چیستایثربی کانال رسمی
GIF
این گیف است.
فیلم دفترچه خاطرات
این بوسه از دید مردم جایزه بهترین بوسه سال را گرفت الان که فهمیدم چقدر پایانش کلیشه ای و فیلم هندی است شرم میکنم آن پست را گذاشتم
من در کانادا نسخه نتفلیکس را دیده بودم که انتهای فیلم با پایان باز تمام میشد و بمراتب بهتر بود...
به قول جمله ای از شیدا و صوفی ، کتاب خودم....
بیشتر چیزهای دنیا ، خودشان نیستند ، شبیه خودشان هستند!
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
فیلم دفترچه خاطرات
این بوسه از دید مردم جایزه بهترین بوسه سال را گرفت الان که فهمیدم چقدر پایانش کلیشه ای و فیلم هندی است شرم میکنم آن پست را گذاشتم
من در کانادا نسخه نتفلیکس را دیده بودم که انتهای فیلم با پایان باز تمام میشد و بمراتب بهتر بود...
به قول جمله ای از شیدا و صوفی ، کتاب خودم....
بیشتر چیزهای دنیا ، خودشان نیستند ، شبیه خودشان هستند!
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت129
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_بیست_و_نه
در زندگی، گاهی زمان سوار شدن است و گاهی زمان پیاده شدن...
برای زن سردار، زندگی قطاری بود که اکنون باید سوارش می شد و با آن به دل دیار جنگ می رفت، تا همسرش را از خطری قریب الوقوع نجات دهد.
چه کسی به او خبر داده بود؟!
قرار بود یک عملیات نمایشی صورت بگیرد و پس از آن، حمله ی واقعی!
چه کسی به او گفته بود که همسرش بعد از آن عملیات نمایشی، می خواهد به طور جدی به مرز دشمن حمله کند؟
چه کسی به او گفته بود که این یک عملیات جدی مرگبار است؟!
چه کسی به او گفته بود که همسرش تیر خواهد خورد، یا بر باد خواهد رفت؟!
نویسنده ی اثر به او گفته بود!
حس شهود نویسنده، در خواب همسر فرمانده به او گفته بود:
برو! شوهرت و هشت فرمانده مطرح، کنار آن دیوار جمع شده اند، حتی فرمانده ای که از بوسنی، برای خداحافظی آمده!این طبیعی نیست!
عملیات سختی در راه است...
در این عملیات هیچکس زنده نمی ماند، حداقل مرد تو، زنده نمی ماند!
و زن فرمانده شتافته بود و دروغ گفته بود که حامله است و فقط می خواست مردش را برگرداند!
روزهایی گذشت که هیچکس خبری نداشت، یک تک تیرانداز غریبه که قرار بود در بوسنی باشد، میان آن فرماندهان می گشت!
نویسنده می دانست، نویسنده خبر داشت که او هم قرار است در این عملیات شرکت کند.
نویسنده تنها یک راه داشت...
بناز!
اگر بناز می توانست آن مرد را از آنجا دور کند و زن سردار هم، همسرش را از آنجا دور می کرد، عملیات عقیم می شد.
این دو نفر، مغز متفکر عملیات بودند.
نویسنده در دلش از بناز خواهش کرد که سرلشکر موروشن را تنها نگذارد، اما بناز این طرف ها نبود!
بعثیها، تمام شهرهای کردنشین را اشغال کرده بودند...
بناز پناه گرفته بود و منتظر بود آن ها به آنجا برسند.
او و همرزمانش، تمام زمین آن منطقه را مین گذاری کرده بودند.
یک مرد آنجا بود، یک جاسوس!
او مین کاشتن گروه بناز را دیده بود و می دانست عصری بعثی ها از آنجا رد می شوند.
بناز از روی کوه، با دوربین داشت نگاه می کرد...
مرد نزدیک شد، به بناز گفت:
من همه چیزو دیدم!
شماها دارین بعثی ها را دود می کنید هوا!
بعدش، اعدام می شید. صدام نسل کشی راه میندازه!
حق حساب می خوام وگرنه خبر میدم!
بناز گفت: گمشو!
مرد به بدن بناز خیره بود!
بناز با لگد، به صورت مرد زد!
لبه ی پرتگاه بودند...
مرد از خودش دفاع کرد، دست محکمی داشت.
بناز، سرش به کوه خورد، اسلحه اش به ته دره پرتاب شد!
دخترک؛ قدرت بدنی داشت، تکنیک می دانست، ولی رفیقش، محافظش، عشقش، اسلحه اش بود!
بناز فریاد زد: کمک!
و یک شلیک و تمام!
تک تیرانداز نزدیک شد...
باز هم، به بناز کمک کرده بود!
بار سوم!
تک تیراندازِ موروشن، به بناز گفت:
مین گذاری کردی؟ خوبه! اون بعثی ها میرن جهنم!
اما عملیات ما هم لو رفت، حالا میرن سراغ سوریه!
بناز لبخند زد: تو بخاطر من اومدی، نه؟
مرد گفت: آره... ما همرزمیم!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت129
#قسمت_صد_و_بیست_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت129
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_بیست_و_نه
در زندگی، گاهی زمان سوار شدن است و گاهی زمان پیاده شدن...
برای زن سردار، زندگی قطاری بود که اکنون باید سوارش می شد و با آن به دل دیار جنگ می رفت، تا همسرش را از خطری قریب الوقوع نجات دهد.
چه کسی به او خبر داده بود؟!
قرار بود یک عملیات نمایشی صورت بگیرد و پس از آن، حمله ی واقعی!
چه کسی به او گفته بود که همسرش بعد از آن عملیات نمایشی، می خواهد به طور جدی به مرز دشمن حمله کند؟
چه کسی به او گفته بود که این یک عملیات جدی مرگبار است؟!
چه کسی به او گفته بود که همسرش تیر خواهد خورد، یا بر باد خواهد رفت؟!
نویسنده ی اثر به او گفته بود!
حس شهود نویسنده، در خواب همسر فرمانده به او گفته بود:
برو! شوهرت و هشت فرمانده مطرح، کنار آن دیوار جمع شده اند، حتی فرمانده ای که از بوسنی، برای خداحافظی آمده!این طبیعی نیست!
عملیات سختی در راه است...
در این عملیات هیچکس زنده نمی ماند، حداقل مرد تو، زنده نمی ماند!
و زن فرمانده شتافته بود و دروغ گفته بود که حامله است و فقط می خواست مردش را برگرداند!
روزهایی گذشت که هیچکس خبری نداشت، یک تک تیرانداز غریبه که قرار بود در بوسنی باشد، میان آن فرماندهان می گشت!
نویسنده می دانست، نویسنده خبر داشت که او هم قرار است در این عملیات شرکت کند.
نویسنده تنها یک راه داشت...
بناز!
اگر بناز می توانست آن مرد را از آنجا دور کند و زن سردار هم، همسرش را از آنجا دور می کرد، عملیات عقیم می شد.
این دو نفر، مغز متفکر عملیات بودند.
نویسنده در دلش از بناز خواهش کرد که سرلشکر موروشن را تنها نگذارد، اما بناز این طرف ها نبود!
بعثیها، تمام شهرهای کردنشین را اشغال کرده بودند...
بناز پناه گرفته بود و منتظر بود آن ها به آنجا برسند.
او و همرزمانش، تمام زمین آن منطقه را مین گذاری کرده بودند.
یک مرد آنجا بود، یک جاسوس!
او مین کاشتن گروه بناز را دیده بود و می دانست عصری بعثی ها از آنجا رد می شوند.
بناز از روی کوه، با دوربین داشت نگاه می کرد...
مرد نزدیک شد، به بناز گفت:
من همه چیزو دیدم!
شماها دارین بعثی ها را دود می کنید هوا!
بعدش، اعدام می شید. صدام نسل کشی راه میندازه!
حق حساب می خوام وگرنه خبر میدم!
بناز گفت: گمشو!
مرد به بدن بناز خیره بود!
بناز با لگد، به صورت مرد زد!
لبه ی پرتگاه بودند...
مرد از خودش دفاع کرد، دست محکمی داشت.
بناز، سرش به کوه خورد، اسلحه اش به ته دره پرتاب شد!
دخترک؛ قدرت بدنی داشت، تکنیک می دانست، ولی رفیقش، محافظش، عشقش، اسلحه اش بود!
بناز فریاد زد: کمک!
و یک شلیک و تمام!
تک تیرانداز نزدیک شد...
باز هم، به بناز کمک کرده بود!
بار سوم!
تک تیراندازِ موروشن، به بناز گفت:
مین گذاری کردی؟ خوبه! اون بعثی ها میرن جهنم!
اما عملیات ما هم لو رفت، حالا میرن سراغ سوریه!
بناز لبخند زد: تو بخاطر من اومدی، نه؟
مرد گفت: آره... ما همرزمیم!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت129
#قسمت_صد_و_بیست_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی_صورتی (Chista Yasrebi official)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
امروز قسمت نوزدهم ؛ یا قسمت ماقبل اخر پستچی_جلددوم منتشر میشود_در کانال خصوصی خودش
این کتاب در #ایران به دلایل #ممیزی هرگز بیرون چاپ نخواهد شد. کانال اختصاصی دارد
ادمین کانال خصوصی #جلددوم_پستچی
@ccch999
این کتاب در #ایران به دلایل #ممیزی هرگز بیرون چاپ نخواهد شد. کانال اختصاصی دارد
ادمین کانال خصوصی #جلددوم_پستچی
@ccch999
Forwarded from روزنامه اینترنتی فراز
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
☑️ تراژدی نمایش های بی جان
🔸مساله تعطیلی تماشاخانه ها و سالن های اجرای نمایش یکی از ابعاد ناپیدا شیوع کرونا بود که حالا روشن تر از همیشه پیش روی فعالین این عرصه و طرفداران آن قرار گرفته است.
🔸 تئاتر ، هنری زنده و پیوسته به نفس تماشاگر بوده است و فقدان حضور در صحنه نمایش و تماشاخانه که برای دهه ها هنرمندان مدعی خاک آن را خوردن بودند را حالا می توان بحرانی جدی در این عرصه دانست.
🔸 پس به سراغ سه هنرمند مطرح عرصه هنرهای نمایشی «هادی مرزبان» ، «محمد رحمانیان» و «چیستا یثربی» رفتیم و نظر آنان را درباره احوال این روزهای عرصه هنرهای نمایشی ایران پرسیدیم.
▫️ برای دیدن ویدیو با کیفیت بالا روی لینک زیر کلیک کنید
https://b2n.ir/946690
@farazdaily
🔸مساله تعطیلی تماشاخانه ها و سالن های اجرای نمایش یکی از ابعاد ناپیدا شیوع کرونا بود که حالا روشن تر از همیشه پیش روی فعالین این عرصه و طرفداران آن قرار گرفته است.
🔸 تئاتر ، هنری زنده و پیوسته به نفس تماشاگر بوده است و فقدان حضور در صحنه نمایش و تماشاخانه که برای دهه ها هنرمندان مدعی خاک آن را خوردن بودند را حالا می توان بحرانی جدی در این عرصه دانست.
🔸 پس به سراغ سه هنرمند مطرح عرصه هنرهای نمایشی «هادی مرزبان» ، «محمد رحمانیان» و «چیستا یثربی» رفتیم و نظر آنان را درباره احوال این روزهای عرصه هنرهای نمایشی ایران پرسیدیم.
▫️ برای دیدن ویدیو با کیفیت بالا روی لینک زیر کلیک کنید
https://b2n.ir/946690
@farazdaily
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
چیستایثربی
آیا تاتر انلاین پاسخگوست ؟
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
رابطه تاتر و تماشاگر مثل رابطه ارگانیک خون و رگ است. زنده است.
نفس بازیگر به نفس تماشاگر بند است. آنلاین ممکننیست.
آیا تاتر انلاین پاسخگوست ؟
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
رابطه تاتر و تماشاگر مثل رابطه ارگانیک خون و رگ است. زنده است.
نفس بازیگر به نفس تماشاگر بند است. آنلاین ممکننیست.
Follow me on Instagram! Username: yasrebi_chista
https://instagram.com/_u/yasrebi_chista?r=sun1
https://instagram.com/_u/yasrebi_chista?r=sun1
🌹 «حلم»
لو کنت نغمّض عینیّا
وتأخذني الأحلام من یدیّا
ونعلي ونحلّق في سماء جدیدة
وننسی الوجایع
لو کنت نسافر في خیالي
نزرع ونبني قصور لیالي
یکبر فیها الحب وآمالي ونمحي الآلام..
دنیا تری فیها ملامح ناس
قوسها البؤس الظلم والقهر
من واقع عاسر یعبث بکلّ ما نبنیه
دنیا علت فیها أسوار طغیان
سحق فینا أحلام أحلامْ
وعمّ الظّلام والأنانیة في کلّ القلوب..
🌹 «رؤیا»
اگه چشمام رو میبستم
و رؤیاها دستم رو میگرفتن،
با هم توی آسمون جدیدی اوج میگرفتیم و چرخ میزدیم
و رنجها رو فراموش میکردیم...
اگه توی خیال سفر میرفتیم،
کاخهای شبانه میکاشتیم و میساختیم
و توی اونا، عشق و آرزوها بزرگ میشد
و دردها رو از بین میبردیم...
توی دنیا آدما رو میبینی
که از ظلم و بدبختی و فشار صورتاشون چین افتاده
از واقعیتِ سختی که هر چی رو میسازیم به بازی میگیره...
دیوارای ظلم توی دنیا بالا رفته
رؤیاها رو در ما له کرده
و تاریکی و خودخواهی همۀ دلها رو گرفته...
#آمال_مثلوثی
امول_مثلوثی
ملودی #سلطان_قلبها
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
لو کنت نغمّض عینیّا
وتأخذني الأحلام من یدیّا
ونعلي ونحلّق في سماء جدیدة
وننسی الوجایع
لو کنت نسافر في خیالي
نزرع ونبني قصور لیالي
یکبر فیها الحب وآمالي ونمحي الآلام..
دنیا تری فیها ملامح ناس
قوسها البؤس الظلم والقهر
من واقع عاسر یعبث بکلّ ما نبنیه
دنیا علت فیها أسوار طغیان
سحق فینا أحلام أحلامْ
وعمّ الظّلام والأنانیة في کلّ القلوب..
🌹 «رؤیا»
اگه چشمام رو میبستم
و رؤیاها دستم رو میگرفتن،
با هم توی آسمون جدیدی اوج میگرفتیم و چرخ میزدیم
و رنجها رو فراموش میکردیم...
اگه توی خیال سفر میرفتیم،
کاخهای شبانه میکاشتیم و میساختیم
و توی اونا، عشق و آرزوها بزرگ میشد
و دردها رو از بین میبردیم...
توی دنیا آدما رو میبینی
که از ظلم و بدبختی و فشار صورتاشون چین افتاده
از واقعیتِ سختی که هر چی رو میسازیم به بازی میگیره...
دیوارای ظلم توی دنیا بالا رفته
رؤیاها رو در ما له کرده
و تاریکی و خودخواهی همۀ دلها رو گرفته...
#آمال_مثلوثی
امول_مثلوثی
ملودی #سلطان_قلبها
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت130
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_سی
آدم ها وقتی دلشان می گیرد، راهشان را می گیرند و می روند.
جاده که تمام شد، باز هم می روند...
شاید به خورشید برسند،
شاید به ابر،
شاید به مه،
شاید به خواب و بعد از خواب بیدار شوند و ببینند که همه چیز خواب بوده است!
سرلشکر موروشن و بناز، همینطور راهشان را گرفته و می رفتند.
هیچ کدامشان به خاک و اقلیم همدیگر تعلق نداشتند.
هر دو، در لباسچریک، فقط باید جلو می رفتند.
زمینِ مین گذاری شده به اندازه ی کافی خطرناک بود و اگر مقصر را پیدا می کردند، بناز آل طاها با شکنجه اعدام می شد و گروهش از هم می پاشید!
مرد، به او گفت:
تمام هدفت، فقط از بین بردن بعثیاست؟!
بناز گفت:
هر کسی که پاشو تو خاکم بذاره!
و تکرار کرد هرکس! حتی رفقای تو!
مرد موروشن گفت:
خب، تو می تونستی کار سردار رو تموم کنی، دم خیمه.
غافلگیرش کردی، آدماشو کشته بودی ولی تیرش نزدی!
بناز گفت:
یه بار نجاتم داد، فکر می کنم مشت زد رو سینه م و نفسم برگشت، بعد خواهرم بهش علاقه پیدا کرد.
نمی دونم چرا نتونستم ماشه رو بکشم!
برای یه چریک، احساسات احمقانه ست!حتی نسبت به تو... که برام عزیزی!
مرد گفت:
خب حالا کجا میریم؟
بناز گفت:
این بستگی به تو داره...
من میرم تا آخر دنیا، تو اگه همپایی بیا!
سرلشکر لبخند زد و شانه ی بناز را مثل کودکی فشرد و گفت:
هنوز مثل بچه گیات، شیرین حرف میزنی.
بناز گفت:
تو هم هنوز، مثل اون زمان، بوی باروت خوبی میدی...
بوی یه آدم شجاع!
حال می کنم با این بوی باروت.
آن طرف مرز، سردار با عصبانیت با زنش حرف می زد...
_من هیچوقت نذاشتم تو کار نظامی دخالت کنی، کار تو، تو خونه ست.
گفتی می خوای خیریه بزنی، گفتم، باشه...
گفتی می خوای به بچه های بی سرپرست برسی، گفتم، باشه...
هر چیزی که گفتی، من مخالفت نکردم.
جنگ حیطه ی منه!
تو حق نداشتی بیای اینجا، اونم با یه سرباز پیر، که معلوم نیست به من هنوز وفاداره یا نه!
همسر سردار لبخندی زد و گفت:
من بخاطر تو اومدم، ولی دست خودم نبود، از من خواستن بیام!
سردار داد زد:
کی؟ کی زن آدمو میاره وسط معرکه جنگ؟!
ممکن بود کشته شی...
اونور دیوار لبنان می دونی کیان؟
زن گفت:
بله می دونم! دشمنای شمان...
کسی از من خواهش کرد بیام و تو رو نجات بدم...
نذارم این عملیات رو انجام بدی!
راست می گفت، با انتحاری هیچ فرقی نداشت، سارا بود!
توسط سعید برام پیام فرستاد و سعید صادقی نقشه تونو بهم گفت...
تو و بقیه کشته می شدین، شکی نبود...
سارا؛ جون تو رو نجات داد!
سارا پیغام داد که هیچی شمارو منصرف نمی کنه، مگه حضور من!
فکرشم نمی کردم اسیرشم!
سردار گفت:
خب اسیر شدی و من یکی از مهمترین گروگانامو از دست دادم و نقشه م بر باد رفت!
باید حالا از سارا تشکر کنم؟
اون زندانی منه یا جاسوس من؟
اصلا کدوم یکی، زندانی اون یکیه؟!
زن سردار، لبخندی زد و گفت:
هردوتون زندانی همید!
فکر می کنی نمی شناسمت؟
جنگ، اینه. قواعد خودشو داره!
خودت همیشه می گفتی....
مگه نه؟!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت130
#قسمت_صد_و_سی
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت130
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_سی
آدم ها وقتی دلشان می گیرد، راهشان را می گیرند و می روند.
جاده که تمام شد، باز هم می روند...
شاید به خورشید برسند،
شاید به ابر،
شاید به مه،
شاید به خواب و بعد از خواب بیدار شوند و ببینند که همه چیز خواب بوده است!
سرلشکر موروشن و بناز، همینطور راهشان را گرفته و می رفتند.
هیچ کدامشان به خاک و اقلیم همدیگر تعلق نداشتند.
هر دو، در لباسچریک، فقط باید جلو می رفتند.
زمینِ مین گذاری شده به اندازه ی کافی خطرناک بود و اگر مقصر را پیدا می کردند، بناز آل طاها با شکنجه اعدام می شد و گروهش از هم می پاشید!
مرد، به او گفت:
تمام هدفت، فقط از بین بردن بعثیاست؟!
بناز گفت:
هر کسی که پاشو تو خاکم بذاره!
و تکرار کرد هرکس! حتی رفقای تو!
مرد موروشن گفت:
خب، تو می تونستی کار سردار رو تموم کنی، دم خیمه.
غافلگیرش کردی، آدماشو کشته بودی ولی تیرش نزدی!
