#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_سوم
نویسنده: #چیستایثربی
سریع از جا بلند شدم.
یک حرکت غیر ارادی بود، حالم کاملا خوب بود، قرص ها، بدنم را کمی کرخت کرده بود، اما خوشبختانه مغزم خوب کار می کرد.
نمی دانم با سِرُم چه غذایی به من، خورانده بودند، ولی حتما چند روزی خوابیده بودم.
ابل گفت: می خواستم بلند شی بریم سرکار.
تو استخدام من شدی که برای آلیس کار کنی.
برای چی انقدر می خوابی؟!
_برای اینکه مادر شما به من قرص خواب میده!
_کی گفته اختر مادر منه؟!
_مگه نیست؟!
_نخیر!
_عمه های پدرم، شمارو به فرزندی قبول کردن، سه تا زن بودن تو یه خونه!
اون دوتایی که نقش مادر اصلی رو داشتن، هیچوقت ازدواج نکردن و مُردن؛اما سومی یه پسر داشت، که تو آب غرق شد...
_این مزخرفات چیه؟
منو با کی اشتباه گرفتی؟!
_من شنیدم!
عصبی شد...
_اینا همه ش توهمات پدرته!
خب، آره اختر بهت، خواب آور می داد، برای اینکه می خواستیم این چند روز، به هیچ وجه، فیلت یاد هندوستان نکنه و بخوای بری!
بیرون جهنم بود...
نت قطعه!
کشت و کشتار...
کلی مردم تو خیابون کشته شدن!
فقط ترسم از این بود که بخوای بری بیرون!
باید یه جوری، نگهت می داشتم.
داروی خواب آور معمولی بود، روانگردان که بهت ندادم!
_می دونم...
مغزم خوب کار می کنه!
آلیس کجاست؟
_همینجا!
اصلا حالش خوب نیست.
آیدا، من تو رو استخدام نکردم که پلیس مخفیِ خونه من شی!
تو خانم مارپِل نیستی بچه، فقط یه دختر هجده ساله ای!
من می خواستم آلیس از این تنهایی دربیاد، به من اعتماد نداره!
فکر کردم شاید به یه دختر جوون، بتونه اعتماد کنه.
من می خواستم تو با آلیس دوست شی، ببینی چی تو ذهن و قلبش می گذره؟مشکلش چیه!
دو شخصیتی، سه شخصیتی، هرچی هست باید خوب شه.
حس واقعیش به من چیه؟
من باید بدونم...
_آلیس خواهرت نیست!
مگه نه؟
دروغ گفتی!
_ مثل خواهر نگاهش می کنم، بهش حس برادری دارم...
اختر هم مادرم نیست.
دیگه اینو نگو، بخصوص جلوی خودش!چون دوباره گریه می کنه.
_چرا؟
_داستانش مفصله و به تو ربطی نداره.
فقط یه کار ازت می خوام!
به آلیس برس!
مثل یه دوست!
بیین چرا اینجوری می کنه؟
واقعا از من بیزاره؟
یا ته دلش، حسی بهم داره؟
_چرا می خوای کنترلش کنی؟
می خوای صاحبش شی!
برده ت شه...
شاید اینجا حس غریبی می کنه!
می خواد برگرده کشور خودش!
_منم اینجا حس غریبی دارم.
من و آلیس بزودی، از اینجا میریم، ولی بعد از اینکه عدالت برقرار شد...
من نمی تونم یه عمر صبر کنم تا خدا یادش بیاد!
یه لیست تهیه کردم، ببین!
همیشه تو جیبمه!
پدر تو، بالای لیسته. فقط عدالت!
وگرنه هیچ کدومشونو ول نمی کنم.
داداشت مجرمه...
پدرت هرگز نخواسته تو بدونی!
برای همین قِلِش داده خارج!
من بی خودی برنگشتم ایران...
خانواده ی فاشیست بورژوا،
خودِ بابات می دونه چرا...
