چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#شیداوصوفی #قسمت_سی_و_چهارم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

گفتم: اون مرد حاضره بمیره چیزی نگه؛ حس میکنم یه راز مخوفی داره. گفت؛ اگه بدونه روژان زندانی میشه ، حرف میزنه. گفتم زندانی به خاطر به خاطر هویت جعلی و همدستی با مشکات؟ اون خودشم یه قربانیه..نمیفهمم.... اصلا برای چی سرخود، خودشو وکیل خانواده معرفی کرد و از اصفهان اومد اینجا که لو بره؟ گفت، چون خبرو تو روزنامه خونده و یاد مادرش افتاده.. اون یه کینه قدیمی از این خونواده داره... مادر روژان، روژانو مرادی که جلوی مردای پولدار خودشو مریم معرفت معرفی میکرده و سعی میکرده ازشون اخاذی کنه ، همون خانمیه که به خاطر سفته هاش و پیشنهاد کریه منصور، تو دفتر منصور بهش تجاوز شد و کشته شد... بهار پشت پاراوان دیده بود... و مشکات خیلی زود میفهمه که اون زن کیه ؛و یه دختر بچه یتیم به اسم روژان داره..مادر روژان، صبحا خونه مردم کار میکرده؛ شبام بهیار بیمارستان، و گاهی..تو کار خلاف با مردای خلافی که آشناش میکردن.جنس رد میکرده و چیزای دیگه.... به اسم جعلی مریم معرفت...دخترشم خبر نداشت...شوهرشم که ، معتاد و زندانی.... مشکات کلی پول به سمانه میده تا تو خیریه، از روژان مراقبت کنن؛ سالها بعد که بهار حامله میشه؛ روژانو از پیش سمانه برمیگردونه که بشه پرستار بهار، مشکات عاشق هوش و موهای پرکلاغی روژان بوده.. شبیه مادرخودش... و میدونه اون بچه، بی مادر و بی پناهه؛ ظاهرا پرستار بهاره؛ اما کم کم مشکات با کمک شعر و موسیقی و تاتر و.. هر چیز دیگه دختره رو عاشق خودش میکنه... و روژان بی پناه، زن دومش میشه؛ تا اون شب دعوا و پرت شدن از پله؛ گفتم، اینارو میشد حدس زد. چیه این داستان تو رو جلب کرده؟ گفت، اولا جون آدمایی که در خطرن؛ ثانیا این! عکس کهنه ای از جیبش در آورد؛ دختر جوان بچه سالی بود.. شکل بهار، مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشند... اما با لباس محلی... شاید سیزده ساله. گفتم ؛ بهاره؟ گفت؛ اینو تو روزنامه های قدیمی پیدا کردم.... اسم مشکاتم تو گزارش بود و .. یک نفر دیگه... ماجرا مال سالها پیشه... پلیس شهرستان حتی پرونده مختومه رو گم کرده.. بیا بریم! مشکات میخواد برامون ماجرا رو بگه! کلید رمز این معما پیش اونه. گفتم؛ صوفی کجاست، میدونی...؟ گفت؛ لابد پیش خانواده ش؛ چطور؟ گفتم؛ هیچی،.. برای بازجویی مشکات رفتیم... تو ماشین بم گفت، کاش هیچوقت خبرنگار نمیشدی... اصلا کاش یه زن عادی بودی؛ گاهی حس میکنم بدت نمیاد با مرگم، بازی کنی.. گفتم: من برنده میشم؛ مطمین باش؛ اما مشکات.. من روانشناسم، میتونم به حرفش بیارم؛ بسپرش به من! گفتم؛ میخوام با شیوه تاتر درمانی ازش اعتراف بکشم؛ علی چنان نگاه خاصی به من کرد که فقط خنده ام گرفت؛ جدی حرف میزدم. روژان در خطر بود؛ چون با هویت جعلی زندگی کرده بود؛ من هم در خطر بودم، چون هنوز جوان بودم و سخت عاشق.. مشکات با دیدن من لبخند موذیانه ای زد. گفت؛ فکر کردن، رو زنا نقطه ضعف دارم؟ گفتم؛ زنا نه! بچه ها... چه رازی داری که همیشه دورت پر بچه ست؟ بهار، روژان، سیمین و حتی آرش، صوفی و اونای دیگه.. من که میدونم اسم این بیماری چیه! رنگش پرید...

#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_سی_و_چهارم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.

@chista_yasrebi
شیداوصوفی#سیوپنجم#چیستایثربی

به مشکات گفتم :فکر کردی شک نکردم چرا همیشه بچه ها رو دور خودت جمع میکنی؟ رشته مه....تو مریضی... باید
درمان شی.هر چقدرم از عمرت باقی مونده باشه.مثل یه آدم سالم زندگی کنی....
مشکات ، لحظه ای سکوت کرد و گفت :فکر نمیکنی اشتباه گرفتی خانم دکتر؟ اونی که مریضه ، من نیستم.....
گفتم :پس چرا جز چند تا بچه هیچوقت کسی تو زندگیت نبوده ؟ گفت :تو زندگی حاج علی ام هیچکس نبوده ، پس مریضه ؟ بی اختیار سرخ شدم...گفت :دیدی من برات جواب دارم.به تو گفت عروسی کن ، کردی...خودش چی؟ نکنه تارک دنیا بوده یا خواهر روحانی ؟ گفتم :اجازه نمیدم راجع به ایشون صحبت کنی! گفت :دیدی حالا!...اومده بودی منو عصبانی کنی...خودت عصبانی شدی!....حالا خوب گوش کن.نه از تو خوشم میاد.نه از اون پلنگت!....اما به خاطر روژان ، که مثل آسمون پاکه ، یه کمی از ماجرا رو بهتون میگم.به شرطی که دیگه اون دخترو اذیت نکنید و ازش چیزی نپرسین...من فقط یه خرده از ماجرا رو میگم...بقیه شو تو و پلنگت ، با هوش سرشارتون ، باید حدس بزنین....علی را صدا کردم....


از اینجا به بعد ، روایت جمشید مشکات را من تعریف میکنم.به دو دلیل ساده...نمیخواست از زبان خودش نوشته شود و رنگ اعتراف بگیرد.دوم این که من نویسنده ام و بهتر از او تعریف میکنم....

سالهاپیش...هزار و سیصد وسی وسه....دو پسر خاله برای یک تفریح دسته جمعی، یعنی شکار ، در یکی از املاک پدربزرگ معروف یکی از آنها ، یعنی پدربزرگ مرحوم و معروف منصور پروا، مهمانی میگیرند.....آن دو پسر خاله ، منصور پروا و جمشید مشکات بودند.منصور چند سالی بزرگتر بود.مشکات تازه دوران سخت نوجوانی را میگذراند.روز بعد از مهمانی که همه میروند ، منصور و جمشید هر دو مستند....و در آن خانه ی روستایی تنها...حوصله شان سر میرود.تفنگهایشان را برمیدارند که برای شکار قرقاولی چیزی بیرون بروند... در طول راه منصور از شدت مستی، تلو تلو میخورد....و جمشید کمکش میکرد که تعادلش را حفظ کند.آنقدر با هم صمیمی بودند که برخی رازهای خصوصی شان را به هم بگویند.....منصور به جمشید گفت که هفده سالگی عاشق سمانه ؛ مستخدم مادرش شده است.دختر لاغر اندام و زیبایی که از روستا برای کار به خانه ی آنها آمده بود..گفت که سمانه غرور زیادی داشت و مذهبی بود و هرگز اجازه نداد منصور به او نزدیک شود و منصور هم آنقدر عاشقش شده بود که نمیخواست به زور تصاحبش کند.میخواست با او عروسی کند..اما پدرش مخالفت کرد..عروسی با دختر کلفت!!! جزء رسوم خاندان خلافکار پروا نبود. پدر منصور به او میگوید ؛ برو به زور تصاحبش کن !.یک دختر کارگر که بیشتر نیست! کسی را هم ندارد.وقتی تصاحبش کردی ، هوست کم میشود و میفمی که این عشق نبوده و فقط شهوت است.آینده ات را خراب نکن.تو باید با دختر یک خان عروسی کنی...اما منصور دلش نمی آید...سمانه معصوم و با شخصیت بود و منصور چند روزی از آن خانه میرود که سمانه را نبیند و وسوسه نشود..شبی که برمیگردد ؛ در انبار گندم ، سمانه را تنها پیدا میکند.سمانه غافلگیر شد.چون روسری سرش نبود.منصور به زور او را میبوسد.قصد بدی ندارد. بی اختیار او را میبوسد و نمیخواهد اذیتش کند.سمانه گریه میکند.همان موقع چنگیز پروا که خبر برگشت پسرش را شنیده است سر میرسد ، با دیدن آن دو در آن حال ، به منصور دستور میدهد که سمانه را تصاحب کند وگرنه با شلاق سمانه را سیاه میکند.منصور چنان خون جلوی جشمانش را میگیرد که شلاق را از دست پدرش میگیرد و به پای پدرش میزند...چنگیز پروا که از عصیان پسر هجده ساله اش غافلگیر شده است ، دستور میدهد که همان شب سمانه را در برف سوار ماشین کنند و به جایی ببرند.جایی که منصور نمیدانست کجاست.سمانه ی گریان را به زور میبرند....و منصور هر چقدر روی برف لغزنده ، دنبال ماشین میدود ، نمیتواند به آنها برسد....اما با خودش عهدی میکند.حتی اگر یک روز از عمرش باقی مانده باشد سمانه را پیدا کند و تلافی این ظلم پدری را انجام دهد.جمشید میپرسد :پیداش کردی؟ منصور میگوید :هنوز نه.... اما سرنخش را دارم.پی ایش میکنم..منصور آن موقع زن و یک دختر به نام دریا داشت.پدرش به زور دختر یکی از خانهای ثروتمند محلی را برای او میگیرد...در بیست و یک سالگی زن و بچه داشتن ، آن زمان کاملا طبیعی بود.به خصوص اینکه تک پسر و وارث کل خاندان هم باشی....همان موقع که منصور مشغول درد دل برای مشکات است ، صدای زیبای آوازی را میشنوند...یک دختر روستایی نوجوان با کوزه ی آب ، از چشمه برمیگردد و برای خودش در بیشه آواز میخواند.دخترک زیباست و صدای دلنشینی دارد.هردو مرد انگار جادو شده اند...شانزده، هفده ساله به نظر میرسد..سربند و لباس روستایی زیبایی دارد.مثل فرشته هاست.اینها را مشکات برایم گفت :فکر کردیم پری میبینیم.دختران آن روستازیبا
#ادامه
شیداوصوفی#سیوپنجم#چیستایثربی

به مشکات گفتم :فکر کردی شک نکردم چرا همیشه بچه ها رو دور خودت جمع میکنی؟ رشته مه....تو مریضی... باید
درمان شی.هر چقدرم از عمرت باقی مونده باشه.مثل یه آدم سالم زندگی کنی....
مشکات ، لحظه ای سکوت کرد و گفت :فکر نمیکنی اشتباه گرفتی خانم دکتر؟ اونی که مریضه ، من نیستم.....
گفتم :پس چرا جز چند تا بچه هیچوقت کسی تو زندگیت نبوده ؟ گفت :تو زندگی حاج علی ام هیچکس نبوده ، پس مریضه ؟ بی اختیار سرخ شدم...گفت :دیدی من برات جواب دارم.به تو گفت عروسی کن ، کردی...خودش چی؟ نکنه تارک دنیا بوده یا خواهر روحانی ؟ گفتم :اجازه نمیدم راجع به ایشون صحبت کنی! گفت :دیدی حالا!...اومده بودی منو عصبانی کنی...خودت عصبانی شدی!....حالا خوب گوش کن.نه از تو خوشم میاد.نه از اون پلنگت!....اما به خاطر روژان ، که مثل آسمون پاکه ، یه کمی از ماجرا رو بهتون میگم.به شرطی که دیگه اون دخترو اذیت نکنید و ازش چیزی نپرسین...من فقط یه خرده از ماجرا رو میگم...بقیه شو تو و پلنگت ، با هوش سرشارتون ، باید حدس بزنین....علی را صدا کردم....


از اینجا به بعد ، روایت جمشید مشکات را من تعریف میکنم.به دو دلیل ساده...نمیخواست از زبان خودش نوشته شود و رنگ اعتراف بگیرد.دوم این که من نویسنده ام و بهتر از او تعریف میکنم....

سالهاپیش...هزار و سیصد وسی وسه....دو پسر خاله برای یک تفریح دسته جمعی، یعنی شکار ، در یکی از املاک پدربزرگ معروف یکی از آنها ، یعنی پدربزرگ مرحوم و معروف منصور پروا، مهمانی میگیرند.....آن دو پسر خاله ، منصور پروا و جمشید مشکات بودند.منصور چند سالی بزرگتر بود.مشکات تازه دوران سخت نوجوانی را میگذراند.روز بعد از مهمانی که همه میروند ، منصور و جمشید هر دو مستند....و در آن خانه ی روستایی تنها...حوصله شان سر میرود.تفنگهایشان را برمیدارند که برای شکار قرقاولی چیزی بیرون بروند... در طول راه منصور از شدت مستی، تلو تلو میخورد....و جمشید کمکش میکرد که تعادلش را حفظ کند.آنقدر با هم صمیمی بودند که برخی رازهای خصوصی شان را به هم بگویند.....منصور به جمشید گفت که هفده سالگی عاشق سمانه ؛ مستخدم مادرش شده است.دختر لاغر اندام و زیبایی که از روستا برای کار به خانه ی آنها آمده بود..گفت که سمانه غرور زیادی داشت و مذهبی بود و هرگز اجازه نداد منصور به او نزدیک شود و منصور هم آنقدر عاشقش شده بود که نمیخواست به زور تصاحبش کند.میخواست با او عروسی کند..اما پدرش مخالفت کرد..عروسی با دختر کلفت!!! جزء رسوم خاندان خلافکار پروا نبود. پدر منصور به او میگوید ؛ برو به زور تصاحبش کن !.یک دختر کارگر که بیشتر نیست! کسی را هم ندارد.وقتی تصاحبش کردی ، هوست کم میشود و میفمی که این عشق نبوده و فقط شهوت است.آینده ات را خراب نکن.تو باید با دختر یک خان عروسی کنی...اما منصور دلش نمی آید...سمانه معصوم و با شخصیت بود و منصور چند روزی از آن خانه میرود که سمانه را نبیند و وسوسه نشود..شبی که برمیگردد ؛ در انبار گندم ، سمانه را تنها پیدا میکند.سمانه غافلگیر شد.چون روسری سرش نبود.منصور به زور او را میبوسد.قصد بدی ندارد. بی اختیار او را میبوسد و نمیخواهد اذیتش کند.سمانه گریه میکند.همان موقع چنگیز پروا که خبر برگشت پسرش را شنیده است سر میرسد ، با دیدن آن دو در آن حال ، به منصور دستور میدهد که سمانه را تصاحب کند وگرنه با شلاق سمانه را سیاه میکند.منصور چنان خون جلوی جشمانش را میگیرد که شلاق را از دست پدرش میگیرد و به پای پدرش میزند...چنگیز پروا که از عصیان پسر هجده ساله اش غافلگیر شده است ، دستور میدهد که همان شب سمانه را در برف سوار ماشین کنند و به جایی ببرند.جایی که منصور نمیدانست کجاست.سمانه ی گریان را به زور میبرند....و منصور هر چقدر روی برف لغزنده ، دنبال ماشین میدود ، نمیتواند به آنها برسد....اما با خودش عهدی میکند.حتی اگر یک روز از عمرش باقی مانده باشد سمانه را پیدا کند و تلافی این ظلم پدری را انجام دهد.جمشید میپرسد :پیداش کردی؟ منصور میگوید :هنوز نه.... اما سرنخش را دارم.پی ایش میکنم..منصور آن موقع زن و یک دختر به نام دریا داشت.پدرش به زور دختر یکی از خانهای ثروتمند محلی را برای او میگیرد...در بیست و یک سالگی زن و بچه داشتن ، آن زمان کاملا طبیعی بود.به خصوص اینکه تک پسر و وارث کل خاندان هم باشی....همان موقع که منصور مشغول درد دل برای مشکات است ، صدای زیبای آوازی را میشنوند...یک دختر روستایی نوجوان با کوزه ی آب ، از چشمه برمیگردد و برای خودش در بیشه آواز میخواند.دخترک زیباست و صدای دلنشینی دارد.هردو مرد انگار جادو شده اند...شانزده، هفده ساله به نظر میرسد..سرنبند و لباس روستایی زیبایی دارد.مثل فرشته هاست.اینها را مشکات برایم گفت :فکر کردیم پری میبینیم.دختران آن روستازیبا
#ادامه
#سی_پنج
#پست_بعد
@chista_yasrebi
زیبا نبودند..اما او فرق داشت..اسمش بمانی بود....انگار از جنس آدمیزاد نبود.پس از سه بچه ی مرده به دنیا آمده بود ، برای همین نامش را بمانی گذاشته بودند...

منصور به او می گوید؛ پس اسمت بمانی است..چه اسم قشنگی....و به سمت دختر میرود.دختر کوزه اش را محکم تر میگیرد.انگار تنها وسیله ی دفاع اوست، و کمی عقب میرود.منصور مست است و تعریف خاطره ی سمانه ، اذیتش کرده است و زن خودش را دوست ندارد...اینها را مشکات گفت.مشکات گفت :حس خطر کردم.دختر هم از چشمان سرخ منصور ترسیده بود.خواستم منصور را دور کنم و حواس او را به شکار و قرقاولها پرت کردم.اما منصور راه بمانی را بسته بود و به او خیره شده بود .زیر لب میگفت؛ قرقاول که اینجاست....مشکات گفت :می دانستم اتفاق بدی خواهد افتاد و افتاد..کوزه ی آب از دست بمانی افتاد و شکست...التماس میکرد. به دست و پای منصور افتاده بود.اما چیزی جلودار منصور مست نبود.مشکات گفت ؛ یا باید او را میکشتم که قطعا چنگیز پروا اعدامم میکرد یا فقط تماشا میکردم.دچار چنان شوکی شده بودم که زانوانم میلرزید.اولین بار بود زنی را در آن وضع میدیدم.حتی نمیتوانستم یک تکه سنگ پیدا کنم و به سر منصور بکوبم.انگار سپیدی و زیبایی بدن بمانی مرا جادو کرده بود.همانجا مثل سنگ ایستاده بودم و صدای جیغهای بمانی و نفسهای وحشی منصور را میشنیدم....انگار منصور انتقام تمام دنیا و نفرتش از زن سردش را از آن دختر بیچاره میگرفت....دختر بی حس شده بود.موهای بلند روشنش روی صورتش ریخته بود.حتی دیگر گریه نمیکرد.خیره بود..انگار از درون مرده بود.منصور تفنگ را از دستم گرفت و گفت ؛ حالا نوبت تویه ! وحشت کردم.دیوانه شده بود.گفت ، برای من ادای پسر خوبای خانواده را درنیار!....دیدم چطوری نگاش میکروی.بیا.بمانی دختر خوبیه.اجازه میده! مگه نه بمانی؟ بمانی چشمان پر اشکش را بست....
به زور مرا به سمت بمانی هول داد و دیگر نفهمیدم چه شد !

.....وقتی به خودم آمدم که منصور تفنگ را به سمت بمانی نشانه رفته بود.گفت به همه میگیم یه دفعه از پشت درختا بیرون اومد.ندیدمیش....تصادفی تیر خورد...گفتم ؛ چرا بمیره.گفت :الان دیگه مرگ براش بهتره.دو تا مرد بهش تجاوز کردن ! فکر کردی خانواده ش بفهمن نمیکشنش ؟ زودتر از همه ، خودشون برای آبروشون ، میکشنش......اینجا رسمه! بی آبرویی از مرگ بدتره....پدربزرگمو اینجا همه میشناسن. پدرمم همینطور. اسم چنگیز پروا بیاد ، همه میترسن ! مثل موش میرن تو لونه ! هر جمعه سر مزار پدربزرگم جمع میشن.نذری میدن.ما برای اینا مهمیم.رعیت مان.نمیفهمی ؟ همه شون رعیتن...دختراشون مال ماست...تو چه مرگت شده؟هیچکس از ما شکایت نمیکنه..جرات نمیکنه....و تفنگ را به سمت بمانی نشانه گرفت..گفت ؛ اینم سهم شکار قرقاول امروز ما.....بمانی قطره اشکی ریخت : مشکات گفت : تو رو خدا نکشش! ...گناه داره.به هبچکس هیچی نمیگه..مگه نه بمانی ؟ بمانی دستهایش را روی صورتش گذاشت...حتی نمیتوانست گریه کند.فقط آرام گفت :منو بکشید....شاید اگر این جمله را نگفته بود ، منصور ماشه را کشیده بود.اما صدای ضعیف وامری بمانی یک لحظه او را سست کرد و من از همان لحظه استفاده کردم و تفنگ را از منصور گرفتم و به سمت منصور نشانه رفتم...گفتم ؛ بخوای بکشیش ، میکشمت !...میرم بالای دار، ولی قسم میخورم میکشمت...تازه فهمیده بودم چکار کردم!....مشکات اینها را گفت....
دختر ناله میکرد..مرا بکشید! منصور به چشمان من نگاه کرد و شاید ترسید.شوخی نمیکردم.حس گناه شدیدی داشتم و واقعا او را میکشتم....منصور روی زمین تفی انداخت و دور شد.من دامن بمانی را روی تنش انداختم .آخرین بار نگاهش کردم و دنبال منصور رفتم.بمانی پایم را گرفت..منوبکش...با تفنگ .سنگ....هرچی..خواهش میکنم....تو رو خدا ! تو رو به حضرت زهرا !... پایم را کشیدم.گفتم :زندگی کن ! ...و رفتم....


ده ماه بعد ؛ در خانه ی چنگیز پروا را میزنند ....پیرمردی ، نوزادی را در سپدی سپید تحویل چنگیز پروا میدهد و میگوید :پدر بمانی او را نکشت ، چون بمانی به بهانه ی کار برای یک خانم پیر وعلیل روستا از خانه گریخت...اما موقع زایمان مرد....حالا که پدر بمانی ماجرا را از پیرزن روستا شنیده بود ، بچه را برای پروا آورده بود.بیا این نوه ات...درست بزرگش کن .....تا خون بمانی همه ی زندگیت را غرق نکند.دختر بچه ی زیبایی بود.شکل بمانی....اما دختر منصور بود یا مشکات ؟ !! مشکات شانزده ساله بود و زن نداشت....پس باید میگفتند بچه ی منصور است....منصور گفت :چند سال خانه ی من می ماند تا زن بگیری..بعد این تخم حرام را میبری.....بچه ی هر کداممان که باشد، فقط چند سال اول خانه ی ماست.....لذتش را باهم بردیم...بدبختی اش را هم نصف میکنیم ! اسم بچه را بهار گذاشتند.خواهر دوم دریا و طوری صحنه سازی کردند که انگار بچه ی منصور از زن دوم پنهانی اس در روستاست.....زن دومی وجود نداشت.فقط صحنه سازی بود.زن دومی که موقع وضع حمل
#شیداوصوفی#سیوششم/چیستایثربی

موقع وضع حمل مرده بود.همه چیز صحنه سازی بزرگ چنگیز پروا ، پدر منصور بود ، تا بهار مدتی به عنوان دختر د وم منصور از زن تخیلی روستاییش ، در آن خانه زندگی کند...جمشید مشکات هم ، از ترس و حس گناه ، فوری به آلمان رفت....ظاهرا برای ادامه ی تحصیل...اما خودش میدانست که نمیتواند آن بچه را ببیند... اصلا دیگر نمیتواند آنجا و در آن شهر نفس بکشد....اینطوری بود که بهار ، دختر دوم منصور شد...
مشکات سیگاری روشن کرد و گفت ؛ بقیه شو خودت و پلنگت دنبالش بگردید...
علی بلند شد.فکرکردم میخواهد مشکات را بزند..اما از اتاق بیرون رفت....میدانستم که نمیتواند بماند....میدانستم من دوام میاورم، ....اما اکنون ، پلنگ کوهستان ، جایی زیرچنارهای حیاط گریه میکرد..
میدانستم روی بچه ها حساسیت دارد و شاید به همین خاطر؛ وارد این پرونده شده بود و یا چیزهایی که هنوز نمیدانستم....کاش میشد به حیاط بروم ،دستم را دور گردنش بیندازم و آرامش کنم..کاش میشد......

#چیستایثربی
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_سی_و_ششم
#ادامه_دارد
@chista_yasrebi
شیداوصوفی/قسمت سی و هفتم/چیستایثربی

فکر کردم علی میخواهد بلند شود و مشکات را بزند.اما از اتاق بیرون رفت.میدانستم من دوام میاورم.ولی اونه.میدانستم اکنون زیر چنارهای حیاط، پلنگ کوهستانی گریه میکند.میدانستم روی کودکان حساسیت دارد.کاش میتوانستم دستم را دور گردنش بیندازم و آرامش کنم.اما نمیشد....هرگز چیزی که بخواهی آن لحظه نمیشود!
پیدا کردن پدر بهار برای ما خیلی مهم نبود.یک آزمایش ژنتیک ساده از بهار و مشکات همه چیز را معلوم میکرد.به هر حال این گناهی بود که این دو نفر انجام داده بودند و حالا خیلی چیزها معلوم شد.اینکه چرا مشکات، هرگز به بهار دست نزد و از او مثل دختر مریضش نگهداری کرد.اینکه چرا منصور همه ی ارثش را به اسم بهار کرد و او را به عقد مشکات درآورد...پس از دیدن صحنه قتل آن زن بدهکار بیچاره در دفتر منصور ، دیگر جای بهار در خانه ی آنها نبود.بهار دچار توهمات ذهنی شده بود و تاثیر این صحنه، تعادل روحی اش را به هم زده بود.منصور او را دوست داشت و نگرانش بود ،ولی ازبیماری او میترسیدو ازشاهد بودنش! هفت سال از بهار نگهداری کرده بود. سه سال دیگر صبر کرد.حال بهار بهتر نشد.به مشکات نامه نوشت که زودتر به ایران برگردد.حالا نوبت پدر بودن اوست.مشکات زن نداشت و طبق قانون نمیتوانست فرزندخوانده قبول کند.پس راهی نبود جز اینکه ظاهرا بهار را به عقد مشکات درآورند.بهار حدودا ده ساله میشد که با مشکات هفده سال بزرگتر از خودش ، ازدواج کرد.پس تفاوت سنی آن دو فقط هفده سال بود.نه بیست و سه سال!و به قول سینا، تمام این تاریخهای غلط برای ردگم کنی بود.آنها باید یک باند یا آدم قوی میشناختند که راحت شناسنامه عوض میکرد، مرده تقلبی را در قبری میخواباند و همه چیز را مدام اصلاح میکرد.یک آدم باهوشتر از مشکات و منصور، کسی که توانایی جعل اسناد یا خرید و خاکسپاری جسد آدمهای بی هویت را داشت.او سرنخ تمام ماجرا بود.ولی که بود؟ و چه نسبتی با این خانواده داشت؟ وآیا به جز پول، چیز دیگری هم عایدش میشد؟ فکر کردم باید با بهارحرف بزنم.در خلوت! او که هرگز عقب مانده نبود. دو شخصیتی بود، و اگر واقعا بیمار بود ، شخصیت تیزهوشش خیلی چیزها را میدانست.بهار داشت نقاشی میکرد، یک مرد را میکشید و خط خطی میکرد...گفتم :این کیه؟ جواب نداد.گفتم ، خب چرا خط خطیش میکنی.خوب بود که ! گفت:از کجا میدونی؟ صدایش عاقل بود.احتمالا شخصیت باهوشش بود.گفتم :آخه خوشگل کشیدی!...گفت:منم فکر میکردم خوشگله !گفتم :نبود؟ گفت :چرا.ولی کثافت بود!.... و نقاشی را بیشتر سیاه کرد...حدس زدم به جواب سوالم ، خیلی نزدیک شده ام.گفتم من میشناسمش؟یه دکتره...نه؟گفت:نه! دکتر دوست ندارم!....
#شیداوصوفی
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_هفت
#داستان
#ادامه_دارد
@chista_yasrebi
شیداوصوفی/قسمت سی و هشت/چیستایثربی

گفتم:مشکاته؟ گفت:مشکات آدم بدبختیه.اما منو اذیت نمیکنه.گفتم:خب بم بگو کیه؟من گولشو نخورم !گفت:از تو میترسه.سراغت نمیاد.اما سراغ من اومد.گفت ازم نمیترسه.گفت ،براش مهم نیست من مریضم.موهامو نوازش کرد...گفت دوسم داره.گفت ،همیشه دختری شبیه منو خواب میدیده.گفتم؛ تو چیکار کردی؟ گفت :بوی عطرش..میشنوی؟من هنوز یادمه.هنوز اینجاست.گفتم :تو جیکار کردی؟ گفت:فرار کردم.ترسیدم.چون دوسش داشتم...خوشگل بود.بوی عطر میداد ، موهای منو نوازش میکرد.به مشکات گفتم ..مشکات گفت:حق نداری دیگه باش تنها باشی.گفت اون خطرناکه! گفتم :خب حرف مشکاتو گوش کردی؟گفت :نه!مشکات شوهر من بود.اما به من دست نمیزد.حتی موهامو نوازش نمیکرد.اما اون نوازش میکرد.اینجوری!..بهار موهای مرا از روی شال نوازش کرد.گفتم مشکات نمیخواست تو رو اذیت کنه.گفت: عروسی که میکنی؛ باید زنتو دوست داشته باشی،وگرنه زن دلش میشکنه.من زن مشکات بودم.اما حواسش تو کتاباش بود.هیچوقت اتاق من نیومد.اما اون...گفتم ؛ اون چی؟ گفت:دوستم داره.منو میخواد.طلاق منو از مشکات میگیره.با هم میریم یه جای دور!مشکات خونه نبود.گفت :منو دوست داره.گفتم :همون که بوی عطر میداد؟گفت، آره.لبش را گزید.وقتی زن میگیری باید دوسش داشته باشی.بم گفت :مشکات بت دست نزده.پس دوستت نداره.باید زن خودم بشی.گفتم :چطوری اومد تو؟ مگه مشکات نگفت باهاش تنها نباش.گفت:خودم درو باز کردم.خودم گذاشتم بیاد تو.دوست داشتم بوی عطرشو بشنوم.دوست داشتم موهامو نوازش کنه.دوست داشتم زنش بشم.باهاش فرار کنم، از اونجا برم...تو تا حالا کسی رو دوست داشتی؟گفتم :آره،فکرکنم.گفت:پس میدونی.لازم نبود زورم کنه،من حرفشو قبول کردم.گفتم :یعنی چی؟ گفت ،هر کاری گفت کردم.چون گفت عاشقمه.تا حالا کسی اینو بم نگفته بود.گفتم ؛ حامله شدی؟!پرویز بچه اونه.نه؟ گفت :آره.بچه ما...گفتم :پس کو؟ چرا باش فرار نکردی؟ نقاش اش را خط خطی تر کرد.گفت :دیگه نیومد!... تنهایی فرار کرد.بدون من ! حتی بچه شو ندید! سرش را روی نقاشی گذاشت و شروع به گریه کرد.گفتم ؛ آروم باش عزیز.با صدای هفت ساله ای گفت :چشم.به پدرم نگیا!نگی من با اون مرد چیکارکردم.عصبانی میشه.گفتم :پدرت مرده گلم.گفت:نه اون نمیمیره.خودش قول داد هیچوقت نمیره! پدرم گفت نمیخواست اون زنو بکشه.زنه داد میزده.پدر فقط خواسته جلوی دهنشو بگیره.اما زنه خفه شده.پدر گریه کرد.پشیمون بود...گفتم :بهار،تموم شده.اینا مال سالها پیشه.گفت:نه ، تا وقتی پدر گریه میکنه، تموم نمیشه.میشنوی؟ داره گریه میکنه! گفتم :اون مرد خوشبو ،بوی چی میداد؟ بوی دکترا؟داد زد:گفتم نه! بوی توتون و یه عطر.یه عطر خوب.....اسمشو نمیگم بت....برو!
#شیداوصوفی
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_هشتم
#داستان
#ادامه_دارد
@chista_yasrebi
شیداوصوفی#سیونهم#چیستایثربی
دوان دوان به اتاقی رسیدم که علی پشت کامپیوتر نشسته بود، گفتم :با بهار حرف زدم.گفت :خب؟ گفتم :علی،این نفر سوم ، یعنی پدر بچه ی بهار، هر کی هست ، آشناست!..چون تو اون خونه رفت و آمد داشته....گفت:خب؟ گفتم:خب چیه؟مشکات میدونه اون کیه! چرا از مشکات حرف نمیکشید!؟ پس پلیسا اینجا چیکار میکنن؟ اگه اون مردو پیدا کنیم سرنخ خیلی چیزا پیدا میشه! گفت،مشکات حرف نمیزنه...اون مرد، هر کی هست، مشکات به شدت ازش میترسه....ممکن نیست حرف بزنه!اما با سینا حرف زدم.تلفنی!....چیزی راجع به پدربزرگ ناتنیش نمیدونست.فقط میگفت؛بهار همیشه میگه اون مرد بوی جنگلای کاج میده، همین! گفتم :به منم راجع به عطر یه حرفایی زد.یه عطر مردونه ای هست بوی جنگلای کاج میده اسمش چیه؟ علی طوری نگاهم کردکه انگار به یک دیوانه نگاه میکند! گفت:من از کجا بدونم؟ تو از کجا میدونی؟ گفتم :این بو رو شنیدم.این عطرو یکی از بازیگرام میزد.حتی فکر میکنم اسم عطرو ازش پرسیدم ! علی گفت:اولا چهل سال پیش این عطرو میزده.معلوم نیست الان اصلا زنده باشه! ثانیا ما که نمیتونیم بریم تک تک آدما رو بو کنیم ببینیم کی بوی عطر کاج میده!گفتم: علی جان، مشکات موذی میدونه! علی گفت:و حاضره بمیره و نگه! حالا چرا انقدر از اون مرد میترسه خدا میدونه! گفتم :شاید یه دوست یا آشنای خانوادگیه.کسی که ما فراموش کردیم!گفت : از همه مردای این دو خانواده بازجویی شده.البته اونایی که ایرانن..چند تاشون اینجا نیستن.گفتم :شوهر دریا کیه؟ گفت؛ سالها پیش جدا شده.با یه خرپول بازاری عروسی کرده،به کسی نگفته .پنهانی....تو خارج...مرده تو کار دلاره.اون نیست! چون از این خانواده فراریه.چند سالم به خاطر چک بی محل زندان بوده.بوی عطرم نمیده ! گفتم :دریا خواهرخونده ی بهاره.درسته.کجاست؟ چرا ردی ازش تو این پرونده نیست؟گفت :سر جاشه! بعد از اینکه از خارج اومد، دو تا باشگاه بدنسازی و استخر بانوان زده.چند بار بازجویی شده.اطلاعات جدیدی نداد.چون وقتی دوازده سالش بود، بهار ده ساله رو میفرستن خونه مشکات.چیز زیادی از بهار نمیدونه.جز همین که بچه ی پدرش از زن صیغه اییشه.گفتم :و اون شب که دریا اومده خونه مشکات، سیمین گفت ؛ یه جنازه تو پتو دیده !علی گفت :یه پتو دیده که خاک شده.نه جنازه! توش هر چیزی میتونه باشه! ما که تو حیاط پشتی فقط جنازه مادر مشکاتو پیدا کردیم.اونم معلوم شد با سکته قلبی مرده.نکشتنش!....بعد از مرگ،یه نفر خواسته با سنگ صورتشو داغون کنه....حالا چرا نمیدونم! چون به هر حال آزمایش ژنتیک، معلوم میکرد که جسد، مادرخونده ی جمشید مشکاته.گفتم :مگر از روی کینه ! یه نفر که از مادر مشکات متنفره!گفتم : خدایا همه ش فکر میکنم قاتل کنار ماست...خیلی نزدیک..اونقدر نزدیک که نمیبینیمش !
#شیداوصوفی
#قسمت_سی_و_نهم
#چیستایثربی
#داستان
#ادامه_دارد
@chista_yasrebi
شیداوصوفی#چهلم#چیستایثربی

گفتم :علی جان؛ بهار تا حالا خیلی ضد و نقیض حرف زده.....یه بار گفته ،مادرجمشید تو مهمونی دیدش خواستگاری کرد!...یه بار میگه به خاطر پولای بابام همه دنبالم بودن !....یه بار میگه، بابام اون موقع مرده بود.یه بار میگه، نمرده بود!اگه همه برای پولای باباش دنبالش بودن؛ چرا دنبال دریا نبودن؟ اون دختر بزرگ بود، از ازدواج رسمی منصور...یعنی همه ،حتی خود دریا میدونستن که منصور اموالو به اسم بهار کرده؟این احمقانه ست.اون میخواسته یواشکی این کارو کنه !به نظرم این پرونده یه جاهای خالی داره.له کردن صورت مادر مشکات.خود دریا که بش ارثی نرسیده، اما ظاهرا شاکی ام نیست...دکتر خانوادگی مشکوکشون.رفتن دریا به خونه مشکات، دعواشون و چیزی که تو پتو، زیر خاک کردن و ما پیدا نکردیم!مادر مشکاتم که مدتها بعد مرده.شاید اون پتو رو بعدا از اونجا درآوردن.اما چی توش بوده که خواستن پنهان کنن؟ علی گفت : ببین امروز آدرنالینت حسابی زده بالا ! گفتم :ببین..به بهار شک دارم!...دکترشون و دکتر شایان هردو میگن اون دو شخصیتیه.ولی منم روانشناسم.به نظرم نیست! علی گفت، نیست ؟...گفتم :دو شخصیتا ،کارای اون شخصیت دیگه یادشون نمیمونه.بهار چند بار سوتی داده.با شخصیت باهوشش از ازدواج بچه گیش و نگاه مادر جمشید حرف میزنه....در صورتی که نباید یادش باشه!علی گفت : اگه دو شخصیتی نیست، پس چیه؟ گفتم :یه تیزهوش! کسی که همه مونو به بازی گرفته.اونم میدونه پدر بچه ش کیه.ولی نمیگه! اینا همه دارن از یه نفر یا یه چیزی حمایت میکنن.چیزی که آرش اولش حاضر بود به خاطرش بره بالای دار!..ببین توبیشتر میدونی! گفت ؛ شاید یه چیزایی بدونم....اما مربوط به باندیه که زمانی با این خانواده ارتباط داشته.اما چیزایی که تو میدونی! نه.نمیدونم!...گفتم ، میخوام برم دیدن دریا.آدرس باشگاهشو بده! علی گفت باشه..ولی مواظب باش! سوارآسانسور شلوغ اداره ی پلیس شدم.بوی عطر شدیدی داخل آسانسور پیچیده بود....جز من و یک خانم محجبه چهار مرد دیگر داخل آسانسور بودند.عطر کاج...لالیک یا گنزو جنگل ،خودشه! یکی از آن مردان بود که آن عطر را زده بود..آسانسور به همکف رسید.همه بیرون رفتند.کدامشان بود؟بوی عطر کاج در آسانسور جامانده بود.پیدایش کردم.لااقل میدانستم یکی از آن چهار مرد است.تصویر یکیشان را در آینه آسانسور به یاد آوردم....خوش تیپ بود.میانسال و شیکپوش!کجا رفت؟علی گفته بود تنها دنبال مردان پرونده نروم....اما دیدم درپارکینگ سوار ماشین آخرین مدلش شد.تنها فرصت بود! آن لحظه به هیچ چیز فکر نمیکردم ، به جز یک دختربچه ی بی دفاع به نام بهار و آن مرد خوش تیپ !به ماشین علامت دادم.پنجره پایین آمد:بفرمایین!گفتم : سلام. ببخشید ، میشه منو تا یه جا برسونین ! گفت:بله...بفرمایین ! درب طرف دیگر باز شد.....
#شیداوصوفی
#قسمت_چهلم
#چیستایثربی
#داستان
#ادامه_دارد
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_چهل_و_یکم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

موسیقی غریبه ها در شب، "فرانک سیناترا" را گذاشته بود و بوی عطر کاج ماشین را پر کرده بود. انگشتر عقیق گرانقیمتی دستش بود. سکوت بود؛ باید از جایی شروع میکردم. آنقدر باهوش بود که منتظر همین باشد و چون میدانستم احتمالا همه چیز را میداند، دروغ فایده ای نداشت. گفتم: من زیاد اداره پلیس نمیام؛ اما بعضی وقتا به خاطر شغلم... گفت، بله؛ خبرنگاری!... اما شغل من ایجاب میکنه زیاد اینجا بیام؛ متاسفانه! گفتم: باشون همکارید؟ گفت؛ وکیلم؛ ولی الان برای وکالت اونجا نبودم؛ مورد دیگه ای بود خانم یثربی! شوکه شدم؛ مرا با نام فامیل واقعی ام صدا کرد! گفتم: شما منو میشناسی؟ گفت؛ تو این پرونده شناختمتون و یه کم راجع بهتون تحقیق کردم! به نظرم اونایی که درباره شما حرف میزنن؛ خودشون از عقده و حقارت روحی رنج میبرن! گفتم: کی حرف میزنه؟ گفت: حالا... هر کی! شما الان نقش بزرگی تو این پرونده ی پیچیده داری؛ حتی یه پلیس نمیتونه آدم باهوشتر از خودشو ببینه!...حسادت! گفتم: و من افتخار صحبت با چه کسی رو دارم؟ گفت: سردار ارشد! گفتم : شوخی نکنین! خندید و گفت، نه؛ واقعا اسممه؛ شایدم مثل شیدا مستور ، مستعار ،... ولی به هر حال پروانه وکالتم به این اسمه.... دیدم داشتن درباره تون حرف میزدن... گفتم: ببخشید کیا؟گفت: خانمای مددکار اینجا! میگفتن شما خودت قاطی داری! بعد، هر روز به بهار یه نسبتی میدی! یه روز عقب مونده! یه روز دو شخصیتی، امروزم که شنیدن گفتید تیزهوشه ! حرفای دیگه ای هم میزدن که ممکنه خوشتون نیاد! گفتم؛ مهم نیست، چی؟ پوتیناتونو مسخره میکردن؛ میگفتن کفش سربازی میپوشه و اینکه آویزونه! یه زن مطلقه ست که سالهاست آویزون یکی از همکارای ارشد اونا ، حاج علی نامیه! ببخشید.... البته من فقط نقل قول میکنم؛ اونا میگفتن حاج علی، دلش برای این زنه میسوزه؛ وگرنه اصلا دوسش نداره. همه میدونن که حاج علی از یه دختر خانم زیبا و جوون خوشش میاد؛ صوفی! گمانم اسمش این بود؛ صبحم با هم اومدن اداره پلیس، تو ماشین حاج علی، خودم دیدمشون...دختر قشنگیه.... اما این زن مطلقهه، آویزونه دیگه! گفتم: اگه میخواید منو عصبانی کنید، موفق نشدید ! حالا نوبت منه؛ این همه سال عطرتونو عوض نکردین؛ چرا؟! گفت: رنگ زیر پیرهنیمم بگم؟ اتفاقا من زن ندارم؛ شاید از حاج علی شما بهتر باشم !.... خواستم محکم بزنم توی گوشش؛ اما آنوقت به هدفم نمیرسیدم! او میخواست مرا عصبانی کند. گفتم؛ بهارو از کجا میشناسید؟ کل خانواده رو میشناسید و برای دیدن بهار امروز اونجا بودید؛ گفت: باید جواب بدم؟ گفتم: بله، لطفا! گفت: خب، من یه جورایی... با بهار آشنایی قبلی دارم... گفتم میدونم پدر بچه شید؛ گفت: حیف که اون بچه مرد؛ میخواستم بگیرمش؛ ولی وارث لازم داشتم؛ گفتن نازا شده؛واقعا حیف اون دختر...../

#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_چهل_و_یکم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.

@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_چهل_و_دوم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

بهار زایمان سختی داشت؛ بعدش نازا شد... من بچه میخواستم! گفتم : پرویز که نمرده! گفت: بله، سرو مرو گنده ست؛ اما بچه من و بهار نیست!... با تعجب نگاهش کردم ؛ خندید: پس گفتن بچه بهاره، آره؟ گولتون زدن! این خانواده استاد دروغن !... همه، دسته جمعی! و هماهنگ با هم.... بچه ما یه دختر نارس بود که تا به دنیا اومد مرد؛ خودم خاکش کردم.... میتونم ببرمت سر مزارش، همین الان! گفتم: پس پرویز کیه؟ آرش واقعا پسرشه؟ گفت: پسرش نیست؛ اما اینکه پرویز کیه، خودتون با هوش سرشارتون باید بفهمید!.... آرشم تا قبل از این ماجرا نمیدونست پسر پرویز نیست؛اماحالا میدونه... گفتم؛ صبر کنید !... شما با بهار رابطه داشتید؛ چطوری باش آشنا شدید؟ گفت: وکیل، همیشه محرم خانواده هاست؛ من وکیل منصور و مشکات بودم ؛ گفتم: نسبتی دارید؟ گفت: اگه باهوشی چرا میپرسی؟ گفتم : باید نسبتی داشته باشید؛ خیلی نزدیک..... اونا وکیل از بیرون نمیارن ! دکترم از بیرون نمیارن؛ خلافتر از این حرفان.... کسی که مدام تو اون خونه ی جن زده بتونه بره و بیاد، یا باید فامیل مشکات باشه یا منصور!... منصور تک بچه بود؛ اما مشکات از مادر دومش، دو تا برادر ناتنی کوچیکتر داشت؛ یادمه به ما گفتن هر دو شون خارجن، کوچیکه اتریشه، مازیار.... خانواده شم پیدا کردن.اونجا درس میده؛ ولی وسطی !... ردی ازش نیست؛ اردشیر... گمانم همه دنبالشن! ولی چراشو نمیدونم؛...حتی شنیدم پلیس بین الملل ! تو اردشیری! اردشیر اقتداری... پسر دوم خانواده ناتنی مشکات، برادر وسط، برادر بزرگتر از مازیار؛ اما کوچیکتر از مشکات ، که مادرش با شما فرق داشت؛ چرا اینهمه سال قایم شدی؟ گفت، واقعا میخوای بدونی؟ پشیمون نمیشی؟خیلی خب.... باشه؛ چون از هوشت خوشم اومد، بهت میگم؛ اما در ازای یه معامله! ما وکیلا هیچ کاری رو بی معامله انجام نمیدیم! دست کم من نمیدم.... گفتم: تو اول بگو! چرا شایع کردی گم شدی؟ آمریکا دنبالت میگشتن! حتی گفتن رفتی آفریقا! گفت: گم شدم... چون من اون روز اونجا بودم!گفتم : کجا؟ گفت : تو اون جنگل لعنتی! دوازده سالم بود؛ منو با خودشون نبردن! هر چی التماس کردم، گفتن ، برای شکار بچه ای!... یواشکی تعقیبشون کردم؛ کارم، همیشه همین بود؛ تعقیب آدمایی که آدم حسابم نمیکردن! اونجا بودم؛ روز تجاوز به بمانی! پشت درختا... و همه چیزو دیدم! اونا نمیدونستن! -و بعد بهشون گفتی و تا آخر عمر ازشون باج خواستی؟ گفت، شاید، ولی کمک کردم؛ خوب شد که اونجا بودم... گفتم: چه کمکی؟ نگاه معنی داری به من انداخت؛ واقعا باور کردی کدخدای ده بذاره، تک دخترش برای یه پیرزن علیل کار کنه و جریان حاملگیشم تو روستا نپیچه؟ از تو بعیده! من بمانی رو نجات دادم؛ با سرکیسه کردن اون دو تا؛ بمانی رو از روستا فراری دادم؛ همه فکر کردن گمشده! من اون پیرمردو با اون بچه، بهار ، فرستادم در خونه ی چنگیز پروا ! بمانی تو یه اتاق ، تو شهر دیگه در امان بود؛ گفتم: پس نمرده! گفتم یه جای کار میلنگه! گفت: دو جا! منصور و مشکات!...تو نمیدونی....مشکات اول تجاوز کرد! کار خود روباهش بود !.....

#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_چهل_و_دوم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.

@chista_yasrebi
شیداوصوفی#چهل وسوم#چیستایثربی

اردشیر ادامه داد : من اونجا بودم.اونی که اول تجاوز کرد مشکات بود!..جوابی نداشتم....تمام ذهنیتم به هم ریخت...گفت:منصور، زن داشت.زن ندیده هم نبود!سالها پیش ، به سمانه که عشقش بود، حتی دستم نزد! اما مشکات...وحشی بود.منصور خواست جلوشو بگیره ، ولی مشکات لوله ی تفنگو گذاشت رو شقیقه دختره.گفت، اگه منصور نزدیک شه ، میکشتش...بعدم منصورو وادار به اون کار کرد.انگاردوست داشت این صحنه روببینه....مثل دیوونه ها میخندید!...میدونستم جمشید مریضه.اما نه تا این اندازه! مادرم همیشه ازش میترسید.منصور نذاشت بمانی رو بکشن...مشکات، همه ماجرا رو وارونه بت گفته.اون موقع هیچکدوم نمیدونستن بمانی دختر کدخدای دهه.البته کدخدای ده هم ، جلوی چنگیز، پدر منصور؛ که ارباب کل اون آبادی بود خم میشد.اما به هرحال بمانی ، دختر کدخدا بود و گم شدنش خیلی سروصدا به پا کرد!...ژاندارما اومدن....روزنامه چیا....شایع شده بود، سربازایی که چند روز پیش ، اون اطراف بودن، بمانی رو دزدیدن!
اون روز ، وقتی منصور و جمشید رفتن، من کمک کردم بمانی بلند شه. یه جا بیشتر نداشتم که ببرمش...یه آلونک خراب نصفه نیمه ، وسط جنگل...که خودم پیداش کرده بودم....بعد رفتم سراغ زن منصور. همه چیزو بهش گفتم.میدونستم حامله ست و نمی ذاره این آبرو ریزی همه جا بپیچه! با من اومد .هر کاری که بلد بود کرد تا حال بمانی بهتر شه.بعد به من پول داد تا با یکی از نوکراش، بمانی رو ببرم شهر..همونجا براش یه اتاق بگیرم.به بمانی قول داد که از منصور مقرری ماهیانه میگیره و براش میفرسته....من و مش حسن، نوکر زن منصور ، نصفه شبی ، وقتی همه خواب بودن ، بمانی رو زیر علوفه ها قایم کردیم و
تا دم ایستگاه قطار بردیم...تو شهر، مش حسن دروغکی گفت ، پدر من و بمانیه. یه اتاق گرفت.گفت: من پسرم میریم ده ، سر کار. بمانی تنهاست....اون خانم صاحبخونه،مهربون بود.گفت حواسش به بمانی هست.بهش کار یاد میده....الان فقط، من ماجرا رو میدونستم ، زن منصور و مش حسن....زن منصور به شوهرش گفت.بش گفت من اونجا بودم و همه چیزو دیدم.. تمام ماجرا رو مو به مو برای منصور ، تعریف کرد.منصور نمیتونست منکر شه.گفت ، پول اتاق و مقرری بمانی رو میده....جمشید، غیبش زده بود...! همیشه ؛ ازش متنفر بودم!چقدر متنفر بودم.... اون بچه ی مادر من نبود.منم بچه ی پدر اون نبودم....بچه مادرم ، از مرد دیگه ای بودم....فقط مازیار بچه ی مشکات و مادرم بود.من پسر سلیمان اقتداری، پیشکار سابق اکبر مشکات ، پدر جمشید بودم. پدرم، تازه مرده بود.زن اکبر مشکات هم ، مرده بود.مادرم درآمدی نداشت.تازه، خرج منم بود....برای همین ، زن اکبر مشکات شد.در حالی که از مشکاتا ، اصلا خوشش نمیآمد، به خصوص از جمشید ،که با همه دعوا داشت....من تو اون خونه ، خیلی احساس غریبی میکردم...جمشید و مازیار، فامیلشون مشکات بود.بچه های واقعی اکبر مشکات بودن.من فقط یه پسر خونده بودم.حالانوبت من بود! وقت انتقام اردشیر اقتداری !.....

#شیداوصوفی
#قسمت_چهل_و_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#ادامه_دارد
@chista_yasrebi
شیداوصوفی# قسمت چهل وچهارم#چیستایثربی

حالا نوبت انتقام گیری من بود.چیزی را دیده بودم که جمشید مشکات، وحشت داشت کسی بفهمه.چون جلوی پدرش سعی میکرد خودشو خیلی آدم نشون بده..حالا بعد از ماجرای بمانی، ناپدید شده بود.قرار شد مش حسن همه کارای بمانی رو به عهده بگیره.مستخدم خانه زاد زن منصور بود و هیچوقت رازی رو از خونواده بیرون نمیبرد.حاضر بود جونشو برای الهه، زن منصور بده...حالا همه، تو خونواده کمابیش ماجرا رو میدونستن. فقط نمیدونستن چه بلایی سر بمانی آمده ! جز من، مش حسن، منصور و زنش....از جمشید نفرت داشتم.دلم میخواست زودتر بیاد و بفهمه که همه ،ماجرارو میدونن ...اما کسی نمیدونست کجا غیبش زده! حتی مامورام برای گشتن خونه اومدن...به خاطر کدخدا ،بابای بمانی همه ی ده بسیج شدن و همه جا رو گشتن. ژاندارما گمشدن جمشید مشکات رو هم گزارش کردن، ولی تو خونه چیزی پیدا نکردن و رفتن.گمونم تو روزنامه ام عکس بمانی چاپ شد و یه چیزایی ازغیب شدن جمشید مشکات....پدربمانی، شش ماه بعد از غصه دخترش، دق کرد و مرد. یادمه بمانی دو تا داداش دو قلو داشت که ازش خیلی کوچکتر بودن.اسماشون یادم نیست .....اونا با قیم ، سرپرست خونواده ی کدخدا شدن.ما میدونستیم بمانی تو شهر حالش خوبه.حامله نبود، اما زن منصور بود!دریای یک ساله رو داشت ، و باز حامله بود! سر زایمان دریا داشت میمرد و خیلی میترسید..... همون موقع یه نقشه به ذهنم رسید.دوازده سالم بود.ولی پسر سلیمان اقتداری بودم...باهوشترین مردی که همه درباره ش حرف میزدن!...میدونستم منم باهوشم! نقشه م حرف نداشت.گفتم : چی؟ و حس کردم دارم میلرزم...گفت: نه دیگه بانو...نداشتیم!....حالا نوبت تویه!...من تا اینجا رو گفتم ، بقیه ش طلبت...تو هم باید دینتو ادا کنی.معامله معامله است...اگه بام راست اومدی، راست میام....بقیه ماجرا رو هم بت میگم.اما اگه یه قدم کج برداری ، یا سراغ اون رفیق با یال و دم شیرت بری، کاری میکنم که از به دنیا اومدنت پشیمون شی...گفتم : تهدید میکنی؟ گفت : با یه زن عاشق خبرنگار،که الانم داره به حاج علیش فکر میکنه، چاره دیگه ای هم دارم؟ گفتم؛ از کجا بدونم همه اینا راسته؟تا حالا کلی دروغ شنیدیم !...گفت ؛مجبور نیستی باور کنی! منم مجبور نبودم اصلا چیزی بگم!..راست گفتم، چون جمشید آشغال ، باید تقاص خیلی چیزا رو پس بده ، نه اینکه ادای روشنفکرای منزوی رو دربیاره...زنشو دیدی؟ گفتم :روژان؟ گفت، آره...میدونی گوشه چشمش چی شده؟ -گفت:تو یه تصادف....داد زد:غلط کرد!از اون مشکات قاتل بپرس ! گفتم : چرا بش میگی قاتل؟ گفت : چون قاتله ! بهت میگم ،همه چیزو...اون جسد توی پتو...اون دختر سوخته تو دره، و آرش عزیز ! اما قبلش از تو یه چیزی میخوام!....دنبالت بودم که خودت اومدی سراغم...! گفتم ؛ چی؟! صدایم می لرزید ؛ گفت: صوفی!...

#شیداوصوفی
#قسمت
#چهل_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#ادامه_دارد
@chista_yasrebi
شیداوصوفی#چهلوپنجم#چیستایثربی
صوفی را برای چه میخواست؟وچقدر میخواست که به من رو انداخته بود؟شاید پلیسها هم دنبال همین بودند.یک آدم بیخطر و خنثی مثل من ،که اردشیر به او اطمینان کند.حالا با اطلاعاتی که به من داده بود، کمی از این کلاف سردر گم باز شده بود.اما بهای بالایی برایش میخواست....صوفی زیبا و جوان را چرا باید به او تحویل میدادم؟ این مرد، باهوشتر از آن بود که بیهوده چیزی را بخواهد.حالا میفهمیدم چرا علی مدام در کنار صوفیست و حتی لحظه ای چشم از او برنمیدارد ! علی میدانست و من نمیدانستم ! قول هم داده بودم که نگویم.گرچه حس میکردم همه اداره پلیس، آن روز میدانستند من سوار ماشین اردشیر شده ام!من یک طعمه بودم و همه چیز، صحنه سازی بود!حتی شاید بهار، عمدا بوی عطر آن مرد را به میان کشید ، و علی از قول سینا تلفنی حرف عطر کاج را زد....چون میدانستند، مظنون اصلی امروز با عطر کاجش آنجاست ! و احتمالا من او را میبینم!در راهرو،راه پله و کجا بهتر از آسانسور برای پیپچیدن بوی عطر و یافتن آن مرد؟ پس همه چیز ،خیلی تصادفی هم نبود.مهره هایی را کنار هم چیده بودند! به علی گفتم : رفتم هواخوری ! گفت ،خوب بود؟ گفتم: علی؛ اردشیر اقتداری رو میشناسی؟ در چشمهایم خیره شد.نمیتوانستم این نگاه مستقیم و پر معنا را تحمل کنم.گفت:پس دیدیش ! گفتم :چرا بهم هیچی نگفتی؟ گفت : تازه پیداش کردم....دارم روش کار میکنم. به موقعش میگفتم، اگه زودتر میگفتم کنجکاوی تو کار دستمون میداد! گفتم، چیکاره ست؟ گفت: بگو چیکاره نیست؟ از کارخونه و زمین و ملک و دفتر وکالت بگیر تا آموزشگاه تاتر و مدیتیشن و یوگا و هر چی که فکر کنی...همه کاره و پولدار!خیلی پولدار ! وکیل پایه یک و احتمالا بسیار با نفوذ...گفتم ؛ یعنی داداش ناتنی مشکات؛ این همه مدت، جلومون بود و جعل شناسنامه ها و سندا رو انجام میداد؟گفت، جلو چشممون که نه! مدتهاست زیر نظر پلیس بین الملله...گفتم ؛ چرا؟ گفت، خلاف! احتمال آقا گندایی اونور زده که با هوش بالاشم، هنوز نتونسته روشون سرپوش بذاره! میدونستی صوفی یه مدت ، برای اون و مشکات کار میکرد؟ یه چیزی مثل منشی؟صوفی خیلی چیزا رو میدونه....ولی میترسه بگه...میدونه اونا به کسی رحم ندارن! ....تو زندانم پیداش میکنن!گفتم ؛ مگه مشکات و اردشیر با هم کار میکردن؟گفت :-صوفی میگه یه وقتایی ! جلسه ها تو خونه مشکات بود.اما صوفی یه چیزایی شنیده...گفتم ، پس اولین ملاقات صوفی و مشکات توسط آرش؟گفت،آرش بیگناهه....صحنه سازی بود..اونا همو میشناختن! صوفی ، خودش به آرش گفته بود یه پدربزرگ بی خطرنداری منو ببری خونه ش؟گفتم، چرا از خانواده صوفی بازجویی نمیکنین؟!....اونا حتما یه چیزایی میدونن!...اینکه چرا میخواستن به زور بفرستنش بره خارج؟ گفت؛ پلیس میخواد....پیداشون نمیکنن .پدر مادرش مدتیه از ایران رفتن!....

#شیداوصوفی
#قسمت_چهل_و_پنجم
#چیستایثربی
#داستان
#ادامه_دارد

@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_چهل_و_ششم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

پدر و مادرش حتما یه چیزایی میدونن؛ اینکه چرا میخواستن به زور بفرستنش خارج! علی گفت: دنبالشونیم؛ اما ایران نیستن! پلیس چند بار خونه شون رفته ؛ صوفی تک بچه ست؛ کسی تو اون خونه نبود، جز کلفتشون،... که حتی نمیدونست آقا و خانم کدوم کشور رفتن! گفتم: صوفی کجاست؟ گفت: امنه؛ گفتم: بریم خونه شون، شاید سرنخی پیدا کنیم؛ فیلما، آلبومای خانوادگی و... گفت: من خودم نرفتم؛ ولی بچه ها رفتن، گشتن؛ اما اگه اصرار داری بریم ! خیلی در زدیم، تا صدایی از پشت در گفت: کیه؟ علی گفت: دوست خانوادگی! باز کنید خانم، وگرنه من درو میشکنم و شما هم به پلیس زنگ میزنی؛ تا اسم پلیس آمد؛ زن در را باز کرد. حدود سن اردشیر را داشت؛ شاید کمی جوانتر یا پیرتر، حدود دهه شصت زندگی، ولی زیبا ، حتی با موی جو گندمی! به من لبخند زد، گفت: صوفی اینجا نیست! خیلی وقته رفته؛ آقا و خانمم نیستن. علی کارتش را نشان داد؛ میخوایم یه نگاه به اتاقا کنیم؛ زن گفت: باشه، ولی من کلید همه اتاقا رو ندارم! علی از پله های تریبلکس بالا رفت؛ من هم به دنبالش و آن زن هم پشت ما، نمیدانم چرا سنگینی سایه اش را، پشت سرم حس میکردم؛ باز حس پیش از وقوع !... انگار او را قبلا دیده بودم.... به اتاق آخر زیر بام رسیدیم ؛ قفل بود. علی گفت: کلید داری یا با لگد بشکنم؟ زن گفت: باید به آقا اردشیر زنگ بزنم؛ وکیل این خونواده ست. علی گفت: و فکر کردی آقا اردشیر میاد تو دهن شیر؟ بله میدونم وکیل این خونواده ست، ولی فعلا از من فراریه؛ زن گفت: آقا اردشیر فراری نیست! صدای ناله ای شنیدیم؛ زن جلوی در اتاق ایستاد؛ حتی در این سن، چابک بود. گفت: از رو جنازه من رد شین، خانم و آقا خونه رو به من سپردن! گفتم: اگه خلافی نکرده باشن، که این همه ترس نداره! گفت : برین! تو رو خدا! تو رو حضرت زهرا! برین... خدایا این جمله، چقدر آشنا بود! منو بکشین؛ تو رو حضرت زهرا !..... کجا شنیده بودم؟... علی بی توجه به زن خواست در را، با لگد بشکند؛ زن جیغی کشید و کناری رفت؛ علی در را شکست؛ اتاق تاریک بود و بوی بدی میداد؛ در گوشه اتاق، کف زمین روی تشک کهنه ای ، کسی زیر پتویی چرک خوابیده بود و ناله میکرد ؛ علی چراغ قوه اش را روشن کرد؛ پیرمرد چشمانش را باز کرد؛ گفت: چی شده؟ علی گفت : کی هستی؟ پیرمرد گفت: سی ساله اینجام، کسی نپرسیده کی هستم! سعی کرد بخندد؛ خس خس سینه نگذاشت؛ من منصور پروام! چی میخواین؟ چی شده بمانی؟...... اینا کین؟ چرا میلرزی؟ خدایا من این جمله را از بمانی شنیده بودم! ...."منو بکش ! تو رو حضرت زهرا!" مشکات تعریف کرده بود؛ گفتم: بمانی!؟........ خودتی؟ دختر کدخدا؟ دستش را روی صورتش گذاشت؛ بغضش ترکید؛ بغلش کردم؛ مثل یک دختربچه کوچک! حس کردم یک دختر بچه شانزده ساله ی زیبا را بغل کرده ام....

#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_چهل_و_ششم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.

@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_چهل_و_هفتم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

بمانی مثل کودکی در آغوش من گریه میکرد؛ انگار، مادرش بودم؛ منصور گفت: بهتره از اینجا برین؛ برای خودتون میگم. خونه به اسم اردشیره! بفهمه اینجا بودین، کارتون تمومه! علی گفت: مثلا باید بترسیم؟ منصور خنده تلخی کرد و گفت: این سوالی بود که منم تو دوازده سالگیش، از خودم پرسیدم؛ اما اون هیولاست! بی رحمه و باهوش ! حس انسانی نداره؛ از اینجور آدما باید ترسید! علی گفت: مگه پلیسا موقع گم شدن صوفی اینجا رو نگشتن؟ منصور گفت: چرا اومدن... ولی من اون شب، خونه مشکات بودم؛ دری قفل نبود که شک کنن! تازه، اردشیر انقدر برای همه محترمه که وقتی میگه بفرمایید خونه رو بگردین، خود اون مامورای بیچاره، معذب میشن... دفعه دوم حکم تفتیش اتاقا رو داشتن؛ اما تو خونه چیزی پیدا نکردن. بمانی یه مستخدم ساده ست؛ چرا باید بش شک کنن؟ منم که فراری داده بودن خونه ی متعفن مشکات! هیچی گیر پلیسا نیامد و شما بمانی رو گول زدین و بی اجازه وارد حریم خصوصی ما شدین! اون نمیذاره با دونستن این راز زنده بمونین؛.... بتون گفته باشم؛ پس زودتر برید! گفتم، به هر حال اینجا، خونه پدر و مادر صوفیه، شاید ملک به اسم اردشیر باشه، ولی پدر و مادر صوفی طرف ما هستن؛ اصلا برای مهمونی اومدیم دیدن اونا که خونه نبودن !... خندید؛ چه ساده اید! اردشیر اقتداری رو نمیشناسید! منم نمیشناختم؛ تا روزی که به اصرار، منو کشوند تو انبار، سیزده سالش بود؛ گفت: میخواد بام معامله کنه! فکر کردم یه بچه چی برای معامله داره؟ میدونستم که جای بمانی رو میدونه و مش حسنم که مقرری بمانی رو میرسونه ؛ بمانی هم داشت خیاطی یاد میگرفت؛ دیگه چی میخواستن؟ شاید باج میخواست...اما نه! ....مهم تر بود. اردشیر بم گفت: یه راست بریم سراغ معامله، من میدونم عشقت سمانه کجاست... جای خوبی نیست! کمک لازم داره؛ اگه نشونیشو بدم، تو هم باید یه کاری برام کنی؛ گفتم: چی؟ گفت: بمانی رو عقد کنی! تو و مشکات این بلا رو سرش آوردین؛ دختره داره دیوونه میشه؛ فقط اگه تو بگیریش، شاید خودشو از بی آبرویی نکشه؛ نترس! بچه ای تو کار نیست! دختر قشنگیه، خودت که دیدیش! فقط یه عقد دایم... گفتم: دیوونه شدی؟ زن من پا به ماهه، اسم یه زن دیگه رو بیارم تو شناسنامه م؟ که چی؟ گفت: برات شناسنامه جور میکنم؛ با تغییر سن. تو شهر یه آشنا دارم؛ باید یه خرده خرج کنیم، همین! منصور ادامه داد: نمیفهمیدم چرا انقدر اصرار میکنه بمانی رو بگیرم؛ میگفت: هیچی ازت نمیخواد؛ فقط اسم یه مرد توی شناسنامه ش، مردی که بش دست درازی کرده! گفتم: تو اول بگو سمانه کجاست؟ تو چشمای من زل زد و بابات فروختتش! به یه خونه بدنام! برای اینکه از شرش راحت شه؛ اونجا خیلی اذیتش میکنن؛ یادته که سمانه، دختر مومنی بود؛ ببین تو اون خونه کثیف حالا چه میکشه! به تو نیاز داره؛ تو مقصری اون اونجاست! معامله قبوله..... یادت نره که به خاطر عشق تو ، این بلا سرش اومد.دلت میاد تو اون وضعیت بمونه؟....

#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_چهل_و_هفتم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.

@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_چهل_و_هشتم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

گفتم: اینا رو از کجا فهمیدی؟ گفت: نپرس؛ فقط معامله کن! شناسنامه دومت جعلیه، یه وکیل زبده جورش کرده؛ هیچکی نمیفهمه، هیچوقت! بمانی هم هیچی ازت نمیخواد؛ هیچوقت نمیبینیش! منصور سرفه ای کرد و گفت:کاش همون موقع به شلاق می بستمش؛ اما گول زبون چربشو خوردم؛ نشونی سمانه رو گرفتم. اونقدر آدم داشتم که یا بخرنش یا از اون خونه بدزدنش.... هفته بعد، تو شهر با بمانی عقد کردم؛ با شناسنامه جعلی عین اصل! نمیدونم این پسر سیزده ساله، چقدر پول داده بود که این شناسنامه رو بگیره. توش سنم ده سال بزرگتر بود؛ بقیه چیزاش ، درست بود. با خودم گفتم: یه عقد ساده و پنهانی، بعدش میرم پیش سمانه، همین بود؛ مگه نه بمانی؟ بمانی دستش را روی صورتش گذاشت؛ انگار نمیخواست چیزی را به یاد بیاورد. منصور گفت: نمیدونم اردشیر به بمانی چی گفته بود که با این ازدواج موافقت کرده بود.... شاید با ازدواج با من، دیگه خیلی حس شرمندگی نمیکرد؛مردی که واقعا شادی و جوانی او را دزدیده بود ! این یه راز بود. زنم آخر همون ماه زایید؛ یه دختر دیگه! باز وارثی در کار نبود! علی گفت: اسمش چی بود؟ اسم دختر دومت جایی ثبت نشده! گفت : "بهار"! ثبت نکردم، چون بهار، عادی نبود!... هیچکس نباید می دیدش؛ مریض بود. گفتم: چه مریضی ای؟ جواب نداد؛ گفت: سمانه رو خریدیم؛ براش خونه گرفتم. کم کم با دیدن زنای بدبختی عین خودش، به فکر خیریه افتاد؛ کمکش کردم خیریه شو بزنه، اما اصلا نمیشد جلوش، حرف ازدواج دوم یا حتی صیغه زد؛ خاطره بابام و اون شب برفی یادش نمیرفت. خواستم فقط دوستش بمونم تا بدونه من دست کم، دیگه بش زور نمیگم! تازه بابام زنده بود؛ اگه میفهمید سمانه رو نجات دادم، این بار دیگه میکشتش! برای ارباب کاری نداشت مرگو تصادفی نشون بده! من هیچوقت به سمانه دست نزدم؛ اونم نخواست؛ دوست هم موندیم. بمانی رو هم دیگه ندیدم. مشکاتم از ترسش در رفته بود؛ هنوز آلمان بود؛ مطمئن بودم درسی نمیخونه؛ خلاف میکنه! اما دیگه فراموشش کرده بودم. جریان دخترمریضمو باید از همه پنهان میکردم؛ اما اردشیر هفت خط فهمیده بود! چیزی نمی گفت؛ میدونستم گذاشته برای روز مبادا، گفتم: چی رو؟ مریضی دخترتو؟ گفت: کاش فقط این بود؛ من نمیتونم به شما بگم منو وادار به چه کاری کرد! چهارده سالش بود؛ تو عمرم شیادی عین اون ندیده بودم؛ من به هیچکس نگفتم... حالام اگه بفهمه با شما حرف زدم، خب میدونید که من قانونا مرده حساب میام! کشتن یه مرده ، جرمی نیست! نقشه اون و مشکات روباه بود؛ در همین لحظه، ناگهان در باز شد؛ همه ترسیدیم؛ فکر کردم اردشیره !... صوفی بود! گفت: به به همه جمعن، مهمون نمیخواین؟ گوش کن منصور! من حتی به حاج علی، هیچی نگفتم؛ اما امشب یا خودت میگی یا من همه چیزو میگم؛ دست همه ما کثیفه، پس بیخود نشوریمش؛ پاک نمیشه!
.... تا اردشیر از سفر نیومده، تموم شه!... باید تموم شه !

#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.

@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_چهل_و_نهم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

وقت زیادی نداشتیم؛ اردشیر، روز بعد بر میگشت و منصور حاضر به حرف زدن نبود. صوفی گفت: من همه چیزو نمیدونم؛ چی شد؟ چرا بمانی رو عقد کردی؟ منصور گفت: حس گناه می کردم؛ همین! صوفی گفت: باور کنم؟ منصور گفت: زنم بعد از جریان حمله ی ما به بمانی، دیگه نمی ذاشت بش دست بزنم؛ طرفش میرفتم، می گفت خودمو می کشم. یه مرد نیازایی داره؛ سمانه که حاضر نبود حتی صیغه م شه؛ می گفت، من نمی تونم هیچوقت خانواده پروا رو ببخشم. اولش گول حرفای اردشیرو خوردم و به خاطر اون معامله، بمانی رو گرفتم، ولی کم کم انقدر تنها شدم که فقط پیش بمانی تو اون اتاق کوچیک، آرامش داشتم؛ اون خوب می دونست که من نذاشتم مشکات بکشتش؛ حتی نمیخواستم بش دست بزنه؛ امامشکات اسلحه رو گذاشته بود رو سر این زن، بمانی تنها زنی از دور و برم بود که بام مهربون بود؛ هر وقت می اومدم، غذایی رو که دوست داشتم می پخت؛ اگه می دید دکمه لباسم شل شده، می دوخت. بهم محبت میکرد؛ منم خیلی تنها بودم؛ با زن سردی که همیشه قهر بود و خودشو از خونواده ما، خیلی سرتر می دونست؛ دریام کوچیک بود، بچه خوش اخلاقی هم نبود؛ هر دفعه طرفش می رفتم جیغ میزدو اون بچه مریض، بهار... دیگه آخرش بود؛ حس کردم می خوام همه چیو ول کنم و برم؛ برم یه جای دور... بمانی مهربون بود؛ دلم می خواست اونم ببرم؛ خودمون دو تا... درسته که عاشق سمانه بودم؛ اما از اولشم این عشق، یه طرفه بود؛ سمانه مذهبی بود؛ با یه نزول خوار به زحمت حرف می زد؛ می دونستم این عشق، تا ابد یه طرفه ست. بمانی تنها کسی بود که انگار از دیدنم خوشحال می شد؛ منو می دید لبخند می زد؛ روزای اول نه! کم کم... دارم جلوی خودش می گم؛ ازش بپرسید. بمانی به من حس پیدا کرد، شاید چون هر دومون، بدبخت بودیم و تنها. اول قرار بود فقط یه ازدواج فرمایشی باشه؛ ولی مرد و زنن دیگه، به هم علاقه پیدا می کنن. شبی که بهم گفت حامله ست، باورم نشد! هم خوشحال بودم؛ هم ناراحت، خوشحال چون فکر کردم چه خوبه بچه ای از بمانی داشته باشم و ناراحت، چون جواب زنم و بابامو چی می دادم؟ می خواستم کنار بمانی و بچه مون باشم؛ اما تک پسر و وارث اون خاندان اربابی بودم، با دو بچه رو دستم از الهه، چیکار باید می کردم؟ علی گفت: گمونم گذاشتی بچه بمانی به دنیا بیاد و بعد کار خطرناکی کردی؛ کاری که هنوز به خاطرش تاوان پس میدی. منصور سیگاری روشن کرد؛ بمانی گفت: برات خوب نیست؛ اما منصور جواب نداد. صوفی گفت: یه دختر به دنیا اومد؛ یه دختر زیبا شکل بمانی! مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشن! بر عکس دریا و بهار، دختر بمانی آروم و خوش اخلاق بود؛ منصور داشت دیوونه می شد؛ بمانی و بچه ش تو اتاق گدایی و خانواده دیگه ش تو ناز و نعمت! بگو دیگه!...مگه همین نبود؟

#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_چهل_و_نهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.

@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_پنجاهم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

منصور داشت دیوونه می شد؛ بمانی و بچه ش تو یه اتاق گدایی و زنش الهه و اون دو بچه غرق نعمت! تا اردشیر پیداش شد! مردک از شوق، روی پاش بند نبود! منصور گفت: اردشیر انگار برای تولد این بچه، روزشماری کرده بود؛ وقتی فهمید: بچه دختره، خیلی خوشحال شد؛ گفت: اسم بچه رو بذارین بهار! گفتم: نمیشه که! من یه بچه به این اسم دارم! اردشیر گفت: تو شناسنامه جدیدت که نداری! بهار پروا، دختر منصور پروا و بمانی، گفتم: خب چرا اسم تکراری؟ گفت: هیچ چیز توی این دنیا تکراری نیست؛ این بهار زیبا هم، اون بهار تو نیست و زیر لب دوباره گفت: نیست! تو اسمشو بذار بهار، باقیشو بسپر به من! نمیفهمیدم چی میگه! صوفی گفت: ولی من یه چیزایی دارم میفهمم!.... حاج علی گفت: منم همینطور! لجم گرفت، چون خودم چیزی نفهمیده بودم؛ چرا دو تا بهار پروا از یه پدر؟ به بمانی گفتم: بهار، دخترت، الان کجاس؟ نباید می پرسیدم ؛ بغضش گرفت؛ منصور آرامش کرد و گفت: بهار خوبه.... بچه ی باهوشیه، ما که می دونیم! پس گریه نکن! بمانی گفت: دختر گل من بود؛ همیشه می خندید؛ منصور برامون تو یه شهر دیگه یه خونه ی کوچیک گرفت؛ تا سیزده سالگی ش، خودم بزرگش کردم؛ دختر قشنگمو... منصور زیاد به ما سر می زد؛ هفته ای دو سه بار، حواسش به ما بود؛ تا اینکه یه روز اردشیر گفت: می خواد بمانی رو ببره بیرون، تیاتر، یادم نیست کجا بود؛ بهار من بش می گفت عمو اردشیر! خیلی دوسش داشت؛ همیشه هرچی بهار می خواست، اردشیر براش می خرید ؛ اون روز باهم رفتن؛ حالم بد بود؛ کاش نمی ذاشتم؛ اما رفتن!... من نمی دونستم اون مرد می خواد چیکار کنه! وگرنه نمی ذاشتم! یادمه یه لباس محلی قشنگ باسربند قرمز براش آورده بود؛ شبیه همونی که سالها پیش سر خودم بود؛ گفت: برای تولد بهار خریده! اما من نمی دونستم توی ماشین ازش میخواد که دخترم ؛ اون لباسا رو روی لباسش بپوشه! "ببینم چقدر بت میاد عمو جان؟".... مردک فکر همه چیزو کرده بود! صوفی گفت: و حتما بهار، شبیه جوونی تو شد!... بذار بقیه شو من حدس بزنم؛ دختره رو میبره پیش خانواده مشکات، یعنی خانواده خودش! مشکات تازه از خارج اومده بود؛ با دیدن بهار، تو اون لباس، یه لحظه با بمانی، اشتباهش می گیره و می ترسه؛ انگار حالا اونه که از اردشیر وحشت داره؛ می خواد از خونه بره بیرون، اردشیر جلوشو می گیره: میگه، این دختر تو یا منصوره! تمام این سالا منصور، با بدبختی و دایه، پنهانی بزرگش کرد؛ حالا نوبت توست! باید صوری عقدش کنی! اما چون ممکنه دختر خودت باشه، میدونی که حق دست زدن بهشو نداری!مثل سایه دنبالتم؛ دست بهش بزنی خودم می کشمت؛ حتی جنازتو پیدا نمی کنن! میدونی که جای خوبی واسه جنازه ها دارم! مشکات ترسیده بود...

#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_پنجاهم
#چیستایثربی
#اینستاگرام_یثربی
@yasrebi_chista
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام و اجازه ی نویسنده، ممنوع است.

@chista_yasrebi
#شیداوصوفی#قسمت_پنجاه_و_یک
#چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستایثربی
@yasrebi_chista
منصور گفت؛ بذار من بگم.مشکات به به اردشیر گفت :من اصلا علاقه ای ندارم به این دختر نگاه کنم.برای چی باید بگیرمش؟
اردشیر گفت: زرنگی؟...خرمالو خوبه، هسته ش بده؟ زندگی مادر این بیچاره رو نابود کردی!.خودشم با یتیمی و بدبختی بزرگ شد....سیزده سال منصور جون کند که این رازو بپوشونه ! سیزده سال در به دری کشید تا کسی نفهمه تو اول مثل یه حیوون ؛ به مادرش دست درازی کردی...و بعد ؛ تو لوله ی تفنگو گذاشتی رو شقیقه دختره...و منصورو وادار کردی ! بعدش چی؟ مثل یه بزدل فرار کردی !..اسمش این بود که مثلا داری، خارجه تاریخ باستان میخونی! زرشک ! هر شب از تو قمارخونه ها جمعت میکردن! آمارتو دارم.اون بابای نمک به حرومت؛ هر کاری میکرد که یه مدرک تقلبی برات جور کنه! بچه ننه!.....حالا خوب گوش کن!... منصور دینشو ادا کرده!...سیزده سال دایه گرفت.یه جای پرتی، این بچه رو بزرگ کرد، خرجشو داد...اما از کجا معلوم که تو پدرش نباشی؟؟؟ حالا نوبت تویه....زن نداری !...پس قانونا نمیتونه فرزند خونده ت بشه!..اما اگه زن صوریت بشه ، کسی شکی نمیکنه...هفده سال ازش بزرگتری.... تفاوت سن خوبیه...، اینجا رسمه....فقط یه شر ط داره!... تو باید همه ی اموالتو ،ملکا، باغای اربابی، زمینا ، خونه ها ، و هر چی به عنوان پسر بزرگتر اکبر مشکات گیرت میاد ، به اسم بهار کنی....میدونی که اسمش بهاره.اما بهار مشکات یا پروا؟ کدومیکی؟؟؟..پرونده ش تو ژاندارمری هنوز بازه..گم شدن بمانی؛ دختر زیبای کدخدای ده.تجاوز و کشتنش..پرونده درشت و روزنامه پسندیه !مشکات داد زد؛ من نکشتمش !..گفت:میخواستی! منصور نذاشت...من شاهد بودم..پشت درختا...
میدونی! و الان دیگه نظام ارباب رعیتی نیست ! ...حتی اگه پلیس کاریت نداشته باشه، مردم ده ؛ بمانی زیبا رو یادشونه، کدخداشون از غصه ی دخترش دق کرد...اونا الان از اربابا بیزارن! میدونی...بخصوص از خانواده ی نزول خور پروا و مشکات ،که کل دهکده رو دوشیده بودن و خونه ها و زمیناشونو صاحب شده بودن !... و برادرای دوقلوی بمانی چی ! اونا رو یادت رفته؟ آمارشونو دارم.... الان هر کدوم برای خودشون یلی شدن، فکر میکنی بذارن زنده بمونی؟ تا جهنم دنبالت میان...قسم خوردن تا قاتل خواهر و پدرشونو نکشن دست بر نمیدارن ! بمانی سر زا رفت.به خاطر تجاوزی که تو شروع کردی!...خودش یه جور قتله..به خصوص اگه من و منصور بگیم بعدش میخواستی با تفنگ شکار بکشیش!! و ما دو نفریم،تو یه نفر...یادت نره! اون پسر پروای بزرگه !..پلیس حرفاشو راحت باور میکنه...منصور طرف منه.پس حساب کار، دستت باشه...پات گیره..معامله ی من بهتر نیست؟ ازدواج.بخشش اموال و خلاص....
....مشکات سکوتی کرد و گفت؛ من الان هیچی ندارم !..میدونی...هیچ پولی.....خارجم بابام پول میفرستاد...
پدر زنده ست، و تقسیم اموالم نشده...اردشیر گفت :بله ! در جریانم....بنده ام.ظاهرا جزء این خونه ام....! مثلا..پسر خونده این کفتار ! پدر گرامی ما زنده ست.اما دیگه پیره و مریض..وقت مرگشه.الوداع؛ اکبر مشکات!...آدمی که دو سال ؛ با سرم و لوله و شیاف ؛ تو تختش زندگی کنه؛ باشه یا نباشه ؛ به چه دردی میخوره؟ بیچاره مادر من که با نفرتی که از مشکاتا داره؛ باید زیرش لگن بذاره ! خوب گوش کن! مادر داره میاد....بش میگی بهار ، یکی از دخترای روستاست که برای کار قالی بافی اومده...مشکات گفت:مادر خودته! خودت بش بگو! من با اون زن ،حرفی ندارم.....مادر نزدیک شد.با دیدن بهار زیبا، که مشغول راه رفتن در باغ بود، با آن لباس محلی سرخ،بی اختیار، لبخندی زد و گفت؛ چه عروسک نازنینی..اردشیر گفت: اومده برای قالیبافی! اگه بخواین......ولی مثل اینکه چشم داداش مشکات دنبالشه !...زن مشکات موهای ابریشمی و مشکی بهار را نوازش کرد و گفت :بایدم باشه....دختر به این خوبی و قشنگی؛ از سر جمشیدم زیاده!..چند سالته دخترم؟...بمانی رشته کلام را ادامه داد.دخترم بهار، بشون گفت؛ :سیزده، سیزده سالمه.مادر مشکات چشم از بهار من برنمیداشت....نمیدونم به چی فکر میکرد...آره بچه م زیبا بود...ولی اونو برای پسر خودش؛ اردشیر نمیخواست...میخواست بدتش به جمشید! چرا؟ شاید میخواست زودتر از شر جمشید تو اون خونه خلاص شه و کی بهتر از یه دختر دهاتی برای اون؟که فکر میکرد حرف زدنم نمیدونه. هر بلایی هم سرش می آورد، دختره جایی نداشت برگرده....تو روستا؛ رسم همینه.با لباس سفید میری خونه ی بخت، با کفن میای...مادر اردشیر؛ هنوز از جمشید میترسید،ازش نفرت داشت..پس چی بهتر از این که زنش بده؟ اونم با یه دختر روستایی بدبخت که پولی ام نداشت که جمشید صاحب شه.راه برگشتی ام نبود!..دخترم بهم گفت :مادره دست به موهاش زده و گفته :چه موهای مشکی قشنگی!بهار من گفته :مرسی.همه از موهای بلند و نرم من تعریف میکنن.طفلی بچه م نمیدونست چه اتفاقی داره می افته!

منصور گفت:بسه بمانی!کافیه!
#