چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
پدیده ی #گوستینگ (غیب شدن) چیست؟

گوستینگ به این معناست که کسی که با شما #رابطه_عاطفی دارد، ناگهان از پیش چشم‌تان ناپدید شود
و مسیرهای ارتباطی خودش را نیز مسدود کند.

این کار بدون ارائه‌ی هرگونه توضیح در زمینه‌ی نارضایتی از رابطه یا تلاش برای ترمیم و بازسازی رابطه انجام می‌شود.

نمی‌توان گفت چنین رفتاری جدید است. در داستان‌ها و حکایت‌های قدیمی هم شنیده‌ایم که فردی از خانه و خانواده فرار می‌کند و سر به بیابان می‌گذارد و دیگر کسی پیدایش نمی‌کند.

اما در دنیای مدرن و به واسطه‌ی ابزارهای ارتباطی جدید، این کار ساده‌تر شده و بیشتر اتفاق می‌افتد.

دو نفر در فضای آنلاین و شبکه های اجتماعی حرف می‌زنند و با هم دوست می‌شوند و رابطه‌ی عمیق‌تری میان‌شان شکل می‌گیرد. این رابطه می‌تواند هفته‌ها و ماه‌ها و حتی سال‌ها ادامه پیدا کند. اما ناگهان یکی از دو نفر ناپدید می‌شود. نه به این معنا که بیمار شده یا مُرده است. بلکه طرف مقابلِ خود را در شبکه‌های مختلف Block می‌کند و دسترسی‌ها مسدود می‌شود و او به زندگی خودش ادامه می‌دهد. بدون این‌که طرف دوم به درستی بفهمد که چه اتفاقی افتاده و این رفتار در چه علت‌هایی ریشه دارد.

ظاهراً واژه‌ی گوستینگ را نخستین بار Urban Dictionary‌ در سال ۱۹۹۶ تعریف کرد و پس از آن این واژه به سرعت راه خود را به سایت‌ها و مجلات پیدا کرد. رسانه‌ها واژه‌‌های Ghoster (به معنای کسی که ناپدید شده) و Ghostee (کسی که رها شده و تنها مانده) را ساختند و رواج داد. اما هم‌چنان بسیاری از توضیحات و تحلیل‌ها بر اساس تجربه‌ی شخصی بود و مطالعه‌ی علمی چندانی روی این رفتار انجام نشده بود؛

اما طی سال‌های اخیر، این وضعیت تغییر کرد و برخی محققان مطالعاتی در این زمینه انجام دادند و چند مقاله هم در این حوزه منتشر شد.

من این را نوشتم که برای رمان جدیدم #نوشتن_در_تاریکی ؛ مقدمه ای باشد. ثبت نام فقط تا ده اسفند.

پس از آن ؛ دیگر تمدید نمیشود

تلگرام
@ccch999

واتساپ ادمین
09122026792

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

#قصه
#داستان
#کتاب
#کتابخوانی

#رمان_خوانها
#رمان_خوانی
#ناشران#چاپ
#عاشقانه_نویسی
#من و #چین

عکس: غدایی که من بلدم
وقتی حالم بد است و چیزی در خانه نداریم......🤣😍
https://www.instagram.com/p/CoztRlsOA3e/?igshid=OWEyOTRmYTI=
#داستان
#داستان_دو_قسمتی
#نویسنده
#چیستا_یثربی

نام داستان: "اینا مال سالها پیشه"
قسمت اول👇

داشتم از سر کوچه می‌پیچیدم که یکدفعه یک نفر گفت: خانوم!
خانم؟! با من بود؟سالها بود کسی مراصدا نکرده بود.
برگشتم... مردی بود، شاید ده سال بزرگتر از من، نمی‌دانم. گفت: منو یادتون میاد؟
گفتم: نه! گفت: راننده آژانس بودم، کنار خونه تون. گفتم: نه یادم نمیاد...گفت: موقعی که بچه تون برای اولین بار حرف زد، یادتونه اومدین شیرینی دادین؟ گفتم: یادم نیست. گفت: موقعی که راه رفت... گفتم: یادم نیست! گفت: من یادمه! وقتی پیش دبستانی، میایستادین پشت در پیش دبستانی، چون مدیر پیش دبستانی بداخلاق بود و می‌گفت دخترتون با بچه ها نمیسازه و بازی نمیکنه.شما هم میگفتید: میخوام ببرمش.... برای همین اصلا نرفت پیش دبستانی، یادتون میاد؟ همه ش خونه بودید. تئاترو سینما رو ول کردین، یادتونه؟ گفتم: نه یادم نیست! گفت: مدرسه چی،؟صبحهای زود بلند میشدین با وجود اینکه تا مدرسه فقط چند قدم بود، من از پنجره میدیدمتون که ناهارشو اماده میکنید‌ میبردینش و زودتر از همه ی مادرا میرسیدین اونجا. گفتم: یادم نیست! گفت: بیمارستانارو چی؟ من خودم می‌بردمتون. بیمارستان طالقانی کودکان. شبا معمولا دل دردداشت و شما یه تنه هم بغلش میکردین و هم با بچه مریض و تو بغل میرفتین دنبال دارو. یادتونه که همیشه درحال فرار بود؟ یادتونه که یه کمربندایی بود توی آمریکا، بهش میگفتن قلاده کمری بچه ها...
برادر همسر سابقتون براتون فرستاد میگفت اینو ببند دور کمرش، چون همه ش داره فرار میکنه! توی آمریکا توی باند پروازم؛از هواپیما فرار کرده بود.دنبالش میکردن بگیرنش.اینو قصه هم کردید!
یادتونه که میگفتین داور بودین تو اهواز، دخترتون پنج ساله بود،تنهایی سوار ماشین شد؛ رفت دزفول! ماشین یه غریبه!و شما رفتین زیر سِرُم. یادتونه توی خیابونا همیشه درحال دویدن بود و شما هم همیشه در حال گفتن ندو دخترم!نیایش میفتی...برای چی فرار میکنی؟!از چی فرار میکنی!"
و همیشه میفتاد و لب جوی آب ، دماغش خونی میشد! یعنی اینا هم یادتون رفته؟! گفتم: نه اشتباه میکنید! گفت: مگه شما خانم یثربی نیستین؟
گفتم: بله. گفت: دخترتون وقتی بزرگ شد و دانشگاه میرفت، شبایی که دیر میومد،چراغای خونه تون تا صبح روشن بود. یا شبایی که نزدیک صبح می‌رسید، چنان سراسیمه میدویدید؛ درو باز میکردین،

من میترسیدم قلبتون وایسه! و شکر میکردین که سالمه. گفتم: یادم نیست! گفت: مگه شما خانم یثربی نیستید؟! گفتم: نه اینا مال سالها پیشه
#ادامه #قصه قسمت بعد

اکنون... لطفا دو قسمت را باهم بخوانید.مرسی.#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/Cq6Tvo2OFMa/?igshid=MDJmNzVkMjY=
#داستان

همه اینا مال سالها پیشه
#نویسنده
#چیستا_یثربی

قسمت دوم

👇
لطفا قسمت اول را در پست قبل بخوانید

گفتم: آقا؛ شاید با مادربزرگم اشتباه گرفتین! اون یه دختر داشت.

گفت: مادرتون چی؟ گفتم: مادر من بود دیگه دخترش.

فکر میکنم اوایل زندگیش مرد.

بیست و پنج یا شش سالش که بود حامله شد، بعد مرد.

شاید با ایشون اشتباه گرفتین!

من بچه ی اون زایمانم.

گفت: خانم یثربی حالتون خوب نیست؟! من شمارو میشناسم،

نویسنده اید. سالها به شمابیدلیل؛ اجازه کار ندادن. خیلی شکسته شدین،

ولی مغزتون کار میکنه. باور نمیکنم بخاطر اینکه بهتون اجازه کار ندادن، مغزتون هم کار نکرده باشه!

شما داستان# پستچی رو نوشتید، من یادمه. همه صبح بلند میشدیم ببینیم شما و علی ماجراتون چی میشه! خیلی باحال بود...

گفتم: علی کیه؟!

گفت: دخترتون، نیایش یادتون نیست؟!

گفتم: ای وای....الان وقت نیایشه،

ببین نذاشتین به وقت نیایشم برسم، از بس حرف زدین!

گفت: اسم دخترتون بود!

چند قدمی جلو رفتم و برگشتم گفتم:

آقا، اشتباه گرفتین!
من شما رو یادم آمد.چون جایی نداشتین تو آژانس میخوابیدین.
شبها از پشت پنجره ؛ خونه ی ما رو نگاه میکردین. همیشه تو آژانس بودید....

اما بقیه ی چیزایی که گفتید همه قصه ست و قصه ها دروغن! باور نکنید!

اگرم راست بوده ؛ بیست و هشت سال گذشته!

یه مُرده تو بیست و هشت سال؛ تبدیل به غبار میشه‌

و با باد میره....
بیست و هشت سال یک عمره آقا...همه ی عمره!

آدم یادش نمیاد.
حتی اون بچه رو که همیشه میدوید....
خداحافظ

پایان #قصه_کوتاه
#چیستایثربی

#پایان قسمت دوم
لطفا قسمت اول را از پست قبل بخوانید

نمیدانم چرا اینستاگرام. هردو پست را مدتی بلاک کرد!😶😶😶😶😶😶
https://www.instagram.com/p/Cq6Wxk_LEPM/?igshid=MDJmNzVkMjY=
🙃🙃🙃🙃🙃

و او هنوز هم میدود و عجله دارد به گریختن

و من هنوز عاشقش‌‌‌.‌..

اما دیگر مرا پای دویدن‌ نیست!

بیست و هشت سالگی ام ؛ باردار شدم
اما دیگر بیست و هشت ساله نیستم!

او میدود
به ابرها و افقهای باز میگریزد

و من
میان کوچه زمین خورده ام
جا مانده ام

حتی دیگر صدا ندارم
که صدایش کنم.....

