Forwarded from چیستا_وان
سلام
من چیستایثربی هستم
من زمانی حتی نمیدونستم گوشی هوشمند یعنی چه!
اما الان یک اینستاگرامرم ....
یک اینستاگرامر دلخور :
1_من صفحه رسمی مو دوست ندارم....
توی اون نمیتونم راحت خودم باشم ...
همه از آدم انتظار دارن و آدم نمیتونه ، انتظارات همه رو پاسخگو باشه...
خیلی از پستهای من ، درک نمیشه ، در حالی که پستهای محبوب منه...
خیلی ها میان دایرکت و چیزایی میگن که متوجه نیستن چقدر ناراحتم میکنه...
من #رومنس دوست دارم ...اصلا هیچکس اهل رومنس نیست. حتی آقایونی که بهت ابراز علاقه میکنن ، خیلی کلیشه ای و بچه گانه این کار رو میکنن... خیلی خشن یا خیلی باسمه ای!...
من پستچی رو #عمدی نوشتم تا کسی بهم ابراز علاقه نکنه دیگه ...
خب نتیجه ش این شد همه آقایان فالوئر از صفحه م رفتن🤣🤣 و تو محیط کار و جامعه هم ، دشمنم شدن....انگار عشق نوجوانی من به آن پسرک مو طلایی ، خیانتی به آنها بوده !😏
من یک آدم طبیعی ، طبق تعاریف مردم نیستم ...
در عوالم خودمم.
مارمولک دیگه منو نمیترسونه.
فقط دوست ندارم خودشو بندازه روم!🤭
دوست ندارم هیچکس خودشو بندازه روم!
جوونتر که بودم بهش میگفتن :
#سرد_مزاجی
الان بهش میگن
#جنون...🙁
نود درصد موارد ، از دنیای واقعی خوشم نمیاد... دنیای ذهنیمو ترجیح میدم.
دوست دارم با اجناس و کتابام تنها باشم، و فقط بنویسم و بخونم !
مردم رو دوست دارم...
اما تاجایی که حرمتها حفظ بشه...
بعضیا مرز حرمتها رو نمیدونن....
مثلا داری حرف میزنی ، دستشونو محکم میزنن رو پات... یا دستشون میخوره به تنت!
بابا تماس بدنی چرا ؟ بدن من، وطن من.... کی گفته وارد حریم من شی ؟!
از نظر اعتقادات ، ترجیح میدم هیچی نگم چون دادم هوا میره!
من به چیزهایی معتقدم که با مرگ فاطمه "س" ، تموم شد و رفت...
با اون بانو که بشدت درکش میکنم....
یه زمانی عاشق کادو و هدیه گرفتن بودم
الان دیگه نه...😐
دنبال صداقت در رفتار آدمهام ...🧐
من رمان نویسم...
چون مجبورم....
چون یه عالمه آدم ، بی اجازه ، تو ذهنم زندگی میکنن که هی داد میزنن و میخوان صداشونو به گوش مردم برسونم !....
اونا هی تو ذهنم راه میرن و راه میرن و من باید داستاشونو بنویسم!
از بچگی ، اینطور بوده !
نمیدونم چرا رفتن تو ذهن من؟
من خدا رو دوست دارم... مخلصشم بد جور!
اما فکر میکنم خدا برای آدمهایی که نمیخوان ابزار دست کسی باشن ، خیلی انتخابهای زیادی قرار نداده ....
حالا از شوهر و بچه ت گرفته تا دوستات ، رئیست ، همکارات ... حتی علاقه مندا و فالوئرات ....
من زیاد عاشق میشم ...
اما عاشق کسانی که حتی روحشون خبر نداره.😂
شاید اگه میدونستن ، اصلا عاشقشون نمیشدم😐
من از خیلی چیزها میترسم ،
بخصوص از مردها ....😷
ولی شغلم اجازه نمیده ، ترسمو نشون بدم...
برای همین پرخاشگر میشم😡
من قصه مینویسم
من غذا میپزم
من خرید میکنم
من عاشق میشم
و شب که میخوابم
خواب میبینم یه ماهی کوچیک قرمزم توی تُنگ، در یک خونه ی خالی که دیگه هیچکس ، توش زندگی نمیکنه...
تنهای تنهام....
فقط دارم دور خودم میچرخم تا همه چیز تموم شه...
یه زمانی فالورِ زیاد دوست داشتم
الان نه ! 🤐
فکر میکنم آرامشمو به هم میزنن
و هزار جور ، انتظار دارن!
دوست دارم برم جنگ !
جدی میگم...
.
تنها چیزیه که شوخی نداره !
یه جنگ واقعیِ وطن پرستانه...
بقیه کارها پیشش، مسخره ست....
واقعا مسخره...
مثلا حتی تاتر یا نوشتن ... چقدر در برابر یک نبرد وطن پرستانه، کاری کودکانه ست و حتی سوسول وارانه!
من عاشق حماسه ام !
از مردن خودم نمیترسم ...
از دستگاه کارتخوان یا رانندگی بیشتر از مردن میترسم...😆
#پستچی_دوم شاید آخرین
#قصه ی من ، در فضای مجازی باشه....
بعدش گمانم دیگه چیزی نمیمونه که نگفته باشم....
من دلِ یه دختر چهارده ساله رو دارم.
و این برای تنم ، ترسناکه و اصلا خطرناکه .....
اینا رو گفتم که بگم :
هیچ چیز برام انقدر مهم نیست که بخاطرش زنده بمونم،
اما برای خیلی چیزها حاضرم بمیرم ....
من نمیتونم بدبختی کسی رو ببینم،
من یه عمر ، جواب "نه گفتن " برام سخت بود....
من یه عمر به جای دیگران ، یا بخاطر دیگران زندگی کردم ...
این نوع زندگی تموم شده !
گمانم تمام شده که این روزها غمگینم و سردر گم ...
میخوام و مجبورم که :
چیزهای جدیدی را شروع کنم....
اگه خدا به من یه کم زندگی ، ارفاق بده!🤭
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا_وان
@chista_1
@chista_yasrebi
من چیستایثربی هستم
من زمانی حتی نمیدونستم گوشی هوشمند یعنی چه!
اما الان یک اینستاگرامرم ....
یک اینستاگرامر دلخور :
1_من صفحه رسمی مو دوست ندارم....
توی اون نمیتونم راحت خودم باشم ...
همه از آدم انتظار دارن و آدم نمیتونه ، انتظارات همه رو پاسخگو باشه...
خیلی از پستهای من ، درک نمیشه ، در حالی که پستهای محبوب منه...
خیلی ها میان دایرکت و چیزایی میگن که متوجه نیستن چقدر ناراحتم میکنه...
من #رومنس دوست دارم ...اصلا هیچکس اهل رومنس نیست. حتی آقایونی که بهت ابراز علاقه میکنن ، خیلی کلیشه ای و بچه گانه این کار رو میکنن... خیلی خشن یا خیلی باسمه ای!...
من پستچی رو #عمدی نوشتم تا کسی بهم ابراز علاقه نکنه دیگه ...
خب نتیجه ش این شد همه آقایان فالوئر از صفحه م رفتن🤣🤣 و تو محیط کار و جامعه هم ، دشمنم شدن....انگار عشق نوجوانی من به آن پسرک مو طلایی ، خیانتی به آنها بوده !😏
من یک آدم طبیعی ، طبق تعاریف مردم نیستم ...
در عوالم خودمم.
مارمولک دیگه منو نمیترسونه.
فقط دوست ندارم خودشو بندازه روم!🤭
دوست ندارم هیچکس خودشو بندازه روم!
جوونتر که بودم بهش میگفتن :
#سرد_مزاجی
الان بهش میگن
#جنون...🙁
نود درصد موارد ، از دنیای واقعی خوشم نمیاد... دنیای ذهنیمو ترجیح میدم.
دوست دارم با اجناس و کتابام تنها باشم، و فقط بنویسم و بخونم !
مردم رو دوست دارم...
اما تاجایی که حرمتها حفظ بشه...
بعضیا مرز حرمتها رو نمیدونن....
مثلا داری حرف میزنی ، دستشونو محکم میزنن رو پات... یا دستشون میخوره به تنت!
بابا تماس بدنی چرا ؟ بدن من، وطن من.... کی گفته وارد حریم من شی ؟!
از نظر اعتقادات ، ترجیح میدم هیچی نگم چون دادم هوا میره!
من به چیزهایی معتقدم که با مرگ فاطمه "س" ، تموم شد و رفت...
با اون بانو که بشدت درکش میکنم....
یه زمانی عاشق کادو و هدیه گرفتن بودم
الان دیگه نه...😐
دنبال صداقت در رفتار آدمهام ...🧐
من رمان نویسم...
چون مجبورم....
چون یه عالمه آدم ، بی اجازه ، تو ذهنم زندگی میکنن که هی داد میزنن و میخوان صداشونو به گوش مردم برسونم !....
اونا هی تو ذهنم راه میرن و راه میرن و من باید داستاشونو بنویسم!
از بچگی ، اینطور بوده !
نمیدونم چرا رفتن تو ذهن من؟
من خدا رو دوست دارم... مخلصشم بد جور!
اما فکر میکنم خدا برای آدمهایی که نمیخوان ابزار دست کسی باشن ، خیلی انتخابهای زیادی قرار نداده ....
حالا از شوهر و بچه ت گرفته تا دوستات ، رئیست ، همکارات ... حتی علاقه مندا و فالوئرات ....
من زیاد عاشق میشم ...
اما عاشق کسانی که حتی روحشون خبر نداره.😂
شاید اگه میدونستن ، اصلا عاشقشون نمیشدم😐
من از خیلی چیزها میترسم ،
بخصوص از مردها ....😷
ولی شغلم اجازه نمیده ، ترسمو نشون بدم...
برای همین پرخاشگر میشم😡
من قصه مینویسم
من غذا میپزم
من خرید میکنم
من عاشق میشم
و شب که میخوابم
خواب میبینم یه ماهی کوچیک قرمزم توی تُنگ، در یک خونه ی خالی که دیگه هیچکس ، توش زندگی نمیکنه...
تنهای تنهام....
فقط دارم دور خودم میچرخم تا همه چیز تموم شه...
یه زمانی فالورِ زیاد دوست داشتم
الان نه ! 🤐
فکر میکنم آرامشمو به هم میزنن
و هزار جور ، انتظار دارن!
دوست دارم برم جنگ !
جدی میگم...
.
تنها چیزیه که شوخی نداره !
یه جنگ واقعیِ وطن پرستانه...
بقیه کارها پیشش، مسخره ست....
واقعا مسخره...
مثلا حتی تاتر یا نوشتن ... چقدر در برابر یک نبرد وطن پرستانه، کاری کودکانه ست و حتی سوسول وارانه!
من عاشق حماسه ام !
از مردن خودم نمیترسم ...
از دستگاه کارتخوان یا رانندگی بیشتر از مردن میترسم...😆
#پستچی_دوم شاید آخرین
#قصه ی من ، در فضای مجازی باشه....
بعدش گمانم دیگه چیزی نمیمونه که نگفته باشم....
من دلِ یه دختر چهارده ساله رو دارم.
و این برای تنم ، ترسناکه و اصلا خطرناکه .....
اینا رو گفتم که بگم :
هیچ چیز برام انقدر مهم نیست که بخاطرش زنده بمونم،
اما برای خیلی چیزها حاضرم بمیرم ....
من نمیتونم بدبختی کسی رو ببینم،
من یه عمر ، جواب "نه گفتن " برام سخت بود....
من یه عمر به جای دیگران ، یا بخاطر دیگران زندگی کردم ...
این نوع زندگی تموم شده !
گمانم تمام شده که این روزها غمگینم و سردر گم ...
میخوام و مجبورم که :
چیزهای جدیدی را شروع کنم....
اگه خدا به من یه کم زندگی ، ارفاق بده!🤭
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا_وان
@chista_1
@chista_yasrebi
عزیزان
با وجود اینکه گفته بودم آوا باید تمام شود بعداین شروع شود ، ولی انشالله از آخر هفته
#پستچی_دو شروع میشود
چون بعدش درگیر یک سریالم
زودتر شروع میکنم
ممنون از همراهی
انشالله
💙💙🙏🙏❤❤
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
ایدی جهت ثبت نام کانال پستچی دو
@ccch999
ادمیندارد
با وجود اینکه گفته بودم آوا باید تمام شود بعداین شروع شود ، ولی انشالله از آخر هفته
#پستچی_دو شروع میشود
چون بعدش درگیر یک سریالم
زودتر شروع میکنم
ممنون از همراهی
انشالله
💙💙🙏🙏❤❤
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
ایدی جهت ثبت نام کانال پستچی دو
@ccch999
ادمیندارد
وقتی کتاب
#صد_سال_تنهایی
#مارکز را شروع میکنید مترجم یک نمودار چارت مانندی در ابتدای رمان قرار داده است که در آن روابطی مشخص شده است. اولش شاید زیاد اهمیت ندهید اما بعد متوجه میشوید چقدر این چارت به درد می خورد و چقدر کاربردی است. چون وقتی به وسط کتاب می رسید عملا در بین اسامی کتاب گم می شوید. در رمان صد سال تنهایی پدر و مادرها اسم فرزندانشان را هم اسم با پدر بزرگ و مابقی اعضای خانواده خود انتخاب می کنند و همین باعث پیچیدگی کتاب می شود.