بناز گفت:
یه بار نجاتم داد، فکر می کنم مشت زد رو سینه م و نفسم برگشت، بعد خواهرم بهش علاقه پیدا کرد.
نمی دونم چرا نتونستم ماشه رو بکشم!
برای یه چریک، احساسات احمقانه ست!حتی نسبت به تو... که برام عزیزی!
مرد گفت:
خب حالا کجا میریم؟
بناز گفت:
این بستگی به تو داره...
من میرم تا آخر دنیا، تو اگه همپایی بیا!
سرلشکر لبخند زد و شانه ی بناز را مثل کودکی فشرد و گفت:
هنوز مثل بچه گیات، شیرین حرف میزنی.
بناز گفت:
تو هم هنوز، مثل اون زمان، بوی باروت خوبی میدی...
بوی یه آدم شجاع!
حال می کنم با این بوی باروت.
آن طرف مرز، سردار با عصبانیت با زنش حرف می زد...
_من هیچوقت نذاشتم تو کار نظامی دخالت کنی، کار تو، تو خونه ست.
گفتی می خوای خیریه بزنی، گفتم، باشه...
گفتی می خوای به بچه های بی سرپرست برسی، گفتم، باشه...
هر چیزی که گفتی، من مخالفت نکردم.
جنگ حیطه ی منه!
تو حق نداشتی بیای اینجا، اونم با یه سرباز پیر، که معلوم نیست به من هنوز وفاداره یا نه!
همسر سردار لبخندی زد و گفت:
من بخاطر تو اومدم، ولی دست خودم نبود، از من خواستن بیام!
سردار داد زد:
کی؟ کی زن آدمو میاره وسط معرکه جنگ؟!
ممکن بود کشته شی...
اونور دیوار لبنان می دونی کیان؟
زن گفت:
بله می دونم! دشمنای شمان...
کسی از من خواهش کرد بیام و تو رو نجات بدم...
نذارم این عملیات رو انجام بدی!
راست می گفت، با انتحاری هیچ فرقی نداشت، سارا بود!
توسط سعید برام پیام فرستاد و سعید صادقی نقشه تونو بهم گفت...
تو و بقیه کشته می شدین، شکی نبود...
سارا؛ جون تو رو نجات داد!
سارا پیغام داد که هیچی شمارو منصرف نمی کنه، مگه حضور من!
فکرشم نمی کردم اسیرشم!
سردار گفت:
خب اسیر شدی و من یکی از مهمترین گروگانامو از دست دادم و نقشه م بر باد رفت!
باید حالا از سارا تشکر کنم؟
اون زندانی منه یا جاسوس من؟
اصلا کدوم یکی، زندانی اون یکیه؟!
زن سردار، لبخندی زد و گفت:
هردوتون زندانی همید!
فکر می کنی نمی شناسمت؟
جنگ، اینه. قواعد خودشو داره!
خودت همیشه می گفتی....
مگه نه؟!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت130
#قسمت_صد_و_سی
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
قسمت بیستم #پستچی ، #جلددوم قسمت اخر است.
ممکن است چند قسمت شود. آن راتقدیم میکنم به امیدها ، روزها و اسطوره هایی که از دست رفتند.
کلیپ : فیلم#سگ_کشی #بهرام_بیضایی با ترانه #جمعه#فرهاد_مهراد شعر از #اردلان_سرفراز
#چیستایثربی
ادمین کانال پستچی_دو
@ccch999
ممکن است چند قسمت شود. آن راتقدیم میکنم به امیدها ، روزها و اسطوره هایی که از دست رفتند.
کلیپ : فیلم#سگ_کشی #بهرام_بیضایی با ترانه #جمعه#فرهاد_مهراد شعر از #اردلان_سرفراز
#چیستایثربی
ادمین کانال پستچی_دو
@ccch999
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نامیرایی
سلین دیون
#immortality
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#Céline_Dion
" Immortality "
Album : Let's Talk About Love
_______________
@chista_yasrebi
سلین دیون
#immortality
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#Céline_Dion
" Immortality "
Album : Let's Talk About Love
_______________
@chista_yasrebi
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت131
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_سی_و_یک
سردار همیشه زنش را زیبا می دید، آن شب زیباتر...
سردار زنش را دوست داشت، در جوانی عاشقش بود، آن شب عاشق تر...
سردار وقتی که در جوانی، پاسداری گمنام بود، با این زن، ازدواج کرده بود.
زنش، معلم دینی یکی از مدارس بود، از همان نگاه اول، دل سردار برایش تپیده بود.
نسبت دور فامیلی داشتند، اما سردار شیفته ی چشم و ابرو و گیسوان همسرش نشده بود!
آن ها را از زیر چادر ندیده بود!
رفتار قاطع و مهربانانه ی زن، سردار را شیفته می کرد و حس همدلی شدید او...
بالاخره هفته ی سوم با خانواده، به خواستگاری زن رفت!
امشب، زن، دست شوهرش را گرفت و گفت:
حالا چرا استراحت نمی کنی؟!
سردار لبخند تلخی زد و گفت:
می دونی چقدر، برای این حمله نقشه داشتیم؟!
زن گفت:
اون رفیقت، اونجا چیکار می کرد؟موبوره؟!
سردار گفت:
خب قرار بود کمک کنه.
زن گفت:
تک تیراندازه؟
سردارگفت:
یه زمانی....
حالا حمله های استراتژیک خوبی رو طراحی می کنه، گفته که دیگه تیراندازی نمی کنه.
زن سردار گفت:
نمی دونم چرا بهش اطمینان ندارم....
حس می کنم می خواد بره یه جای دور!
سردار گفت:
بیا امشب راجع به این چیزا حرف نزنیم.
زن گفت:
منم می خواستم همینو بگم، امشب مال من و توئه.
بعد منو، سوت می کنن اونور مرز، تو هم اینور... یه چیزی!
ما الان لب لب مرزیم، من هیچوقت روی مرز عاشق تو نبودم!
هیچوقت روی مرز، در آغوش تو نبودم!بذار امشب این اتفاق بیفته...
می خوام ببینم روی مرز ایستادن و عاشقی کردن و مردن یعنی چی!
سردارگفت:
قرار نیست تو اینجا شهید شی!
زن گفت:
ولی خیلیا شهید شدن...
منو بگیر تو بغلت، بازوهاتو بیار جلو و منو محکم، بغل کن، می خوام ببینم حس دوست داشتن وسط مرز چیه؟
و اگه انتهای خطه، معنیش چیه!
اگرم انتهای خط نیست، پس کجاست؟
سردار او را در آغوش گرفت و گفت:
اینجا فقط یه مرحله ی گذره، انتهای خطی وجود نداره، انتهای خط، محشره!
ما باید جلو بریم، جلو، جلو...
دنیا باید بفهمه ما چی می خوایم!
زن سردار، با چشمان درشتش، نگاهی نگران به شوهرش انداخت و گفت:
و اگه دنیا نفهمه؟
سردار گفت:
تو یکی بفهمی برای من کافیه...
و زنش را محکم در آغوش گرفت.
بادها وزیدند...
دشت سرپناه خوبی بود، شالی ها بلند بودند، هیچکس آن دو را نمی دید، به جز ماه.
سردار مردِ جنگ بود و مردِ عشق ورزی زیر نور ماه.
زن در دلش گفت:
بچه ای که بدنیابیاد، خیلی عزیزه.
بچه ی عشقه و امکان رهایی من از سارا!
اگه این بچه بدنیا بیاد، سردار باید سارا رو آزاد کنه، قانون همینه!
ما به سران میگیم، این بچه مال خانواده ی آل طاهاست....
بچه ی بناز یا برادرش، در برابر آزادی سارا و اونوقت سارا، برای همیشه آزاد میشه و میره!
من شوهرم رو میشناسم، مردی نیست که راه بیفته دنبال یه دختر هجده ساله!
این بچه، برای من معنی خاصی داره.
هم خدا، بهم فرزندی میده، و دوباره مادر میشم، هم با سارا برای همیشه خداحافظی می کنم.
بچه، فقط ظاهرا مال خاندان آل طاهاست.
اما اون بچه ی منه!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت131
#قسمت_صد_و_سی_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت131
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_سی_و_یک
سردار همیشه زنش را زیبا می دید، آن شب زیباتر...
سردار زنش را دوست داشت، در جوانی عاشقش بود، آن شب عاشق تر...
سردار وقتی که در جوانی، پاسداری گمنام بود، با این زن، ازدواج کرده بود.
زنش، معلم دینی یکی از مدارس بود، از همان نگاه اول، دل سردار برایش تپیده بود.
نسبت دور فامیلی داشتند، اما سردار شیفته ی چشم و ابرو و گیسوان همسرش نشده بود!
آن ها را از زیر چادر ندیده بود!
رفتار قاطع و مهربانانه ی زن، سردار را شیفته می کرد و حس همدلی شدید او...
بالاخره هفته ی سوم با خانواده، به خواستگاری زن رفت!
امشب، زن، دست شوهرش را گرفت و گفت:
حالا چرا استراحت نمی کنی؟!
سردار لبخند تلخی زد و گفت:
می دونی چقدر، برای این حمله نقشه داشتیم؟!
زن گفت:
اون رفیقت، اونجا چیکار می کرد؟موبوره؟!
سردار گفت:
خب قرار بود کمک کنه.
زن گفت:
تک تیراندازه؟
سردارگفت:
یه زمانی....
حالا حمله های استراتژیک خوبی رو طراحی می کنه، گفته که دیگه تیراندازی نمی کنه.
زن سردار گفت:
نمی دونم چرا بهش اطمینان ندارم....
حس می کنم می خواد بره یه جای دور!
سردار گفت:
بیا امشب راجع به این چیزا حرف نزنیم.
زن گفت:
منم می خواستم همینو بگم، امشب مال من و توئه.
بعد منو، سوت می کنن اونور مرز، تو هم اینور... یه چیزی!
ما الان لب لب مرزیم، من هیچوقت روی مرز عاشق تو نبودم!
هیچوقت روی مرز، در آغوش تو نبودم!بذار امشب این اتفاق بیفته...
می خوام ببینم روی مرز ایستادن و عاشقی کردن و مردن یعنی چی!
سردارگفت:
قرار نیست تو اینجا شهید شی!
زن گفت:
ولی خیلیا شهید شدن...
منو بگیر تو بغلت، بازوهاتو بیار جلو و منو محکم، بغل کن، می خوام ببینم حس دوست داشتن وسط مرز چیه؟
و اگه انتهای خطه، معنیش چیه!
اگرم انتهای خط نیست، پس کجاست؟
سردار او را در آغوش گرفت و گفت:
اینجا فقط یه مرحله ی گذره، انتهای خطی وجود نداره، انتهای خط، محشره!
ما باید جلو بریم، جلو، جلو...
دنیا باید بفهمه ما چی می خوایم!
زن سردار، با چشمان درشتش، نگاهی نگران به شوهرش انداخت و گفت:
و اگه دنیا نفهمه؟
سردار گفت:
تو یکی بفهمی برای من کافیه...
و زنش را محکم در آغوش گرفت.
بادها وزیدند...
دشت سرپناه خوبی بود، شالی ها بلند بودند، هیچکس آن دو را نمی دید، به جز ماه.
سردار مردِ جنگ بود و مردِ عشق ورزی زیر نور ماه.
زن در دلش گفت:
بچه ای که بدنیابیاد، خیلی عزیزه.
بچه ی عشقه و امکان رهایی من از سارا!
اگه این بچه بدنیا بیاد، سردار باید سارا رو آزاد کنه، قانون همینه!
ما به سران میگیم، این بچه مال خانواده ی آل طاهاست....
بچه ی بناز یا برادرش، در برابر آزادی سارا و اونوقت سارا، برای همیشه آزاد میشه و میره!
من شوهرم رو میشناسم، مردی نیست که راه بیفته دنبال یه دختر هجده ساله!
این بچه، برای من معنی خاصی داره.
هم خدا، بهم فرزندی میده، و دوباره مادر میشم، هم با سارا برای همیشه خداحافظی می کنم.
بچه، فقط ظاهرا مال خاندان آل طاهاست.
اما اون بچه ی منه!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت131
#قسمت_صد_و_سی_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
قسمت132 #رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
در پیج منتشر شد
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#آوا_متولد۱۳۷۹
در پیج منتشر شد
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi