چیستایثربی کانال رسمی
6.59K subscribers
6.04K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت116
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#قصه
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_شانزدهم

تاریک بود...
خیلی تاریک...
بناز پانزده ساله، با اسلحه ی اتومات، چند سرباز ایرانی را کشته بود و می دانست کشته خواهد شد.

مرگ در پانزده سالگی، برایش ترسناک‌ نبود. این که نتوانسته بود برای سرزمینش کاری کند، او را می ترساند...
خاطره ی قلعه ی شنی، تعرض آن سه مرد‌ و درد و خشمی فرو خورده.

می دانست که فرمانده، مشغول است...
از تهران برایش مهمان مهمی آمده بود.
یکی از نزدیکترین دوستان و مقام ارشدش... یک‌ سرلشکر
شاید وقت اعدامش رسیده بود!
حتما جلسه ی مهمی داشتند.

بناز داد زد:
های نگهبان...
می خوام برم مستراح!

سرباز جوان گفت: داد نزن!
باید دستاتو ببندم.

بناز گفت: احمق نشو...
چه جوری کارمو بکنم اونوقت؟

سرباز گفت: دو سه نفر دیگه هم باید بیان کمک!
دستور فرمانده ست...
منو تنها گیر بیاری دخلمو میاری بناز آل طاها! همه‌ می شناسنت.

بناز گفت: تو خودت ناموس نداری بخواد‌‌‌ بره مستراح؟
فکر کن چند تا مرد ببرنش مستراح؟!
زود باش... داره میریزه !

سرباز، دوستش را صدا کرد...
یکی، ‌‌ماشه ی اسلحه را بطرف بناز گرفت و گفت:
حرکت غیر عادی کنی، ماشه رو میکِشم و دیگری، دست های بناز را دستنبند زد و گفت: راه بیفت...

به فضای باز رسیدند...
نزدیک‌ چادر فرمانده.
بناز، انگار صدای آشنایی شنید.
به فارسی حرف میزد، بناز این صدا را هرگز فراموش نمی کرد.

گفت: مهمون فرمانده کیه که از مرکز اومده؟ سرلشکره؟ اسمش چیه؟

یکی از سربازان گفت: به تو چه؟!

بناز، ناگهان بسرعت راهش را کج کرد و از روی نرده ی حصار، بلند به آن سمت پرید.
دو سربازی که او را محاصره کرده بودند، هنوز در شوک این عمل او بودند که‌ بناز، سریع، با دست بسته، به سمت چادر فرمانده دوید.
نفس زنان وارد شد...
فرمانده، دست به تفنگش برد.

بناز گفت: نزن!
اومدم فقط به مهمونت سلام بدم و برم.

و سرش را مقابل مرد میانه سالی که مهمان فرمانده بود، به نشانه ی احترام، خم کرد و گفت:
" نفس نکش! "...
یادتونه آقا؟! حلبچه...
شما ماسک‌ خودتون رو دادید به من!
تازه‌‌ یک ساله فهمیدم شیمیایی شدید‌... متاسفم آقا.
از برادرم شنیدم...

من هیچوقت شما رو یادم نمیره، یه بچه ی کوچیک‌ ترسیده!
خانواده شو گم کرده، نمی تونستم نفس بکشم...
قلبم می سوخت...
ماسک رو گذاشتید رو صورتم.

گفتید: نترس! من کنارتم...
بغلم کردید و منو از اونجا بردید، وگرنه اونجا‌ میمردم.

صِدام می کردید: " ماه پیشونی!"
یادتون اومد؟
" ماه پیشونی نفس نکش‌! نفس عمیق نکش و نخواب! بخند؛ بیدار باش! الان می رسیم، کمپ ما... باید از اینجا دور شیم، دور."

فرمانده ی ارشد، به دخترک موطلایی نگاه کرد.
انگار همه چیز با جزییات، یادش آمد...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت116
#قسمت_صد_و_شانزدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت117
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#قصه
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_هفدهم

فرمانده ی ارشد، به دخترک موطلایی نگاه کرد.
انگار همه چیز با جزییات، یادش آمد...

دختر بچه ی زیبایی که بیرون شهر حلبچه، وسط گرد و غبار و مه پیدا کرده‌ بود، انگار بچه به سنگ بدل شده بود...

سرلشکر یا سرباز آن روزها، ماسک اضافی نداشت، ماسک خودش را، روی صورت دختر بچه گذاشت.

حالا یک دختر جوان زیبا و قد بلند، با گیسوان آفتابی، مقابلش ایستاده بود.

فرمانده‌ ی ارشد گفت:
اسمت یادمه...
هیچوقت یادم نمیره!
بناز!
هیچوقت تو و اون روز وحشتناکو، فراموش نکردم...

اینجا چکار می کنی دختر؟!
خیلی از خونه تون فاصله گرفتی؟ نه؟!

چه خانم جوان زیبایی شدی. ماشالله...
به نظرم، مثل بچه گیت؛ خیلی هم باهوشی.
خوشحالم دوباره می بینمت...

بناز، دست هایش را مقابل او گرفت: بازش کن لطفا!
دستامو باز کن سر لشکر!

اینا می خوان‌ منو بکشن...
با‌ دست بسته ‌نمی خوام!

تو یه بار نجاتم دادی، ‌من بهت مدیونم.
باز می کنی دستامو؟!

سردار می خواست داد بزند:
گولشو‌ نخور!...
دستاشو باز نکن!

سرلشکر، به سردار گفت:
مگه چیکار‌ کرده این بچه؟

_چریکه! از اون وحشیا...
سربازامو کشته!

بناز گفت: جنگه!...
فقط ماشه ی خودکار رو فشار دادم...
اومده‌‌ بودن تو خاک ما...
نمی شناختمشون‌ درست!
نفهمیدم چیکار می کنم...
هر غریبه ای میاد تو خاک ما، خون جلوی چشممو میگیره!

من کار بدی کردم. می دونم...
حاضرم ‌برای این جُرم، ‌بمیرم، ولی قبلش، می خوام از شما تشکر کنم مردِ خوبِ جنگ...
تو، یه بچه ی کُرد رو‌ نجات‌ دادی که‌ نمی شناختی!
و بجاش، خودت شیمیایی شدی!

هر کاری بگی برات می کنم...
هر کاری!
هیچوقت فرصت نشد ازت تشکر کنم!

سردار گفت: دستشو باز نکن!
اون خطرناکه.... تعادل نداره.
تو خبر نداری چه بلایی سرش اومده!
اون الان یه دختر عادی نیست...
وگرنه خودم مجازاتش می کردم...
مشکل روحی داره!

بناز‌ با آرامش گفت:
سه تا سربازِ بعثی، یازده سالگیم، بهم تجاوز کردن...
کنار رودخونه...
جلوی چشم خواهرم!
تو خاک خودم...
وقتی داشتم شن بازی می کردم!

اینو می خواد بگه..‌‌.
اما من انتقاممو گرفتم، بعدش چریک شدم که دیگه غریبه ای تو خاک من نیاد‌ و این بلا، سر بچه ی دیگه ای نیاد...
این یعنی من، مشکل روحی دارم؟!

فرمانده ی ارشد، رنگ موهایش، مثل بناز روشن بود...
با تعجب به‌‌ سردار نگاه کرد.
و داد زد: سرباز، دستشو باز کن‌!

بناز لبخند می زند...
باز هم سردار قصه ی ما را، شکست داده است‌!

کنار سرلشکر می نشیند، مثل کودکی که کنار قلعه شنی اش‌، با غرور می نشیند.


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت117
#قسمت_صد_و_هفدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#چیستا_یثربی
#قسمت118
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_هجدهم

آفتاب که بر من می تابد، رنگ عاشقانه می گیرم...
باد که بر من می وزد، تو را حس می کنم...
ابر که می درخشد، تو به من لبخند میزنی...
جهان که بر من میبارد، تو عشق منی!
از این همه طلا که در وجود توست، یک مشت خاک زر، بر صورتم بریز...
جاودانه می شوم.

بناز آل طاها، این تصنیف قدیمی را که مادر بزرگش، برایش خوانده بود، زمزمه می کرد...

در خیمه ی اسارتش نشسته بود.
حس اسیری نداشت، دل پرواز داشت.
دل پانزده ساله اش، نه عاشق شدن، بلد بود، نه تاکنون معنای دوست داشتن را فهمیده بود، اما آن شب، پرنده ای به قلبش، نوک میزد و نمی دانست معنی اش چیست!

زندانبانش گفت: چرا غذاتو نمیخوری؟

بناز جوابش را نداد...
آنها حالش را نمی فهمیدند. دوستش نداشتند.
برایش مهم نبود!
او هم آن ها را دوست نداشت!
دلش، اهلی مردی پشت خط پرچین سربازان بود که روزی او را در کودکی نجات داده بود. یک انسان!

با خودش گفت:
یالله بناز!
یا حالا، ‌یا هیچوقت‌‌!

می دانست اگر تا قیامت هم صبر کند، آن مرد نخواهد آمد و شاید فردا از آنجا برود‌، برای همیشه برود‌.

به سرباز گفت:
_دستشویی!

سرباز دوستش را صدا زد.
با کمک هم دست های بناز را بستند و طنابی به کمرش...

بناز گفت: الاغم اینجور نمیبندن...
اما ادامه نداد.
آنها کردی نمی فهمیدند.

به پرچین که رسید به سمت دستشویی رفت...
یک سر طناب در دست سرباز بود.

بناز گفت:
ول کن اینو‌‌‌‌‌‌‌...
من جایی ندارم فرار کنم تو این بیابون!

سرباز گفت: به من گفتن طناب دستم باشه...
باید وظیفه مو انجام بدم!

بناز، وارد دستشویی شد.
سر دیگر طناب را، از کمرش باز کرد و به شیر دستشویی گره زد.

خیلی طول کشید، چون دستهایش بسته بود.

عملیات با دست بسته را برادرش، به عنوان اولین درس یک چریک به او آموخته بود.

ماه، چادرها را روشن کرد!
انگار ماه هم ، سرباز وطن شناسی بود که داشت کارش را درست انجام میداد.

خبری از بناز نشد!
بناز از پشت محوطه ی دستشویی گریخت و به چادر سر لشکر رفت.
سر لشکر، خواب بود‌.
بناز همانگونه با دست بسته، کنارش نشست تا ماه، بخشی از گیسوان سر لشکر را روشن کرد.

سر لشکر میان خواب و بیداری، چشمانش را گشود...
بناز را دید. با موی آشفته ی آفتابی تا کمرش.

بناز آهسته گفت :
تا صبح وقت زیادی نمونده آقا، میخوام همسر شما باشم...
فقط شما!

سرلشکر ، با تعجب به بناز خیره شد.
گفت: من نمی تونم بچه !...

بناز گفت: جنگه! می دونم عاشق من نیستید، ولی با این ازدواج، منو نجات بدید!

سرلشکر جوان گفت: چرا من؟

_گوش کن آقا! بچه که بودم تو بمباران حلبچه، ماسکتو گذاشتی رو صورتم، نجاتم دادی. یادم نمیره!

حالا تنمو بِخَر ازشون...
روحمو نجات بده!

باید از اینجا برم...

اونا منو میکشن، ولی من شما رو...

سکوت شد.


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت118
#قسمت_صد_و_هجدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت119
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#رمان
#پاورقی

#قسمت_صد_و_نوزدهم

_ آقا اگه قراره من حامله باشم تا اعدامم نکنن، می خوام بچه ی شما باشه.

بناز، تکرار کرد...
و باز هم تکرار کرد و باز هم.
آنقدر که خورشید آسمان، بیدار شد و تمام کمپ، به صدا در آمد.
شیفت ها عوض شد و بوی نان و صبحانه آمد.
بوی دست های مهربان مادر!

بناز، در خیمه ی سرلشکر نبود.‌

سرلشکر مهمان، چشمان خود را دست کشید...
دختری در خیمه اش نبود!
پس آن دخترک لطیف پریوشِ دیشب، که از او فرزندی خواسته بود، کجا بود؟!

بیرون، سربازان صبحانه می خوردند.
سرلشکر مهمان، با کوله‌پشتی در دست، ظاهر شد.
فرمانده با دیدنش لبخند زد و دستش را روی شانه ی او گذاشت.

_ صبح بخیر!
نخواستم بیدارت کنم، خسته بودی!

و متوجه کوله ی سرلشکر شد...

_ کجا کله ی‌صبح؟
اومده بودی با هم منطقه رو ببینیم!

سرلشکر گفت: باید برم...
اصلا نباید الان میامدم. تهران کلی کار داشتم... زنگ زدن!

سردار نگاهش کرد و گفت: از لَبت داره خون میاد‌...

سرلشکر با پشت دست، خون روی لبش را پاک کرد.

سکوت شد...

سردار گفت: دکتر نمیری، نه؟

آفتاب، از روی موهای سرلشکر، سُر خورد و داخل چشمانش افتاد.‌‌‌

گفت: میرم... خیلی مهم نیست!

می خواست چیزی بپرسد، اما دو دل بود.
سردار فهمید...

_اون دختر، سربازای منو کشته...
ما، در وضعیت جنگی نبودیم...
نمی تونم از اعدام نجاتش بدم.
قانون، قانونه!

_ ولی ما.... توی خاک اونا بودیم!

_ چی؟

سرلشکرِ مو آفتابی، دوباره گفت:
چرا توی خاک اونا بودیم، که اون بچه، مجبور شه از خودش و خانواده ش، دفاع کنه!
شاید اگه تو هم جای اون بودی، همین کارو می کردی!
اون فقط دفاع کرده!
چرا تو خاک اونا کمپ راه انداختیم؟

سردار با‌ تعجب ‌گفت: تو می دونی!
باید اوضاع منطقه تحت کنترلمون باشه.

_ پس اونم خواسته اوضاع خاکِ خودش، تحت کنترلش باشه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌...
ولش کن بره!

_ نمی تونم...
سرباز منو کشته! الان، توی جنگ نیستیم! قانون شکنی کرده.

_دیگه بدتر! اگه تو جنگ نیستیم، تو خاکِ این دختر، چرا اردو زدیم؟

_تو چت شده رفیق؟

دستمالی را در آورد و به دوستش داد.
سرلشکر، خون لبش را، با دستمال پاک کرد و‌ گفت:
اینجوری هیچ وقت جنگ تموم نمیشه!

سردار با تعجب گفت:
مگه قراره تموم بشه؟

سرلشکر، دیگر چیزی نگفت...
دستش را روی شانه ی دوستش گذاشت و گفت:
این جنگ، با تو چیکار کرده دوست من؟!
چیکارت کرده که اینجور، بهش وابسته شدی؟!
الان وقت ساختنه.... نه جنگیدن!

فرمانده، در سکوت، به رفیقش نگاه کرد...
وقتی رفیقش دور شد، به سربازی گفت:
بناز آل طاها رو بیار!

بناز نبود!
هیچ کجا نبود!

انگار هرگز، اسیر آن ها نشده بود.
و هیچکس نمی دانست که بناز، در صندوق عقبِ ماشین سرلشکر است...
و با او دور می شود.

و کسی نمی دانست که بناز، نگران خونریزی لب آن مرد است...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت119
#قسمت_صد_و_نوزدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی