چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت115
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_پانزدهم

آن مرد می رفت و مرا هم با خود می برد...

گفتم: کجا میریم؟!

گفت: نقطه ی شروع زمین...

حوصله ی شوخی نداشتم.
خوابم میامد و احساس امنیت نمی کردم، آنجا در ماشین جلوی او بخوابم.

با چشمان نیم بسته گفتم:
یه حلقه ی گمشده، این وسط هست.
گیریم تو همه ی کارا رو بخاطر کشورت و اعتقادت کردی و بقیه هم برای خاک و اعتقاد خودشون...
الان سال ها گذشته!
چرا همو رها نمی کنید؟
چرا یاسر ما رو تو ویرانی زلزله، گروگان میگیره که بدونه فیلم رو کی پخش کرده!
اونم بعد از بیست سال...
گمانم برای مادرم، اصلا مهم نیست.
اون می دونست کار درویشه...

همه تون، بعد این همه سال، از جون هم چی‌ می خواین که ول کن هم‌ نیستید.
ما جوونا رو هم درگیر کردید!

شما که هر کدوم به مراد دلتون رسیدید.
یاسر روژانو رو داره... با مادر منم که گویا مدتی بوده....
تو و سارا؛ همو دارید...
بهمن گمونم یه کم‌ خل و چله، ولی راهشو پیدا می کنه و بناز، بزودی نماینده ی اقلیم کردستان تو مجلس کشورشون میشه.

این همه شلوغ بازی دیگه برای چیه؟
یاسر واقعا این نمایشو برای چی راه انداخت؟
گیریم ثابت شه اصلا به دستور تو فیلم پخش شده...
همه چیز مال بیست سال پیشه...
انقدر مهم نیست دیگه!
الان نسل بعدی و آینده ی کشوراتون باید براتون مهم باشه!
نه خاطره های عتیقه ی گذشته!

به نظرم شما همه تون یه چیزی رو پنهان می کنید و ترسیدید!
بقیه ش بهانه ست؟
من‌ حتی باور نمی کنم دخترِ یاسر باشم... شباهت چهره اصلا دلیل نیست!
حسم میگه دختر اون نیستم...

فرمانده از آینه، پشت سرش را نگاه می کند، کسی به ما نزدیک نمی شود.
_ بله ما ترسیدیم... همه مون...
نه از هم، فقط از خدا...
و چیزایی که فقط خدا می دونه.
چیزایی بهت میگم که نباید به کسی بگی... بعد ازت کمکی می خوام.
نباید سوالی کنی.
فقط کاری رو که میگم انجام میدی...
و بعدش، من ولت می کنم بری ...
اون موقع دیگه من با هیچ کدومتون کاری ندارم!

با تعجب گفتم: من؟ چیکار باید کنم؟

_ اول باید رازدار‌ باشی.‌..
یه دختر پونزده ساله، تو زندان من بود که از زیبایی نمی شد نگاهش کرد.
موهای بلندش، مثل آفتاب می درخشید!
اون پونزده تا سرباز منو کشته بود، باید اعدام می شد‌‌‌، ولی نشد...
من، صیغه عقد اون و سعید رو خوندم. می دونستم همه چیز صوریه...
می دونستم اون سعید رو رها می کنه...
اون رها بود مثل غزال‌‌‌ و من تنبیهش نکردم!

_چرا؟

_موضوع همینجاست...
چرا؟
چون حامله بود!
اولش نمی دونستم!
وقتی بهم گفت و دکتر هم تایید کرد، تمام تلاشمو کردم که از اونجا با یه مرد مثل سعید، بره بیرون و بچه شو بدنیا بیاره..‌.
بچه باید سالم می موند.
به اون بچه نیازداشتم.
به طاها...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت115
#قسمت_صد_و_پانزدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت116
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#قصه
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_شانزدهم

تاریک بود...
خیلی تاریک...
بناز پانزده ساله، با اسلحه ی اتومات، چند سرباز ایرانی را کشته بود و می دانست کشته خواهد شد.

مرگ در پانزده سالگی، برایش ترسناک‌ نبود. این که نتوانسته بود برای سرزمینش کاری کند، او را می ترساند...
خاطره ی قلعه ی شنی، تعرض آن سه مرد‌ و درد و خشمی فرو خورده.

می دانست که فرمانده، مشغول است...
از تهران برایش مهمان مهمی آمده بود.
یکی از نزدیکترین دوستان و مقام ارشدش... یک‌ سرلشکر
شاید وقت اعدامش رسیده بود!
حتما جلسه ی مهمی داشتند.

بناز داد زد:
های نگهبان...
می خوام برم مستراح!

سرباز جوان گفت: داد نزن!
باید دستاتو ببندم.

بناز گفت: احمق نشو...
چه جوری کارمو بکنم اونوقت؟

سرباز گفت: دو سه نفر دیگه هم باید بیان کمک!
دستور فرمانده ست...
منو تنها گیر بیاری دخلمو میاری بناز آل طاها! همه‌ می شناسنت.

بناز گفت: تو خودت ناموس نداری بخواد‌‌‌ بره مستراح؟
فکر کن چند تا مرد ببرنش مستراح؟!
زود باش... داره میریزه !

سرباز، دوستش را صدا کرد...
یکی، ‌‌ماشه ی اسلحه را بطرف بناز گرفت و گفت:
حرکت غیر عادی کنی، ماشه رو میکِشم و دیگری، دست های بناز را دستنبند زد و گفت: راه بیفت...

به فضای باز رسیدند...
نزدیک‌ چادر فرمانده.
بناز، انگار صدای آشنایی شنید.
به فارسی حرف میزد، بناز این صدا را هرگز فراموش نمی کرد.

گفت: مهمون فرمانده کیه که از مرکز اومده؟ سرلشکره؟ اسمش چیه؟

یکی از سربازان گفت: به تو چه؟!

بناز، ناگهان بسرعت راهش را کج کرد و از روی نرده ی حصار، بلند به آن سمت پرید.
دو سربازی که او را محاصره کرده بودند، هنوز در شوک این عمل او بودند که‌ بناز، سریع، با دست بسته، به سمت چادر فرمانده دوید.
نفس زنان وارد شد...
فرمانده، دست به تفنگش برد.

بناز گفت: نزن!
اومدم فقط به مهمونت سلام بدم و برم.

و سرش را مقابل مرد میانه سالی که مهمان فرمانده بود، به نشانه ی احترام، خم کرد و گفت:
" نفس نکش! "...
یادتونه آقا؟! حلبچه...
شما ماسک‌ خودتون رو دادید به من!
تازه‌‌ یک ساله فهمیدم شیمیایی شدید‌... متاسفم آقا.
از برادرم شنیدم...

من هیچوقت شما رو یادم نمیره، یه بچه ی کوچیک‌ ترسیده!
خانواده شو گم کرده، نمی تونستم نفس بکشم...
قلبم می سوخت...
ماسک رو گذاشتید رو صورتم.

گفتید: نترس! من کنارتم...
بغلم کردید و منو از اونجا بردید، وگرنه اونجا‌ میمردم.

صِدام می کردید: " ماه پیشونی!"
یادتون اومد؟
" ماه پیشونی نفس نکش‌! نفس عمیق نکش و نخواب! بخند؛ بیدار باش! الان می رسیم، کمپ ما... باید از اینجا دور شیم، دور."

فرمانده ی ارشد، به دخترک موطلایی نگاه کرد.
انگار همه چیز با جزییات، یادش آمد...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت116
#قسمت_صد_و_شانزدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی