Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
پستچی
کتاب صوتی_این بار با صدای #محمد_خاوری
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#پستچی
جلد اول
#قسمت_اول
#نشر_قطره
#فیدیبو
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
کتاب صوتی_این بار با صدای #محمد_خاوری
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#پستچی
جلد اول
#قسمت_اول
#نشر_قطره
#فیدیبو
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#دکتر_و_خانمها
#داستان_کوتاه
#چیستایثربی
#قسمت_اول
من خیلی خواب می بینم. خوب و بدش مهم نیست، چون هیچکدام به انتها نمی رسد و خواب بعدی شروع می شود.
صبح هیچکدام را به یاد ندارم!
اما چند شب است که یک خواب را مدام می بینم و برای همین از یادم نمی رود.
همکارم گفت:
اگر اذیتت می کند، آن را بنویس...
این شد که تصمیم گرفتم آن را بنویسم.
در خواب حدود سی ساله هستم، تب دارم. مرا به یک بیمارستان می برند.
در صف طولانی انتظار برای دکتر نشسته ایم.
عجیب است که تمام مریض ها زن یا دختر هستند!
یکی، سوختگی شدید دارد، یکی یک پارچه ی خونی به گلویش بسته، یکی خاک آلود است و دستش را روی قلبش گذاشته...
پرستاری، یکی یکی ما را صدا می زند. چهره اش، برای من آشناست، ولی دقیق نمی دانم او را کجا دیده ام!
نوبت من می رسد...
اتاق دکتر، تاریک است.
بوی باروت می آید، بوی چهارشنبه سوری. بویی که اول انقلاب، در جوی ها می شنیدم.
دکتر، پشت سرش به من است، موهای پُری دارد.
چهره اش را نمی توانم ببینم!
چرا رو به دیوار نشسته؟
باید به بیمارش نگاه کند!
می گوید:
وکیلم؟
می گویم:
بله؟!
بی آنکه برگردد، سرش خم می شود و روی کاغذ چیزهایی می نویسد و بعد، آن پرستار وارد می شود، کاغذ را از دکتر می گیرد، نگاهی به آن می کند.
مانده ام در آن تاریکی چگونه می تواند آن را بخواند!
به من نگاهی می کند و می گوید:
امشب مهمون مایی!
می گویم:
می خواین بستریم کنین؟
دکتر که اصلا منو ندید!
همه ش پشتش به من بود...
چرا بستری؟
پرستار می گوید:
دکترِ ما، غلط تشخیص نمی دهد.
می گویم:
آخر من، یک بچه در خانه دارم.
پرستار می گوید:
بزرگ می شود، بدون تو هم بزرگ می شود!
می گویم:
ببخشید، ولی من فقط کمی تب دارم، زن های بیرون خون آلود بودند، اما با یک دارو یا آمپول، مرخصشان کردید!
پرستار می گوید:
با من بحث نکن!
عمر مرا تلف کردی!
ترسیدم...
این جمله برایم آشنا بود.
من کجا عمرِ او را تلف کرده بودم؟
تازه او را می دیدم!
ناخودآگاه پشت سر پرستار راه افتادم...
شانه های دکتر تکان می خورد.
نفهمیدم می خندد یا گریه می کند!
پرستار، مرا به اتاقی برد...
پنجره نداشت.
گفت:
می خوابی یا داروی خواب بدهم؟
گفتم:
هیچکدام! می خواهم بروم خانه.
گفت:
مریضی! مریضی ات مسری است، تا خوب نشوی باید قرنطینه باشی...
این را گفت و رفت...
صدای قفل در را، از بیرون شنیدم، هنوز روی تخت ننشسته بودم که کلیدی در قفل چرخید، ترسیدم!
هیکلی مردانه داشت.
از مدل موهایش فهمیدم دکتر است.
جلو آمد:
کمکم می کنی؟
_من؟!
می گوید:
من دکتر نیستم!
آن ها مرا به زور اینجا آورده اند و می خواهند برخی زنان را بستری کنم.
خیلی از آن ها قبل از رسیدن، مُرده اند... یعنی دیگر کار از کار گذسته است که آن ها را به بیمارستان می آورند.
ادامه دارد.
#سه_قسمت
#چیستا_یثربی
#قصه
#کتابخوانی
#نشر
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#داستان_کوتاه
#چیستایثربی
#قسمت_اول
من خیلی خواب می بینم. خوب و بدش مهم نیست، چون هیچکدام به انتها نمی رسد و خواب بعدی شروع می شود.
صبح هیچکدام را به یاد ندارم!
اما چند شب است که یک خواب را مدام می بینم و برای همین از یادم نمی رود.
همکارم گفت:
اگر اذیتت می کند، آن را بنویس...
این شد که تصمیم گرفتم آن را بنویسم.
در خواب حدود سی ساله هستم، تب دارم. مرا به یک بیمارستان می برند.
در صف طولانی انتظار برای دکتر نشسته ایم.
عجیب است که تمام مریض ها زن یا دختر هستند!
یکی، سوختگی شدید دارد، یکی یک پارچه ی خونی به گلویش بسته، یکی خاک آلود است و دستش را روی قلبش گذاشته...
پرستاری، یکی یکی ما را صدا می زند. چهره اش، برای من آشناست، ولی دقیق نمی دانم او را کجا دیده ام!
نوبت من می رسد...
اتاق دکتر، تاریک است.
بوی باروت می آید، بوی چهارشنبه سوری. بویی که اول انقلاب، در جوی ها می شنیدم.
دکتر، پشت سرش به من است، موهای پُری دارد.
چهره اش را نمی توانم ببینم!
چرا رو به دیوار نشسته؟
باید به بیمارش نگاه کند!
می گوید:
وکیلم؟
می گویم:
بله؟!
بی آنکه برگردد، سرش خم می شود و روی کاغذ چیزهایی می نویسد و بعد، آن پرستار وارد می شود، کاغذ را از دکتر می گیرد، نگاهی به آن می کند.
مانده ام در آن تاریکی چگونه می تواند آن را بخواند!
به من نگاهی می کند و می گوید:
امشب مهمون مایی!
می گویم:
می خواین بستریم کنین؟
دکتر که اصلا منو ندید!
همه ش پشتش به من بود...
چرا بستری؟
پرستار می گوید:
دکترِ ما، غلط تشخیص نمی دهد.
می گویم:
آخر من، یک بچه در خانه دارم.
پرستار می گوید:
بزرگ می شود، بدون تو هم بزرگ می شود!
می گویم:
ببخشید، ولی من فقط کمی تب دارم، زن های بیرون خون آلود بودند، اما با یک دارو یا آمپول، مرخصشان کردید!
پرستار می گوید:
با من بحث نکن!
عمر مرا تلف کردی!
ترسیدم...
این جمله برایم آشنا بود.
من کجا عمرِ او را تلف کرده بودم؟
تازه او را می دیدم!
ناخودآگاه پشت سر پرستار راه افتادم...
شانه های دکتر تکان می خورد.
نفهمیدم می خندد یا گریه می کند!
پرستار، مرا به اتاقی برد...
پنجره نداشت.
گفت:
می خوابی یا داروی خواب بدهم؟
گفتم:
هیچکدام! می خواهم بروم خانه.
گفت:
مریضی! مریضی ات مسری است، تا خوب نشوی باید قرنطینه باشی...
این را گفت و رفت...
صدای قفل در را، از بیرون شنیدم، هنوز روی تخت ننشسته بودم که کلیدی در قفل چرخید، ترسیدم!
هیکلی مردانه داشت.
از مدل موهایش فهمیدم دکتر است.
جلو آمد:
کمکم می کنی؟
_من؟!
می گوید:
من دکتر نیستم!
آن ها مرا به زور اینجا آورده اند و می خواهند برخی زنان را بستری کنم.
خیلی از آن ها قبل از رسیدن، مُرده اند... یعنی دیگر کار از کار گذسته است که آن ها را به بیمارستان می آورند.
ادامه دارد.
#سه_قسمت
#چیستا_یثربی
#قصه
#کتابخوانی
#نشر
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#دکتر_و_خانمها
#داستان_کوتاه
#چیستایثربی
#قسمت_دوم
می گویم:
شما اگه دکتر نیستی، کی هستی؟
نفس عمیقی می کشد، می گوید:
یه محکوم به اعدام...
هر شب یکی از ما رو میارن اینجا، تا نقش دکتر رو بازی کنیم.
همه ی ما زندانی های محکوم به اعدامو!
شب دکتریم و صبحش می میریم.
این بازی بی رحمانه فقط یک شبه!
سحر، منو دار می زنن!
تو هم برای ابد، اینجا می مونی...
نسخه ی تو، از قبل نوشته شده...
وقتی می نویسن بستری، یعنی تا ابد باید بمونی اینجا.
حالا حتما یه کاری کردی که خوششون نیامده!
تو به من کمک کن فرار کنم، منم تو رو فراری میدم، وگرنه چند ساعت بعد، من اعدام میشم، تو هم همیشه اینجا موندگار!
می گویم:
چیکار کنم آخه؟
_ پرستارو صدا کن!
کلیدا، دست اونه...
من پشت در قایم میشم، غافلگیرش می کنم...
پرستار را صدا می کنم...
از تق تق کفش های پاشنه بلندش؛ می فهمم که نزدیک می شود، در را با خشونت باز می کند:
"باز چه مرگته؟"
مرد از پشت، گردنش را می گیرد...
_کلیدها! زود باش...
به من اشاره می کند.
جلو می دوم و دسته کلید که روی زمین افتاده برمی دارم...
به مرد می دهم.
مرد می گریزد...
پرستار به سختی نفس می کشد.
می خواهم کمکش کنم.
می گوید:
چیکار کردی احمق!
اون یه قاتله، اما نمی تونیم ثابت کنیم...
حالا خیلی ها رو توی شهر میکشه.
ما داشتیم با تئاتر درمانی روش کار می کردیم!
اون نقش دکتر رو داشت، زن های دیگه مریض...
می خواستیم ببینیم عقده ش به زنا چیه!
حالا باز میره تو شهر، زن میکُشه!
باز دستور کشتن زن ها رو میده...
می گویم:
چرا مراقبش نبودید؟!
از اتاقش اومده بود بیرون...
اومد اتاق من!
زن می گوید:
دیدی خراب کردی، ما تمام حرکاتشو با دوربین کنترل می کردیم!
دیدیم اومد اینجا!
می خواستیم ببینیم با تو چکار داره؟!قتل های اون، عادی نیست...
خودشم یه آدم معمولی نیست!
نمی تونیم طبق شواهد دستگیرش کنیم!شواهدی در کار نیست.
اون خودش یه قانون گذاره... میفهمی؟
آدم مهمیه، بهتدروغ گفت!
اونه که دستور اعدام ها رو میده...
می گویم:
مگه با دوربینتون ندیدید که پشت در قایم شده؟
چرا در رو باز کردید؟
در چشمانم خیره می شود...
فکر می کند چه جوابی دهد!
من این زن را کجا دیده بودم؟
چقدر آشناست...
لبخند می زند:
دوربین، پشت در رو نمیگیره!
معلوم بود دروغ می گوید...
یادم آمد او را کجا دیده بودم!
زنِ همسایه ی قبلی ما بود...
همانکه تریاک می کشید و شوهرش...
ادامه دارد.
#سه_قسمت
#چیستا_یثربی
#قصه
#کتابخوانی
#نشر
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#داستان_کوتاه
#چیستایثربی
#قسمت_دوم
می گویم:
شما اگه دکتر نیستی، کی هستی؟
نفس عمیقی می کشد، می گوید:
یه محکوم به اعدام...
هر شب یکی از ما رو میارن اینجا، تا نقش دکتر رو بازی کنیم.
همه ی ما زندانی های محکوم به اعدامو!
شب دکتریم و صبحش می میریم.
این بازی بی رحمانه فقط یک شبه!
سحر، منو دار می زنن!
تو هم برای ابد، اینجا می مونی...
نسخه ی تو، از قبل نوشته شده...
وقتی می نویسن بستری، یعنی تا ابد باید بمونی اینجا.
حالا حتما یه کاری کردی که خوششون نیامده!
تو به من کمک کن فرار کنم، منم تو رو فراری میدم، وگرنه چند ساعت بعد، من اعدام میشم، تو هم همیشه اینجا موندگار!
می گویم:
چیکار کنم آخه؟
_ پرستارو صدا کن!
کلیدا، دست اونه...
من پشت در قایم میشم، غافلگیرش می کنم...
پرستار را صدا می کنم...
از تق تق کفش های پاشنه بلندش؛ می فهمم که نزدیک می شود، در را با خشونت باز می کند:
"باز چه مرگته؟"
مرد از پشت، گردنش را می گیرد...
_کلیدها! زود باش...
به من اشاره می کند.
جلو می دوم و دسته کلید که روی زمین افتاده برمی دارم...
به مرد می دهم.
مرد می گریزد...
پرستار به سختی نفس می کشد.
می خواهم کمکش کنم.
می گوید:
چیکار کردی احمق!
اون یه قاتله، اما نمی تونیم ثابت کنیم...
حالا خیلی ها رو توی شهر میکشه.
ما داشتیم با تئاتر درمانی روش کار می کردیم!
اون نقش دکتر رو داشت، زن های دیگه مریض...
می خواستیم ببینیم عقده ش به زنا چیه!
حالا باز میره تو شهر، زن میکُشه!
باز دستور کشتن زن ها رو میده...
می گویم:
چرا مراقبش نبودید؟!
از اتاقش اومده بود بیرون...
اومد اتاق من!
زن می گوید:
دیدی خراب کردی، ما تمام حرکاتشو با دوربین کنترل می کردیم!
دیدیم اومد اینجا!
می خواستیم ببینیم با تو چکار داره؟!قتل های اون، عادی نیست...
خودشم یه آدم معمولی نیست!
نمی تونیم طبق شواهد دستگیرش کنیم!شواهدی در کار نیست.
اون خودش یه قانون گذاره... میفهمی؟
آدم مهمیه، بهتدروغ گفت!
اونه که دستور اعدام ها رو میده...
می گویم:
مگه با دوربینتون ندیدید که پشت در قایم شده؟
چرا در رو باز کردید؟
در چشمانم خیره می شود...
فکر می کند چه جوابی دهد!
من این زن را کجا دیده بودم؟
چقدر آشناست...
لبخند می زند:
دوربین، پشت در رو نمیگیره!
معلوم بود دروغ می گوید...
یادم آمد او را کجا دیده بودم!
زنِ همسایه ی قبلی ما بود...
همانکه تریاک می کشید و شوهرش...
ادامه دارد.
#سه_قسمت
#چیستا_یثربی
#قصه
#کتابخوانی
#نشر
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#دکتر_و_خانمها
#داستان_کوتاه
#چیستایثربی
#قسمت_سوم
#پایان
آن مرد، ناپدید شد و دیگر، اثری از او نیافتند....
به جای او، دکتر دیگری آمد. سالخورده، او هم پشت به بیمار مینشست و دستور بستری یا جراحی فوری می داد.
هرگز ندیدم کسی از اتاق جراحی، زنده بیرون بیاید.
سکوت مرگباری بر بخش، حاکم بود.
هر کس فریادی میزد، باید به اتاق جراحی می رفت!
نمی دانستم چند وقت است که آنجا هستم.
تب ساده ای داشتم و یادم است کسی، مرا جلوی در این بیمارستان، پیاده کرد.
بعد از آن دیگر جزء بستری ها بودم و ما به دلیل مسری بودن بیماری مان، ممنوع الملاقات بودیم.
تقریبا امید به زندگی را فراموشکرده بودم.
داشت یادم می رفت که هستم. تا اینکه یک شب، صدایی از پنجره مرا پراند.
یک نفر به شیشه می زد!
با گیجی بلند شدم...
پنجره نزدیک سقف بود. دستم نمی رسید.
صدای شکستن شیشه، شوکه ام کرد.
دکتر من بود!
حالا صورتش را در نور ماه، می دیدم.
میانه سال بود و جذاب.
گفت:
دیر شد...
گفتم:
برای چی برگشتی؟
گفت:
قول دادم برگردم و نجاتت بدم!یک نفر گزارش تو را داده، رهایت نمی کنند.
گفتم:
تو بالاخره با آن هایی یا...
تو کی هستی؟
_یه روز یه آدمی بودم تو این کشور!
آدمی که اسمش هم احترام داشت.
تا وقتی مقابلشان نایستاده بودم، مشکلی نبود، اما بعدش، یک سانحه مرگ، برایم تدارک دیدند...
تشییع جنازه گرفتند، ظاهرا خاکم کردند و فقط بدون هویت، حق داشتم زندگی کنم.
بی اسم و فامیل، بی گذشته...
در نقشی که آن ها می خواهند، کسی که زن های معترض را بستری می کند یا به عنوان پزشک قانونی، حکم مرگ آن ها را امضا می کند، در حالیکه می داند آن ها به قتل رسیده اند!
گفتم:
چرا از آن شغل مهم، به این بیمارستان تبعیدت کردند؟
هویت خودت را گرفتند و...
گفت: داستانش مفصل است، فعلا سیم تمام زنگ های خطر و دوربین ها را قطع کرده ام.
من یک روز مرد آن ها بودم...
تا به این نتیجه رسیدم که ضد مردم خودم شده ام!
مردمی که دوستشان دارم و بخاطرشان جنگیده ام...
عصیان کردم...
کشتن من، به دردشان نمی خورد.
مسخ شخصیتم حالشان را خوب می کرد.
اینکه ندانی که هستی!
ولی من همه چیز یادم بود. برایشان نقش بازی کردم و آن ها باور کردند که من هم از آن ها هستم!
ما را تهدید می کردند، همکاری نکنید صبح اعدام می شوید!
من می خواهم از اینجا برویم.
همین حالا! جلوی چشمانشان!
گفتم:
ما را می کشند...
در اتاق را باز کرد.
در کمال ناباوری، همه مقابلش بلند شدند، با احترام سلام دادند، گویی او را شناختند، حتی پرستار مقابلش تعظیم کرد و گفت:
او یک قهرمان است...
مرا از دست شوهر قاتلم نجات داد.
یکی گفت:
همه ی ما را نجات داد...
و گفتند:
یک روز برمی گردی قهرمان؟
با نام خودت؟
با همان نام معروف و زیبا؟
لبخند زد:
بله! بزودی! انشا... صبح!
آیا صبح نزدیک نیست؟
در افق گم شدیم...
پایان
#سه_قسمت
#چیستا_یثربی
#کتابخوانی
#قصه
#نشر
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#داستان_کوتاه
#چیستایثربی
#قسمت_سوم
#پایان
آن مرد، ناپدید شد و دیگر، اثری از او نیافتند....
به جای او، دکتر دیگری آمد. سالخورده، او هم پشت به بیمار مینشست و دستور بستری یا جراحی فوری می داد.
هرگز ندیدم کسی از اتاق جراحی، زنده بیرون بیاید.
سکوت مرگباری بر بخش، حاکم بود.
هر کس فریادی میزد، باید به اتاق جراحی می رفت!
نمی دانستم چند وقت است که آنجا هستم.
تب ساده ای داشتم و یادم است کسی، مرا جلوی در این بیمارستان، پیاده کرد.
بعد از آن دیگر جزء بستری ها بودم و ما به دلیل مسری بودن بیماری مان، ممنوع الملاقات بودیم.
تقریبا امید به زندگی را فراموشکرده بودم.
داشت یادم می رفت که هستم. تا اینکه یک شب، صدایی از پنجره مرا پراند.
یک نفر به شیشه می زد!
با گیجی بلند شدم...
پنجره نزدیک سقف بود. دستم نمی رسید.
صدای شکستن شیشه، شوکه ام کرد.
دکتر من بود!
حالا صورتش را در نور ماه، می دیدم.
میانه سال بود و جذاب.
گفت:
دیر شد...
گفتم:
برای چی برگشتی؟
گفت:
قول دادم برگردم و نجاتت بدم!یک نفر گزارش تو را داده، رهایت نمی کنند.
گفتم:
تو بالاخره با آن هایی یا...
تو کی هستی؟
_یه روز یه آدمی بودم تو این کشور!
آدمی که اسمش هم احترام داشت.
تا وقتی مقابلشان نایستاده بودم، مشکلی نبود، اما بعدش، یک سانحه مرگ، برایم تدارک دیدند...
تشییع جنازه گرفتند، ظاهرا خاکم کردند و فقط بدون هویت، حق داشتم زندگی کنم.
بی اسم و فامیل، بی گذشته...
در نقشی که آن ها می خواهند، کسی که زن های معترض را بستری می کند یا به عنوان پزشک قانونی، حکم مرگ آن ها را امضا می کند، در حالیکه می داند آن ها به قتل رسیده اند!
گفتم:
چرا از آن شغل مهم، به این بیمارستان تبعیدت کردند؟
هویت خودت را گرفتند و...
گفت: داستانش مفصل است، فعلا سیم تمام زنگ های خطر و دوربین ها را قطع کرده ام.
من یک روز مرد آن ها بودم...
تا به این نتیجه رسیدم که ضد مردم خودم شده ام!
مردمی که دوستشان دارم و بخاطرشان جنگیده ام...
عصیان کردم...
کشتن من، به دردشان نمی خورد.
مسخ شخصیتم حالشان را خوب می کرد.
اینکه ندانی که هستی!
ولی من همه چیز یادم بود. برایشان نقش بازی کردم و آن ها باور کردند که من هم از آن ها هستم!
ما را تهدید می کردند، همکاری نکنید صبح اعدام می شوید!
من می خواهم از اینجا برویم.
همین حالا! جلوی چشمانشان!
گفتم:
ما را می کشند...
در اتاق را باز کرد.
در کمال ناباوری، همه مقابلش بلند شدند، با احترام سلام دادند، گویی او را شناختند، حتی پرستار مقابلش تعظیم کرد و گفت:
او یک قهرمان است...
مرا از دست شوهر قاتلم نجات داد.
یکی گفت:
همه ی ما را نجات داد...
و گفتند:
یک روز برمی گردی قهرمان؟
با نام خودت؟
با همان نام معروف و زیبا؟
لبخند زد:
بله! بزودی! انشا... صبح!
آیا صبح نزدیک نیست؟
در افق گم شدیم...
پایان
#سه_قسمت
#چیستا_یثربی
#کتابخوانی
#قصه
#نشر
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
به نام حضرت عشق
💙💙
در زدند...
میدانستم در آن خانه ؛ کسی جز من ؛ دری را باز نمیکند.
کسی حوصله ندارد.
به آرامی به سمت در رفتم. میدانستم یا احضاریه است یا مامور آب و برق....
کسی دیگری به آن خانه نمیآمد!
حدسم درست بود.
احضاریه بود...
مامور ، خودکار را دستم داد.
نخوانده خواستم امضاء کنم ،
بعد از ماجرای بار آخر و آن رسوایی در بازداشتگاه علی؛ میدانستم ساکت نمیمانند.
عطر آشنایی گیجم کرد،
عطر جنگلهای کاج ،
عطر باغها پس از باران ،
نگاه کردم
کلاهش را برداشت...
.
.
آرام گفت :
متن احضاریه را بخوان ؛ بعد امضاء کن!
لال شدم
علی احضاریه را آورده بود؟!بالباس عادی؟ بدون هیچ نشان و درجه ای ؟
.
بعد از آن ماجرا در محل کار علی؛ هنوز فریادهای رفیقش در گوشم بود...
" این زن دیوانه است! "
.
علی گفت :
بعد این همه سال دوباره پستچی شدم...جای اولم برگشتم!
اماتو دیگه با دیدنم هول نمیکنی.
.
گفتم: از کجا میدونی؟ از کجا بدونم باز یه نمایش نیست؟!
از کجا بدونم خواب نیستم؟ از کجا بدونم تو بیمارستان نیستم ؟
از کجا بدونم تو واقعی هستی؟! من واقعی هست؟... اون سردخونه توی بیمارستان؛ واقعی بود؟
لبخند زد.
دستی میان موهایش کشید.
عطر جنگلها برای محل ما زیاد بود....
زیادتر از تحمل اهالی کوچه ی ما ...
همه از پنجره ؛ خیره بودند.
گفت :
احضاریه رو بخون!....
آنچه میخواندم انگار به زبان آفریقایی یود...هیچ نمیفهمیدم.....یعنی واقعا؟!....
ادامه ی #قسمت_آخر
در #کانال_خصوصی
کتاب #پستچی_دو
#جلد_دوم_پستچی
.
تا آخر همین هفته
و مرسی که #یکسال ،
در #کانال خصوصی تلگرام و واتساپ؛ برای دور هم خوانی
#پستچی_جلددوم ؛ همراه هم بودیم ...
با من ؛ عشقها و رنجهایم بودید....
آخرین قسمت ، هرگز پایانی ندارد.
در هیچ کجای زندگی...
هرگز
آخرینی وجود ندارد.
آنچه آغاز ندارد ، نپذیرد انجام....
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کتاب
#رمان
#نشر
#کتابخوانی
#ناشران
#نویسندگان_ایرانی
ادمین کانال پستچی_جلددوم
در #تلگرام
@ccch999
واتساپ
09122026792
#کلیپ
#داستان_یک_عشق
#ورژن_اسپانیایی
#themailman
#book
#bestseller
#Chista_yasrebi
#chistayasrebi
#amazon
#موزیک
#موسیقی
#historiadeunamor
این ویدیو ، به شکل طولانی و IGTV است
💙💙
در زدند...
میدانستم در آن خانه ؛ کسی جز من ؛ دری را باز نمیکند.
کسی حوصله ندارد.
به آرامی به سمت در رفتم. میدانستم یا احضاریه است یا مامور آب و برق....
کسی دیگری به آن خانه نمیآمد!
حدسم درست بود.
احضاریه بود...
مامور ، خودکار را دستم داد.
نخوانده خواستم امضاء کنم ،
بعد از ماجرای بار آخر و آن رسوایی در بازداشتگاه علی؛ میدانستم ساکت نمیمانند.
عطر آشنایی گیجم کرد،
عطر جنگلهای کاج ،
عطر باغها پس از باران ،
نگاه کردم
کلاهش را برداشت...
.
.
آرام گفت :
متن احضاریه را بخوان ؛ بعد امضاء کن!
لال شدم
علی احضاریه را آورده بود؟!بالباس عادی؟ بدون هیچ نشان و درجه ای ؟
.
بعد از آن ماجرا در محل کار علی؛ هنوز فریادهای رفیقش در گوشم بود...
" این زن دیوانه است! "
.
علی گفت :
بعد این همه سال دوباره پستچی شدم...جای اولم برگشتم!
اماتو دیگه با دیدنم هول نمیکنی.
.
گفتم: از کجا میدونی؟ از کجا بدونم باز یه نمایش نیست؟!
از کجا بدونم خواب نیستم؟ از کجا بدونم تو بیمارستان نیستم ؟
از کجا بدونم تو واقعی هستی؟! من واقعی هست؟... اون سردخونه توی بیمارستان؛ واقعی بود؟
لبخند زد.
دستی میان موهایش کشید.
عطر جنگلها برای محل ما زیاد بود....
زیادتر از تحمل اهالی کوچه ی ما ...
همه از پنجره ؛ خیره بودند.
گفت :
احضاریه رو بخون!....
آنچه میخواندم انگار به زبان آفریقایی یود...هیچ نمیفهمیدم.....یعنی واقعا؟!....
ادامه ی #قسمت_آخر
در #کانال_خصوصی
کتاب #پستچی_دو
#جلد_دوم_پستچی
.
تا آخر همین هفته
و مرسی که #یکسال ،
در #کانال خصوصی تلگرام و واتساپ؛ برای دور هم خوانی
#پستچی_جلددوم ؛ همراه هم بودیم ...
با من ؛ عشقها و رنجهایم بودید....
آخرین قسمت ، هرگز پایانی ندارد.
در هیچ کجای زندگی...
هرگز
آخرینی وجود ندارد.
آنچه آغاز ندارد ، نپذیرد انجام....
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کتاب
#رمان
#نشر
#کتابخوانی
#ناشران
#نویسندگان_ایرانی
ادمین کانال پستچی_جلددوم
در #تلگرام
@ccch999
واتساپ
09122026792
#کلیپ
#داستان_یک_عشق
#ورژن_اسپانیایی
#themailman
#book
#bestseller
#Chista_yasrebi
#chistayasrebi
#amazon
#موزیک
#موسیقی
#historiadeunamor
این ویدیو ، به شکل طولانی و IGTV است
فرازی از رمان جدید#چیستا_یثربی#نداشتن
نداشتن، واژه ی سختی است. من نمی توانم تعریفش کنم، چون با آن بزرگ شدم و نمی دانم تعریف متضادش چیست....
روز تولد من، پدرم یکی از مستخدمان ما را از خانه بیرون کرد. کوچک بودم دلیلش را نمی دانستم.
جایش زری آمد که مرا دوست داشت...
پدر او را هم بیرون کرد. پس او را هم دیگر نداشتیم.
سه اردک در حوض بودند...
یکی یکی بی دلیل مردند.
جسدهایشان آمد روی آب...
پدرم گفت: مگر اردک در آب خفه می شود!...
پس آن ها را هم دیگر نداشتیم...
یک ساعت پیش به آقایی پیام دادم و خواهش کردم که با من به یک مکان اداری بیاید که در آن خیلی اذیت می شدم.
گفت: راستش دندان درد دارم...
صدای دادهای زنش می آمد...
دو دقیقه بعد بلاک شدم.
پس او را هم دیگر ندارم!
نداشتن، یعنی یک حالت سرخوشی که به هر چیزی در زندگیت عادت کنی...
یادم است نوجوان بودم که استادم را دیدم، از دور با اساتید دیگر داشت می آمد...
من خیره بودم، او نگاهم نمی کرد.
در دوره ی ماخیره شدن بد بود...
.
نزدیک ما که رسیدند، نزدیک بود حرف بزنم، بگویم آقا من از سوم راهنمایی با شعرهای شما زندگی می کنم...
دوستم گفت: زشته!
چه فکری می کنه؟
استادان به داخل اتاقشان رفتند و در را بستند.
در که بسته شد، انگار دنیا بسته شد.
.
انگار یک نفر به من گفت: ول معطلی چیستا!
این درها که بسته می شوند، دیگر روی تو باز نمی شوند،
مگر خودت در را باز کنی و وارد شوی.
و
اینگونه بود که زندگی من در آن لحظه، ساعت سه و چهل دقیقه بعدازظهر در پارک شهر تهران؛ برای ابد ؛ عوض شد!..
.
#چیستایثربی
#موسیقی : #مرتضی_پاشایی
این رمان به نوعی، #هنر_درمانی است و به شکل #کانال_خصوصی در واتساپ و تلگرام خواهد آمد رمان دو زبانه است.دکتر#لعیا_متین_پارسا ترجمه انگلیسی کار را انجام داده است
ادمین تلگرام :@ccch999
ادمین واتساپ: 09122026792
ثبت نام تا اوایل مهر.
دوستتان دارم.
#کتاب#نشر
#مترجم:
#LaiyaMatinParsa
#Not_to_have
Not to have is a difficult word I
cannot define it as I grew up by it and I do not know its opposite. My dad dismissed one of our maids on my birthday . I was too young and did not know its reason , she was replaced by Zarei who loved me .Dad dismissed her too so we did not have her anymore. There were three ducks in the pond which died of no reason , their dead bodies were floating on water .My dad asked : can ducks be drowned in water? so I did not have them anymore .I sent a message to a man an hour ago and..
نداشتن، واژه ی سختی است. من نمی توانم تعریفش کنم، چون با آن بزرگ شدم و نمی دانم تعریف متضادش چیست....
روز تولد من، پدرم یکی از مستخدمان ما را از خانه بیرون کرد. کوچک بودم دلیلش را نمی دانستم.
جایش زری آمد که مرا دوست داشت...
پدر او را هم بیرون کرد. پس او را هم دیگر نداشتیم.
سه اردک در حوض بودند...
یکی یکی بی دلیل مردند.
جسدهایشان آمد روی آب...
پدرم گفت: مگر اردک در آب خفه می شود!...
پس آن ها را هم دیگر نداشتیم...
یک ساعت پیش به آقایی پیام دادم و خواهش کردم که با من به یک مکان اداری بیاید که در آن خیلی اذیت می شدم.
گفت: راستش دندان درد دارم...
صدای دادهای زنش می آمد...
دو دقیقه بعد بلاک شدم.
پس او را هم دیگر ندارم!
نداشتن، یعنی یک حالت سرخوشی که به هر چیزی در زندگیت عادت کنی...
یادم است نوجوان بودم که استادم را دیدم، از دور با اساتید دیگر داشت می آمد...
من خیره بودم، او نگاهم نمی کرد.
در دوره ی ماخیره شدن بد بود...
.
نزدیک ما که رسیدند، نزدیک بود حرف بزنم، بگویم آقا من از سوم راهنمایی با شعرهای شما زندگی می کنم...
دوستم گفت: زشته!
چه فکری می کنه؟
استادان به داخل اتاقشان رفتند و در را بستند.
در که بسته شد، انگار دنیا بسته شد.
.
انگار یک نفر به من گفت: ول معطلی چیستا!
این درها که بسته می شوند، دیگر روی تو باز نمی شوند،
مگر خودت در را باز کنی و وارد شوی.
و
اینگونه بود که زندگی من در آن لحظه، ساعت سه و چهل دقیقه بعدازظهر در پارک شهر تهران؛ برای ابد ؛ عوض شد!..
.
#چیستایثربی
#موسیقی : #مرتضی_پاشایی
این رمان به نوعی، #هنر_درمانی است و به شکل #کانال_خصوصی در واتساپ و تلگرام خواهد آمد رمان دو زبانه است.دکتر#لعیا_متین_پارسا ترجمه انگلیسی کار را انجام داده است
ادمین تلگرام :@ccch999
ادمین واتساپ: 09122026792
ثبت نام تا اوایل مهر.
دوستتان دارم.
#کتاب#نشر
#مترجم:
#LaiyaMatinParsa
#Not_to_have
Not to have is a difficult word I
cannot define it as I grew up by it and I do not know its opposite. My dad dismissed one of our maids on my birthday . I was too young and did not know its reason , she was replaced by Zarei who loved me .Dad dismissed her too so we did not have her anymore. There were three ducks in the pond which died of no reason , their dead bodies were floating on water .My dad asked : can ducks be drowned in water? so I did not have them anymore .I sent a message to a man an hour ago and..
کوتاه کردن موی مرده
مجموعه داستان
از
#چیستا_یثربی
#نشر_قطره
عکس
#مهدیه_عطاردی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
مجموعه داستان
از
#چیستا_یثربی
#نشر_قطره
عکس
#مهدیه_عطاردی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#پستچی
#جلد_دوم_پستچی
تمام شد
دو برابر جلد اول است
از لحاظ حجم
اخرینپستش در یک پیج اینستاگرام من آمده است
ادمین کانال پستچی/ جلددوم
@ccch999
اصل کتاب پستچی را #نشر_قطره
چاپ کرده
سایت فیدیبو هم کاملش را دارد.
نوین کتاب گویا صوتی اش را دارد
و در کتابفروشیهای معتبر موجود است.
اما پستچی ، جلددوم را هیچکس جز من ندارد و قرار نیست فعلا ایران چاپ شود.
فقط کانال خصوصی
حق کپی ممنوع است و پیگرد قانونی دارد
ادمین کانال خصوصی
@ccch999
#جلد_دوم_پستچی
تمام شد
دو برابر جلد اول است
از لحاظ حجم
اخرینپستش در یک پیج اینستاگرام من آمده است
ادمین کانال پستچی/ جلددوم
@ccch999
اصل کتاب پستچی را #نشر_قطره
چاپ کرده
سایت فیدیبو هم کاملش را دارد.
نوین کتاب گویا صوتی اش را دارد
و در کتابفروشیهای معتبر موجود است.
اما پستچی ، جلددوم را هیچکس جز من ندارد و قرار نیست فعلا ایران چاپ شود.
فقط کانال خصوصی
حق کپی ممنوع است و پیگرد قانونی دارد
ادمین کانال خصوصی
@ccch999
Forwarded from Chista777
#داستان_کوتاه
#عصر_یک_تابستان
نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#اول
آدم وقتی پای کاری میایستد ، پای تمام مسولیتهایش میایستد.
یکبار داشتم کتاب پاپیون را میخواندم.
مادرم چون پشت ظرفها را بلد نبودم درست بشویم ، وارد اتاق شد ، کتاب را تکه تکه کرد، بعد به جان برگهایش افتاد.
تمام کاغذهای کتاب را خرد و ریز کرد و جلوی من ریخت...
من نمیتوانم حسم را در آن لحظه بیان کنم!
تازه وارد ده سال شده بودم.
شوکه شده بودم.
تقریبا آخرهای کتاب بودم...
و من تا حالا آنهمه ظرف نشسته بودم و نمیدانستم ممکن است،پشت بشقابها هم چرب بمانند!
اینها چه ربطی به "پاپیون" هانری شاریر داشت؟
میدانستم دیگر هرگز آن کتاب را از هیچ جا نخواهم گرفت!
نه خرید و نه امانت...
.پاپیون برای من باید سی صفحه به آخر تمام میشد!
مادرم از چیز دیگری عصبی بود، سرِ من خالی کرد.یادم است ویلای متل قو بودیم.
باغ ویلایمان خیلی بزرگ بود.
از اول باغ ؛ تا ویلا چند آلاچیق داشت.
باید خیلی میرفتیم تا ویلا راببینیم.
یثربی ها پولدار بودند.
من روی یک مقوای بزرگ با ماژیک نوشتم :
"اینجا به گردشگاه عمومی تبدیل شده است. خوش آمدید."
آن را روی در میلهای ویلا نصب کردم و گریختم.
همه خواب بعد از ظهر بودند و کسی برایش مهم نبود من کجا هستم.
از متل قو یاباید راه پلاژ و دریا را انتخاب میکردی.یا شهرک لاکوده.
انتهای متلقو بود.
رفتم و رفتم تا به آن رسیدم.
انقلاب نشده بود.
سال انقلاب بود...تابستان ۵۷.
پسرکِ لباس زرد دوچرخه سوار را دیدم.
عصبانی بودم!
آن همه خشم برای کثیف بودن پشت ظرفها...
فقط ده سالم بود. بلدنبودم و مادر از هیچکدام از بچه ها نمیخواست ظرف بشویند!
پسر شانزده هفده ساله بود.
لاغر و سبزه.
و البته جذاب....
یک نگاه کافی بود که چشمان جذاب و مژه های بلندش را بببنم!
من یک دختر ده ساله ی گیس بافته بودم با حس دلشکستگی در قلبم.
به پسر گفتم: منم با خودت، تایه جایی میبری؟
خجالتی بودم.نمیدانم چرا آن سوال را کردم.
شاید برای اینکه آن ساعت بعداز ظهر، زیر آفتاب سوزان و هوای شرجی شمال؛ هیچکس جز من و او آنجا نبود و من دلم از رفتار مادرم گرفته بود.
پسر، چنددور دیگر زد. فکر کردم مرا یک دختر بچه ، با دو گیس بافته حساب کرده و حوصله ام را ندارد!
امابالاخره ایستاد و گفت: بپر بالا !...
بوی آب شور دریا را میداد.
اگر پدرم مرا در آن حال میدید،
قطعا ناقص الخلقه اممیکرد...
ادامه #پست_بعد
#داستان
#داستان_کوتاه
#قصه
#قصه_ایرانی
#کتاب
#کتابخوانی
#کتابخوانی_با_چیستا
#نشر
#چاپ
#داستان_ایرانی
دو قسمتی
پست بعد، ادامه دارد
عکس
#تمرین_تاتر
https://www.instagram.com/p/CLv3iIXloZh/?igshid=dujl9gxlcabb
#عصر_یک_تابستان
نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#اول
آدم وقتی پای کاری میایستد ، پای تمام مسولیتهایش میایستد.
یکبار داشتم کتاب پاپیون را میخواندم.
مادرم چون پشت ظرفها را بلد نبودم درست بشویم ، وارد اتاق شد ، کتاب را تکه تکه کرد، بعد به جان برگهایش افتاد.
تمام کاغذهای کتاب را خرد و ریز کرد و جلوی من ریخت...
من نمیتوانم حسم را در آن لحظه بیان کنم!
تازه وارد ده سال شده بودم.
شوکه شده بودم.
تقریبا آخرهای کتاب بودم...
و من تا حالا آنهمه ظرف نشسته بودم و نمیدانستم ممکن است،پشت بشقابها هم چرب بمانند!
اینها چه ربطی به "پاپیون" هانری شاریر داشت؟
میدانستم دیگر هرگز آن کتاب را از هیچ جا نخواهم گرفت!
نه خرید و نه امانت...
.پاپیون برای من باید سی صفحه به آخر تمام میشد!
مادرم از چیز دیگری عصبی بود، سرِ من خالی کرد.یادم است ویلای متل قو بودیم.
باغ ویلایمان خیلی بزرگ بود.
از اول باغ ؛ تا ویلا چند آلاچیق داشت.
باید خیلی میرفتیم تا ویلا راببینیم.
یثربی ها پولدار بودند.
من روی یک مقوای بزرگ با ماژیک نوشتم :
"اینجا به گردشگاه عمومی تبدیل شده است. خوش آمدید."
آن را روی در میلهای ویلا نصب کردم و گریختم.
همه خواب بعد از ظهر بودند و کسی برایش مهم نبود من کجا هستم.
از متل قو یاباید راه پلاژ و دریا را انتخاب میکردی.یا شهرک لاکوده.
انتهای متلقو بود.
رفتم و رفتم تا به آن رسیدم.
انقلاب نشده بود.
سال انقلاب بود...تابستان ۵۷.
پسرکِ لباس زرد دوچرخه سوار را دیدم.
عصبانی بودم!
آن همه خشم برای کثیف بودن پشت ظرفها...
فقط ده سالم بود. بلدنبودم و مادر از هیچکدام از بچه ها نمیخواست ظرف بشویند!
پسر شانزده هفده ساله بود.
لاغر و سبزه.
و البته جذاب....
یک نگاه کافی بود که چشمان جذاب و مژه های بلندش را بببنم!
من یک دختر ده ساله ی گیس بافته بودم با حس دلشکستگی در قلبم.
به پسر گفتم: منم با خودت، تایه جایی میبری؟
خجالتی بودم.نمیدانم چرا آن سوال را کردم.
شاید برای اینکه آن ساعت بعداز ظهر، زیر آفتاب سوزان و هوای شرجی شمال؛ هیچکس جز من و او آنجا نبود و من دلم از رفتار مادرم گرفته بود.
پسر، چنددور دیگر زد. فکر کردم مرا یک دختر بچه ، با دو گیس بافته حساب کرده و حوصله ام را ندارد!
امابالاخره ایستاد و گفت: بپر بالا !...
بوی آب شور دریا را میداد.
اگر پدرم مرا در آن حال میدید،
قطعا ناقص الخلقه اممیکرد...
ادامه #پست_بعد
#داستان
#داستان_کوتاه
#قصه
#قصه_ایرانی
#کتاب
#کتابخوانی
#کتابخوانی_با_چیستا
#نشر
#چاپ
#داستان_ایرانی
دو قسمتی
پست بعد، ادامه دارد
عکس
#تمرین_تاتر
https://www.instagram.com/p/CLv3iIXloZh/?igshid=dujl9gxlcabb
داستان #توفان با یک توفان درونی، شروع می شود...
این داستان #رومن_گاری مرا میخکوب کرد، شاید روزها، به آن فکر می کردم.
اینکه سرنوشت، جبر و اختیار در این داستان چه معنایی دارد!
یک زوج تحصیلکرده در یک منطقه گرم استوایی، مشغول زندگی اند.
مرد پزشک است، همسرش خانه دار و زن فهمیده ای است.
آن ها با بومی ها سروکار ندارند، چون طبق یک قرار از پیش تعیین شده، اگر آن ها به بومی ها کار نداشته باشند، بومی ها هم با آن ها کار ندارند.
اینکه آن پزشک، آنجا چه می کند، توضیح زیادی درباره اش داده نمی شود.
داستان از یک بعدازظهر فاجعه بار گرم شروع می شود.
مرد پزشک نمی داند چگونه این گرما را تحمل کند، تا اینکه از همسایه چینی اش پیام می رسد که حالش بد است و باید به بالین او برود.
از دورها قایقی دیده می شود...
زن پزشک هرگز پیش از این چنین قایقی ندیده است.
کسی به این جزیره نمی آید!
با این حال یک مرد، یک مرد سفید پوست، به تنهایی از قایق خارج می شود و پزشک را می خواهد !
نمی خواهم داستان را لو بدهم، چون یک #داستان_کوتاه است، ولی چون نقد آن را شروع کرده ام مجبورم به نکات مهمی اشاره کنم، هر چند داستان لو می رود، ولی اشکال ندارد، خواندنش از زبان #گاری؛ چیز دیگریست، شاید چیزی شبیه یک معجزه!
زن پزشک هرگز از ناراضی بودنش در داستان ننالیده، ولی زندگی یکنواخت در آن منطقه گرم و غریب و اینکه هیچ کار خاصی برای انجام دادن ندارد، عشق روزهای اول را کمرنگ؛ نشان می دهد و به ما تذکری می دهد که اتفاقی در شرف وقوع است!
زن پزشک به مرد غریبه توضیح می دهد که شوهرش، خانه نیست، اما غریبه اصرار دارد که پزشک را ببیند!
مرد می گوید که اینهمه راه آمده تا فقط پزشک را ببیند!
بالاخره پزشک سر می رسد.
مرد را معاینه می کند.
مرد میرود، زن پزشک، به دنبالش...
خودش نمی داند چرا! ولی گاهی تمام احساسات خفته، دست به دست هم می دهند که آدم کاری را کند که نمی داند چرا!
گویی این آخرین فرصت زن است، برای دیدن یک انسان و یک سفید پوست از نزدیک!
این آخرین امکان اوست برای در آغوش گرفتن یک انسان، برای دیدن و دیده شدن!
و چقدر زن، دلتنگ این حس است!
و هر چقدر، غریبه، طفره می رود، زن نمی تواند متوجه شود!
و این اتفاق #همخوابگی، رخ می دهد...
وقتی زن برمی گردد، حتی دلیل اینکار خود را نمی داند!
آنموقع شوهرش اعتراف می کند که این مرد، چند روز بیشتر زنده نیست، چون مبتلا به جذام حاد بوده!
جذامی بسیار مسری!
زن حرفی برای گفتن ندارد...
توفان، زندگی تک تک ماست...
رومن گاری با دقت، آدم هایش را کنار هم میچیند.
آدم هایی که محتاج یک رابطه عاطفی هستند، حتی به قیمت جانشان!
آدم هایی خسته از ملال زندگی!
#کتاب#نشر_چشمه#توفان#ترجمه#مارال_دیداری
این داستان #رومن_گاری مرا میخکوب کرد، شاید روزها، به آن فکر می کردم.
اینکه سرنوشت، جبر و اختیار در این داستان چه معنایی دارد!
یک زوج تحصیلکرده در یک منطقه گرم استوایی، مشغول زندگی اند.
مرد پزشک است، همسرش خانه دار و زن فهمیده ای است.
آن ها با بومی ها سروکار ندارند، چون طبق یک قرار از پیش تعیین شده، اگر آن ها به بومی ها کار نداشته باشند، بومی ها هم با آن ها کار ندارند.
اینکه آن پزشک، آنجا چه می کند، توضیح زیادی درباره اش داده نمی شود.
داستان از یک بعدازظهر فاجعه بار گرم شروع می شود.
مرد پزشک نمی داند چگونه این گرما را تحمل کند، تا اینکه از همسایه چینی اش پیام می رسد که حالش بد است و باید به بالین او برود.
از دورها قایقی دیده می شود...
زن پزشک هرگز پیش از این چنین قایقی ندیده است.
کسی به این جزیره نمی آید!
با این حال یک مرد، یک مرد سفید پوست، به تنهایی از قایق خارج می شود و پزشک را می خواهد !
نمی خواهم داستان را لو بدهم، چون یک #داستان_کوتاه است، ولی چون نقد آن را شروع کرده ام مجبورم به نکات مهمی اشاره کنم، هر چند داستان لو می رود، ولی اشکال ندارد، خواندنش از زبان #گاری؛ چیز دیگریست، شاید چیزی شبیه یک معجزه!
زن پزشک هرگز از ناراضی بودنش در داستان ننالیده، ولی زندگی یکنواخت در آن منطقه گرم و غریب و اینکه هیچ کار خاصی برای انجام دادن ندارد، عشق روزهای اول را کمرنگ؛ نشان می دهد و به ما تذکری می دهد که اتفاقی در شرف وقوع است!
زن پزشک به مرد غریبه توضیح می دهد که شوهرش، خانه نیست، اما غریبه اصرار دارد که پزشک را ببیند!
مرد می گوید که اینهمه راه آمده تا فقط پزشک را ببیند!
بالاخره پزشک سر می رسد.
مرد را معاینه می کند.
مرد میرود، زن پزشک، به دنبالش...
خودش نمی داند چرا! ولی گاهی تمام احساسات خفته، دست به دست هم می دهند که آدم کاری را کند که نمی داند چرا!
گویی این آخرین فرصت زن است، برای دیدن یک انسان و یک سفید پوست از نزدیک!
این آخرین امکان اوست برای در آغوش گرفتن یک انسان، برای دیدن و دیده شدن!
و چقدر زن، دلتنگ این حس است!
و هر چقدر، غریبه، طفره می رود، زن نمی تواند متوجه شود!
و این اتفاق #همخوابگی، رخ می دهد...
وقتی زن برمی گردد، حتی دلیل اینکار خود را نمی داند!
آنموقع شوهرش اعتراف می کند که این مرد، چند روز بیشتر زنده نیست، چون مبتلا به جذام حاد بوده!
جذامی بسیار مسری!
زن حرفی برای گفتن ندارد...
توفان، زندگی تک تک ماست...
رومن گاری با دقت، آدم هایش را کنار هم میچیند.
آدم هایی که محتاج یک رابطه عاطفی هستند، حتی به قیمت جانشان!
آدم هایی خسته از ملال زندگی!
#کتاب#نشر_چشمه#توفان#ترجمه#مارال_دیداری
#پستچی#قسمت_اول
چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم.خیلی تصادفی رفتم در را بازکنم ونامه را بگیرم،او پشتش به من بود.وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود!قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شایدهجده نوزده سالش بود.نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام،برای نامه های سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.
تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ میزند! پله ها را پرواز میکردم و برای اینکه مادرم شک نکند ،میگفتم برای یک مجله مینویسم و آنها هم پاسخم را میدهند.حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده است.آنقدر خودکاردر دستم می لرزید که خنده اش میگرفت.هیچ وقت جز سلام و خداحافظ،حرفی نمیزد.فقط یک بار گفت:چقدر نامه دارید!خوش به حالتان !و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود.چقدر نامه دارید..خوش به حالتان!
عاشقانه تر از این جمله هم بود؟!
تااینکه یکروز وقتی داشتم امضا میکردم،مرد همسایه فضول محل،از آنجا رد شد.مارا که دید، زیر لب گفت:دختره ی بی حیا...ببین باچه ریختی اومده دم در،شلوارشو!
متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است.جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود.آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من،طرف را روی زمین خوابانده وباهم گلاویز شده اند!مگر پیک آسمانی هم کتک میزند؟مردم آنها را از هم جدا کردند.از لبش،خون می آمد و می لرزید.موهای طلاییش هم کمی خونی بود.یادش رفت خودکار را پس بگیرد.نگاه زیرچشمی انداخت و رفت.کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود.همسایه ی شاکی،گونه اش را گرفته بود وفریاد می زد.از ترس،در را بستم.احساس یک خیانتکار ترسو راداشتم !روز بعد پستچی پیری آمد.به اوگفتم،آن آقای قبلی چه شد؟گفت: بیرونش کردند!
بیچاره خرج مادر مریضش را میداد.به خاطر یک دعوا!
دیگر چیزی نشنیدم.اوبه خاطر من،دعوا کرد!کاش عاشقش نشده بودم !از آن به بعد هر وقت صبح ها،صدای زنگ در میشنوم ،به دخترم میگویم:من باز میکنم!
سالهاست که با آمدن اینترنت،پستچی ها گم شده اند.دخترم یکروز گفت:یک جمله عاشقانه بگو.لازم دارم!
گفتم:چقدر نامه دارید.خوش به حالتان!
دخترم فکر کرد دیوانه ام!
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کتاب
#پستچی
#نشر_قطره
#فیدیبو
کتاب صوتی
نوین کتاب گویا
https://www.instagram.com/p/CTXsdnMM5QN/?utm_medium=share_sheet
چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم.خیلی تصادفی رفتم در را بازکنم ونامه را بگیرم،او پشتش به من بود.وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود!قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شایدهجده نوزده سالش بود.نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام،برای نامه های سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.
تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ میزند! پله ها را پرواز میکردم و برای اینکه مادرم شک نکند ،میگفتم برای یک مجله مینویسم و آنها هم پاسخم را میدهند.حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده است.آنقدر خودکاردر دستم می لرزید که خنده اش میگرفت.هیچ وقت جز سلام و خداحافظ،حرفی نمیزد.فقط یک بار گفت:چقدر نامه دارید!خوش به حالتان !و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود.چقدر نامه دارید..خوش به حالتان!
عاشقانه تر از این جمله هم بود؟!
تااینکه یکروز وقتی داشتم امضا میکردم،مرد همسایه فضول محل،از آنجا رد شد.مارا که دید، زیر لب گفت:دختره ی بی حیا...ببین باچه ریختی اومده دم در،شلوارشو!
متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است.جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود.آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من،طرف را روی زمین خوابانده وباهم گلاویز شده اند!مگر پیک آسمانی هم کتک میزند؟مردم آنها را از هم جدا کردند.از لبش،خون می آمد و می لرزید.موهای طلاییش هم کمی خونی بود.یادش رفت خودکار را پس بگیرد.نگاه زیرچشمی انداخت و رفت.کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود.همسایه ی شاکی،گونه اش را گرفته بود وفریاد می زد.از ترس،در را بستم.احساس یک خیانتکار ترسو راداشتم !روز بعد پستچی پیری آمد.به اوگفتم،آن آقای قبلی چه شد؟گفت: بیرونش کردند!
بیچاره خرج مادر مریضش را میداد.به خاطر یک دعوا!
دیگر چیزی نشنیدم.اوبه خاطر من،دعوا کرد!کاش عاشقش نشده بودم !از آن به بعد هر وقت صبح ها،صدای زنگ در میشنوم ،به دخترم میگویم:من باز میکنم!
سالهاست که با آمدن اینترنت،پستچی ها گم شده اند.دخترم یکروز گفت:یک جمله عاشقانه بگو.لازم دارم!
گفتم:چقدر نامه دارید.خوش به حالتان!
دخترم فکر کرد دیوانه ام!
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کتاب
#پستچی
#نشر_قطره
#فیدیبو
کتاب صوتی
نوین کتاب گویا
https://www.instagram.com/p/CTXsdnMM5QN/?utm_medium=share_sheet
با تشکر از #تاتر_ملی_آرخه و برگزاری نظر سنجی ،
دوستان میدانند که عمر نوشتن و تاتر کار کردنِ من
همسن دوران نوجوانی ام، تاکنون است.
و در سالهای سخت کرونا
اتفاقا بیشترین تعداد #نمایشنامه از من چاپ شد...
#نشر_قطره
#سایت_طاقچه
و بیشترین تعداد اجراها در شهرستانها از آثارم...
در این پنج سال ،
که به کارگردانان جوانشان افتخار میکنم
#تاتر بخش اساسی از زندگی من بوده، هست و خواهد بود
حتی وقتی روی صحنه نباشم !....
مثل یک تاتری زندگی کردن؛ هنر میخواهد
و #سلحشوری
و در عین حال
#فروتنی
با احترام به شما که رای دادید 💎🙏
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#تاتریها
#نمایشنامه_نویس
#منتقد
#کارگردان
با تشکر از پیج محترم
@arkheh_news
و همه ی #شما که رای دادید
#چیستا 💙
#ChistaYasrebi
#chista_yasrebi
#theatre#drama
#playwrights
https://www.instagram.com/p/CUSHV2ysilU/?utm_medium=share_sheet
دوستان میدانند که عمر نوشتن و تاتر کار کردنِ من
همسن دوران نوجوانی ام، تاکنون است.
و در سالهای سخت کرونا
اتفاقا بیشترین تعداد #نمایشنامه از من چاپ شد...
#نشر_قطره
#سایت_طاقچه
و بیشترین تعداد اجراها در شهرستانها از آثارم...
در این پنج سال ،
که به کارگردانان جوانشان افتخار میکنم
#تاتر بخش اساسی از زندگی من بوده، هست و خواهد بود
حتی وقتی روی صحنه نباشم !....
مثل یک تاتری زندگی کردن؛ هنر میخواهد
و #سلحشوری
و در عین حال
#فروتنی
با احترام به شما که رای دادید 💎🙏
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#تاتریها
#نمایشنامه_نویس
#منتقد
#کارگردان
با تشکر از پیج محترم
@arkheh_news
و همه ی #شما که رای دادید
#چیستا 💙
#ChistaYasrebi
#chista_yasrebi
#theatre#drama
#playwrights
https://www.instagram.com/p/CUSHV2ysilU/?utm_medium=share_sheet
.
گویی من هرگز عشق را نفهمیدم
چون فقط تو را دوست داشتم
که دور بودی و دور
دور از دستهای کوچک من....
#رمان
#خواب_گل_سرخ
بخاطر یک نفر نوشته شد.
ولی وقتی قلم چرخید ؛ دیگر بیان معضلات نسل جوانمان، در آن اجتناب ناپذیر بود!
حیف است کتابش را نمیخرید.
واقعا حیف است نمیخوانید!
انگیزه ی من به نَفَس شماست.
#کتاب را نشر قطره منتشر کرده و #فیدیبو هم کاملش را دارد.
#نوین_کتاب_گویا باصدای آسمانی بانو#شهین_نجف_زاده
؛ کتاب صوتی آن را منتشر کرده است.
حتی #دیجی_کالا دارد. کسانی که کتاب نمیخوانند ؛ لااقل میتوانند آن را گوش کنند.
صدای زیبای دوست عزیزم ؛ شیما احمدی ؛ با آن تحریرهای دوست داشتنی اش؛
مرا به آن دوران برد.
دوران #عشق ، به مردی که مال من بود و نبود....
نخواستم موجب آزارش شوم ،
سالها باخودم جنگیدم که از ذهنم بیرونش کنم ،
و اکنون ؛ حتی از دیدنش میترسم !...
دوران دور هم خوانی هایمان...
و آن همه شور دوستان...
که نمیدانم کجا رفتند و کجا در روزمرگی زندگی ناپدید شدند.
شیما جان ؛ هیچکس نداند ؛ تو یکی میدانی گاهی عطر یک طره مو ؛ با آدم چه میکند !...
او اکنون اینجاست.
#خواب_گل_سرخ
#رمان
#کتاب
#کتابخوانی
#رمان_ایرانی
#کتابدوست
#نشر_قطره
#کتاب_کاغذی
#نوین_کتاب_گویا
#کتاب_صوتی
#فیدیبو
#کتاب_الکترونیک
#عشق
حرف اول و آخر
خیلی دلم میخواهد کلش را بخوانید ،
نه نسخه نیمه تمام اینجا را.
نشر قطره
@ghatrehpub
فیدیبو
نوین کتاب گویا
#ترانه
#بوی_موهات_زیر_بارون
باصدای
#شیما_احمدی عزیز
تقدیم به همه ی عاشقان
و البته مانا و محسن
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#novel
#book
#sleepingrose
#writer
#chistayasrebi
https://www.instagram.com/p/CYboz_YqrUW/?utm_medium=share_sheet
گویی من هرگز عشق را نفهمیدم
چون فقط تو را دوست داشتم
که دور بودی و دور
دور از دستهای کوچک من....
#رمان
#خواب_گل_سرخ
بخاطر یک نفر نوشته شد.
ولی وقتی قلم چرخید ؛ دیگر بیان معضلات نسل جوانمان، در آن اجتناب ناپذیر بود!
حیف است کتابش را نمیخرید.
واقعا حیف است نمیخوانید!
انگیزه ی من به نَفَس شماست.
#کتاب را نشر قطره منتشر کرده و #فیدیبو هم کاملش را دارد.
#نوین_کتاب_گویا باصدای آسمانی بانو#شهین_نجف_زاده
؛ کتاب صوتی آن را منتشر کرده است.
حتی #دیجی_کالا دارد. کسانی که کتاب نمیخوانند ؛ لااقل میتوانند آن را گوش کنند.
صدای زیبای دوست عزیزم ؛ شیما احمدی ؛ با آن تحریرهای دوست داشتنی اش؛
مرا به آن دوران برد.
دوران #عشق ، به مردی که مال من بود و نبود....
نخواستم موجب آزارش شوم ،
سالها باخودم جنگیدم که از ذهنم بیرونش کنم ،
و اکنون ؛ حتی از دیدنش میترسم !...
دوران دور هم خوانی هایمان...
و آن همه شور دوستان...
که نمیدانم کجا رفتند و کجا در روزمرگی زندگی ناپدید شدند.
شیما جان ؛ هیچکس نداند ؛ تو یکی میدانی گاهی عطر یک طره مو ؛ با آدم چه میکند !...
او اکنون اینجاست.
#خواب_گل_سرخ
#رمان
#کتاب
#کتابخوانی
#رمان_ایرانی
#کتابدوست
#نشر_قطره
#کتاب_کاغذی
#نوین_کتاب_گویا
#کتاب_صوتی
#فیدیبو
#کتاب_الکترونیک
#عشق
حرف اول و آخر
خیلی دلم میخواهد کلش را بخوانید ،
نه نسخه نیمه تمام اینجا را.
نشر قطره
@ghatrehpub
فیدیبو
نوین کتاب گویا
#ترانه
#بوی_موهات_زیر_بارون
باصدای
#شیما_احمدی عزیز
تقدیم به همه ی عاشقان
و البته مانا و محسن
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#novel
#book
#sleepingrose
#writer
#chistayasrebi
https://www.instagram.com/p/CYboz_YqrUW/?utm_medium=share_sheet
💙💙💙
دوست داشتنت؛ معنی روزها بود،
من چه خوشبخت بودم
با عمری که دوست داشتنت ؛
به من بخشید...
#نداشتن هایم ؛ چه زیبا شد ....
❤❤❤
#پستچی
#آخرین_کتاب_یک_عشق
بزودی
آنچه آغاز ندارد ؛ نپذیرد انجام
#عالیجناب#حافظ
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#نویسنده #کتاب پستچی
@chistayasrebiofficialpage
خواننده :امیر #حسام_رهنورد
#موسیقی
#نیکان
تنظیم موسیقی
ملودی : برزو_ذاکری
#ترانه : #امیر_علی_رادی
میکس : میلاد_فرهودی
#کلیپ
#سکانس
#سینما
#فیلم
#ویدیو برگرفته از
از #فیلم_سینمایی
#گرگ_و_میش
#کریستین_استوارت
#رابرت_پتینسون
#کتاب
#رمان
#رمان_عاشقانه
#رمان_خوانی
#کتابخوانی
#نشر_قطره
@ghatrehpub
فیدیبو
#کتاب_صوتی
#نوین_کتاب_گویا
https://www.instagram.com/p/CZay9rXqbFr/?utm_medium=share_sheet
دوست داشتنت؛ معنی روزها بود،
من چه خوشبخت بودم
با عمری که دوست داشتنت ؛
به من بخشید...
#نداشتن هایم ؛ چه زیبا شد ....
❤❤❤
#پستچی
#آخرین_کتاب_یک_عشق
بزودی
آنچه آغاز ندارد ؛ نپذیرد انجام
#عالیجناب#حافظ
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#نویسنده #کتاب پستچی
@chistayasrebiofficialpage
خواننده :امیر #حسام_رهنورد
#موسیقی
#نیکان
تنظیم موسیقی
ملودی : برزو_ذاکری
#ترانه : #امیر_علی_رادی
میکس : میلاد_فرهودی
#کلیپ
#سکانس
#سینما
#فیلم
#ویدیو برگرفته از
از #فیلم_سینمایی
#گرگ_و_میش
#کریستین_استوارت
#رابرت_پتینسون
#کتاب
#رمان
#رمان_عاشقانه
#رمان_خوانی
#کتابخوانی
#نشر_قطره
@ghatrehpub
فیدیبو
#کتاب_صوتی
#نوین_کتاب_گویا
https://www.instagram.com/p/CZay9rXqbFr/?utm_medium=share_sheet
💚💙💙💙💜
هر چه خدا بخواهد
اگر قرار است کسی عزیز باشد ؛ میشود
اگر قرار است کسی فعلا زنده بماند ؛ میماند
اگر قرار است دودمان کسی بر باد رود ؛ میرود
#قصه ، امروز شروع میشود
این #قصه کاملا برگرفته از خاطرات خوب و بد من در این سالهاست.
هی شبانه زنگ نزنید
چیستا ؛ بخش مرا حدف کن!
آبرویم میرود.
من سالها عذاب کشیدم تا شمایان را یادم برود
و نرفت.
وقتی داشتید ؛ عذابم میدادید و دیگران را برای اهداف پلیدتان ، لِه میکردید
،
باید به این #عصیان من فکر میکردید.
به عصیان یک #روانشناس و #نویسنده و یک#مادر_تنها
من خانواده ای ندارم
که پادر میانی کنند !
تلاش بیهوده و مضحک نکنید....
نسبت شناشنامه ای ؛ اجباری است نه اختیاری.
و نشانه ی هیچ چیز نیست !
یادپان نرود #بریتنی_اسپیرز را #خانواده اش به این روز انداختند.
#خانواده که نه....جمعی عقده ایِ خودکم بین ِ بیمار .....
دکتر همکارم گفت :
اتفاقا همه را با جزئیات بنویس....
و #مینویسم
ابراهیم حاتمی کیا
مریلا زارعی
تهیه کنندگان ایران
مدیران تاتر ایران و سینمای ایران
ناشران
اوج
صداسیما
جشنواره ها
مهناز افشار
بهرام رادان
محمد رضا گلزار
پژمان جمشیدی
حسن فتحی
سرداران
سیاسیون
خبرنگاران
و......
#خیلیها
#من_سه_هفته_زنش_بودم
اثری از
#چیستا_یثربی
پای قصه ام ؛ می ایستم
همچنان که سلحشوری پای آخرین بازمانده اش.
" من هنوز زنده ام لعنتیها "
جمله از فیلم #پاپیون
آخرین ثبت نام قبل از شروع قصه
چون واتساپی ها بعدا دیگر نمیتوانند بخوانند
@ccch999
ادمین تلگرام
09122026792
ادمین واتساپ
قصه فقط در کانال خصوصی اش در #واتساپ و #تلگرام ارائه میشود و
بدیهی است که رایگان نیست !
جان من است او !
ثبت نام دارد
#چیستایثربی
#دادخواهی
#عدالت
#داستان
#کتاب
#نشر
#پاورقی
#رمان
#book
#novel
#writer
https://www.instagram.com/tv/CaJu9SADEqG26yTBlEalqqlmNJLaOU1w2kfuAs0/?utm_medium=share_sheet
هر چه خدا بخواهد
اگر قرار است کسی عزیز باشد ؛ میشود
اگر قرار است کسی فعلا زنده بماند ؛ میماند
اگر قرار است دودمان کسی بر باد رود ؛ میرود
#قصه ، امروز شروع میشود
این #قصه کاملا برگرفته از خاطرات خوب و بد من در این سالهاست.
هی شبانه زنگ نزنید
چیستا ؛ بخش مرا حدف کن!
آبرویم میرود.
من سالها عذاب کشیدم تا شمایان را یادم برود
و نرفت.
وقتی داشتید ؛ عذابم میدادید و دیگران را برای اهداف پلیدتان ، لِه میکردید
،
باید به این #عصیان من فکر میکردید.
به عصیان یک #روانشناس و #نویسنده و یک#مادر_تنها
من خانواده ای ندارم
که پادر میانی کنند !
تلاش بیهوده و مضحک نکنید....
نسبت شناشنامه ای ؛ اجباری است نه اختیاری.
و نشانه ی هیچ چیز نیست !
یادپان نرود #بریتنی_اسپیرز را #خانواده اش به این روز انداختند.
#خانواده که نه....جمعی عقده ایِ خودکم بین ِ بیمار .....
دکتر همکارم گفت :
اتفاقا همه را با جزئیات بنویس....
و #مینویسم
ابراهیم حاتمی کیا
مریلا زارعی
تهیه کنندگان ایران
مدیران تاتر ایران و سینمای ایران
ناشران
اوج
صداسیما
جشنواره ها
مهناز افشار
بهرام رادان
محمد رضا گلزار
پژمان جمشیدی
حسن فتحی
سرداران
سیاسیون
خبرنگاران
و......
#خیلیها
#من_سه_هفته_زنش_بودم
اثری از
#چیستا_یثربی
پای قصه ام ؛ می ایستم
همچنان که سلحشوری پای آخرین بازمانده اش.
" من هنوز زنده ام لعنتیها "
جمله از فیلم #پاپیون
آخرین ثبت نام قبل از شروع قصه
چون واتساپی ها بعدا دیگر نمیتوانند بخوانند
@ccch999
ادمین تلگرام
09122026792
ادمین واتساپ
قصه فقط در کانال خصوصی اش در #واتساپ و #تلگرام ارائه میشود و
بدیهی است که رایگان نیست !
جان من است او !
ثبت نام دارد
#چیستایثربی
#دادخواهی
#عدالت
#داستان
#کتاب
#نشر
#پاورقی
#رمان
#book
#novel
#writer
https://www.instagram.com/tv/CaJu9SADEqG26yTBlEalqqlmNJLaOU1w2kfuAs0/?utm_medium=share_sheet
وقتی دیگر هیچ چیز از دنیا نخواهی
جز #حقیقت
آنروز ؛ روز توست.
نگاه کن که در اینجا
چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرامید
به تیرهای توهم
مصلوب گشتهاست
و جای پنج شاخهٔ انگشتهای تو
که مثل پنج حرف حقیقت بودند
چگونه روی گونه او ماندهست
فروغ فرخزاد
یکشنبه شد
شب رمان جدید
#چیستا_یثربی
شروع میشود
در تلگرام و واتساپ
برای ثبت نام کرده های عزیز و #کتابخوان
#من_سه_هفته_زنش_بودم
#رمان
#داستان_انتقادی
#داستان_عاشقانه
#داستان_اعتراضی
روایت حقایق واژگون شده
آسیب_شناسی جامعه ی رو به اضمحلال
#چیستایثربی
#کتاب
#نشر
#ناشران
ادمین داستان در تلگرام ما
@ccch999
ادمین داستان در واتساپ ما
09122026792
هنوز تا شب ؛ نفسی هست و فرصتی...
حقیقت فقط یکبار در خانه ی ما را میزند
این قصه ، گروهی دارد .
انجا توضیح میدهم
راستش دیگر بقیه ی چیزها برایم مهم نیستند
..
#موسیقی
ورژن دیگری از موسیقی فیلم #فهرست_شیندلر
#جان_ویلیامز
سکوت چیست، چیست، ای یگانهترین یار؟
سکوت چیست بجز حرفهای ناگفته
من از گفتن میمانم، اما زبان گنجشکان
زبان زندگی جملههای جاری جشن طبیعتست
زبان گنجشکان یعنی: بهار، برگ، بهار
زبان گنجشکان یعنی: نسیم، عطر، نسیم
زبان گنجشکان در کارخانه میمیرد
این کیست این کسی که روی جادهٔ ابدیت
بسوی لحظه توحید میرود
و ساعت همیشگیش را
با منطق ریاضی تفریقها و تفرقهها کوک میکند.
این کیست این کسی که بانگ خروسان را
آغاز قلب روز نمیداند
آغاز بوی ناشتایی میداند
این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد
و در میان جامههای عروسی پوسیدهست
پس آفتاب سرانجام
در یک زمان واحد
بر هر دو قطب ناامید نتابید
تو از طنین کاشی آبی تهی شدی
و من چنان پرم که روی صدایم نماز میخوانند…
#فروغ_فرخزاد
داستان
من سه هفته زنش بودم
https://www.instagram.com/p/CaMNI80jlpL/?utm_medium=share_sheet
جز #حقیقت
آنروز ؛ روز توست.
نگاه کن که در اینجا
چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرامید
به تیرهای توهم
مصلوب گشتهاست
و جای پنج شاخهٔ انگشتهای تو
که مثل پنج حرف حقیقت بودند
چگونه روی گونه او ماندهست
فروغ فرخزاد
یکشنبه شد
شب رمان جدید
#چیستا_یثربی
شروع میشود
در تلگرام و واتساپ
برای ثبت نام کرده های عزیز و #کتابخوان
#من_سه_هفته_زنش_بودم
#رمان
#داستان_انتقادی
#داستان_عاشقانه
#داستان_اعتراضی
روایت حقایق واژگون شده
آسیب_شناسی جامعه ی رو به اضمحلال
#چیستایثربی
#کتاب
#نشر
#ناشران
ادمین داستان در تلگرام ما
@ccch999
ادمین داستان در واتساپ ما
09122026792
هنوز تا شب ؛ نفسی هست و فرصتی...
حقیقت فقط یکبار در خانه ی ما را میزند
این قصه ، گروهی دارد .
انجا توضیح میدهم
راستش دیگر بقیه ی چیزها برایم مهم نیستند
..
#موسیقی
ورژن دیگری از موسیقی فیلم #فهرست_شیندلر
#جان_ویلیامز
سکوت چیست، چیست، ای یگانهترین یار؟
سکوت چیست بجز حرفهای ناگفته
من از گفتن میمانم، اما زبان گنجشکان
زبان زندگی جملههای جاری جشن طبیعتست
زبان گنجشکان یعنی: بهار، برگ، بهار
زبان گنجشکان یعنی: نسیم، عطر، نسیم
زبان گنجشکان در کارخانه میمیرد
این کیست این کسی که روی جادهٔ ابدیت
بسوی لحظه توحید میرود
و ساعت همیشگیش را
با منطق ریاضی تفریقها و تفرقهها کوک میکند.
این کیست این کسی که بانگ خروسان را
آغاز قلب روز نمیداند
آغاز بوی ناشتایی میداند
این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد
و در میان جامههای عروسی پوسیدهست
پس آفتاب سرانجام
در یک زمان واحد
بر هر دو قطب ناامید نتابید
تو از طنین کاشی آبی تهی شدی
و من چنان پرم که روی صدایم نماز میخوانند…
#فروغ_فرخزاد
داستان
من سه هفته زنش بودم
https://www.instagram.com/p/CaMNI80jlpL/?utm_medium=share_sheet
جملاتی از یک رمان
#کتاب
#ادبیات
#داستان
#تاریخ_نگاری
#۱۷۶
#176
#قصه
#نشر
#کتابخوانی
#ناشران
گفته بودم غافلگیرتان میکنم !
#صبر
زندگی ام ، عرصه را بر من تنگ کرده
#شکیبایی
و شاید به جستجوی
کلمه ی # نجات ....
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#chistayasrebi
#chistayasrebi
https://www.instagram.com/p/CiCutX2M4Vb/?igshid=MDJmNzVkMjY=
#کتاب
#ادبیات
#داستان
#تاریخ_نگاری
#۱۷۶
#176
#قصه
#نشر
#کتابخوانی
#ناشران
گفته بودم غافلگیرتان میکنم !
#صبر
زندگی ام ، عرصه را بر من تنگ کرده
#شکیبایی
و شاید به جستجوی
کلمه ی # نجات ....
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#chistayasrebi
#chistayasrebi
https://www.instagram.com/p/CiCutX2M4Vb/?igshid=MDJmNzVkMjY=
ایشون فرزند دوم من ،
و در عین حال ؛
مادر و پدر من هستند.
هدیه ی دخترم ؛ به من بود
روز تولدم ؛ دوسال پیش...
حالا از معرفی بگذریم ،
این را بخوانید :
هنوز عشق نبود که من عاشق شدم
اولین شعر عاشقانه را در جهان ؛ من گفتم.....
این دوجمله از قول ابلیس در نمایشنامه #سرخ_سوزان من است که نگاهی متفاوت به داستان #ابلیس و#برصیصای_عابد دارد.
اول انتشارات نمایش سی سال پیش چاپش کرد. بعد نشر قطره....
از #نشر_قطره بخواید که دوباره تجدید چاپش کنه که دوباره بخونیدش....
#فیدیبو هم ؛ ناشر اکترونیکشه و داره کتابو ...
من بااین اعتقاد سالها نوشتم :
که جهان بر مدار عشق میچرخد....
و عاشق ؛ حسود است
و ابلیس ، از شدت این عشق ، دست به #عصیان زد.
شاید برای همین حسِ آشنا ؛
همه با این #نمایش ؛ همذات پنداری کردند و در سالن های مختلفی که اجرا کردیم ؛ از فجر تا اجرای عمومی ؛ صدای گریه ی تماشاگران ؛ گاهی از صدای بازیگرها ؛
بلندتر میشد....
آنچه از دل برآید ، بر دل نشیند.
سال ۷۴ ، این نمایشنامه باکارگردانی خودم ، برنده ی هفت شاخهی اصلی جشنواره بین المللی #تاتر_فجر و برنده ی جشنواره دانشجویی وجشنواره های دیگر شد
و حتی کاندید کتاب سال ؛ که به دلیلی عامدانه ؛ به آن ندادند.... بگذریم.
من هنوز میگم :
هنوز عشق نبود که من عاشق شدم 💙
این #نمایشنامه را در هجده سالگی نوشتم....
در اوج درخششش گندمزاری به نام #علی
در زندگی ام....
خدایا " به سلامت دارش "
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#تاتریها
#صحنه
ناشر : نشر قطره
@ghatrehpub
https://www.instagram.com/p/CihTlwZsjhZ/?igshid=MDJmNzVkMjY=
و در عین حال ؛
مادر و پدر من هستند.
هدیه ی دخترم ؛ به من بود
روز تولدم ؛ دوسال پیش...
حالا از معرفی بگذریم ،
این را بخوانید :
هنوز عشق نبود که من عاشق شدم
اولین شعر عاشقانه را در جهان ؛ من گفتم.....
این دوجمله از قول ابلیس در نمایشنامه #سرخ_سوزان من است که نگاهی متفاوت به داستان #ابلیس و#برصیصای_عابد دارد.
اول انتشارات نمایش سی سال پیش چاپش کرد. بعد نشر قطره....
از #نشر_قطره بخواید که دوباره تجدید چاپش کنه که دوباره بخونیدش....
#فیدیبو هم ؛ ناشر اکترونیکشه و داره کتابو ...
من بااین اعتقاد سالها نوشتم :
که جهان بر مدار عشق میچرخد....
و عاشق ؛ حسود است
و ابلیس ، از شدت این عشق ، دست به #عصیان زد.
شاید برای همین حسِ آشنا ؛
همه با این #نمایش ؛ همذات پنداری کردند و در سالن های مختلفی که اجرا کردیم ؛ از فجر تا اجرای عمومی ؛ صدای گریه ی تماشاگران ؛ گاهی از صدای بازیگرها ؛
بلندتر میشد....
آنچه از دل برآید ، بر دل نشیند.
سال ۷۴ ، این نمایشنامه باکارگردانی خودم ، برنده ی هفت شاخهی اصلی جشنواره بین المللی #تاتر_فجر و برنده ی جشنواره دانشجویی وجشنواره های دیگر شد
و حتی کاندید کتاب سال ؛ که به دلیلی عامدانه ؛ به آن ندادند.... بگذریم.
من هنوز میگم :
هنوز عشق نبود که من عاشق شدم 💙
این #نمایشنامه را در هجده سالگی نوشتم....
در اوج درخششش گندمزاری به نام #علی
در زندگی ام....
خدایا " به سلامت دارش "
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#تاتریها
#صحنه
ناشر : نشر قطره
@ghatrehpub
https://www.instagram.com/p/CihTlwZsjhZ/?igshid=MDJmNzVkMjY=