خشن!
اون وجه شخصیتش،یه بزهکار مریضه!
حتی می تونه آدم بکُشه.
همون طور که بچه گیاش، بهش آسیب زدن،اونم‌
میتونه به دیگران آسیب بزنه!
فقط دوستی و محبت،چیزیه که اون میخواد‌.فکر میکنی از عهده ش برمیای؟
گفتم: فقط انگلیسی‌ حرف میزنه؟
_یه کم فارسی میفهمه،ولی خیلی کم.
.انگلیسی تو درحدی هست که بتونی باهاش ارتباط بگیری.دو روز درهفته روانپزشک میاد‌خونه‌.باید کنارش باشی!
خیالت راحت!حقوقت بالاست،انقدر هست که خیلی زود از ایران بری.
_ قبول!
_قبل از اینکه ببینیش؟
_آره! من آدمهای عجیب زیاددیدم.اگه شمابادیدنش عاشقش شدی،پس حتما نکات مثبت زیادی داره!
_فقط یه چیز دیگه آیدا!
تو باید...
#داستان#قصه
https://www.instagram.com/p/CZl4yd_DPPZ/?utm_medium=share_sheet
#یادداشتهای_آیدا
#قسمت_سوم
#چیستایثربی
میگویند هر چه با تمام وجود از خدا بخواهی، سر راهت قرار میدهد.
همیشه دوست داشتم یک بیمار روانی را از نزدیک ببینم و اگر بتوانم به او کمک‌ کنم.برای همین نگذاشتم ابل، حرفش را بزند...
تا گفت " تو باید"..‌.
وسط حرفش پریدم،من آن شغل را می خواستم.
گفتم: همه ی شرایط قبول!
فقط،ببخشین، اون دخترها که از اتاق شما بیرون میامدن، چرا آشفته حال بودن یا گریه میکردن؟!
لبخندی زد:
چون اینکاره نبودن!لوس بودن!موقع امتحان رد شدن!
گفتم:ازمن امتحان نگرفتین؟
_تو بدون سوال،قبول کردی!
از فامیل ما هستی، مسئولیت پذیری.
از خیلی ها، تعریفت رو شنیدم.تو امتحان لازم نداری آیدا!
حالا وقت داری یه سری با هم بریم خونه ی ما،آلیس رو ببینی؟
به مادرم زنگ زدم وگفتم:
کمی دیرتر میام، مصاحبه ی شغلی رو قبول شدم، اما به او نگفتم شغلم چیست!
گفتم: بیام خونه، همه چیز رو برات،تعریف میکنم!
سوارماشین ابُل شدیم که بیشتر شبیه اتوبوس بود از بس دراز بود!
آن هم رنگ‌ سرخ وحشی!در راه حرف نزدیم.
انگار هر کدام در ذهن خودمان، دغدغه هایی داشتیم که به آن ها فکر میکردیم.کوچه های پرشیب را بالا رفتیم و به یک عمارت سفید دو طبقه رسیدیم.
با ماشین وارد شدیم.باغ بزرگی داشت.فکر کردم پدر من که از خانواده ی او پولدارتر است؛چرا چنین خانه ای ندارد؟
در دلم گفتم:ساکت آیدا!
اینها همه ظاهر است.آدم همه چیز را باهم مقایسه نمی کند.
وارد خانه شدیم.
مستخدم خانه، زن میانه سالی بود.
کتِ آقا را از او گرفت.
اَبُل گفت: ایشون اختر خانمن.سالها تو خانواده ی ما بودن.
این‌ خانمم آیدا هستن، فامیل ‌دور.
قراره وقتی نیستم هم صحبت آلیس باشن.
اختر،سر تا پای مرا، وراندازی کرد و با لحن عجیبی گفت:
خوش آمدن!
خوش آمدی که از صد فحش،بدتر بود!
ابل گفت:
اتاق آلیس، طبقه ی دومه.پله ها را بالا رفتیم.
صدای پیانو میامد.
ابل دسته کلیدش را در آورد و در را باز کرد.
اتاق نیمه تاریک‌ بود.
پرده هارا کشیده بودند.
دخترک، پشتش به ما بود.
ماهرانه پیانو ‌می نواخت.قطعه ای از شوپن بود، میشناختم. موهایش فرفری، شرابی و بلند بود، ولی معلوم بود امروز، آنها را شانه نکرده است.
ابل گفت: آلیس جان سلام!
برگشت.
چهره اش شبیه پرتره های کلیسا بود.معصوم و زیبا.
ابل گفت: عزیزم،این خانم اسمش آیداست.از امروز دوست تو میشه!
آلیس به من نگاه نکرد.فقط گفت:
های!
گفتم: های!
روی مبلی، کنارش نشستم. به انگلیسی گفتم:
خیلی خوب میزنی!شوپن سخته.
من که نصفه، پیانو رو ول کردم! لبخندی زدو‌گفت:
اینو برای ابل زدم.ازم خواست یادبگیرم تاشبا براش بزنم خوابش بره.ابل طفلی.بخواب بچه م !
https://www.instagram.com/p/CZ4ZeE1j94U/?utm_medium=share_sheet
دوستان به هیچ وجه فیلتر شکنی کار میکرد. اکنون قصه؛قسمت اولش وارد کانالش شد.
احترام
#چیستا_یثربی
#رمان
#نوشتن_در_تاریکی
#قسمت_اول
ادمین کانال تلگرام
@ccch999