در رمان صد سال تنهایی جذابیتهای خاصی وجود داره که خواننده را در اغما قرار میدهد و فقط در آخر کتاب است که نویسنده موضوع را برای خواننده روشن می کند به همین خاطر ممکن است افرادی این سردرگمی را تحمل نکنند و کتاب را چندان جذاب و خواندنی تلقی نکنند. حتی شاید شما این کتاب را نیمه رها کنید و به طور کلی از خواندن آن صرف نظر کنید. اما بهتر است صبور باشید و کتاب را به انتها برسانید.
در کل میشه گفت رمان صد سال تنهایی به شدت مخاطب را درگیر می کند و از خواننده انرژی زیادی میگیرد. اما در نهایت وقتی کتاب را تمام میکنید احساس بینظیری خواهید داشت.
#صد_سال_تنهایی
#مارکز را شروع میکنید مترجم یک نمودار چارت مانندی در ابتدای رمان قرار داده است که در آن روابطی مشخص شده است. اولش شاید زیاد اهمیت ندهید اما بعد متوجه میشوید چقدر این چارت به درد می خورد و چقدر کاربردی است. چون وقتی به وسط کتاب می رسید عملا در بین اسامی کتاب گم می شوید. در رمان صد سال تنهایی پدر و مادرها اسم فرزندانشان را هم اسم با پدر بزرگ و مابقی اعضای خانواده خود انتخاب می کنند و همین باعث پیچیدگی کتاب می شود.
در رمان صد سال تنهایی جذابیتهای خاصی وجود داره که خواننده را در اغما قرار میدهد و فقط در آخر کتاب است که نویسنده موضوع را برای خواننده روشن می کند به همین خاطر ممکن است افرادی این سردرگمی را تحمل نکنند و کتاب را چندان جذاب و خواندنی تلقی نکنند. حتی شاید شما این کتاب را نیمه رها کنید و به طور کلی از خواندن آن صرف نظر کنید. اما بهتر است صبور باشید و کتاب را به انتها برسانید.
در کل میشه گفت رمان صد سال تنهایی به شدت مخاطب را درگیر می کند و از خواننده انرژی زیادی میگیرد. اما در نهایت وقتی کتاب را تمام میکنید احساس بینظیری خواهید داشت.
خلاصه رمان صد سال تنهایی
#مارکز
ماجرای کتاب از صحنه اعدام سرهنگ آئورلیانو بوئندیا آغاز میشود. درحالیکه مقابل جوخه اعدام ایستاده و خاطرات گذشتهاش را مرور میکند، یعنی زمان آغاز به وجود آمدن دهکده ماکوندو زمانی که جهان چنان تازه بود که بسیاری چیزها هنوز اسمی نداشتند و برای نامیدنشان میبایست با انگشت به آنها اشاره کنی.
در رمان صد سال تنهایی به شرح زندگی شش نسل خانواده بوئندیا پرداخته شده که نسل اول آنها در دهکدهای به نام ماکوندو ساکن میشود. داستان از زبان سوم شخص حکایت میشود.
سبک این رمان رئالیسم جادویی است. مارکز با نوشتن از کولی ها از همان ابتدای رمان به شرح کارهای جادویی آنها میپردازد و شگفتی های مربوط به حضور آنها در دهکده را در خلال داستان کش و قوس میدهد تا حوادثی که به واقعیت زندگی در کلمبیا شباهت دارند با جادوهایی که در این داستان رخ میدهند ادغام شده و سبک رئالیسم جادویی به وجود آید. ناپدید شدن و مرگ بعضی از شخصیت های داستان به جادویی شدن روایتها میافزاید.
باید به این نکته هم اشاره کرد که رمان صد سال تنهایی کتاب سادهای نیست و ممکن است خواننده به دلیل شباهت اسامی دچار اشتباه شود. پس اگر تازه کتاب خواندن را شروع کردهاید و بیشتر از چند جلد کتاب نخواندهاید، شاید این کتاب گزینهی مناسبی برای خواندن نباشد.
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#مارکز
ماجرای کتاب از صحنه اعدام سرهنگ آئورلیانو بوئندیا آغاز میشود. درحالیکه مقابل جوخه اعدام ایستاده و خاطرات گذشتهاش را مرور میکند، یعنی زمان آغاز به وجود آمدن دهکده ماکوندو زمانی که جهان چنان تازه بود که بسیاری چیزها هنوز اسمی نداشتند و برای نامیدنشان میبایست با انگشت به آنها اشاره کنی.
در رمان صد سال تنهایی به شرح زندگی شش نسل خانواده بوئندیا پرداخته شده که نسل اول آنها در دهکدهای به نام ماکوندو ساکن میشود. داستان از زبان سوم شخص حکایت میشود.
سبک این رمان رئالیسم جادویی است. مارکز با نوشتن از کولی ها از همان ابتدای رمان به شرح کارهای جادویی آنها میپردازد و شگفتی های مربوط به حضور آنها در دهکده را در خلال داستان کش و قوس میدهد تا حوادثی که به واقعیت زندگی در کلمبیا شباهت دارند با جادوهایی که در این داستان رخ میدهند ادغام شده و سبک رئالیسم جادویی به وجود آید. ناپدید شدن و مرگ بعضی از شخصیت های داستان به جادویی شدن روایتها میافزاید.
باید به این نکته هم اشاره کرد که رمان صد سال تنهایی کتاب سادهای نیست و ممکن است خواننده به دلیل شباهت اسامی دچار اشتباه شود. پس اگر تازه کتاب خواندن را شروع کردهاید و بیشتر از چند جلد کتاب نخواندهاید، شاید این کتاب گزینهی مناسبی برای خواندن نباشد.
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
👇👇👇👇
اسم یکیش مهدی بود
اسم یکی داود
یکی یوسف
اون یکی ابراهیم ....
_آخری ؟
آخری کی بود ؟
__آخری رو نمیتونم نام ببرم ...
گوشیم شنود داره !
اما دو تاخانم هستن
ملکه و عاطفه
....اونا میدونن ...
از اونا بپرس
گوشی اونا شنود نداره !
#پستچی
#جلد_دوم
یک زندگینامه
#درد_نامه
#عشقنامه
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
ثبت نام در کانال پستچی ۲
آخرین هفته
@ccch999 ادمین
اسم یکیش مهدی بود
اسم یکی داود
یکی یوسف
اون یکی ابراهیم ....
_آخری ؟
آخری کی بود ؟
__آخری رو نمیتونم نام ببرم ...
گوشیم شنود داره !
اما دو تاخانم هستن
ملکه و عاطفه
....اونا میدونن ...
از اونا بپرس
گوشی اونا شنود نداره !
#پستچی
#جلد_دوم
یک زندگینامه
#درد_نامه
#عشقنامه
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
ثبت نام در کانال پستچی ۲
آخرین هفته
@ccch999 ادمین
به نظرم هر کسی به روش خودش یک سرباز است و از چیزی دفاع میکند.
یکی از دینش ، یکی وطنش ، یکی ایدئولوژی ، یکی هویتش...دیگری خانواده، یکی هدفش و یکی عشقش...
من همیشه از کسی یا لحظه ای میترسم که آدم دیگر ، چیزی برای دفاع کردن از آن نداشته باشد!
دیشب متوجه این قضیه شدم...
آنروز ، روزِ پایان ماست...
شاید بعضی از ما ، به آن روز ، نزدیک شده ایم.
جلد دوم #رمانِ #پستچی ، درباره ی آدمهایی است که سرباز هیچ فرمانده ای نیستند ... اما سربازِ ارزشهای زندگی و زنده بودن هستند.
ما فقط یکبار زنده ایم ،
وچه دردناک است اگر در همان یکبار ،
، چیزی پیدا نکنیم که سرباز آن باشیم !
چیزی که ارزش محافظت داشته باشد...
#پستچی
#جلد_دوم
تقدیم به محافظان زندگی
.دوستان من
قطعا تمام شخصیتهای این داستان ، #واقعی هستند ..فقط به دلیل حفظ حریم خصوصی افراد و رعایت مسائل حقوقی ، بیشتر آنها با نام مستعار در داستان میایند...
البته چند اسم را عوض نکردم !
مهدی
داود
یوسف
ابراهیم
حسینی
ملکه
عاطفه
دکتر آذری
دکتر صبور
دکتر مجد
دکتر افروز
قیصر امینپور
حاتمی کیا
ساعد باقری
حسن فتحی
مهناز افشار
بهاره افشاری
الناز شاکر دوست
دکتر نشان
شهرام کرمی
توکل نیا
دکتر قمشه ای ...