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_سوم
نویسنده: #چیستایثربی
سریع از جا بلند شدم.
یک حرکت غیر ارادی بود، حالم کاملا خوب بود، قرص ها، بدنم را کمی کرخت کرده بود، اما خوشبختانه مغزم خوب کار می کرد.
نمی دانم با سِرُم چه غذایی به من، خورانده بودند، ولی حتما چند روزی خوابیده بودم.
ابل گفت: می خواستم بلند شی بریم سرکار.
تو استخدام من شدی که برای آلیس کار کنی.
برای چی انقدر می خوابی؟!
_برای اینکه مادر شما به من قرص خواب میده!
_کی گفته اختر مادر منه؟!
_مگه نیست؟!
_نخیر!
_عمه های پدرم، شمارو به فرزندی قبول کردن، سه تا زن بودن تو یه خونه!
اون دوتایی که نقش مادر اصلی رو داشتن، هیچوقت ازدواج نکردن و مُردن؛اما سومی یه پسر داشت، که تو آب غرق شد...
_این مزخرفات چیه؟
منو با کی اشتباه گرفتی؟!
_من شنیدم!
عصبی شد...
_اینا همه ش توهمات پدرته!
خب، آره اختر بهت، خواب آور می داد، برای اینکه می خواستیم این چند روز، به هیچ وجه، فیلت یاد هندوستان نکنه و بخوای بری!
بیرون جهنم بود...
نت قطعه!
کشت و کشتار...
کلی مردم تو خیابون کشته شدن!
فقط ترسم از این بود که بخوای بری بیرون!
باید یه جوری، نگهت می داشتم.
داروی خواب آور معمولی بود، روانگردان که بهت ندادم!
_می دونم...
مغزم خوب کار می کنه!
آلیس کجاست؟
_همینجا!
اصلا حالش خوب نیست.
آیدا، من تو رو استخدام نکردم که پلیس مخفیِ خونه من شی!
تو خانم مارپِل نیستی بچه، فقط یه دختر هجده ساله ای!
من می خواستم آلیس از این تنهایی دربیاد، به من اعتماد نداره!
فکر کردم شاید به یه دختر جوون، بتونه اعتماد کنه.
من می خواستم تو با آلیس دوست شی، ببینی چی تو ذهن و قلبش می گذره؟مشکلش چیه!
دو شخصیتی، سه شخصیتی، هرچی هست باید خوب شه.
حس واقعیش به من چیه؟
من باید بدونم...
_آلیس خواهرت نیست!
مگه نه؟
دروغ گفتی!
_ مثل خواهر نگاهش می کنم، بهش حس برادری دارم...
اختر هم مادرم نیست.
دیگه اینو نگو، بخصوص جلوی خودش!چون دوباره گریه می کنه.
_چرا؟
_داستانش مفصله و به تو ربطی نداره.
فقط یه کار ازت می خوام!
به آلیس برس!
مثل یه دوست!
بیین چرا اینجوری می کنه؟
واقعا از من بیزاره؟
یا ته دلش، حسی بهم داره؟
_چرا می خوای کنترلش کنی؟
می خوای صاحبش شی!
برده ت شه...
شاید اینجا حس غریبی می کنه!
می خواد برگرده کشور خودش!
_منم اینجا حس غریبی دارم.
من و آلیس بزودی، از اینجا میریم، ولی بعد از اینکه عدالت برقرار شد...
من نمی تونم یه عمر صبر کنم تا خدا یادش بیاد!
یه لیست تهیه کردم، ببین!
همیشه تو جیبمه!
پدر تو، بالای لیسته. فقط عدالت!
وگرنه هیچ کدومشونو ول نمی کنم.
داداشت مجرمه...
پدرت هرگز نخواسته تو بدونی!
برای همین قِلِش داده خارج!
من بی خودی برنگشتم ایران...
خانواده ی فاشیست بورژوا،
خودِ بابات می دونه چرا...
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_چهارم
نویسنده: #چیستایثربی
حرف زدن بیفایده بود.
آن مرد، حقیقت را نمی گفت...
دلم نمی خواست درباره ی پدر من حرف بزند.
گفتم: می خوام برم پیش آلیس!
سری تکان داد و گفت:
خودش میاد پیشت.
من بهش گفتم بیدار شی، صداش می کنم.
از اتاق بیرون رفت...
هنوز درست و حسابی، از جایم، بلند نشده بودم که آلیس وارد شد.
خوشحال به نظر می رسید، لباس گلدوزی ارغوانی زیبایی پوشیده بود. با ورودش، انگار دری رو به باغ باز شد.
دیگر احساس خفقان نداشتم..
گفت: چطوری؟
خیلی خوابیدی...
دلم برات تنگ شده بود.
گفتم: منم همینطور آلیس جان... ولی من باید برم خونه!
چند روزه اینجام؟
زمانو گم کردم از بس خوابیدم...
پدر مادرم زنگ نزدن؟
به ابل؟ یا به این خونه؟
آلیس سری تکان داد و گفت:
من که فارسی نمی فهمم.
اما ابل، همه ش پای تلفن بود یه بار اسم تو رو شنیدم.
گمونم داشت می گفت: حال تو خوبه، نگران نباشن.
گاهی در کوچه ای گیر می کنی که درون دلِ خودت است.
بارها این کوچه را تا آخر رفته ای....
ولی اینبار اذیتت می کند.
انگار هر چه می روی به انتهای کوچه نمی رسی، فقط گیج و گیج تر می شوی.
به آلیس گفتم:
آلیس جان، پدرت اهل کجا بود؟
_چطور؟
_هیچی....
ابل یه چیزی گفت، شک کردم که پدرت ایرانی بوده باشه!
_نه... من هیچوقت پدر واقعیمو ندیدم.
پیش یه خانواده بزرگ شدم که منو به فرزندیقبول کردن.
می گفتن پدر و مادرم مُردن.
اون زن و مرد، مسن بودن.
مادر خونده م، زود مریض شد و مُرد.
پدر خونده م آدم بدی نبود، ولی معتاد بود به قمار...
بعد ابل رو دیدیم، اون با پدر خونده م دوست شد.
_آلیس، اینجا همه چیز برای من عجیبه!
خواب دیدم تو یه خونه ی پنج طبقه هستیم، بهش می گفتن شهر زَنها...
اونجا هر کس سِمتی داشت.
تو شهردار بودی.
ابُل رییس جمهور، منم خزانه دار!
همه چیز خیلی واقعی به نظر می رسید، خیلی!
آلیس لبخند زد و گفت:
پس حتما واقعی بوده!
در باز شد...
از ترس، تپشهای قلبم را شنیدم.
الناز بود!
گفتم: مگه تو فقط، توی خوابِ من نبودی؟
الناز گفت: نه عزیز!
من واقعی ام...
شهر زنها وجود داره، همینجاست!
تو انقدر وحشت زده بودی که دچار شوک شدی.
می خواستی فرار کنی!
برای همین بهت آمپول زدن و آوردنت اینجا تو این اتاق، که بهش میگیم اتاق شروع.
اینجا همه چند روز می خوابن، بعد کم کم عادت می کنن.
شهر ما، شهرِ زن های غمگین، دلشکسته یا ناامیده...
زن های تنها و بی دفاع!
زن هایی که در خطر هستن.
گفتم: من هیچکدوم از اینا نیستم.
فقط می خوام برم خونه.
الناز گفت:
امکان نداره! آگهی ما اشتباه نمی کنه...
کسی تو آزمون قبول میشه که واقعا به این شهر، نیاز داشته باشه.
اینبار، فقط تو قبول شدی!
پس حتما به شهر زن ها احتیاج داری.
شاید، خطری تهدیدت می کنه یا حتی بدتر.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_چهارم
نویسنده: #چیستایثربی
حرف زدن بیفایده بود.
آن مرد، حقیقت را نمی گفت...
دلم نمی خواست درباره ی پدر من حرف بزند.
گفتم: می خوام برم پیش آلیس!
سری تکان داد و گفت:
خودش میاد پیشت.
من بهش گفتم بیدار شی، صداش می کنم.
از اتاق بیرون رفت...
هنوز درست و حسابی، از جایم، بلند نشده بودم که آلیس وارد شد.
خوشحال به نظر می رسید، لباس گلدوزی ارغوانی زیبایی پوشیده بود. با ورودش، انگار دری رو به باغ باز شد.
دیگر احساس خفقان نداشتم..
گفت: چطوری؟
خیلی خوابیدی...
دلم برات تنگ شده بود.
گفتم: منم همینطور آلیس جان... ولی من باید برم خونه!
چند روزه اینجام؟
زمانو گم کردم از بس خوابیدم...
پدر مادرم زنگ نزدن؟
به ابل؟ یا به این خونه؟
آلیس سری تکان داد و گفت:
من که فارسی نمی فهمم.
اما ابل، همه ش پای تلفن بود یه بار اسم تو رو شنیدم.
گمونم داشت می گفت: حال تو خوبه، نگران نباشن.
گاهی در کوچه ای گیر می کنی که درون دلِ خودت است.
بارها این کوچه را تا آخر رفته ای....
ولی اینبار اذیتت می کند.
انگار هر چه می روی به انتهای کوچه نمی رسی، فقط گیج و گیج تر می شوی.
به آلیس گفتم:
آلیس جان، پدرت اهل کجا بود؟
_چطور؟
_هیچی....
ابل یه چیزی گفت، شک کردم که پدرت ایرانی بوده باشه!
_نه... من هیچوقت پدر واقعیمو ندیدم.
پیش یه خانواده بزرگ شدم که منو به فرزندیقبول کردن.
می گفتن پدر و مادرم مُردن.
اون زن و مرد، مسن بودن.
مادر خونده م، زود مریض شد و مُرد.
پدر خونده م آدم بدی نبود، ولی معتاد بود به قمار...
بعد ابل رو دیدیم، اون با پدر خونده م دوست شد.
_آلیس، اینجا همه چیز برای من عجیبه!
خواب دیدم تو یه خونه ی پنج طبقه هستیم، بهش می گفتن شهر زَنها...
اونجا هر کس سِمتی داشت.
تو شهردار بودی.
ابُل رییس جمهور، منم خزانه دار!
همه چیز خیلی واقعی به نظر می رسید، خیلی!
آلیس لبخند زد و گفت:
پس حتما واقعی بوده!
در باز شد...
از ترس، تپشهای قلبم را شنیدم.
الناز بود!
گفتم: مگه تو فقط، توی خوابِ من نبودی؟
الناز گفت: نه عزیز!
من واقعی ام...
شهر زنها وجود داره، همینجاست!
تو انقدر وحشت زده بودی که دچار شوک شدی.
می خواستی فرار کنی!
برای همین بهت آمپول زدن و آوردنت اینجا تو این اتاق، که بهش میگیم اتاق شروع.
اینجا همه چند روز می خوابن، بعد کم کم عادت می کنن.
شهر ما، شهرِ زن های غمگین، دلشکسته یا ناامیده...
زن های تنها و بی دفاع!
زن هایی که در خطر هستن.
گفتم: من هیچکدوم از اینا نیستم.
فقط می خوام برم خونه.
الناز گفت:
امکان نداره! آگهی ما اشتباه نمی کنه...
کسی تو آزمون قبول میشه که واقعا به این شهر، نیاز داشته باشه.
اینبار، فقط تو قبول شدی!
پس حتما به شهر زن ها احتیاج داری.
شاید، خطری تهدیدت می کنه یا حتی بدتر.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2