چیستایثربی کانال رسمی
6.43K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_هفتم
نویسنده: #چیستایثربی


ابل آنجا چکار می کرد؟
وسط بازار تجریش؟
درست کنار ما؟

داد زدم: شونه م درد گرفت!

گفت: بیاین زود سوار ماشین شید!

دست آلیس در دستم یخ کرده بود...

به او گفتم:
نترس، من کنارتم.

آلیس خواست عقب، کنار من بنشیند،
ابل داد زد:
جلو بشین!

و با نفرت از آینه به من نگاه کرد...

گفتم: هیچکی خونه نبود، من پیشنهاد دادم یه دوری بزنیم، چون طفلی، تا حالا هیچ جای تهران رو ندیده!

ابل سکوت کرده بود.
تا خانه سکوت کرد...

وقتی می خواستیم از ماشین پیاده شویم به آلیس گفت:
تو برو بالا، ما میایم.

به من گفت: این قرار ما بود!

بهت گفته بودم اون دختر مریضه....
عصبی که میشه استفراغ می کنه و بعد اون شخصیت پرخاشگرش، خودشو نشون میده.
ممکن بود به کسی حمله کنه یا بره تو قسمت مردا!
یا کل امامزاده رو بهم بریزه!
من تو رو برای کمک‌ آوردم، نه اینکه کاری کنی که‌ عصیان اون بیشتر شه!

گفتم: چرا هیج جارو بهش نشون ندادی؟

گفت: خودمونی حرف میزنی؟!
سوال پیچم می کنی؟
تو کارمند منی.

گفتم: ما فامیلیم و چون‌ فامیلیم، پدرم اجازه داد آزمایشی بیام...
حتما پدرم شما رو، بهتر از من میشناسه!

اگه بخوای همه ش دستور بدی یا داد بزنی، من نمی مونم!

اومدم جایی کار کنم، نه اینکه اعصابمو خراب کنم!

ابل گفت: بشین‌‌‌‌‌!

بی قرار بود، در اتاق راه‌ می رفت.
فکر کردم او، آلیس را به من سپرده است، شاید اگر من هم جای او بودم، عصبانی می شدم.
اگر بلایی سر آلیس میامد یا دستگیر می شد، من مقصر بودم!
از تصورش هم‌ دل درد گرفتم.


ابل گفت: مادر تو بینظیر بود و مطمئنم هست.
یه زن زیبا، باهوش و متین!
اما پدرت هیچوقت با من‌ خوب نمیشه و هیچوقت هم دلیلشو ازش نپرس! چون بهت نمیگه...

نه من، نه اون!

اما درباره ی آلیس...

هنوز براش زوده با اون موهای بلند شرابی و چشمای سبزش، تو کوچه خیابونای تهران، بگرده!

فضای بیرونو که خودت می دونی!
حالش بهتر شه، خودم میبرمش.

آدم گاهی چیزی می گوید و سریع پشیمان می شود، اما حرف، مثل پرنده است.
از دهان که بپرد، دیگر پریده و رفته.
برنمی گردد...

نمی دانم چرا ناگهان بی اختیار گفتم:
میگه دوستش ندارین، چون تا حالا بهش دست نزدین!
البته به من مربوط نیست!

با شعله ی آتش‌ در چشمان سیاهش، گفت:
بله، به تو اصلا مربوط نیست!


تو فقط هجده سالته!...
پس خوب کار کن، پول دربیار و از خانواده ت دورشو.

_چرا؟!

جواب نداد!

تا دم در رفت، برگشت، گفت:
اختر خانم، صداتو شنیده که برای بازار تجریش، اسنپ گرفتی.
اون بهم زنگ زد و گفت.


_اون که خونه نبود!


گفت: اون هیچوقت، از این خونه بیرون نمیره، ولی هیچوقت هم نمیشه راحت پیداش کرد!

گفتم: ببخشید آقای ابوالفضل...
شما، شغلتون، دقیقا‌ چیه؟!


لبخند تلخی زد و گفت:
اینم چیزی بود که نباید می پرسیدی...

#چیستا_یثربی
ادامه دارد


@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