چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت113
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قصه
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_سیزدهم

فرمانده گفت:
می دونی هیچکس الان توی اون اتاق دروغ نگفت، ولی هر کی بخشی رو گفت که خودش باور داشت.

بله من دستور داده بودم توی تمام اتاق های مرزی دوربین بکارن!
درویش فلج، برادر روژانو، برای من کار می کرد...
اون فیلمو نشونم داد‌، من می دونستم که آبروی اون دختر بچه میره، اما فیلم، مدرک خوبی بود تو دستم...

برای پدربزرگ آوین ‌پیام دادم، فیلم رو بهت میدم، در صورتیکه خودتو‌ تسلیم کنی!
اون با دشمنای این خاک، رفیق شده بود.

گفت: برو به جهنم!
فیلمو پخش کن...
فکر کردی برام مهمه که نوه ی چموشم با برادرزن تو می خوابه؟
حقش اینه از اقلیم ما بیرونش کنن!...

بازم شک داشتم، اما راه دیگه ای نبود.
اون مرد به هرحال یاسرو می کشت.‌‌
آوینو نمیدونم!
خشن بود...
رابطه ی آوینو با برادرزن من نمی بخشید.

منم فیلم رو فرستادم برای مادر آوین...
توی راه، شنیدم فیلم همه جا پخش شده‌‌‌‌‌!

من اجازه ی تکثیر نداده بودم، ولی یه نفر داده بود!
می دونی دروغ نمیگم.
الان دارم اون روزهارو می بینم و تو، توی ذهن منی.‌
به نظرم کار کسی بود که هم از آوین بیزار بود، هم این ازدواج.

درویش گفت: فیلم رو دزدیدن و نمی دونست کیا!
به هرحال دیگه فیلم پخش شده بود.
آوین، بدبخت شده بود.

درویش سال ها بعد اعتراف کرد کار خودش بوده.‌‌‌‌
گفت: باید آوینو از یاسر می گرفتم.
نباید می ذاشتم اون پسر فارس ببردش.

درویش حقوق بگیر من بود، ولی فیلم رو بی اجازه پخش کرد.
تعصب قومی، ملی، هرچی!
اصلا شاید اون مرد افلیج، عاشق آوین بود، چون فقط اون، توی کوه قایمش کرد و ازش مراقبت کرد.

باید اوضاع رو جمع و جور می کردم...
سال هفتاد و هشت نزدیک بود...
اگه آوینو به جرم یه شورشی می گرفتن، زیر نظر گروه دوستای من میامد و شاید می شد با یاسر بفرستمش اونور‌ مرز که با هم باشن و پدر بزرگشم دیگه دستش بهش نرسه!...

بهشون گفتم چه جور نقش بازی کنن.
از یه معلم خوشنام منطقه که روزنامه نگارم بود، کمک‌ گرفتم...
به بهانه ی آزادی اون، آوینو فرستادیم تهران.

همه‌چیز داشت خوب پیش می رفت که آوینو، به شکل واقعی و بی گناه، شلاق زدن!
به دستور رئیس زندان...

دستور من نبود!
قرار بود همه چیز نمایشی باشه.
یاسر میگه خودشم وقتی فهمید که ضربه های اولو زده بودن و دید آوین داره از حال میره....
اونوقت فهمید ضربه ها واقعیه!

آوین فکر می کرد توی این نقشه، بهش خیانت شده!
درد کشیده بود و دیگه منو قبول نداشت.
حتی به یاسر شک کرده بود....
میگفت اگه یاسر اونجا بوده، چطور نفهمیده ضربه ها واقعیه!
چطور رنج‌ من به نظرش نمایشی آمده.
چطور خون روی بدن‌ منو دیده، و باز داره بعدش موعظه می کنه...
رئیس زندان، چرا از بین اون همه دختر زندانی، منو شلاق زد؟
کی‌ می خواست لهم کنه؟


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت113
#قسمت_صد_و_سیزدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت114
#چیستا_یثربی
#داستان
#قصه
#داستان_دنباله_دار
#کتاب
#پاورقی
#رمان
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_چهاردهم

آوین قبلا یه بار، دلش شکسته بود...
بهش گفته بودن یاسر، فیلم رو پخش کرده، حالام‌ جسمش هم شکست!
با یاسر تندی کرد....
گفت هرگز با اون از ایران فرار نمی کنه!
بهش گفت بزدل!...
گذاشتی منو جدی جلوی تو بزنن؟!

با یاسر نرفت...
لج کرد!
باور کرد یاسر، جاسوسه!

وقتی به خودش آمد که دیر شده بود!
پیشنهاد ازدواج استاد رو قبول کرده بود!
استاد می خواست آبروش رو بخره و از این هیاهو دورش کنه.

آوین زود قبول کرد...
پیام های یاسر رو جواب نداد.
مثل پدر بزرگش تند شده بود!

بعد از ازدواج، پشیمون شد و افسرده...
اما دیگه دیر بود، اون زن استاد شده بود...
یاسر هم از بی کسی، با روژانو ازدواج کرد.

هیچکدوم اون موقع نمی دونستن که عشقشون شدیدتر از این حرفاست!
که سال بعد دوباره با هم فرار می کنن!

لعنت به اون لعنتیایی که بچه های مردم رو راحت از خیابون جمع می کردن و شکنجه می دادن.

آوین، قربانی خشم کور یه عده شد تو زندان...
نقشه خراب شد...
من دو روز نبودم و اون دختر رو واقعا شلاق زدن!
وگرنه اون اصلا تو تظاهرات نبود...
کم سن بود. سیاست نمی شناخت!

همه ش نقشه ی من بود که از قلمروی پدربزرگ خشنش بیارمش بیرون و یه جوری با یاسر فراریش بدم، اما اینبار با عقد رسمی و شناسنامه ای... نشد...نذاشتن!

یاسر به کوه و بیابون زد.
آوین حاضر نبود ببیندش!
باور نمی کرد جلوی یاسر، تو یه بازی نمایشی، شلاق واقعی خورده‌‌‌‌‌‌‌‌!
شک کرده بود، از یاسر و مردونگیش، از غیرت یاسر ناامید شده بود...
به اولین مردی که بهش محبت کرد جواب داد.

پدرت، استاد ادبیات‌‌‌‌ کرمانشاه، می خواست با اون‌ عروسی کنه که هم از زندگی تو کوه و مرد فلج راحت شه، هم دیگه دست پدربزرگش بهش نرسه...

استاد، کرد بود و تو کرمانشاه خانواده ش، معروف بود.
مردم اونجا، براش احترام زیادی قائل بودن.

بله من اشتباه کردم که فیلم رو دادم دست درویش!
ولی واقعا می خواستم فراریشون بدم، اگه اون تفنگ به دستا، دستور شلاق و شکنجه بچه ها رو نداده بودن!

آوین اصلا سیاسی نبود...
دختر بیچاره قربانی شد!
درست تو روزایی که من ماموریت مهمی تو سوریه بودم!

حاصل همه ی اینا، دوری از یاسر بود و ازدواجی از سر لج و ناچاری.
اما چه فایده!
اونا واقعا، عاشق هم بودن...
یکسال، بعد از ازدواج آوین، دوباره تو غرب همدیگه رو دیدن و آوین از خونه‌ ی شوهرش، بخاطر یاسر فرار کرد.‌‌‌

پدر تو خیلی بخشنده ست، می دونستی!مرد بزرگیه...
نذاشت هیچ جا بپیچه که آوین فرار کرده.
همه جا می گفت ؛ آوین حامله ست، دوران حاملگی سختی داره و رفته تهران زیر نظر پزشک متخصص...
می گفت خانواده ش تو تهران،؛ مراقب آوینن.

این بالاتر ازعشقه!
میفهمی آوا؟
کاش میفهمیدی!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت114
#قسمت_صد_و_چهاردهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی