چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
داستان
#یادداشتهای_آیدا
در کانال بالا ☝️☝️☝️☝️
پشت هم میاید


ادمین کانال
@ccch999
Forwarded from Chista777
#داستان
#داستان_کوتاه
#قرنطینه
نوشته
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

دیشب حالم به هم خورد.
کاش این قرنطینه نبود
مردم دیوانه شده اند.

من مدام از پنجره آشپزخانه صدای داد و بیداد و دعوا میشنوم.
همسایه ها هستند‌.
اعضای خانواده به جان هم میافتند.
یا روی هم میافتند.

هر چه بود خوابم نبرد.
گفتم کمی در حیاط قدم بزنم.


همسرم خوابیده بود و خواب هفت اسمان را میدید.
بچه ها هم خواب بودند.


به حیاط رفتم. صدایی از پشت در شنیدم
انگار یک نفر داشت استفراغ میکرد.
لای در را باز کردم
کمی جلوتر ، دختری در جوی آب خم شده بود و با تمام وجود نحیفش داشت بالا میاورد.

کلاه لباسم را روی سرم انداختم و جلوتر رفتم.



دختر داشت میافتاد.
فوری شناختمش
در لوازم آرایش فروشی سر خیابان کار میکرد.
جوری عق میزد که فکر کردم الان جانش بالا میاید
جلو رفتم
نمیدانم در تاریکی مرا شناخت یا نه
ولی با دست علامت داد که دور شوم.
گفتم : اگه مسموم شدی ؛ ببرمت بیمارستان.
گفت : نه !
و دوباره استفراغ کرد
فقط آب معده اش بود که بالا میاورد.
چیزی در بدنش نمانده بود.

گفتم : چته
گفت : صاحب مغازه وسواس داره .ده باری مغازه و دستشویی و انبار رو با وایتکس شستم. در دستشویی بسته بود. فکر میکنم مال اونه.


گفتم : خونه تون نزدیکه
گفت : نه. باید به مترو برسم.
گفتم : با این حال که نمیتونی. منم شوهرم خوابه.
گفت: مزاحم شما نمیشم.میرم یواش یواش تا ایستگاه مترو‌.

گفتم: میخوای امشبو خونه ما بخوابی؟ صبحم راحت میری سرِ کار.
اگه خانواده ت نگران نمیشن‌‌‌...
گفت: خانواده م شهرستانن.
گفتم : بیاتو....تعارف نکن دیگه .بیا تو‌.‌..

جایش را در سالن پذیرایی انداختم که راحت باشد. از اتاق خوابها دور بود.

گفتم: اسمت چیه
_رویا

_رویا کنارت آب گذاشتم ؛ اگه خواستی...
تشکر کرد و زیر لحاف رفت.

صبح زود بلند شدم تا به شوهرم ماجرا را بگویم. حس یک‌بچه دبستانی را داشتم که کار خلافی انجام داده باشد.

شوهرم گفت : رویا کیه دیگه؟چرا آوردیش تو ؟
گفتم: ساکت میشنوه.
همسرم گفت : من میرم دوش بگیرم؛ قبل از اینکه بیام بیرون ، بفرستش بره.
آدم هر هرزه ای رو که از خیابون نمیاره تو خونه....
گفتم : ساکت! بی ادب...ممکنه بشنوه.

شوهرم رفت.
به طرف سالن رفتم.
لحاف کشیده بود.
دخترک بیچاره هنوز خواب بود.

باید بیدارش میکردم ،
وگرنه نیمه ی تاریک وجود شوهرم ؛ دوباره بیدار میشد و خون به پا میکرد.
دست روی لحاف گذاشتم.کسی زیر آن نبود.
لحاف خونی بود.
خون زیاد.
برای دخترک ترسیدم.
به طرف کوچه دویدم.کجا رفته بودبا آن‌حال‌؟

کنار پیاده رو پیدایش کردم.نشسته بود.رنگ به جهره نداشت.گفتم : تو چته بچه؟ چرا بیخبر رفتی....اون خونا چیه؟

با نگاهی گنگ؛ به من خیره شد و گفت :
اون خونا بچه ی شماست.
به شوهرتون بگید تموم شد.
همونطور که میخواست
بچه سقط شد..‌.

گفتم: چی میگی ؟ چرا به شوهرم بگم؟
گفت: بچه ی شماست. فامیل مرد شما قرار بود روش باشه...
یاد عطری افتادم که یکسال پیش ، شوهرم از آن مغازه برایم خریده بود و من از بس بویش را دوست داشتم، دلم‌‌ نمیامد استفاده کنم. پس آنجا دخترک را دیده بود.
گفتم: بلند شو ببرمت بیمارستان.رنگ به روت نیست...تلف میشی‌.
گفت : بشم....
گفتم: بلند شو!
برم پول بیارم و سوییچ ماشین.جایی نری....
وارد خانه شدم.شوهرم داشت با حوله؛ موهایش را خشک میکرد.گفت : کجا میری ؟
گفتم : باید برم برات عطر بخرم.
سکوت کرد.رنگش پرید.
شیشه ی عطری که خریده بوددبرداشتم و در دستشویی خالی کردم.
به طرف در که ‌میرفتم صدای دادش را شنیدم :
گفتم کجا میری زن؟...
جواب دادم
تا تو بچه تو از تشک خونی جمع کنی ، لباس بپوشونی ، بهش غذا بدی ؛ برگشتم...
بیرون دویدم.
دختر نبود.

روی زمین رد خون باریکی بود. رد خون را گرفتم و جلو رفتم. کنار سطل زباله کوچه افتاده بود. از دو دانشجویی که رد میشدند کمک خواستم. دخترک را در ماشین گذاشتند.

دختر بین هشیاری و بیهوشی گفت :
حالا چیکار میکنی ؟
گفتم : تو رو میرسونم بیمارستان.
گفت : نه.... زندگیتو میگم!
گفتم: هیچی....قرنطینه ست. فعلا تا‌پایان کرونا زندگی ‌میکنم.بعد فکر میکنم‌ چه‌کنم....تو قرنطینه، نمیشه تصمیم عجولانه گرفت


#داستان
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

@shahrzad_sharbati
#داستان
#داستان_کوتاه
#قرنطینه
نوشته

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

دیشب حالم به هم خورد.
کاش این قرنطینه نبود
مردم دیوانه شده اند.

من مدام از پنجره آشپزخانه صدای داد و بیداد و دعوا میشنوم.
همسایه ها هستند‌.
اعضای خانواده به جان هم میافتند.
یا روی هم میافتند.

هر چه بود خوابم نبرد.
گفتم کمی در حیاط قدم بزنم.


همسرم خوابیده بود و خواب هفت اسمان را میدید.
بچه ها هم خواب بودند.


به حیاط رفتم. صدایی از پشت در شنیدم
انگار یک نفر داشت استفراغ میکرد.
لای در را باز کردم
کمی جلوتر ، دختری در جوی آب خم شده بود و با تمام وجود نحیفش داشت بالا میاورد.

کلاه لباسم را روی سرم انداختم و جلوتر رفتم.



دختر داشت میافتاد.
فوری شناختمش
در لوازم آرایش فروشی سر خیابان کار میکرد.
جوری عق میزد که فکر کردم الان جانش بالا میاید
جلو رفتم
نمیدانم در تاریکی مرا شناخت یا نه
ولی با دست علامت داد که دور شوم.
گفتم : اگه مسموم شدی ؛ ببرمت بیمارستان.
گفت : نه !
و دوباره استفراغ کرد
فقط آب معده اش بود که بالا میاورد.
چیزی در بدنش نمانده بود.

گفتم : چته؟
گفت : صاحب مغازه وسواس داره .ده باری مغازه و دستشویی و انبار رو با وایتکس شستم. در دستشویی بسته بود. فکر میکنم مال اونه.


گفتم : خونه تون نزدیکه؟
گفت : نه. باید به مترو برسم.
گفتم : با این حال که نمیتونی. منم شوهرم خوابه.
گفت: مزاحم شما نمیشم.میرم یواش یواش تا ایستگاه مترو‌.

گفتم: میخوای امشبو خونه ما بخوابی؟ صبحم راحت میری سرِ کار.
اگه خانواده ت نگران نمیشن‌‌‌...
گفت: خانواده م شهرستانن.
گفتم : بیاتو....تعارف نکن دیگه .بیا تو‌.‌..

جایش را در سالن پذیرایی انداختم که راحت باشد. از اتاق خوابها دور بود.

گفتم: اسمت چیه
_رویا

_رویا کنارت آب گذاشتم ؛ اگه خواستی...
تشکر کرد و زیر لحاف رفت.

صبح زود بلند شدم تا به شوهرم ماجرا را بگویم. حس یک‌بچه دبستانی را داشتم که کار خلافی انجام داده باشد.

شوهرم گفت : رویا کیه دیگه؟چرا آوردیش تو ؟
گفتم: ساکت میشنوه.
همسرم گفت : من میرم دوش بگیرم؛ قبل از اینکه بیام بیرون ، بفرستش بره.
آدم هر هرزه ای رو که از خیابون نمیاره تو خونه....
گفتم : ساکت! بی ادب...ممکنه بشنوه.

شوهرم رفت.
به طرف سالن رفتم.
لحاف کشیده بود.
دخترک بیچاره هنوز خواب بود.

باید بیدارش میکردم ،
وگرنه نیمه ی تاریک وجود شوهرم ؛ دوباره بیدار میشد و خون به پا میکرد.
دست روی لحاف گذاشتم.کسی زیر آن نبود.
لحاف خونی بود.
خون زیاد.
برای دخترک ترسیدم.
به طرف کوچه دویدم.کجا رفته بودبا آن‌حال‌؟

کنار پیاده رو پیدایش کردم.نشسته بود.رنگ به چهره نداشت.گفتم : تو چته بچه؟ چرا بیخبر رفتی....اون خونا چیه؟

با نگاهی گنگ؛ به من خیره شد و گفت :
اون خونا بچه ی شماست.
به شوهرتون بگید تموم شد.
همونطور که میخواست.
بچه سقط شد !..‌.

گفتم: چی میگی ؟ چرا به شوهرم بگم؟
گفت: بچه ی شماست. فامیل مَرد شما قرار بود روش باشه...

یاد عطری افتادم که یکسال پیش ، شوهرم از آن مغازه برایم خریده بود و من از بس بویش را دوست داشتم، دلم‌‌ نمیامد استفاده کنم. پس آنجا دخترک را دیده بود.
گفتم: بلند شو ببرمت بیمارستان.رنگ به روت نیست...تلف میشی‌.
گفت : بشم....
گفتم: بلند شو!
برم پول بیارم و سوییچ ماشین.جایی نری....
وارد خانه شدم.
شوهرم داشت با حوله؛ موهایش را خشک میکرد.

گفت : کجا میری ؟
گفتم : باید برم برات عطر بخرم.
سکوت کرد.رنگش پرید.
شیشه ی عطری که خریده بود از کمدم؛ برداشتم و در دستشویی خالی کردم.

به طرف در که ‌میرفتم صدای دادش را شنیدم :
گفتم کجا میری زن؟...
جواب دادم :
تا تو بچه تو از تشک خونی جمع کنی ، لباس بپوشونی ، بهش غذا بدی ؛ برگشتم...
بیرون دویدم.
دختر نبود.

روی زمین رد خون باریکی بود.

رد خون را گرفتم و جلو رفتم. کنار سطل زباله کوچه افتاده بود. از دو دانشجویی که رد میشدند کمک خواستم.
دخترک را در ماشین گذاشتند.

دختر بین هشیاری و بیهوشی گفت :
حالا چیکار میکنی ؟
گفتم : تو رو میرسونم بیمارستان.

گفت : نه.... زندگیتو میگم!
گفتم: هیچی....قرنطینه ست. فعلا تا‌پایان کرونا زندگی ‌میکنم. بعد فکر میکنم‌ چه‌کنم....

تو قرنطینه، نمیشه تصمیم عجولانه گرفت.

بعدا....
بعد از قرنطینه....

