چیستایثربی کانال رسمی
6.63K subscribers
6.03K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_هجدهم
نویسنده: #چیستایثربی

نصفه شب با کابوسی وحشتناک، از خواب پریدم.
خواب دیدم زنده در یک قبر، زندانی هستم.
کمی آب می خواستم...
نمی خواستم در آن تاریکی، تنها بیرون بروم.

آهسته دستم را روی لحاف آلیس گذاشتم و آرام گفتم:
آلیس جان، من یه کم آب می خوام.
با من میای؟

آلیس زیر لحاف تکانی خورد، ولی بلند نشد...
دستم را کمی محکم تر روی لحاف فشار دادم، لحاف را کنار زدم.

یاخدا!
از ترس سرم به دیوار خورد!
آلیس نبود!
یک زن دیگر بود، یک زن میانه سال، بسیار زیبا، با موهای بلند مشکی و نگاهی وحشی!
بیدار بود!

_ببخشید من تو اتاق شما خوابیدم؟
به من گفتن باید اینجا بخوابم، فکر کردم آلیسه!

_من و آلیس نداریم، فرقی نمی کنه، اسم منم النازه.

_ببخشید ازخواب، بیدارتون کردم.
می خواستم برم آب بخورم، تنهایی می ترسیدم، می خواستم با آلیس برم.

الناز گفت: حالا با من میری.
ناراحتی نداره!

مانده بودم که آن زن، آنجا چه می کند و چرا جای آلیس خوابیده است؟

زیبایی اش، راز آلود بود.
پشت گیسوان بلند مشکی اش راه افتادم...
مرابه آشپزخانه برد، یک لیوان آب برداشتم و درحالی که می خوردم به من خیره نگاه کرد...

_از دور دیده بودمت، پس آیدا تویی!

_چطور؟

_اینجا خیلی در موردت حرف میزنن، فامیل ابلی نه؟!

_بله، شما چطور؟
منظورم اینه شما هم فامیلین؟

خندید...

_فامیل؟ خدا نکنه!

_پس...

_ابل فردا همه‌ رو میبره از اینجا، می دونستی؟

_کجا؟

_باغ!

_باغ؟!
هیچکس حرفی از باغ به من نزد!
من صبح باید برم بیمارستان، مادرم تیر خورده!

_نمیذاره بری!‌
می دونم کاری می کنه که با ما بیای.

_باغ کجاست؟

_بیرون شهر، خیلی دوره.
نمی دونم!
فقط می دونم کوه رو رد می کنی، رودخونه رو رد می کنی، سد رو رد
می کنی، بعد میپیچی تویه خاکی، میری، میری... وقتی دیگه هیچ خونه ای نبود، باغ رییس شروع میشه.

توش یه ساختمون بزرگ پنج طبقه ست...
هیچوقت درمورد باغ باهات حرف نزده؟

_نه!

_مال مادربزرگش بوده.

_مادربزرگش، فامیل ما؟

_آره.

_نه، نمی دونم!
من هیچی از این‌ خانواده نمی دونم!

_به هرحال همه ی اموالشون به ابل رسیده.
می دونی که بچه ی مستخدمشون رو به فرزندی قبول کردن، هرچند وقت یه بار، مارو میبره باغ.

_چرا؟

_برای اینکه پلیس بهش شک نکنه، از این خونه و سروصداهاش، خیلی شکایت شده...
صدای ما بلنده!

گفتم: کی هستین شما؟
مگه‌ بیشتر از دو نفرید؟
مگه جز شما و آلیس، زن دیگه ای تو این خونه هست؟

خندید و گفت:
الان هفت نفریم، بعضی وقتا،پونزده،یابیست.
اما توی باغ پنجاه نفری میشیم،توی پنج طبقه! وحالاپنجاه ویکی.خوش اومدی آیدا...

باوحشت گفتم:نه... من هیچ‌جانمیام!
_اون وادارت میکنه،نمیدونستی؟ازاول نبایداستخدام میشدی.میدونی کی روزنامه رو برات آورد؟
گفتم:نه،روزنامه روی میز بود.چطور؟
گفت:
ولش کن.توی شهرِ زَنا، همه چیزو میفهمی...

شهر ما !

#چیستا_یثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#داستان
#داستان_کوتاه
#قرنطینه
نوشته

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

دیشب حالم به هم خورد.
کاش این قرنطینه نبود
مردم دیوانه شده اند.

من مدام از پنجره آشپزخانه صدای داد و بیداد و دعوا میشنوم.
همسایه ها هستند‌.
اعضای خانواده به جان هم میافتند.
یا روی هم میافتند.

هر چه بود خوابم نبرد.
گفتم کمی در حیاط قدم بزنم.


همسرم خوابیده بود و خواب هفت اسمان را میدید.
بچه ها هم خواب بودند.


به حیاط رفتم. صدایی از پشت در شنیدم
انگار یک نفر داشت استفراغ میکرد.
لای در را باز کردم
کمی جلوتر ، دختری در جوی آب خم شده بود و با تمام وجود نحیفش داشت بالا میاورد.

کلاه لباسم را روی سرم انداختم و جلوتر رفتم.



دختر داشت میافتاد.
فوری شناختمش
در لوازم آرایش فروشی سر خیابان کار میکرد.
جوری عق میزد که فکر کردم الان جانش بالا میاید
جلو رفتم
نمیدانم در تاریکی مرا شناخت یا نه
ولی با دست علامت داد که دور شوم.
گفتم : اگه مسموم شدی ؛ ببرمت بیمارستان.
گفت : نه !
و دوباره استفراغ کرد
فقط آب معده اش بود که بالا میاورد.
چیزی در بدنش نمانده بود.

گفتم : چته؟
گفت : صاحب مغازه وسواس داره .ده باری مغازه و دستشویی و انبار رو با وایتکس شستم. در دستشویی بسته بود. فکر میکنم مال اونه.


گفتم : خونه تون نزدیکه؟
گفت : نه. باید به مترو برسم.
گفتم : با این حال که نمیتونی. منم شوهرم خوابه.
گفت: مزاحم شما نمیشم.میرم یواش یواش تا ایستگاه مترو‌.

گفتم: میخوای امشبو خونه ما بخوابی؟ صبحم راحت میری سرِ کار.
اگه خانواده ت نگران نمیشن‌‌‌...
گفت: خانواده م شهرستانن.
گفتم : بیاتو....تعارف نکن دیگه .بیا تو‌.‌..

جایش را در سالن پذیرایی انداختم که راحت باشد. از اتاق خوابها دور بود.

گفتم: اسمت چیه
_رویا

_رویا کنارت آب گذاشتم ؛ اگه خواستی...
تشکر کرد و زیر لحاف رفت.

صبح زود بلند شدم تا به شوهرم ماجرا را بگویم. حس یک‌بچه دبستانی را داشتم که کار خلافی انجام داده باشد.

شوهرم گفت : رویا کیه دیگه؟چرا آوردیش تو ؟
گفتم: ساکت میشنوه.
همسرم گفت : من میرم دوش بگیرم؛ قبل از اینکه بیام بیرون ، بفرستش بره.
آدم هر هرزه ای رو که از خیابون نمیاره تو خونه....
گفتم : ساکت! بی ادب...ممکنه بشنوه.

شوهرم رفت.
به طرف سالن رفتم.
لحاف کشیده بود.
دخترک بیچاره هنوز خواب بود.

باید بیدارش میکردم ،
وگرنه نیمه ی تاریک وجود شوهرم ؛ دوباره بیدار میشد و خون به پا میکرد.
دست روی لحاف گذاشتم.کسی زیر آن نبود.
لحاف خونی بود.
خون زیاد.
برای دخترک ترسیدم.
به طرف کوچه دویدم.کجا رفته بودبا آن‌حال‌؟

کنار پیاده رو پیدایش کردم.نشسته بود.رنگ به چهره نداشت.گفتم : تو چته بچه؟ چرا بیخبر رفتی....اون خونا چیه؟

با نگاهی گنگ؛ به من خیره شد و گفت :
اون خونا بچه ی شماست.
به شوهرتون بگید تموم شد.
همونطور که میخواست.
بچه سقط شد !..‌.

گفتم: چی میگی ؟ چرا به شوهرم بگم؟
گفت: بچه ی شماست. فامیل مَرد شما قرار بود روش باشه...

یاد عطری افتادم که یکسال پیش ، شوهرم از آن مغازه برایم خریده بود و من از بس بویش را دوست داشتم، دلم‌‌ نمیامد استفاده کنم. پس آنجا دخترک را دیده بود.
گفتم: بلند شو ببرمت بیمارستان.رنگ به روت نیست...تلف میشی‌.
گفت : بشم....
گفتم: بلند شو!
برم پول بیارم و سوییچ ماشین.جایی نری....
وارد خانه شدم.
شوهرم داشت با حوله؛ موهایش را خشک میکرد.

گفت : کجا میری ؟
گفتم : باید برم برات عطر بخرم.
سکوت کرد.رنگش پرید.
شیشه ی عطری که خریده بود از کمدم؛ برداشتم و در دستشویی خالی کردم.

به طرف در که ‌میرفتم صدای دادش را شنیدم :
گفتم کجا میری زن؟...
جواب دادم :
تا تو بچه تو از تشک خونی جمع کنی ، لباس بپوشونی ، بهش غذا بدی ؛ برگشتم...
بیرون دویدم.
دختر نبود.

روی زمین رد خون باریکی بود.

رد خون را گرفتم و جلو رفتم. کنار سطل زباله کوچه افتاده بود. از دو دانشجویی که رد میشدند کمک خواستم.
دخترک را در ماشین گذاشتند.

دختر بین هشیاری و بیهوشی گفت :
حالا چیکار میکنی ؟
گفتم : تو رو میرسونم بیمارستان.

گفت : نه.... زندگیتو میگم!
گفتم: هیچی....قرنطینه ست. فعلا تا‌پایان کرونا زندگی ‌میکنم. بعد فکر میکنم‌ چه‌کنم....

تو قرنطینه، نمیشه تصمیم عجولانه گرفت.

بعدا....
بعد از قرنطینه....

باید فکر کنم....
باید ببینم بعد از طلاق کجا رو دارم برم!
بچه ها چی میشن؟!

باشه بعد از قرنطینه ، بهش فکر میکنم...

سکوتی در ماشین برقرار شد. ؛ مثل دو‌ بغض فروخورده ، که گوش را کر میکرد...

پایان


#داستان
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی


#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
سلام مجدد

خودمم کم کم دارم قلقه داستان هاتون دستم میاد ، وقتی میخونم و تو روح و روان و احساسم زلزله میاد ، حدث میزنم که این داستان باید یه ما به ازای بیرونی و مصداقی عینی داشته باشد.
سپاس که قابل دونستین و منه کمترین رو و اعتماد کردین و مصداق داستان رو بهم گفتین.

به دوستتان بفرمائید که این صبر و عملکرده عاقلانه ایشون رو هیچ آزاد اندیشی به پای عجز و ناتوانی ایشان نخواهد گذاشت.
و من نیابتا از طرفه مردان آزاد اندیش و صلح جو از جانب شوهره خطاکارشان عذرخواهی کرده و کف کفش شان را خاضعانه میبوسم که شاید مرهمی کوچک بر زخم عمیق بجا مانده را بشود.
ایشان تصمیمی عاقلانه گرفته اند و خود جنابعالی که انسانی فرهیخته و توانا در حوزه فرهنگ هستید ، چه گلایه ها به واسطه مجرد یا اصطلاحا سینگل بودن خود از ما مردان دارید که بجا هم هست.
چرا که متأسفانه هر خانم سینگلی یه هدف جنسی متحرک برای تمام مردان این سرزمین است.
و این گرسنگی و تشنگی جنسی مردان ما زائیده محدودیت ها و ممنوعیت های اجباری حکومتیست که آنان را از آن سره بام به پائین بی معرفتی و بی وفایی انداخته است.
نگارنده نیز با توجه به جنسییتش اگر افسار نیاز هایش را بدست غرایز سرکشش بدهد از این قاعده مستثنی نیست.
ارزش کار فرهنگی جایی مشخص میشود که وقتی کسی چون من و دیگران با خواندن داستان قرنطینه چهار ستون بدنشان بلرزد و بچسبند به همسرانشان و وفاداری را بیش از پیش در خود نهادینه کنند ، هر چند که نفس سرکش و لذت جوست.
در آخر باز هم از زحمات جنابعالی که رایگان در اختیار جامعه قرار می دهید که نتیجه آن تلاشی صادقانه در جهت سالم سازی روان اجتماعیست.

پاینده و سرافراز باشید

ارادتمند
مرتضی حسین زاده


#کانال_رسمی_چیستایثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_نوزدهم
نویسنده: #چیستایثربی


دقیقا نمی دانم چه اتفاقی افتاد، جز اینکه یک زن از پشت سر به من نزدیک شد و بازویم را گرفت.
شاید اختر بود!
تا آمدم بجنبم، آمپول را زده بود...

وقتی چشمانم را باز کردم در آن خانه ی پنج طبقه بودم...
پس مرا به زور برده بودند!

دنبال ابل می گشتم...
او فامیل بود، باید مرا نجات می داد!
من فقط می خواستم برای آلیس کار کنم. آن‌ هم برای کمی تجربه!

دنبال آلیس گشتم، دنبال الناز گشتم.
آن خانه پر از زن بود.
زن هایی با لباس های متفاوت، رنگ موهای متفاوت و قیافه های عجیب و غریب!
یکی سر تا پا مشکی پوشیده بود، یکی لباس محلی...

اصلا نمی فهمیدم اینجا کجاست!
همه آراسته بودند، اما هرکس به سبک خود.
شاید ساده ترین آن ها من بودم!

ابل را پیدا کردم، داشت با آلیس حرف می زد...

_منو برگردون!
برای چی منو آوردی اینجا؟
می دونی مادرم بیمارستانه!

_برای آرامش آوردمت اینجا.
حال مادرت بهتر شده.
وقتی کاملا خوب شد، تو هم برمی گردی!

_اینجا کجاست؟

_شهر ما، شهر زن ها...
اینجا بهت خوش می گذره.
بستگی داره چه سِمتی رو قبول کنی!یعنی نشون بدی که شایستگی چه سِمتی رو داری.

_یعنی چی؟

_خب همه ی زنای اینجا یه شغلی دارن توی این شهر.
آلیس شهردار اینجاست، الناز معاون شهرداره، یکی نماینده ی مجلسه، اون یکی جزو شورای شهره.
ما اینجا رئیس جمهور هم داریم و...

_و چی؟

_خب یه شورا لازمه، نه؟
رئیس جمهور نمی تونه همه ی تصمیمات رو، خودش بگیره.
در واقع ما یک شورای نظارت داریم، نظارت به رازها و قوانینمون که رئیس جمهور، باید طبق اون، عمل کنه.

_رئیس جمهور کیه؟

_من!

_فکر کردم فقط زنا اینجا، سِمت دارن؟

_فقط یه مرد هست که رئیس جمهوره، اونم منم!
آره من رئیس جمهور شهر زنام!
ولی به رای زنا انتخاب شدم.
خودمو تحمیل نکردم!
رای آوردم و این یعنی دموکراسی...

خب حالا شهردار آلیس، بهت میگه که چیکار باید کنی.

این را گفت و دور شد...

به آلیس گفتم: تو منو گول زدی نه؟
من دوستت داشتم، بخاطر تو اومدم.
به من گفتن چند شخصیتی هستی!
به من دروغ گفتن؟!

آلیس گفت: اینجا یاد می گیریم که خودمون باشیم!

_پس فرارت از خونه و همه چیز، نمایشی بود؟!

_رئیس جمهور تعیین می کنه من چیکار کنم.
اون گفته بود باید فرار کنم و بعد برگردم.
خب کاری که رئیس جمهورت میگه‌ باید انجام بدی وگرنه دچار دردسر میشی.
ما به رئیس جمهور رای دادیم.
ابل رو رئیس جمهور کردیم، درصورتیکه می تونستیم یکی از خانم هارو رئیس جمهور کنیم.

_وظیفه ی من چیه؟

_فعلا تازه واردی.
تو یه شهروند معمولی هستی.
یه شهروند درجه ی دو یا سه!
فعلا کار خاصی نمی تونم بهت بدم، جز خزانه داری!
کارمند خزانه داری باش.

_یعنی چی؟
من اصلا حساب کتاب بلد نیستم!

_اونجا خانمی به اسم شهین همه کاره ست!
تو زیر دست اون کار می کنی.

زنی که لباس محلی پوشیده بود، جلو آمد...

_شهین هستم، رئیست!
بیا! سخت نیست...

#چیستا_یثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