Come
I want to know what love is
You can show me
By your tears
بیا
میخواهم بدانم عشق چیست
بااشکهایت
نشانم بده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#مینیمال
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/p/CZeEO3CrV-j/?utm_medium=share_sheet
I want to know what love is
You can show me
By your tears
بیا
میخواهم بدانم عشق چیست
بااشکهایت
نشانم بده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#مینیمال
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/p/CZeEO3CrV-j/?utm_medium=share_sheet
اونی که میخواستی تو غبارا گم شد
مرغی شد و پشت حصارا گم شد ....
#ترانه
#گمشده
#مرجان
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/tv/CZfj3JFKgOf/?utm_medium=share_sheet
مرغی شد و پشت حصارا گم شد ....
#ترانه
#گمشده
#مرجان
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/tv/CZfj3JFKgOf/?utm_medium=share_sheet
#یادداشتهای_آیدا
#داستان_دنباله_دار
#نویسنده :
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#قسمت_اول
من آیدا هستم.
امروز هجده سالم شد.
مادرم گفت:
دیگر خیلی از کارها را می توانم خودم انجام دهم.
حساب بانکی باز کنم. سر کار بروم و ...
همین خیلی خوب بود. سر کار رفتن!
پول تو جیبی من هیچوقت برایم کافی نبود، اما موضوع، فقط پول نبود. استقلال و لذت کار کردن بود.
داشتم نیازمندی های روزنامه را
میخواندم. اکثرا تخصص خاصی می خواستند.
فقط در یکی از آن ها نوشته شده بود، خانم جوان از هجده تا بیست و پنج با روابط عمومی خوب.
همیشه می گفتند که اخلاق من خوب است.
پس حتما روابط عمومی ام خوب بود.
لباس پوشیدم، همان مانتویی که برای خرید و خیابان، در کنار مادرم می پوشیدم.
هیچوقت آرایش نمی کردم. فقط یک رژ صورتی کمرنگ زدم و رفتم.
خیلی طول کشید تا محل مورد نظر را پیدا کنم. ته ته دنیا بود!
ته یک کوچه ی بن بست، در محله ای که حتی یک مغازه نداشت!
جوانی که گیسهایش از من بلندتر بود و تِل زده بود، در را باز کرد.
مرا به داخل دعوت نکرد!
با تعجب نگاهم کرد، انگار موش مرده، ورانداز می کرد!
گفتم: ببخشید مگه شما آگهی برای کار نداده بودید؟
گفت: چرا...
و در را با تردید، نیمه باز کرد.
انگار دارد کار خلافی می کند.
سالن پر از بوهای خوب بود.
بوی عطر دخترهایی که قبل از من رسیده بودند. همه آرایش کرده، عمل کرده با لباس های شیک.
به آن پسر تل به سر ؛ گفتم:
ببخشید، این چه جور کاری است؟
در حالیکه به کتانی های کثیف من نگاه
می کرد، گفت: کار ، کاره دیگه...
چند دقیقه دیگه صداتون می کنن تو!
رییسو می بینید، از خودش بپرسید!
گوشه ای، یک چهار پایه خالی بود، نشستم.
نمی دانم چرا هر کس از اتاق رییس ؛ بیرون می آمد، آرایش صورتش به هم ریخته بود، انگار کلی گریه کرده است.
گفتم: یا خدا، آن داخل چه بلایی؛ سر آدم میاورند؟! خواستم بلند شوم بروم که اسم مرا خواندند. آیدا سالک.
عجب کردم!چون خیلی ها قبل از من آمده بودند!
یا خدایی گفتم و وارد دفتر رییس شدم
سرش پایین بود.
با لحن گرمی گفت:
بشین آیدا!
تعجب کردم! چقدر صمیمی از همان اول! سرش را بلند کرد، شبیه ورزشکاران ورزیده بود.
لبخند زد، لبخندی دلنشین.
جواب لبخندش را ندادم.
_ببخشید برای کار اومدم.
_ مگه برای چیز دیگه ای هم میان اینجا؟!
منو نشناختی؟
خب حق داری دختر!
آخرین باری که منو دیدی، پنج سالت بود. جشن تولد تو و داداش خدا بیامرزت...
گفتم: من یادم نمیاد!
گفت: طبیعیه! کم سن بودی.
ولی من دوازده سالم بود. خوب یادم میاد.
من ابُلم!
#ادامه دارد
ورژن صحیح
#داستان#قصه
https://www.instagram.com/p/CZjoLNBM1yJ/?utm_medium=share_sheet
#داستان_دنباله_دار
#نویسنده :
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#قسمت_اول
من آیدا هستم.
امروز هجده سالم شد.
مادرم گفت:
دیگر خیلی از کارها را می توانم خودم انجام دهم.
حساب بانکی باز کنم. سر کار بروم و ...
همین خیلی خوب بود. سر کار رفتن!
پول تو جیبی من هیچوقت برایم کافی نبود، اما موضوع، فقط پول نبود. استقلال و لذت کار کردن بود.
داشتم نیازمندی های روزنامه را
میخواندم. اکثرا تخصص خاصی می خواستند.
فقط در یکی از آن ها نوشته شده بود، خانم جوان از هجده تا بیست و پنج با روابط عمومی خوب.
همیشه می گفتند که اخلاق من خوب است.
پس حتما روابط عمومی ام خوب بود.
لباس پوشیدم، همان مانتویی که برای خرید و خیابان، در کنار مادرم می پوشیدم.
هیچوقت آرایش نمی کردم. فقط یک رژ صورتی کمرنگ زدم و رفتم.
خیلی طول کشید تا محل مورد نظر را پیدا کنم. ته ته دنیا بود!
ته یک کوچه ی بن بست، در محله ای که حتی یک مغازه نداشت!
جوانی که گیسهایش از من بلندتر بود و تِل زده بود، در را باز کرد.
مرا به داخل دعوت نکرد!
با تعجب نگاهم کرد، انگار موش مرده، ورانداز می کرد!
گفتم: ببخشید مگه شما آگهی برای کار نداده بودید؟
گفت: چرا...
و در را با تردید، نیمه باز کرد.
انگار دارد کار خلافی می کند.
سالن پر از بوهای خوب بود.
بوی عطر دخترهایی که قبل از من رسیده بودند. همه آرایش کرده، عمل کرده با لباس های شیک.
به آن پسر تل به سر ؛ گفتم:
ببخشید، این چه جور کاری است؟
در حالیکه به کتانی های کثیف من نگاه
می کرد، گفت: کار ، کاره دیگه...
چند دقیقه دیگه صداتون می کنن تو!
رییسو می بینید، از خودش بپرسید!
گوشه ای، یک چهار پایه خالی بود، نشستم.
نمی دانم چرا هر کس از اتاق رییس ؛ بیرون می آمد، آرایش صورتش به هم ریخته بود، انگار کلی گریه کرده است.
گفتم: یا خدا، آن داخل چه بلایی؛ سر آدم میاورند؟! خواستم بلند شوم بروم که اسم مرا خواندند. آیدا سالک.
عجب کردم!چون خیلی ها قبل از من آمده بودند!
یا خدایی گفتم و وارد دفتر رییس شدم
سرش پایین بود.
با لحن گرمی گفت:
بشین آیدا!
تعجب کردم! چقدر صمیمی از همان اول! سرش را بلند کرد، شبیه ورزشکاران ورزیده بود.
لبخند زد، لبخندی دلنشین.
جواب لبخندش را ندادم.
_ببخشید برای کار اومدم.
_ مگه برای چیز دیگه ای هم میان اینجا؟!
منو نشناختی؟
خب حق داری دختر!
آخرین باری که منو دیدی، پنج سالت بود. جشن تولد تو و داداش خدا بیامرزت...
گفتم: من یادم نمیاد!
گفت: طبیعیه! کم سن بودی.
ولی من دوازده سالم بود. خوب یادم میاد.
من ابُلم!
#ادامه دارد
ورژن صحیح
#داستان#قصه
https://www.instagram.com/p/CZjoLNBM1yJ/?utm_medium=share_sheet
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#یادداشتهای_آیدا
#قسمت_دوم
#چیستایثربی
اَبُل یا همان ابوالفضل داشت به مدارک من نگاه می کرد.
کنکور داده بودم و منتظر جوابش بودم.کمی انگلیسی می دانستم و کمی کامپیوتر!
لبخند زدو گفت:
از هر چیز،یه کمی بلدی!
_خب هنوز وقت نکردم بقیه شویاد بگیرم!
شما نمیخواید بگید این شغل چی هست؟
کاغذها را کناری گذاشت.
جدی در چشمان من خیره شد و گفت:
تو پدر پولداری داری آیدا.
فکر نمی کردم دنبال شغل بگردی!
حتی یک درصدم فکر نمی کردم اینجا ببینمت!
منشیم که اسم و مدارکتو آورد، شک کردم، ولی از عکست فهمیدم خودتی.
بچه گیات دختربچه ی شیرینی بودی.
آواز میخوندی، میرقصیدی، همه رو سرگرم میکردی.
اماالان، به نظرم میاد فرق کردی.
_ همه فرق میکنن!
بله پدر من پولداره،ولی من که نیستم!میخوام استقلال مالی پیدا کنم.راستش دلم میخواد انقدر پول داشته باشم که از ایران برم! و خب تو خانواده ی ما، این یه عصیانه!
من می خوام کارِ خودمو داشته باشم.
ابُل گفت:
این شغل ما، آسون نیست.
من از هفده سالگی خارج بودم.
اونجا درس خوندم، ازدواج کردم، با یه دختر زیبا که کالج تئاتر میرفت.
هیچکس تو ایران، نمیدونه من ازدواج کردم.
میدونی که مادر و برادرم فوت کردن.
و الان دیگه کسی رو اینجا ندارم.
یه شرکت فروش آنلاین راه انداختم.کارم خوبه،ولی هر کس مشکل خودشو داره.
من می خوام ساعت هایی که خونه نیستم، یه نفر از آلیس مراقبت کنه.یه آدم قابل اطمینان.
_آلیس، خانمته؟
_آره.یه زن زیبا، ولی بیمار!
پیش دکترهای مختلفی بردمش، ولی ،فایده ای نداشته.
نمی تونستم همینجوری ولش کنم، بیام ایران!
همسرمه...
توی خونه هم نمیشه تنهاش گذاشت.
من درِ اتاقشو قفل می کنم، اما اینجوری بهش ظلم میشه،میخوام یکی پیشش باشه!نصف روز که من اینجام.
_بیماری آلیس چیه؟
_توضیح علمیش، سخته!همه چیز به بچه گیش برمیگرده.
اون در ظاهر،خیلی مهربون و شیرینه،ولی دو تا شخصیت داره!
آلیسی که من عاشقش شدم وآلیس خطرناک خشن!
اون وجه شخصیتش،یه بزهکار مریضه!
حتی می تونه آدم بکُشه.
همون طور که بچه گیاش، بهش آسیب زدن،اونم
میتونه به دیگران آسیب بزنه!
فقط دوستی و محبت،چیزیه که اون میخواد.فکر میکنی از عهده ش برمیای؟
گفتم: فقط انگلیسی حرف میزنه؟
_یه کم فارسی میفهمه،ولی خیلی کم.
.انگلیسی تو درحدی هست که بتونی باهاش ارتباط بگیری.دو روز درهفته روانپزشک میادخونه.باید کنارش باشی!
خیالت راحت!حقوقت بالاست،انقدر هست که خیلی زود از ایران بری.
_ قبول!
_قبل از اینکه ببینیش؟
_آره! من آدمهای عجیب زیاددیدم.اگه شمابادیدنش عاشقش شدی،پس حتما نکات مثبت زیادی داره!
_فقط یه چیز دیگه آیدا!
تو باید...
#داستان#قصه
https://www.instagram.com/p/CZl4yd_DPPZ/?utm_medium=share_sheet
#قسمت_دوم
#چیستایثربی
اَبُل یا همان ابوالفضل داشت به مدارک من نگاه می کرد.
کنکور داده بودم و منتظر جوابش بودم.کمی انگلیسی می دانستم و کمی کامپیوتر!
لبخند زدو گفت:
از هر چیز،یه کمی بلدی!
_خب هنوز وقت نکردم بقیه شویاد بگیرم!
شما نمیخواید بگید این شغل چی هست؟
کاغذها را کناری گذاشت.
جدی در چشمان من خیره شد و گفت:
تو پدر پولداری داری آیدا.
فکر نمی کردم دنبال شغل بگردی!
حتی یک درصدم فکر نمی کردم اینجا ببینمت!
منشیم که اسم و مدارکتو آورد، شک کردم، ولی از عکست فهمیدم خودتی.
بچه گیات دختربچه ی شیرینی بودی.
آواز میخوندی، میرقصیدی، همه رو سرگرم میکردی.
اماالان، به نظرم میاد فرق کردی.
_ همه فرق میکنن!
بله پدر من پولداره،ولی من که نیستم!میخوام استقلال مالی پیدا کنم.راستش دلم میخواد انقدر پول داشته باشم که از ایران برم! و خب تو خانواده ی ما، این یه عصیانه!
من می خوام کارِ خودمو داشته باشم.
ابُل گفت:
این شغل ما، آسون نیست.
من از هفده سالگی خارج بودم.
اونجا درس خوندم، ازدواج کردم، با یه دختر زیبا که کالج تئاتر میرفت.
هیچکس تو ایران، نمیدونه من ازدواج کردم.
میدونی که مادر و برادرم فوت کردن.
و الان دیگه کسی رو اینجا ندارم.
یه شرکت فروش آنلاین راه انداختم.کارم خوبه،ولی هر کس مشکل خودشو داره.
من می خوام ساعت هایی که خونه نیستم، یه نفر از آلیس مراقبت کنه.یه آدم قابل اطمینان.
_آلیس، خانمته؟
_آره.یه زن زیبا، ولی بیمار!
پیش دکترهای مختلفی بردمش، ولی ،فایده ای نداشته.
نمی تونستم همینجوری ولش کنم، بیام ایران!
همسرمه...
توی خونه هم نمیشه تنهاش گذاشت.
من درِ اتاقشو قفل می کنم، اما اینجوری بهش ظلم میشه،میخوام یکی پیشش باشه!نصف روز که من اینجام.
_بیماری آلیس چیه؟
_توضیح علمیش، سخته!همه چیز به بچه گیش برمیگرده.
اون در ظاهر،خیلی مهربون و شیرینه،ولی دو تا شخصیت داره!
آلیسی که من عاشقش شدم وآلیس خطرناک خشن!
اون وجه شخصیتش،یه بزهکار مریضه!
حتی می تونه آدم بکُشه.
همون طور که بچه گیاش، بهش آسیب زدن،اونم
میتونه به دیگران آسیب بزنه!
فقط دوستی و محبت،چیزیه که اون میخواد.فکر میکنی از عهده ش برمیای؟
گفتم: فقط انگلیسی حرف میزنه؟
_یه کم فارسی میفهمه،ولی خیلی کم.
.انگلیسی تو درحدی هست که بتونی باهاش ارتباط بگیری.دو روز درهفته روانپزشک میادخونه.باید کنارش باشی!
خیالت راحت!حقوقت بالاست،انقدر هست که خیلی زود از ایران بری.
_ قبول!
_قبل از اینکه ببینیش؟
_آره! من آدمهای عجیب زیاددیدم.اگه شمابادیدنش عاشقش شدی،پس حتما نکات مثبت زیادی داره!
_فقط یه چیز دیگه آیدا!
تو باید...
#داستان#قصه
https://www.instagram.com/p/CZl4yd_DPPZ/?utm_medium=share_sheet
نداشتن
قسمت سیزدهم
در کانالش منتشر شد
#نداشتن
#رمان
#رمان_خوانی
#داستان
#قصه
#داستان_بلند
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
ایدی ادمین رمان نداشتن
@ccch999
قسمت سیزدهم
در کانالش منتشر شد
#نداشتن
#رمان
#رمان_خوانی
#داستان
#قصه
#داستان_بلند
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
ایدی ادمین رمان نداشتن
@ccch999
#نداشتن یکی از سختترین#رمان های من است
نه به خاطر سوژه آن که به موضوع مرگو معنای زندگی میپردازد، بلکه به خاطر سبک نگارش و ساختار ادبی آن.
نداشتن،دو راوی دارد.چیستاولیلی؛ هر دو نویسنده،با تفاوت سنی حدود پانزده سال هردو هوشمندو از جهاتی ،شبیه هم واز جهاتی ضد هم،اما بادو زندگی کاملا متفاوت!لیلی مجرد،چیستا مطلقه بایک فرزند.چیستاالگوی جوانی لیلی بوده،ولی اکنون چیستا حس میکند که لیلی دیگر قبولش ندارد!اما چرا نوشتن این رمان آنقدر برای من سخت است؟وهر بار بعد از نوشتن آن باید آرامبخش بخورم! شاید علتش اینست که وقتی من،#چیستا_یثربی هستم و نداشتن را مینویسم،بسیار راحتم.چون خودم هستم و یکی از ویژگیهای من راحتی در زندگینامه نویسی است. شما پستچی را خوانده اید، شیدا و صوفی را هم...و میدانید من اصلا از افشای رازهای زندگی خود؛ باکی ندارم!
حتی اگر به آنها پروبال دهم وبا تخیل ترکیب کنم،که مگر میشود در ادبیات چنین نکرد؟
بهقول #پروست،نوددرصد ادبیات تخیل و ده درصد واقعیت است،ولی ما طوری جلوه میدهیم که همه فکرکنند،کلش واقعی است!حالا یک حقیقت را به شما اعتراف کنم:من وقتی راوی چیستا هستم، داستاننداشتن،خیلی تند پیش میرود،وقتی لیلی میشوم،تمام منتقدان زندگی ام میشوم و از دید تمام منتقدان چیستا باید بنویسم.لیلی مرا دوست دارد، الگوی جوانی اش بودم،زیباست وباهوش، اوهم مینویسدودر شرایطی بزرگ شده که من بزرگ نشدم و آن شرایط یک خانواده گرم و صمیمی بوده،آنهم روبروی سفارت ایتالیا!همانجا که فکر میکند ممکن است در یک جهان موازی سر از فلورانس درآورد!
من وقتی لیلی میشوم وبه عنوان راوی دوم، قصه را جلو میبرم،تمام صدای منتقدانم،از کودکی در گوشم صدا میکند.حتی کسانی مثل دخترم،مادرم و کسانیکه مرا دوست داشتند.دیشب جمله ای در متن بودکه چیستا ناخن نمیکارد،هایلایت نمیکند؛دوست پسر ندارد. خب من بارها هایلایت کردم،بارها،گیسم رابافت آفریقایی کردم،ناخن نه!دوست ندارم.درمورد دوست پسر یاهمسر، یک مسئله ی خصوصی است!ولی من دوست پسر را در روابط جنسی، معنی نمیکنم.بدیهی است که من تعهدی به عشقم دارم،که شما میدانید.البته اگر #پستچی را خواندهاید!
اماهمانطور که علی؛ یک زندگی خصوصی دارد، من هم دارم ودوستانی.دوست شدن به معنای این نیست که رفیقه آنها شوم!ولی در مقاطعی؛کمکهایی کردند.لیلی نمیداند،یامیداند،اما ناگهان،صدای تمام #منتقدان چیستا میشود.زن همسایه؛خانواده من،خواهر برادری که فراموششان کرده ام،مادری که هرگز از من راضی نمیشود،حتی دخترم!
راوی لیلی باشد؛نوشتن خیلی سخت میشود!
من برچسبها رادوست ندارم.
و قضاوت شدن را
#موسیقی
گروه
#دوئت
شعر: محسن نعیمی
تنظیم : کیوان حبیب زاده
خوانندگان: سمیراپسندیده، هلیا محمدی
ویولنسل : کیوان حبیب زاده
گیتار: نوید زمردی
صدابردار:علی چاووشی
میکس و مسترینگ: امید نیکبین
ضبط: استودیو بل
تدوین :محمد علی پور
https://www.instagram.com/p/CZo7CTfD_K2/?utm_medium=share_sheet
نه به خاطر سوژه آن که به موضوع مرگو معنای زندگی میپردازد، بلکه به خاطر سبک نگارش و ساختار ادبی آن.
نداشتن،دو راوی دارد.چیستاولیلی؛ هر دو نویسنده،با تفاوت سنی حدود پانزده سال هردو هوشمندو از جهاتی ،شبیه هم واز جهاتی ضد هم،اما بادو زندگی کاملا متفاوت!لیلی مجرد،چیستا مطلقه بایک فرزند.چیستاالگوی جوانی لیلی بوده،ولی اکنون چیستا حس میکند که لیلی دیگر قبولش ندارد!اما چرا نوشتن این رمان آنقدر برای من سخت است؟وهر بار بعد از نوشتن آن باید آرامبخش بخورم! شاید علتش اینست که وقتی من،#چیستا_یثربی هستم و نداشتن را مینویسم،بسیار راحتم.چون خودم هستم و یکی از ویژگیهای من راحتی در زندگینامه نویسی است. شما پستچی را خوانده اید، شیدا و صوفی را هم...و میدانید من اصلا از افشای رازهای زندگی خود؛ باکی ندارم!
حتی اگر به آنها پروبال دهم وبا تخیل ترکیب کنم،که مگر میشود در ادبیات چنین نکرد؟
بهقول #پروست،نوددرصد ادبیات تخیل و ده درصد واقعیت است،ولی ما طوری جلوه میدهیم که همه فکرکنند،کلش واقعی است!حالا یک حقیقت را به شما اعتراف کنم:من وقتی راوی چیستا هستم، داستاننداشتن،خیلی تند پیش میرود،وقتی لیلی میشوم،تمام منتقدان زندگی ام میشوم و از دید تمام منتقدان چیستا باید بنویسم.لیلی مرا دوست دارد، الگوی جوانی اش بودم،زیباست وباهوش، اوهم مینویسدودر شرایطی بزرگ شده که من بزرگ نشدم و آن شرایط یک خانواده گرم و صمیمی بوده،آنهم روبروی سفارت ایتالیا!همانجا که فکر میکند ممکن است در یک جهان موازی سر از فلورانس درآورد!
من وقتی لیلی میشوم وبه عنوان راوی دوم، قصه را جلو میبرم،تمام صدای منتقدانم،از کودکی در گوشم صدا میکند.حتی کسانی مثل دخترم،مادرم و کسانیکه مرا دوست داشتند.دیشب جمله ای در متن بودکه چیستا ناخن نمیکارد،هایلایت نمیکند؛دوست پسر ندارد. خب من بارها هایلایت کردم،بارها،گیسم رابافت آفریقایی کردم،ناخن نه!دوست ندارم.درمورد دوست پسر یاهمسر، یک مسئله ی خصوصی است!ولی من دوست پسر را در روابط جنسی، معنی نمیکنم.بدیهی است که من تعهدی به عشقم دارم،که شما میدانید.البته اگر #پستچی را خواندهاید!
اماهمانطور که علی؛ یک زندگی خصوصی دارد، من هم دارم ودوستانی.دوست شدن به معنای این نیست که رفیقه آنها شوم!ولی در مقاطعی؛کمکهایی کردند.لیلی نمیداند،یامیداند،اما ناگهان،صدای تمام #منتقدان چیستا میشود.زن همسایه؛خانواده من،خواهر برادری که فراموششان کرده ام،مادری که هرگز از من راضی نمیشود،حتی دخترم!
راوی لیلی باشد؛نوشتن خیلی سخت میشود!
من برچسبها رادوست ندارم.
و قضاوت شدن را
#موسیقی
گروه
#دوئت
شعر: محسن نعیمی
تنظیم : کیوان حبیب زاده
خوانندگان: سمیراپسندیده، هلیا محمدی
ویولنسل : کیوان حبیب زاده
گیتار: نوید زمردی
صدابردار:علی چاووشی
میکس و مسترینگ: امید نیکبین
ضبط: استودیو بل
تدوین :محمد علی پور
https://www.instagram.com/p/CZo7CTfD_K2/?utm_medium=share_sheet
💙💙💙💙💙💙💙💙
یک زن
قوی ؛ استوار ؛ خروشان
چون رود
روزی؛ جایی ؛
راه مکر جهان را میبندد
وای از روزی که زنان به رودخانه بدل شوند
وای از روزی که زنان به رودخانه بدل شوند...
جهان ؛ سیل میشود
و سد
کلمه ای که می شکند....
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#مینیمال
#شعر_زنان
#شعر_کوتاه
#موسیقی
کاری از گروه
#دوئت
#ترانه
#اَدیَله
این_دل
فولک
بانوان خوش آواز
#سمیرا_پسندیده
#هلیا_محمدی
بدعتی در #فولک_خوانی ایرانی
شعر: محسن نعیمی
تنظیم : کیوان حبیب زاده
خوانندگان: سمیراپسندیده، هلیا محمدی
ویولنسل : کیوان حبیب زاده
گیتار: نوید زمردی
صدابردار:علی چاووشی
میکس و مسترینگ: امید نیکبین
ضبط: استودیو بل
تدوین :محمد علی پور
موسیقی_گیلان
#کلیپ
#ویدئو
#ویدیو
#موزیک_ویدئو
#ترانه_خوانی
#آواز_زنان
#آواز_زنان_ایرانی
#chistyasrebi
#poet
#poem
#poetry
#iranianwomanpoet
#iranianartist
#iranianartistwomen
Where the voice of women
Is
#forbidden
#iran
ا
https://www.instagram.com/tv/CZpZLjfP_ND/?utm_medium=share_sheet
یک زن
قوی ؛ استوار ؛ خروشان
چون رود
روزی؛ جایی ؛
راه مکر جهان را میبندد
وای از روزی که زنان به رودخانه بدل شوند
وای از روزی که زنان به رودخانه بدل شوند...
جهان ؛ سیل میشود
و سد
کلمه ای که می شکند....
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#مینیمال
#شعر_زنان
#شعر_کوتاه
#موسیقی
کاری از گروه
#دوئت
#ترانه
#اَدیَله
این_دل
فولک
بانوان خوش آواز
#سمیرا_پسندیده
#هلیا_محمدی
بدعتی در #فولک_خوانی ایرانی
شعر: محسن نعیمی
تنظیم : کیوان حبیب زاده
خوانندگان: سمیراپسندیده، هلیا محمدی
ویولنسل : کیوان حبیب زاده
گیتار: نوید زمردی
صدابردار:علی چاووشی
میکس و مسترینگ: امید نیکبین
ضبط: استودیو بل
تدوین :محمد علی پور
موسیقی_گیلان
#کلیپ
#ویدئو
#ویدیو
#موزیک_ویدئو
#ترانه_خوانی
#آواز_زنان
#آواز_زنان_ایرانی
#chistyasrebi
#poet
#poem
#poetry
#iranianwomanpoet
#iranianartist
#iranianartistwomen
Where the voice of women
Is
#forbidden
#iran
ا
https://www.instagram.com/tv/CZpZLjfP_ND/?utm_medium=share_sheet