باید فکر کنم....
باید ببینم بعد از طلاق کجا رو دارم برم!
بچه ها چی میشن؟!

باشه بعد از قرنطینه ، بهش فکر میکنم...

سکوتی در ماشین برقرار شد. ؛ مثل دو‌ بغض فروخورده ، که گوش را کر میکرد...

پایان


#داستان
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی


#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اخرین روزهای مهلت
کلاسهای نقد و تحلیل
#فیلم
#سینما_دوستان
تمام گروهای سنی از ۱۲ سال.

#آنلاین
روشهای اکادمیک تحلیل فیلم

مدرس
#چیستا_یثربی

#بهترین سکانسها را در ژانرهای مختلف باهم تحلیل میکنیم و علت ماندگاریشان را میفهمیم.


💙💚💜🧡💛

ماحلقه ی اهل ادب و هنریم
ادمین کارگاه تحلیل فیلم
@ccch999
#خیاط
با بازی
#کیت_وینسلت


کارگاه نقد فیلم
#چیستایثربی
ادمین کارگاه

@ccch999
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دوستان میتوانند هزینه ی کارگاه تحلیل فیلم را در دو قسط پرداخت کنند
ادمین کانال
@ccch999
این فیلم
#غرور_و_تعصب
سلام مجدد

خودمم کم کم دارم قلقه داستان هاتون دستم میاد ، وقتی میخونم و تو روح و روان و احساسم زلزله میاد ، حدث میزنم که این داستان باید یه ما به ازای بیرونی و مصداقی عینی داشته باشد.
سپاس که قابل دونستین و منه کمترین رو و اعتماد کردین و مصداق داستان رو بهم گفتین.

به دوستتان بفرمائید که این صبر و عملکرده عاقلانه ایشون رو هیچ آزاد اندیشی به پای عجز و ناتوانی ایشان نخواهد گذاشت.
و من نیابتا از طرفه مردان آزاد اندیش و صلح جو از جانب شوهره خطاکارشان عذرخواهی کرده و کف کفش شان را خاضعانه میبوسم که شاید مرهمی کوچک بر زخم عمیق بجا مانده را بشود.
ایشان تصمیمی عاقلانه گرفته اند و خود جنابعالی که انسانی فرهیخته و توانا در حوزه فرهنگ هستید ، چه گلایه ها به واسطه مجرد یا اصطلاحا سینگل بودن خود از ما مردان دارید که بجا هم هست.
چرا که متأسفانه هر خانم سینگلی یه هدف جنسی متحرک برای تمام مردان این سرزمین است.
و این گرسنگی و تشنگی جنسی مردان ما زائیده محدودیت ها و ممنوعیت های اجباری حکومتیست که آنان را از آن سره بام به پائین بی معرفتی و بی وفایی انداخته است.
نگارنده نیز با توجه به جنسییتش اگر افسار نیاز هایش را بدست غرایز سرکشش بدهد از این قاعده مستثنی نیست.
ارزش کار فرهنگی جایی مشخص میشود که وقتی کسی چون من و دیگران با خواندن داستان قرنطینه چهار ستون بدنشان بلرزد و بچسبند به همسرانشان و وفاداری را بیش از پیش در خود نهادینه کنند ، هر چند که نفس سرکش و لذت جوست.
در آخر باز هم از زحمات جنابعالی که رایگان در اختیار جامعه قرار می دهید که نتیجه آن تلاشی صادقانه در جهت سالم سازی روان اجتماعیست.

پاینده و سرافراز باشید

ارادتمند
مرتضی حسین زاده


#کانال_رسمی_چیستایثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#شهرزاد قصه میگفت تا از مرگ جان به در ببرد؛ و من آنها را میخواندم به امید این که بمیرم.

#بیضایی؛ شب هزار و یکم
#نمایشنامه
#شب_هزار_و_یکم
مسئله تنها این نیست كه چیزها ناپدید می شوند، بلكه پس از آن، یادشان نیز نابود می شود.

#ژان_پل_سارتر
#نویسنده و
#نظریه_پرداز
فرانسوی

کانال
#چیستایثربی
@chista_yasrebi