و ....
میخوانید...
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
پستچی : مهلت ثبت نام در کانال خصوصی
تا پنج شنبه
انتشار قصه :
از آخر همین هفته
بحث درباره قصه بعد از هر پست انتشار
پیجدوم من :
@chista_yasrebi.2
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
#book
#writer
#chista
@chista_yasrebi
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
.
.
یکی از دینش ، یکی وطنش ، یکی ایدئولوژی ، یکی هویتش...دیگری خانواده، یکی هدفش و یکی عشقش...
من همیشه از کسی یا لحظه ای میترسم که آدم دیگر ، چیزی برای دفاع کردن از آن نداشته باشد!
دیشب متوجه این قضیه شدم...
آنروز ، روزِ پایان ماست...
شاید بعضی از ما ، به آن روز ، نزدیک شده ایم.
جلد دوم #رمانِ #پستچی ، درباره ی آدمهایی است که سرباز هیچ فرمانده ای نیستند ... اما سربازِ ارزشهای زندگی و زنده بودن هستند.
ما فقط یکبار زنده ایم ،
وچه دردناک است اگر در همان یکبار ،
، چیزی پیدا نکنیم که سرباز آن باشیم !
چیزی که ارزش محافظت داشته باشد...
#پستچی
#جلد_دوم
تقدیم به محافظان زندگی
.دوستان من
قطعا تمام شخصیتهای این داستان ، #واقعی هستند ..فقط به دلیل حفظ حریم خصوصی افراد و رعایت مسائل حقوقی ، بیشتر آنها با نام مستعار در داستان میایند...
البته چند اسم را عوض نکردم !
مهدی
داود
یوسف
ابراهیم
حسینی
ملکه
عاطفه
دکتر آذری
دکتر صبور
دکتر مجد
دکتر افروز
قیصر امینپور
حاتمی کیا
ساعد باقری
حسن فتحی
مهناز افشار
بهاره افشاری
الناز شاکر دوست
دکتر نشان
شهرام کرمی
توکل نیا
دکتر قمشه ای ...
و ....
میخوانید...
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
پستچی : مهلت ثبت نام در کانال خصوصی
تا پنج شنبه
انتشار قصه :
از آخر همین هفته
بحث درباره قصه بعد از هر پست انتشار
پیجدوم من :
@chista_yasrebi.2
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
#book
#writer
#chista
@chista_yasrebi
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
.
.
چیستایثربی کانال رسمی pinned «به نظرم هر کسی به روش خودش یک سرباز است و از چیزی دفاع میکند. یکی از دینش ، یکی وطنش ، یکی ایدئولوژی ، یکی هویتش...دیگری خانواده، یکی هدفش و یکی عشقش... من همیشه از کسی یا لحظه ای میترسم که آدم دیگر ، چیزی برای دفاع کردن از آن نداشته باشد! دیشب متوجه…»
اینزن👇👇👇👇الگوی مناست
بیبی مروارید پیشتر از آنکه پیرزنی باشد که تمام زمین کشاورزی، دامداری، خانه و هستیاش را در واقعه سیل روستای چممهر لرستان از دست داده، نمادی از همت و تلاش دوبارهای از صلابت زنانه است که در غیرت بسیاری از شیرزنان این سرزمین نهفته است.
او معاشش از تهیه و فروش زغال تامین میشود. زغالهایی که همچون مرواریدهایی درخشان امید به زندگی دوباره را برایش به ارمغان میآورند.
بیبی مروارید هر روز میرود، چوب جمع میکند، پشته سنگینی از چوب ها را بر دوش میکشد، میآورد و آنها را آتش می زند. چوب ها که سوخت و زغال شد، خردشان میکند، بعد روی زغال ها آب می ریزد و می گذارد در آفتاب تا خشک شوند.
زغال ها دو روزه خشک می شوند و دوباره بیبی، پشتهای از همتش را می برد بازار، تا نان، آذوقه و معاشش را بسازد. و چه مهربان هستند این مرواریدهای سیاه. بیبی مروارید در خانه پسرش زندگی می کند، خانهای که کمی پایینتر از زمین کشاورزی از بین رفته و خانه ویران شدهاش است.
منبع
خبر انلاین
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
بیبی مروارید پیشتر از آنکه پیرزنی باشد که تمام زمین کشاورزی، دامداری، خانه و هستیاش را در واقعه سیل روستای چممهر لرستان از دست داده، نمادی از همت و تلاش دوبارهای از صلابت زنانه است که در غیرت بسیاری از شیرزنان این سرزمین نهفته است.
او معاشش از تهیه و فروش زغال تامین میشود. زغالهایی که همچون مرواریدهایی درخشان امید به زندگی دوباره را برایش به ارمغان میآورند.
بیبی مروارید هر روز میرود، چوب جمع میکند، پشته سنگینی از چوب ها را بر دوش میکشد، میآورد و آنها را آتش می زند. چوب ها که سوخت و زغال شد، خردشان میکند، بعد روی زغال ها آب می ریزد و می گذارد در آفتاب تا خشک شوند.
زغال ها دو روزه خشک می شوند و دوباره بیبی، پشتهای از همتش را می برد بازار، تا نان، آذوقه و معاشش را بسازد. و چه مهربان هستند این مرواریدهای سیاه. بیبی مروارید در خانه پسرش زندگی می کند، خانهای که کمی پایینتر از زمین کشاورزی از بین رفته و خانه ویران شدهاش است.
منبع
خبر انلاین
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت84
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
یاسر را می بینم...
از بهداری می زند بیرون، در پشتش بسته می شود.
از زندان می زند بیرون، در پشتش بسته می شود.
از شهر می زند بیرون، جاده، پشتش بسته می شود.
از مرز می زند بیرون، راه کشورش به رویش بسته می شود.
خواهر فرمانده گریه می کند:
چرا با دایی بچه هات، این کارو کردی؟
تو که می دونستی اون دختر، زخم خورده ست. لهش می کنه!
فرمانده، آهسته می گوید:
لازم داشت...
می دونی چقدر یاسرو، دوست دارم، ولی بچه ست!
عادت به فکر کردن نداره...
می دونستم اوندختر، باش تند رفتار می کنه، حالا یه کم فکر می کنه. براش خوبه!الان فکرنکنه، یه روزی خشکه مذهبی میشه که خدا رو بنده نیست!
یاسر، سوار اولین ماشینی می شود که مقابلش می ایستد...
_میرم پایگاه ایرانی ها!
چنان در خودش فرو رفته که حواسش به راننده نیست.
تا وقتی راننده، با لهجه کردی از او می پرسد:
کدوم ایرانیا؟
و یاسر، بی آنکه به او نگاه کند می گوید اونا که دارن میجنگن...
و راننده می گوید:
تو هم، مثل اونا جایی نداشتی دق دلتو خالی کنی، اومدی اینجا!...
چشمات، مثل خواهرته!
یاسر با تعجب به راننده نگاه می کند...
کلاه لبه دار زن، صورتش را پنهان کرده.
اما خرمن گیسوان طلاییش، زیر پیراهن چریکی هم، قابل پنهان کردن نیست!
یاسر می گوید:
تو کی هستی؟
سردار تو رو فرستاده مراقب من باشی؟
زن می خندد:
مگه بچه ای؟
اون سردار و من سعی می کنیم همو نبینیم!
اسم من بنازآل طاهاست...
نشنیدی؟
یاسر نشنیده است...
بناز می گوید:
طاها، بچه ی برادرِ منه!
به خواهرت سپردمش!
توی خونواده شما، داره بزرگ میشه!
یاسر می گوید:
یعنی تو خواهر سارایی؟
_خواهرمو از کجا میشناسی؟
_مگه همون دختره نیست که چند وقت پیش، با سردار، توی تونلِ اون گودال افتاده بود؟
سردار، تمام راه کولش کرد، وگرنه دختره مرده بود!
_خب که چی؟
اینو که همه می دونن...
درباره ی خودت بگو!
از چی فرار می کنی پسر؟
_اولا فرار نمی کنم...
ثانیا به تو چه!
می خوام پیاده شم!
درها قفل است...
_می تونی پیاده شو!
من دارم بهت کمک می کنم بچه!
من و تو تقریبا همسنیم.
حرف همو می فهمیم.
یاسر نگاهش می کند...
زیبایی بناز، وصف ناپذیر است.
اما یاسر در چهره ی مصمم بناز، آن یکی دختر را می بیند.
دختر کوچک اندامِ هفده ساله ای که زیر ضربه های شلاق از هوش می رود.
یاسر داد می زند:
نگه دار!
بناز توجه نمی کند...
یاسر، فرمان را می چرخاند.
جنگ تن به تن!
بناز، نگه می دارد.
شلاقی در میاورد...
ببین!
بچه پررویی!
یه کم ادب لازم داری!
یاسر می گوید:
تو دیوونه ای زن!
بناز می گوید:
بچه ی برادرم، مال سردار شد، تو، مال من!
خیلی کارا، باهات دارم بچه....
اصلا ازت خوشم میاد!
مثل خودم، کله شقی...
لازمت دارم!
یاسر، بناز را زمین می زند.
نمی داند بناز، از او، قوی تر است.
وقتی به خودش میاید، که دیگر دیر شده است، برای هر دو ...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت84
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت84
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
یاسر را می بینم...
از بهداری می زند بیرون، در پشتش بسته می شود.
از زندان می زند بیرون، در پشتش بسته می شود.
از شهر می زند بیرون، جاده، پشتش بسته می شود.
از مرز می زند بیرون، راه کشورش به رویش بسته می شود.
خواهر فرمانده گریه می کند:
چرا با دایی بچه هات، این کارو کردی؟
تو که می دونستی اون دختر، زخم خورده ست. لهش می کنه!
فرمانده، آهسته می گوید:
لازم داشت...
می دونی چقدر یاسرو، دوست دارم، ولی بچه ست!
عادت به فکر کردن نداره...
می دونستم اوندختر، باش تند رفتار می کنه، حالا یه کم فکر می کنه. براش خوبه!الان فکرنکنه، یه روزی خشکه مذهبی میشه که خدا رو بنده نیست!
یاسر، سوار اولین ماشینی می شود که مقابلش می ایستد...
_میرم پایگاه ایرانی ها!
چنان در خودش فرو رفته که حواسش به راننده نیست.
تا وقتی راننده، با لهجه کردی از او می پرسد:
کدوم ایرانیا؟
و یاسر، بی آنکه به او نگاه کند می گوید اونا که دارن میجنگن...
و راننده می گوید:
تو هم، مثل اونا جایی نداشتی دق دلتو خالی کنی، اومدی اینجا!...
چشمات، مثل خواهرته!
یاسر با تعجب به راننده نگاه می کند...
کلاه لبه دار زن، صورتش را پنهان کرده.
اما خرمن گیسوان طلاییش، زیر پیراهن چریکی هم، قابل پنهان کردن نیست!
یاسر می گوید:
تو کی هستی؟
سردار تو رو فرستاده مراقب من باشی؟
زن می خندد:
مگه بچه ای؟
اون سردار و من سعی می کنیم همو نبینیم!
اسم من بنازآل طاهاست...
نشنیدی؟
یاسر نشنیده است...
بناز می گوید:
طاها، بچه ی برادرِ منه!
به خواهرت سپردمش!
توی خونواده شما، داره بزرگ میشه!
یاسر می گوید:
یعنی تو خواهر سارایی؟
_خواهرمو از کجا میشناسی؟
_مگه همون دختره نیست که چند وقت پیش، با سردار، توی تونلِ اون گودال افتاده بود؟
سردار، تمام راه کولش کرد، وگرنه دختره مرده بود!
_خب که چی؟
اینو که همه می دونن...
درباره ی خودت بگو!
از چی فرار می کنی پسر؟
_اولا فرار نمی کنم...
ثانیا به تو چه!
می خوام پیاده شم!
درها قفل است...
_می تونی پیاده شو!
من دارم بهت کمک می کنم بچه!
من و تو تقریبا همسنیم.
حرف همو می فهمیم.
یاسر نگاهش می کند...
زیبایی بناز، وصف ناپذیر است.
اما یاسر در چهره ی مصمم بناز، آن یکی دختر را می بیند.
دختر کوچک اندامِ هفده ساله ای که زیر ضربه های شلاق از هوش می رود.
یاسر داد می زند:
نگه دار!
بناز توجه نمی کند...
یاسر، فرمان را می چرخاند.
جنگ تن به تن!
بناز، نگه می دارد.
شلاقی در میاورد...
ببین!
بچه پررویی!
یه کم ادب لازم داری!
یاسر می گوید:
تو دیوونه ای زن!
بناز می گوید:
بچه ی برادرم، مال سردار شد، تو، مال من!
خیلی کارا، باهات دارم بچه....
اصلا ازت خوشم میاد!
مثل خودم، کله شقی...
لازمت دارم!
یاسر، بناز را زمین می زند.
نمی داند بناز، از او، قوی تر است.
وقتی به خودش میاید، که دیگر دیر شده است، برای هر دو ...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت84
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2