نداشتن
قسمت سیزدهم
در کانالش منتشر شد
#نداشتن
#رمان
#رمان_خوانی
#داستان
#قصه
#داستان_بلند
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
ایدی ادمین رمان نداشتن
@ccch999
قسمت سیزدهم
در کانالش منتشر شد
#نداشتن
#رمان
#رمان_خوانی
#داستان
#قصه
#داستان_بلند
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
ایدی ادمین رمان نداشتن
@ccch999
#نداشتن یکی از سختترین#رمان های من است
نه به خاطر سوژه آن که به موضوع مرگو معنای زندگی میپردازد، بلکه به خاطر سبک نگارش و ساختار ادبی آن.
نداشتن،دو راوی دارد.چیستاولیلی؛ هر دو نویسنده،با تفاوت سنی حدود پانزده سال هردو هوشمندو از جهاتی ،شبیه هم واز جهاتی ضد هم،اما بادو زندگی کاملا متفاوت!لیلی مجرد،چیستا مطلقه بایک فرزند.چیستاالگوی جوانی لیلی بوده،ولی اکنون چیستا حس میکند که لیلی دیگر قبولش ندارد!اما چرا نوشتن این رمان آنقدر برای من سخت است؟وهر بار بعد از نوشتن آن باید آرامبخش بخورم! شاید علتش اینست که وقتی من،#چیستا_یثربی هستم و نداشتن را مینویسم،بسیار راحتم.چون خودم هستم و یکی از ویژگیهای من راحتی در زندگینامه نویسی است. شما پستچی را خوانده اید، شیدا و صوفی را هم...و میدانید من اصلا از افشای رازهای زندگی خود؛ باکی ندارم!
حتی اگر به آنها پروبال دهم وبا تخیل ترکیب کنم،که مگر میشود در ادبیات چنین نکرد؟
بهقول #پروست،نوددرصد ادبیات تخیل و ده درصد واقعیت است،ولی ما طوری جلوه میدهیم که همه فکرکنند،کلش واقعی است!حالا یک حقیقت را به شما اعتراف کنم:من وقتی راوی چیستا هستم، داستاننداشتن،خیلی تند پیش میرود،وقتی لیلی میشوم،تمام منتقدان زندگی ام میشوم و از دید تمام منتقدان چیستا باید بنویسم.لیلی مرا دوست دارد، الگوی جوانی اش بودم،زیباست وباهوش، اوهم مینویسدودر شرایطی بزرگ شده که من بزرگ نشدم و آن شرایط یک خانواده گرم و صمیمی بوده،آنهم روبروی سفارت ایتالیا!همانجا که فکر میکند ممکن است در یک جهان موازی سر از فلورانس درآورد!
من وقتی لیلی میشوم وبه عنوان راوی دوم، قصه را جلو میبرم،تمام صدای منتقدانم،از کودکی در گوشم صدا میکند.حتی کسانی مثل دخترم،مادرم و کسانیکه مرا دوست داشتند.دیشب جمله ای در متن بودکه چیستا ناخن نمیکارد،هایلایت نمیکند؛دوست پسر ندارد. خب من بارها هایلایت کردم،بارها،گیسم رابافت آفریقایی کردم،ناخن نه!دوست ندارم.درمورد دوست پسر یاهمسر، یک مسئله ی خصوصی است!ولی من دوست پسر را در روابط جنسی، معنی نمیکنم.بدیهی است که من تعهدی به عشقم دارم،که شما میدانید.البته اگر #پستچی را خواندهاید!
اماهمانطور که علی؛ یک زندگی خصوصی دارد، من هم دارم ودوستانی.دوست شدن به معنای این نیست که رفیقه آنها شوم!ولی در مقاطعی؛کمکهایی کردند.لیلی نمیداند،یامیداند،اما ناگهان،صدای تمام #منتقدان چیستا میشود.زن همسایه؛خانواده من،خواهر برادری که فراموششان کرده ام،مادری که هرگز از من راضی نمیشود،حتی دخترم!
راوی لیلی باشد؛نوشتن خیلی سخت میشود!
من برچسبها رادوست ندارم.
و قضاوت شدن را
#موسیقی
گروه
#دوئت
شعر: محسن نعیمی
تنظیم : کیوان حبیب زاده
خوانندگان: سمیراپسندیده، هلیا محمدی
ویولنسل : کیوان حبیب زاده
گیتار: نوید زمردی
صدابردار:علی چاووشی
میکس و مسترینگ: امید نیکبین
ضبط: استودیو بل
تدوین :محمد علی پور
https://www.instagram.com/p/CZo7CTfD_K2/?utm_medium=share_sheet
نه به خاطر سوژه آن که به موضوع مرگو معنای زندگی میپردازد، بلکه به خاطر سبک نگارش و ساختار ادبی آن.
نداشتن،دو راوی دارد.چیستاولیلی؛ هر دو نویسنده،با تفاوت سنی حدود پانزده سال هردو هوشمندو از جهاتی ،شبیه هم واز جهاتی ضد هم،اما بادو زندگی کاملا متفاوت!لیلی مجرد،چیستا مطلقه بایک فرزند.چیستاالگوی جوانی لیلی بوده،ولی اکنون چیستا حس میکند که لیلی دیگر قبولش ندارد!اما چرا نوشتن این رمان آنقدر برای من سخت است؟وهر بار بعد از نوشتن آن باید آرامبخش بخورم! شاید علتش اینست که وقتی من،#چیستا_یثربی هستم و نداشتن را مینویسم،بسیار راحتم.چون خودم هستم و یکی از ویژگیهای من راحتی در زندگینامه نویسی است. شما پستچی را خوانده اید، شیدا و صوفی را هم...و میدانید من اصلا از افشای رازهای زندگی خود؛ باکی ندارم!
حتی اگر به آنها پروبال دهم وبا تخیل ترکیب کنم،که مگر میشود در ادبیات چنین نکرد؟
بهقول #پروست،نوددرصد ادبیات تخیل و ده درصد واقعیت است،ولی ما طوری جلوه میدهیم که همه فکرکنند،کلش واقعی است!حالا یک حقیقت را به شما اعتراف کنم:من وقتی راوی چیستا هستم، داستاننداشتن،خیلی تند پیش میرود،وقتی لیلی میشوم،تمام منتقدان زندگی ام میشوم و از دید تمام منتقدان چیستا باید بنویسم.لیلی مرا دوست دارد، الگوی جوانی اش بودم،زیباست وباهوش، اوهم مینویسدودر شرایطی بزرگ شده که من بزرگ نشدم و آن شرایط یک خانواده گرم و صمیمی بوده،آنهم روبروی سفارت ایتالیا!همانجا که فکر میکند ممکن است در یک جهان موازی سر از فلورانس درآورد!
من وقتی لیلی میشوم وبه عنوان راوی دوم، قصه را جلو میبرم،تمام صدای منتقدانم،از کودکی در گوشم صدا میکند.حتی کسانی مثل دخترم،مادرم و کسانیکه مرا دوست داشتند.دیشب جمله ای در متن بودکه چیستا ناخن نمیکارد،هایلایت نمیکند؛دوست پسر ندارد. خب من بارها هایلایت کردم،بارها،گیسم رابافت آفریقایی کردم،ناخن نه!دوست ندارم.درمورد دوست پسر یاهمسر، یک مسئله ی خصوصی است!ولی من دوست پسر را در روابط جنسی، معنی نمیکنم.بدیهی است که من تعهدی به عشقم دارم،که شما میدانید.البته اگر #پستچی را خواندهاید!
اماهمانطور که علی؛ یک زندگی خصوصی دارد، من هم دارم ودوستانی.دوست شدن به معنای این نیست که رفیقه آنها شوم!ولی در مقاطعی؛کمکهایی کردند.لیلی نمیداند،یامیداند،اما ناگهان،صدای تمام #منتقدان چیستا میشود.زن همسایه؛خانواده من،خواهر برادری که فراموششان کرده ام،مادری که هرگز از من راضی نمیشود،حتی دخترم!
راوی لیلی باشد؛نوشتن خیلی سخت میشود!
من برچسبها رادوست ندارم.
و قضاوت شدن را
#موسیقی
گروه
#دوئت
شعر: محسن نعیمی
تنظیم : کیوان حبیب زاده
خوانندگان: سمیراپسندیده، هلیا محمدی
ویولنسل : کیوان حبیب زاده
گیتار: نوید زمردی
صدابردار:علی چاووشی
میکس و مسترینگ: امید نیکبین
ضبط: استودیو بل
تدوین :محمد علی پور
https://www.instagram.com/p/CZo7CTfD_K2/?utm_medium=share_sheet
💙💙💙💙💙💙💙💙
یک زن
قوی ؛ استوار ؛ خروشان
چون رود
روزی؛ جایی ؛
راه مکر جهان را میبندد
وای از روزی که زنان به رودخانه بدل شوند
وای از روزی که زنان به رودخانه بدل شوند...
جهان ؛ سیل میشود
و سد
کلمه ای که می شکند....
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#مینیمال
#شعر_زنان
#شعر_کوتاه
#موسیقی
کاری از گروه
#دوئت
#ترانه
#اَدیَله
این_دل
فولک
بانوان خوش آواز
#سمیرا_پسندیده
#هلیا_محمدی
بدعتی در #فولک_خوانی ایرانی
شعر: محسن نعیمی
تنظیم : کیوان حبیب زاده
خوانندگان: سمیراپسندیده، هلیا محمدی
ویولنسل : کیوان حبیب زاده
گیتار: نوید زمردی
صدابردار:علی چاووشی
میکس و مسترینگ: امید نیکبین
ضبط: استودیو بل
تدوین :محمد علی پور
موسیقی_گیلان
#کلیپ
#ویدئو
#ویدیو
#موزیک_ویدئو
#ترانه_خوانی
#آواز_زنان
#آواز_زنان_ایرانی
#chistyasrebi
#poet
#poem
#poetry
#iranianwomanpoet
#iranianartist
#iranianartistwomen
Where the voice of women
Is
#forbidden
#iran
ا
https://www.instagram.com/tv/CZpZLjfP_ND/?utm_medium=share_sheet
یک زن
قوی ؛ استوار ؛ خروشان
چون رود
روزی؛ جایی ؛
راه مکر جهان را میبندد
وای از روزی که زنان به رودخانه بدل شوند
وای از روزی که زنان به رودخانه بدل شوند...
جهان ؛ سیل میشود
و سد
کلمه ای که می شکند....
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#مینیمال
#شعر_زنان
#شعر_کوتاه
#موسیقی
کاری از گروه
#دوئت
#ترانه
#اَدیَله
این_دل
فولک
بانوان خوش آواز
#سمیرا_پسندیده
#هلیا_محمدی
بدعتی در #فولک_خوانی ایرانی
شعر: محسن نعیمی
تنظیم : کیوان حبیب زاده
خوانندگان: سمیراپسندیده، هلیا محمدی
ویولنسل : کیوان حبیب زاده
گیتار: نوید زمردی
صدابردار:علی چاووشی
میکس و مسترینگ: امید نیکبین
ضبط: استودیو بل
تدوین :محمد علی پور
موسیقی_گیلان
#کلیپ
#ویدئو
#ویدیو
#موزیک_ویدئو
#ترانه_خوانی
#آواز_زنان
#آواز_زنان_ایرانی
#chistyasrebi
#poet
#poem
#poetry
#iranianwomanpoet
#iranianartist
#iranianartistwomen
Where the voice of women
Is
#forbidden
#iran
ا
https://www.instagram.com/tv/CZpZLjfP_ND/?utm_medium=share_sheet
بالاخره فیلم #علفزار را دیدم
#پژمان_جمشیدی ؛ با این بازی در نقش مهره ای از سیستم معیوب قضایی ؛ و رنجهای درونی یک دادستان ؛؛در سینمای ایران #پدیده شدی!
و #بهرام_رادان ؛ تهیه کننده ی تیزبین و دقیق؛ آفرین بر شما ، با این انتخاب سوژه....و فیلمی همذات برانگیزانه.
جشنواره ها مهم نیستند.
داورها ممکن است سلیقه ای رای دهند.
ولی هنر ؛ هنر است و باقی میماند تا ابد...
مرسی #بهرام_رادان گرامی که " علفزار " را به سینمای ایران هدیه کردی!...
مرسی #سارا_بهرامی عزیز بابازی درخشانت
و مرسی از کائنات ؛ وجدان و جهان که استعدادهای نهفته ی "پژمان جمشیدی " را نشان دادید.
مراسم اختتامیه مهم نیست!
هر اتفاقی بیفتد ؛ برای کسی که درد مردم را میفهمد ؛ #فیلم_علفزار اول است و ماندگار.
و پر از حرف و درددل مردم میهنم...
حتی سیستم قضایی کشورم که میدانم چه مشکلاتی دارند و چقدر بااین فیلم ؛ همذات پنداری میکنند..
من دوست دارم در سینمای ایران ؛ فیلمی واقع گرا از دردهای خودمان ببینم،
از دردهای آدمی که در این اقلیم و تاریخ از زمان؛ زیست میکند
و در فیلم " علفزار " دیدم....
به همه ی عوامل ؛ بازیگران ؛ نویسنده و کارگردان محترم و پشت صحنه ی فیلم ؛ "خسته نباشید" بلندی میگویم و به احترامشان میایستم.
کاش فیلم را روز اول جشنواره؛ دیده بودم.
مهم نیست
علفزار ؛ ماندنی است.
چون هنر راستین ؛ درد را میشناسد و با زبان رسا و زیبا ؛ بیان میکند
شما بیشک؛ به افسون کلام و تصویر رسیدید.
#آفرین به شما ....
به خاطر احترام به دردهای واقعی مردمتان؛
بازیهای خوبتان
و تهیه_کننده ی ریزبین و باهوشتان؛
بهرام رادان..
و نویسنده و کارگردان جوان و مستعد فیلم.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#فیلمنامه_نویس
#منتقد_سینما
#نویسنده و کارگردان_تاتر
#فیلم
#تیزر
#سکانس
#سینما
#جشنواره_فیلم_فجر
#بازیگران
#بهترین_فیلم_جشنواره_فجر
#نویسنده و کارگردان
#کاظم_دانشی
همه میدانیم :
در #علفزار باید دوید تا زنده ماند....
👏👏👏👏👏👏👏👏
.
https://www.instagram.com/p/CZyEACjqXNa/?utm_medium=share_sheet
#پژمان_جمشیدی ؛ با این بازی در نقش مهره ای از سیستم معیوب قضایی ؛ و رنجهای درونی یک دادستان ؛؛در سینمای ایران #پدیده شدی!
و #بهرام_رادان ؛ تهیه کننده ی تیزبین و دقیق؛ آفرین بر شما ، با این انتخاب سوژه....و فیلمی همذات برانگیزانه.
جشنواره ها مهم نیستند.
داورها ممکن است سلیقه ای رای دهند.
ولی هنر ؛ هنر است و باقی میماند تا ابد...
مرسی #بهرام_رادان گرامی که " علفزار " را به سینمای ایران هدیه کردی!...
مرسی #سارا_بهرامی عزیز بابازی درخشانت
و مرسی از کائنات ؛ وجدان و جهان که استعدادهای نهفته ی "پژمان جمشیدی " را نشان دادید.
مراسم اختتامیه مهم نیست!
هر اتفاقی بیفتد ؛ برای کسی که درد مردم را میفهمد ؛ #فیلم_علفزار اول است و ماندگار.
و پر از حرف و درددل مردم میهنم...
حتی سیستم قضایی کشورم که میدانم چه مشکلاتی دارند و چقدر بااین فیلم ؛ همذات پنداری میکنند..
من دوست دارم در سینمای ایران ؛ فیلمی واقع گرا از دردهای خودمان ببینم،
از دردهای آدمی که در این اقلیم و تاریخ از زمان؛ زیست میکند
و در فیلم " علفزار " دیدم....
به همه ی عوامل ؛ بازیگران ؛ نویسنده و کارگردان محترم و پشت صحنه ی فیلم ؛ "خسته نباشید" بلندی میگویم و به احترامشان میایستم.
کاش فیلم را روز اول جشنواره؛ دیده بودم.
مهم نیست
علفزار ؛ ماندنی است.
چون هنر راستین ؛ درد را میشناسد و با زبان رسا و زیبا ؛ بیان میکند
شما بیشک؛ به افسون کلام و تصویر رسیدید.
#آفرین به شما ....
به خاطر احترام به دردهای واقعی مردمتان؛
بازیهای خوبتان
و تهیه_کننده ی ریزبین و باهوشتان؛
بهرام رادان..
و نویسنده و کارگردان جوان و مستعد فیلم.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#فیلمنامه_نویس
#منتقد_سینما
#نویسنده و کارگردان_تاتر
#فیلم
#تیزر
#سکانس
#سینما
#جشنواره_فیلم_فجر
#بازیگران
#بهترین_فیلم_جشنواره_فجر
#نویسنده و کارگردان
#کاظم_دانشی
همه میدانیم :
در #علفزار باید دوید تا زنده ماند....
👏👏👏👏👏👏👏👏
.
https://www.instagram.com/p/CZyEACjqXNa/?utm_medium=share_sheet
#یادداشتهای_آیدا
#قسمت_سوم
#چیستایثربی
میگویند هر چه با تمام وجود از خدا بخواهی، سر راهت قرار میدهد.
همیشه دوست داشتم یک بیمار روانی را از نزدیک ببینم و اگر بتوانم به او کمک کنم.برای همین نگذاشتم ابل، حرفش را بزند...
تا گفت " تو باید"...
وسط حرفش پریدم،من آن شغل را می خواستم.
گفتم: همه ی شرایط قبول!
فقط،ببخشین، اون دخترها که از اتاق شما بیرون میامدن، چرا آشفته حال بودن یا گریه میکردن؟!
لبخندی زد:
چون اینکاره نبودن!لوس بودن!موقع امتحان رد شدن!
گفتم:ازمن امتحان نگرفتین؟
_تو بدون سوال،قبول کردی!
از فامیل ما هستی، مسئولیت پذیری.
از خیلی ها، تعریفت رو شنیدم.تو امتحان لازم نداری آیدا!
حالا وقت داری یه سری با هم بریم خونه ی ما،آلیس رو ببینی؟
به مادرم زنگ زدم وگفتم:
کمی دیرتر میام، مصاحبه ی شغلی رو قبول شدم، اما به او نگفتم شغلم چیست!
گفتم: بیام خونه، همه چیز رو برات،تعریف میکنم!
سوارماشین ابُل شدیم که بیشتر شبیه اتوبوس بود از بس دراز بود!
آن هم رنگ سرخ وحشی!در راه حرف نزدیم.
انگار هر کدام در ذهن خودمان، دغدغه هایی داشتیم که به آن ها فکر میکردیم.کوچه های پرشیب را بالا رفتیم و به یک عمارت سفید دو طبقه رسیدیم.
با ماشین وارد شدیم.باغ بزرگی داشت.فکر کردم پدر من که از خانواده ی او پولدارتر است؛چرا چنین خانه ای ندارد؟
در دلم گفتم:ساکت آیدا!
اینها همه ظاهر است.آدم همه چیز را باهم مقایسه نمی کند.
وارد خانه شدیم.
مستخدم خانه، زن میانه سالی بود.
کتِ آقا را از او گرفت.
اَبُل گفت: ایشون اختر خانمن.سالها تو خانواده ی ما بودن.
این خانمم آیدا هستن، فامیل دور.
قراره وقتی نیستم هم صحبت آلیس باشن.
اختر،سر تا پای مرا، وراندازی کرد و با لحن عجیبی گفت:
خوش آمدن!
خوش آمدی که از صد فحش،بدتر بود!
ابل گفت:
اتاق آلیس، طبقه ی دومه.پله ها را بالا رفتیم.
صدای پیانو میامد.
ابل دسته کلیدش را در آورد و در را باز کرد.
اتاق نیمه تاریک بود.
پرده هارا کشیده بودند.
دخترک، پشتش به ما بود.
ماهرانه پیانو می نواخت.قطعه ای از شوپن بود، میشناختم. موهایش فرفری، شرابی و بلند بود، ولی معلوم بود امروز، آنها را شانه نکرده است.
ابل گفت: آلیس جان سلام!
برگشت.
چهره اش شبیه پرتره های کلیسا بود.معصوم و زیبا.
ابل گفت: عزیزم،این خانم اسمش آیداست.از امروز دوست تو میشه!
آلیس به من نگاه نکرد.فقط گفت:
های!
گفتم: های!
روی مبلی، کنارش نشستم. به انگلیسی گفتم:
خیلی خوب میزنی!شوپن سخته.
من که نصفه، پیانو رو ول کردم! لبخندی زدوگفت:
اینو برای ابل زدم.ازم خواست یادبگیرم تاشبا براش بزنم خوابش بره.ابل طفلی.بخواب بچه م !
https://www.instagram.com/p/CZ4ZeE1j94U/?utm_medium=share_sheet
#قسمت_سوم
#چیستایثربی
میگویند هر چه با تمام وجود از خدا بخواهی، سر راهت قرار میدهد.
همیشه دوست داشتم یک بیمار روانی را از نزدیک ببینم و اگر بتوانم به او کمک کنم.برای همین نگذاشتم ابل، حرفش را بزند...
تا گفت " تو باید"...
وسط حرفش پریدم،من آن شغل را می خواستم.
گفتم: همه ی شرایط قبول!
فقط،ببخشین، اون دخترها که از اتاق شما بیرون میامدن، چرا آشفته حال بودن یا گریه میکردن؟!
لبخندی زد:
چون اینکاره نبودن!لوس بودن!موقع امتحان رد شدن!
گفتم:ازمن امتحان نگرفتین؟
_تو بدون سوال،قبول کردی!
از فامیل ما هستی، مسئولیت پذیری.
از خیلی ها، تعریفت رو شنیدم.تو امتحان لازم نداری آیدا!
حالا وقت داری یه سری با هم بریم خونه ی ما،آلیس رو ببینی؟
به مادرم زنگ زدم وگفتم:
کمی دیرتر میام، مصاحبه ی شغلی رو قبول شدم، اما به او نگفتم شغلم چیست!
گفتم: بیام خونه، همه چیز رو برات،تعریف میکنم!
سوارماشین ابُل شدیم که بیشتر شبیه اتوبوس بود از بس دراز بود!
آن هم رنگ سرخ وحشی!در راه حرف نزدیم.
انگار هر کدام در ذهن خودمان، دغدغه هایی داشتیم که به آن ها فکر میکردیم.کوچه های پرشیب را بالا رفتیم و به یک عمارت سفید دو طبقه رسیدیم.
با ماشین وارد شدیم.باغ بزرگی داشت.فکر کردم پدر من که از خانواده ی او پولدارتر است؛چرا چنین خانه ای ندارد؟
در دلم گفتم:ساکت آیدا!
اینها همه ظاهر است.آدم همه چیز را باهم مقایسه نمی کند.
وارد خانه شدیم.
مستخدم خانه، زن میانه سالی بود.
کتِ آقا را از او گرفت.
اَبُل گفت: ایشون اختر خانمن.سالها تو خانواده ی ما بودن.
این خانمم آیدا هستن، فامیل دور.
قراره وقتی نیستم هم صحبت آلیس باشن.
اختر،سر تا پای مرا، وراندازی کرد و با لحن عجیبی گفت:
خوش آمدن!
خوش آمدی که از صد فحش،بدتر بود!
ابل گفت:
اتاق آلیس، طبقه ی دومه.پله ها را بالا رفتیم.
صدای پیانو میامد.
ابل دسته کلیدش را در آورد و در را باز کرد.
اتاق نیمه تاریک بود.
پرده هارا کشیده بودند.
دخترک، پشتش به ما بود.
ماهرانه پیانو می نواخت.قطعه ای از شوپن بود، میشناختم. موهایش فرفری، شرابی و بلند بود، ولی معلوم بود امروز، آنها را شانه نکرده است.
ابل گفت: آلیس جان سلام!
برگشت.
چهره اش شبیه پرتره های کلیسا بود.معصوم و زیبا.
ابل گفت: عزیزم،این خانم اسمش آیداست.از امروز دوست تو میشه!
آلیس به من نگاه نکرد.فقط گفت:
های!
گفتم: های!
روی مبلی، کنارش نشستم. به انگلیسی گفتم:
خیلی خوب میزنی!شوپن سخته.
من که نصفه، پیانو رو ول کردم! لبخندی زدوگفت:
اینو برای ابل زدم.ازم خواست یادبگیرم تاشبا براش بزنم خوابش بره.ابل طفلی.بخواب بچه م !
https://www.instagram.com/p/CZ4ZeE1j94U/?utm_medium=share_sheet