و شاید این
رسم زندگی است

بااحترام
به همه #مادران و #فرزندان
بخصوص
#دختران

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

#داستان
#قصه
#داستان_کوتاه
#کتابخوان
#کتابخوانی
#قصه_خوانی
https://www.instagram.com/reel/Cq6VAA5uDDA/?igshid=MDJmNzVkMjY=
.ما نمیتوانیم زمان را جلو یا عقب ببریم.
آنچه گذشته ؛ گذشته است.

اما میتوانیم در ذهنمان ؛ در زمان حرکت کنیم ؛ و ببینیم خیلی چیزها از کجا شروع شد!

مثلا من میخواهم به حدود سی سال پیش برگردم.

سی سال پیش ؛ یک دخترک پر شور ؛
که زبان انگلیسی و آلمانی را به طور آکادمیک خوانده است؛ در دانشگاه دولتی ؛ روانشناسی خوانده ؛ شعر میگوید ؛ #نمایشنامه و قصه مینویسد؛ تصمیم میگیرد در کشورش بماند ؛ بنویسد؛ تحقیق کند ؛
شاگرد پرورش دهد و برای کشورش ؛ مفید باشد.

سالهای زیادی این کار را انجام میدهد.

پشیمان نیست.
افسرده هم نیست !
بهتر از ولنگاری و وقت تلف کردن است.

گرچه به طور قطع ؛ رنج زیادی میکشد تا به مرحله ی امروزش برسد

حالا امروز چه دارد؟
#هیچ ! 😶

و این #هیچ خیلی زیباست.

اگر انقدر زحمت نکشیده بود ؛ این " "هیچ" ؛ اکنون انقدر زیبا نبود.

وقتی یک نفر تمام تلاشش را بکند ؛
بارها تحسین شود ؛ جایزه بگیرد ؛ استاد و هنرمند نمونه ی کشور شود؛
خارج نمایشها و کتابهایش جایزه بگیرند. داور بین المللی باشد و شاگردانش فرا ملیتی باشند ؛

و آخرش
#هیچ_به_هیچ .....

این خیلی جالب است!....

نه؟!
شبیه داستانهای#مارکز است...☺️

برای همین یک رمان جذاب شکل میگیرد .

جلد دوم رمان #پستچی ؛ از زبان "علی" است.

این بار علی ؛ که شاهد یا همدم همه ی ماجراها بوده ؛ میخواهد داستان یک‌ نسل و نسلهای بعدش را روایت کند‌‌.

این کتاب فقط برای کسانیست که قدرش را میدانند.

من ناچارم این کتاب را با روایت علی بنویسم.


دلیلش را آخر کتاب میفهمید.

اتففاقهای تلخ و شیرین در زندگی هر کس ؛ زیاد رخ میدهند.

آن کس پیروز و جنگجوی واقعی است که:
نه" تلخش" ؛
او را از پا بیاندازد؛

و نه " شیرینش " ؛
خیلی خوشحالش کند.

وقتش ؛ اکنون است.

چون "علی" که چیستا نیست ! که من
ممنوع الکار شود .‌..

او همه چیز را میداند‌ و اگر تاکنون نگفته ؛ برای این بوده که وقتش الان بوده.

پس علی در پیج من ؛ #پستچی_واقعی را مینویسد.

خوانندگان بخوانند ؛ صدقه دهند و روایت کنند برای نسلهای بعد‌..‌.‌

#یاعلی

#قصه
#داستان
#رمان
#کتاب
#نشر
#ناشران
#چاپ

#پستچی_جدید

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#علی

این رنجنامه ی عاشقانه ی چند وجهی ، خیلی باشکوه است .

😄😄😄
https://www.instagram.com/p/CsHO4xFOsoZ/?igshid=NjZiM2M3MzIxNA==
#رمان
#کتاب
#قصه
#داستان
#کتابخوانی

#نوشتن_در_تاریکی
این کتاب برای همه نیست
برای اعضایی است که ثبت نام میکنند.

کانال خصوصی در واتساپ و تلگرام دارد
باید ثبت نام کنید

تلگرام_آیدی ادمین
@ccch999
واتساپ
09122026792


هیچ چیز باارزشی رایگان نیست
احمق بودیم اگر زندگی مان را رایگان برای چیزها و دیگران خرج کردیم.

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CsnK8oGN7ar/?igshid=MTc4MmM1YmI2Ng==
#رمان
#داستان
#کتاب
#کتابخوانی
#رمان_نویسان
#رمان_ایرانی

ادمین کانال رمان
#نوشتن_در_تاریکی

ترکیب دو #ورژن قبلی/باحضور شخصیت #چیستا که هشت قسمتش را خوانده بودید و حالا جریان سیال ذهن در ترکیب با قصه ای دیگر.....

من این دو ورژن را ترکیب کردم

به هزار دلیل
مهم تر از همه
بعد اجتماعی #قصه


تلگرام
آیدی
@ccch999

و حالا هشت پارت رفته
چهار قسمت

این #پست تا دوازده امشب میماند
و همه چیز معلوم میشود
مخاطب منفعل را دوست ندارم.
حیف قصه است.

نظرات شما تااینجا

🖐🙏🏾❤️

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/Cs8PqaMN-Ej/?igshid=MTc4MmM1YmI2Ng==