#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت81
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی
#قسمت_هشتاد_و_یکم
دوباره جهان تاریک است...
فقط یاسر را می بینم که کنار فرمانده ایستاده، مادرم، کف سلول، بیهوش افتاده و از گوشه ی دهانش، خون جاریست.
فرمانده داد می زند:
چیکار کردی یاسر؟
چیکارش کردی؟
و یاسر می گوید:
بخدا، ده ضربه بیشتر شلاق نذاشتم بش بزنن...
وقتی افتادم رو قفسه ی سینه ش، سریع بلند شدم، دیدم بیهوشه، از دهنش، خون میامد!
کاریش نکردم به حضرت عباس!
دیگر چیزی نمی دانم...
سراغ مادرم می روم.
کنار پنجره نشسته است و به بیرون می نگرد.
چقدر در عمرم، او را به این حالت دیده ام...
کنار پنجره، غرق در عالمی دیگر، که من نمی دانستم کجاست!
می گویم: به چی نگاه می کنید؟
_بچه گیام تو این حیاط داییت، یه تاب بسته بودیم.
همه ی بچه های فامیل، نوبتی روش میشَستیم!
نوبت من همیشه زود تموم می شد...
انگار دیروز بود!
_ هیچوقت از گذشته تون حرف نزدید!چرا؟
_چون گذشته، گذشته...
من هجده سالگی با پدرت که استادم بود، عروسی کردم، دیگه از قبلش، چیزی یادم نمیاد!
مهم هم نیست، چون تموم شده!
_مامان، چرا شبا نمی خوابی؟
چرا همیشه غمگینی؟
بابا می گفت می خواستی ادبیات بخونی. چرا دانشگاه نرفتی؟
_دیگه حامله شدم...
حوصله بیرونو نداشتم، بچه بزرگ می کردم، راستش از اینکه از خونه بیرون برم، زیاد خوشم نمیاد...
_هجده سالگی با بابا عروسی کردی، اما تاریخ تولد آرزو، هفده سالگیته، چرا؟
من جریان کوی دانشگاهو می دونم و دستگیریتو...
یاسر افتاد زمین، تو بیهوش شدی!
بهم بگو چی شد ؟
_یاسر؟!
سکوت می کند...
_تو یاسر رو میشناسی؟
_نه، فقط می دونم یه لباس شخصی تند متعصب بوده که باعث شد تو شلاق بخوری!
برادر زن فرمانده...
الان کجاست؟ شهید شده؟
مادر، دوباره از پنجره به بیرون می نگرد...
_اون زنده ست!
وقتی افتاد روی من، یه دفعه، توی یه لحظه، همه ی آینده شو دیدم...
نمیدونم چه طوری!
ولی، خیلی وحشتناک بود...
از حال رفتم.
فرمانده، منو از زندان بیرون برد، پدرت، ماه بعد آزاد شد و تعهد داد که دیگه، کار مطبوعاتی نکنه!
ما عروسی کردیم و من دوقلو، حامله شدم...
تو و آرزو!
سال ۷۹ به دنیا آمدید..
اما تاریخ ازدواج و تولد آرزو رو، عقب بردیم.
_چرا؟
_مجبور بودیم...
یکی از دخترا، شکل یاسر بود!
_من بودم؟
_بله، مردم حرف درمیاوردن!
تاریخ ازدواجمون، و تولد آرزو رو بردیم عقب، قبل از ماجرای زندان.
به همه گفتیم، که من توی زندان، تو رو حامله بودم!
_خب، چرا من، شکل یاسرم؟
_نمی دونم!
من فقط می تونم یاسرو ببینم، هر لحظه، همه جا، همیشه!
_الان کجاست؟
_ نزدیک! هیچکس، جز من نمی دونه اون زنده ست!
و هیچکس جز من نمی دونه که اون چه قدرتی داره و چقدر بدبخته!
قدرتش براش تنهایی آورده، شومی و...
_و چی؟
_خودت میفهمی آوا....
پشتش یه راز دردناکه!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت81
#قسمت_هشتاد_و_یک
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت81
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی
#قسمت_هشتاد_و_یکم
دوباره جهان تاریک است...
فقط یاسر را می بینم که کنار فرمانده ایستاده، مادرم، کف سلول، بیهوش افتاده و از گوشه ی دهانش، خون جاریست.
فرمانده داد می زند:
چیکار کردی یاسر؟
چیکارش کردی؟
و یاسر می گوید:
بخدا، ده ضربه بیشتر شلاق نذاشتم بش بزنن...
وقتی افتادم رو قفسه ی سینه ش، سریع بلند شدم، دیدم بیهوشه، از دهنش، خون میامد!
کاریش نکردم به حضرت عباس!
دیگر چیزی نمی دانم...
سراغ مادرم می روم.
کنار پنجره نشسته است و به بیرون می نگرد.
چقدر در عمرم، او را به این حالت دیده ام...
کنار پنجره، غرق در عالمی دیگر، که من نمی دانستم کجاست!
می گویم: به چی نگاه می کنید؟
_بچه گیام تو این حیاط داییت، یه تاب بسته بودیم.
همه ی بچه های فامیل، نوبتی روش میشَستیم!
نوبت من همیشه زود تموم می شد...
انگار دیروز بود!
_ هیچوقت از گذشته تون حرف نزدید!چرا؟
_چون گذشته، گذشته...
من هجده سالگی با پدرت که استادم بود، عروسی کردم، دیگه از قبلش، چیزی یادم نمیاد!
مهم هم نیست، چون تموم شده!
_مامان، چرا شبا نمی خوابی؟
چرا همیشه غمگینی؟
بابا می گفت می خواستی ادبیات بخونی. چرا دانشگاه نرفتی؟
_دیگه حامله شدم...
حوصله بیرونو نداشتم، بچه بزرگ می کردم، راستش از اینکه از خونه بیرون برم، زیاد خوشم نمیاد...
_هجده سالگی با بابا عروسی کردی، اما تاریخ تولد آرزو، هفده سالگیته، چرا؟
من جریان کوی دانشگاهو می دونم و دستگیریتو...
یاسر افتاد زمین، تو بیهوش شدی!
بهم بگو چی شد ؟
_یاسر؟!
سکوت می کند...
_تو یاسر رو میشناسی؟
_نه، فقط می دونم یه لباس شخصی تند متعصب بوده که باعث شد تو شلاق بخوری!
برادر زن فرمانده...
الان کجاست؟ شهید شده؟
مادر، دوباره از پنجره به بیرون می نگرد...
_اون زنده ست!
وقتی افتاد روی من، یه دفعه، توی یه لحظه، همه ی آینده شو دیدم...
نمیدونم چه طوری!
ولی، خیلی وحشتناک بود...
از حال رفتم.
فرمانده، منو از زندان بیرون برد، پدرت، ماه بعد آزاد شد و تعهد داد که دیگه، کار مطبوعاتی نکنه!
ما عروسی کردیم و من دوقلو، حامله شدم...
تو و آرزو!
سال ۷۹ به دنیا آمدید..
اما تاریخ ازدواج و تولد آرزو رو، عقب بردیم.
_چرا؟
_مجبور بودیم...
یکی از دخترا، شکل یاسر بود!
_من بودم؟
_بله، مردم حرف درمیاوردن!
تاریخ ازدواجمون، و تولد آرزو رو بردیم عقب، قبل از ماجرای زندان.
به همه گفتیم، که من توی زندان، تو رو حامله بودم!
_خب، چرا من، شکل یاسرم؟
_نمی دونم!
من فقط می تونم یاسرو ببینم، هر لحظه، همه جا، همیشه!
_الان کجاست؟
_ نزدیک! هیچکس، جز من نمی دونه اون زنده ست!
و هیچکس جز من نمی دونه که اون چه قدرتی داره و چقدر بدبخته!
قدرتش براش تنهایی آورده، شومی و...
_و چی؟
_خودت میفهمی آوا....
پشتش یه راز دردناکه!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت81
#قسمت_هشتاد_و_یک
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2