چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_103
#چیستا_یثربی
#داستان
#قصه
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_سوم


آوین و یاسر در پناه کوه به عقد یکدیگر درآمدند...
رفتند و رفتند و رفتند، به اتاقکی رسیدند. از آنِ پیرمردی بود افلیج و کم بینا..... به او گفتند زن و شوهرند و این اتاق را برای یک روز می خواهند.

پیرمرد گفت:
اتاق مال شما... آوین و یاسر وارد اتاق شدند، از هم خجالت می کشیدند، کم سال بودند و این اولین تجربه ی زندگیشان بود.
یاسر نمی دانست چه بگوید، آوین سرخ شد و می دانست که باید اولین کلمه را او بگوید...

گفت:
شجاعت به خرج دادی مرد!
فکر نمی کردم تو هم اهلش باشی!

یاسر گفت:
اهل چی؟!

آوین گفت:
کارایی که من می کنم، همیشه عصیان می کنم.

یاسر گفت:
پس شکل همیم، چون اسم منم، تو کل خانواده ، به عنوان عصیانگر ثبت شده!...


دستهایشان بی آنکه بدانند به سمت هم حرکت کرد...

حالا دست همدیگر را گرفته بودند، انگار یک روح، در دو بدن بودند...
دستهایشان، طوری به هم گره خورده بود که هیچ قدرتی نمی توانست آن ها را از هم جدا کند...

یاسر گفت:
دستت گرمه...
آوین گفت:
دست تو هم... .
یاسر گفت:
تنتم گرمه...
آوین گفت:
تن تو هم... تن تو هم.... و تن تو هم..... و تن تو هم....

و زمان گذشت و عقربه ها، ایستاده بودند و حرکتِ زمان را نشان نمی دادند
و پنجره ها، به احترام دو عاشق، تاریک شده بودند و اتاق، به احترام دو عاشق، سر به زیر بود .

و جهان، به احترام دو عاشق، نفس را در سینه حبس کرده بود و نویسنده ، به احترام دو عاشق، اینجا، سکوت می کند...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت103
#قسمت_صد_و_سوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_103
#چیستا_یثربی
#داستان
#قصه
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_سوم


آوین و یاسر در پناه کوه به عقد یکدیگر درآمدند...
رفتند و رفتند و رفتند، به اتاقکی رسیدند. از آنِ پیرمردی بود افلیج و کم بینا..... به او گفتند زن و شوهرند و این اتاق را برای یک روز می خواهند.

پیرمرد گفت:
اتاق مال شما... آوین و یاسر وارد اتاق شدند، از هم خجالت می کشیدند، کم سال بودند و این اولین تجربه ی زندگیشان بود.
یاسر نمی دانست چه بگوید، آوین سرخ شد و می دانست که باید اولین کلمه را او بگوید...

گفت:
شجاعت به خرج دادی مرد!
فکر نمی کردم تو هم اهلش باشی!

یاسر گفت:
اهل چی؟!

آوین گفت:
کارایی که من می کنم، همیشه عصیان می کنم.

یاسر گفت:
پس شکل همیم، چون اسم منم، تو کل خانواده ، به عنوان عصیانگر ثبت شده!...


دستهایشان بی آنکه بدانند به سمت هم حرکت کرد...

حالا دست همدیگر را گرفته بودند، انگار یک روح، در دو بدن بودند...
دستهایشان، طوری به هم گره خورده بود که هیچ قدرتی نمی توانست آن ها را از هم جدا کند...

یاسر گفت:
دستت گرمه...
آوین گفت:
دست تو هم... .
یاسر گفت:
تنتم گرمه...
آوین گفت:
تن تو هم... تن تو هم.... و تن تو هم..... و تن تو هم....

و زمان گذشت و عقربه ها، ایستاده بودند و حرکتِ زمان را نشان نمی دادند
و پنجره ها، به احترام دو عاشق، تاریک شده بودند و اتاق، به احترام دو عاشق، سر به زیر بود .

و جهان، به احترام دو عاشق، نفس را در سینه حبس کرده بود و نویسنده ، به احترام دو عاشق، اینجا، سکوت می کند...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت103
#قسمت_صد_و_سوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی