به علی گفتم:
تو از در پارکینگ بیا
خانه ی ظفر دو در داشت.
زن همسایه داد زد :
دزد...دزد....
علی میخواست فرار کند
ولی همه همسایه ها کوچه را پر کرده بودند.
علی گفت : دزد چیه ؟ من پیک موتوری ام
زنهمسایه گفت : چرا مثل دزدا از در پارکینگ خودتوتو سُر دادی تو؟
چرا آیفون طبقه ای که کار داری نزدی؟!😂😂😂
این آخرین بار است
شما من و علی را دوباره میبینید!🌹
قول داده بودم همه داستان را بگویم
ولی چون پای افراد حقیقی وسط بود سکوت کردم
حالا در کانال خصوصی من
مهلت ثبت نام تا جمعه دیگر
و تمام
#پستچی_دو
#چیستایثربی
اینستاگرام
@postchi_chista_yasrebi
البته اینستاگرام آن ، مختص ثبتنام کنندگان است .
@ccch999
تلگرام _ثبت نام
تو از در پارکینگ بیا
خانه ی ظفر دو در داشت.
زن همسایه داد زد :
دزد...دزد....
علی میخواست فرار کند
ولی همه همسایه ها کوچه را پر کرده بودند.
علی گفت : دزد چیه ؟ من پیک موتوری ام
زنهمسایه گفت : چرا مثل دزدا از در پارکینگ خودتوتو سُر دادی تو؟
چرا آیفون طبقه ای که کار داری نزدی؟!😂😂😂
این آخرین بار است
شما من و علی را دوباره میبینید!🌹
قول داده بودم همه داستان را بگویم
ولی چون پای افراد حقیقی وسط بود سکوت کردم
حالا در کانال خصوصی من
مهلت ثبت نام تا جمعه دیگر
و تمام
#پستچی_دو
#چیستایثربی
اینستاگرام
@postchi_chista_yasrebi
البته اینستاگرام آن ، مختص ثبتنام کنندگان است .
@ccch999
تلگرام _ثبت نام
خیلی اصرار داشتید
که پستچی دو را میخواهید
این کتاب مشکلات حقوقی دارد، که فعلا امکانچاپ آن نیست
اگر میخواهید در فضای مجازی
به آن بپیوندید،
یک تست میکنیم تا ببینیم اصرارتان واقعا چقدر حقیقی بودعزیزان.
این قصه کانال مخصوص خود را پیدا کرده است.کانال شارژی نیست!ثبت نام اندک اولیه دارد.
و دیگر میماند شما و کتابخوانی راستین...
#پستچی_دوم
اثری از
#چیستایثربی
شرایط ثبت نام در کانال این قصه :
لطفا با ایدی زیر در تلگرام تماس بگیرید و صبور باشید
@ccch999
فقط از امروز تا دو هفته مهلت دارید.
تابه حد نصاب برسیم شروع میکنیم
هر کتاب ، یکدنیای جدید است
و #پستچی ، نوستالژی عاشقانه ی همه ماست.
#چیستایثربی
که پستچی دو را میخواهید
این کتاب مشکلات حقوقی دارد، که فعلا امکانچاپ آن نیست
اگر میخواهید در فضای مجازی
به آن بپیوندید،
یک تست میکنیم تا ببینیم اصرارتان واقعا چقدر حقیقی بودعزیزان.
این قصه کانال مخصوص خود را پیدا کرده است.کانال شارژی نیست!ثبت نام اندک اولیه دارد.
و دیگر میماند شما و کتابخوانی راستین...
#پستچی_دوم
اثری از
#چیستایثربی
شرایط ثبت نام در کانال این قصه :
لطفا با ایدی زیر در تلگرام تماس بگیرید و صبور باشید
@ccch999
فقط از امروز تا دو هفته مهلت دارید.
تابه حد نصاب برسیم شروع میکنیم
هر کتاب ، یکدنیای جدید است
و #پستچی ، نوستالژی عاشقانه ی همه ماست.
#چیستایثربی
اسم ؟
_محمد
_علی
_سلیمان
_احمد
_ناصر
_عامر
_یاسر
_آقا ؛ یه اسم بگو !
_نمیشه....
ماحق نداریم از اسم واقعی استفاده کنیم !
_خانم.... ایشون، منو دست انداختن....
فرازی از
#پستچی_دو
غیر قابل پخش
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
_محمد
_علی
_سلیمان
_احمد
_ناصر
_عامر
_یاسر
_آقا ؛ یه اسم بگو !
_نمیشه....
ماحق نداریم از اسم واقعی استفاده کنیم !
_خانم.... ایشون، منو دست انداختن....
فرازی از
#پستچی_دو
غیر قابل پخش
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from آوا_رمان اثر چیستایثربی (Chista Yasrebi official)
Forwarded from آوا_رمان اثر چیستایثربی (Chista Yasrebi official)
تمام قسمتهای
#رمان
#داستان
#قصه
#داستان_دنباله_دار
#آوا_متولد۱۳۷۹ را
در کانال
#قصه_های_چیستایثربی بخوانید
کانال
@chistaa_2
لینک
https://t.me/joinchat/AAAAAD1J55v7lM2oraPEBA
@chistaa_2
#رمان
#داستان
#قصه
#داستان_دنباله_دار
#آوا_متولد۱۳۷۹ را
در کانال
#قصه_های_چیستایثربی بخوانید
کانال
@chistaa_2
لینک
https://t.me/joinchat/AAAAAD1J55v7lM2oraPEBA
@chistaa_2
Telegram
چیستا_دو
داستانهای چیستایثربی_او یکزن _ خواب گل سرخ و..تنها کانال موثق قصه ها ی من که ؛شخصا زیر نظرخودم، چیستا، اداره میشود. ادرس کانال #رسمی من این است
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت79
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#کتاب
#پاورقی
#رمان
#قسمت_هفتاد_و_نهم
من از چشم فرمانده عبور می کنم...
نمی تواند و نمی خواهد مانعم شود.
مادرم، دختر جوانی است، حدود
هفده ساله ،شکل آرزو...
موها و چشمهایش، خیلی شبیه خواهرم آرزوست.
یک معصومیت خاص شرقی!
گوشه ی سلول نشسته، زنان دیگری هم، در بند او، هستند.
مادرم از همه، کوچک تر است، زنِ نگهبان را صدا می کند.
خانم! به خانوادهم خبر دادین من اینجام؟داداشم وکیله... الان باید اینجا باشه.
زن نگهبان می گوید:
حتما بهش زنگ زدن، ولی گمانم تو یکی، وکیل لازم نداری دختر!
با سنگ زدی، صورت جوون مردمو پاره کردی، فحش نجسی ام که دادی!...
اوضاعت با وکیلم، درست نمیشه!
_اون جوون مردم، جلوی درِ زندان، به من حمله کرد!
استادِ من، نامزدمه...
روزنامه ی سلام، کار می کنه،
شنیدم برای اعتراض، بازداشتش کردن!
من از شهرستان اومدم، از حال نامزدم جویاشم. خب نگران بودم!
اون پسرِ لباس شخصی، یه دفعه، شروع کرد به فحش دادن به ما!
با موتورش، داشت می رفت تو شکم من...
مادر من، خودش، همسر شهیده!
اون پسره، به چه حق به من میگه "معاند"؟
من فقط، دو کلمه جوابشو دادم، اما اون منو گرفت زیر لگد!
برای دفاع خودم مجبور شدم یه کلوخ بزنم تو صورتش...
زخمش سطحیه. چیزیش نشده!
باید داداشمو ببینم، برای نامزدم نگرانم.
نگهبان می گوید:
حلال زاده بود!
گمانم دارن صدات می کنن!
مادرم را از سلول بیرون می برند.
برادرش سعید صادقی، فرمانده و آن پسرک لباس شخصی، یاسر، آنجا هستند.
صورت یاسر بخیه خورده، به مادرم نگاه نمی کند.
سعید به مادرم می گوید:
خوبی؟ چرا صورتت کبوده؟
بیرون زدنت یا اینجا؟
مادرم می گوید:
تنم داغونه!
این پسره، انقدر لگد زد تو کلیه هام، نمی تونم وایسم...
یاسر، رویش را برمی گرداند، انگار که چیزی نمی شنود.
فقط بلند، خطاب به فرمانده می گوید:
دشمن این نظام، باید اعدام شه...
کسی که به مرادِ من فحاشی کنه، جاش سینه قبرستونه!
خودم میفرستمش!
فرمانده، به یاسر می گوید:
تو الان برو بیرون!
یاسر داد می زند:
من تا حکمِ این دختر، اجرا نشه، بیرون نمیرم!
اون به من گفت، مزدور!
حالا خدا نشونش میده، مزدور کیه!
مهم نیست که برادرش، دوست شما یا پسر شهید بوده!
خودش که یه ولگرد ضد نظامه!
من اومدم ببینم اگه قراره دادگاهی براش تشکیل شه، زودتر...
مادرم، نگاهش نمی کند...
سعید به خواهرش می گوید:
استادت، حالش خوبه، تعهد داده تا آخر عمر، دیگه کار روزنامه نگاری نکنه...
احتمالا آزاد میشه!
یاسر داد می زند:
ولی این دختر، حکمش تیره!
من شاهد دارم چیا گفت...
اون معانده!
سعید، به یاسر نگاه می کند:
پسرجان، این دختر، هفده سالشه!
نگران نامزدش بود، همون موقع که اینا، پشت در زندان بودن و التماس می کردن عزیزاشونو ببینن، تو رسیدی و شروع کردی این بچه رو زدن!
معاندچیه؟
یاسر می گوید:
و من شاکی خصوصی ام سردار...
رضایت نمیدم!
حکم معاند، حبس ابده یا اعدام!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت79
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت79
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#کتاب
#پاورقی
#رمان
#قسمت_هفتاد_و_نهم
من از چشم فرمانده عبور می کنم...
نمی تواند و نمی خواهد مانعم شود.
مادرم، دختر جوانی است، حدود
هفده ساله ،شکل آرزو...
موها و چشمهایش، خیلی شبیه خواهرم آرزوست.
یک معصومیت خاص شرقی!
گوشه ی سلول نشسته، زنان دیگری هم، در بند او، هستند.
مادرم از همه، کوچک تر است، زنِ نگهبان را صدا می کند.
خانم! به خانوادهم خبر دادین من اینجام؟داداشم وکیله... الان باید اینجا باشه.
زن نگهبان می گوید:
حتما بهش زنگ زدن، ولی گمانم تو یکی، وکیل لازم نداری دختر!
با سنگ زدی، صورت جوون مردمو پاره کردی، فحش نجسی ام که دادی!...
اوضاعت با وکیلم، درست نمیشه!
_اون جوون مردم، جلوی درِ زندان، به من حمله کرد!
استادِ من، نامزدمه...
روزنامه ی سلام، کار می کنه،
شنیدم برای اعتراض، بازداشتش کردن!
من از شهرستان اومدم، از حال نامزدم جویاشم. خب نگران بودم!
اون پسرِ لباس شخصی، یه دفعه، شروع کرد به فحش دادن به ما!
با موتورش، داشت می رفت تو شکم من...
مادر من، خودش، همسر شهیده!
اون پسره، به چه حق به من میگه "معاند"؟
من فقط، دو کلمه جوابشو دادم، اما اون منو گرفت زیر لگد!
برای دفاع خودم مجبور شدم یه کلوخ بزنم تو صورتش...
زخمش سطحیه. چیزیش نشده!
باید داداشمو ببینم، برای نامزدم نگرانم.
نگهبان می گوید:
حلال زاده بود!
گمانم دارن صدات می کنن!
مادرم را از سلول بیرون می برند.
برادرش سعید صادقی، فرمانده و آن پسرک لباس شخصی، یاسر، آنجا هستند.
صورت یاسر بخیه خورده، به مادرم نگاه نمی کند.
سعید به مادرم می گوید:
خوبی؟ چرا صورتت کبوده؟
بیرون زدنت یا اینجا؟
مادرم می گوید:
تنم داغونه!
این پسره، انقدر لگد زد تو کلیه هام، نمی تونم وایسم...
یاسر، رویش را برمی گرداند، انگار که چیزی نمی شنود.
فقط بلند، خطاب به فرمانده می گوید:
دشمن این نظام، باید اعدام شه...
کسی که به مرادِ من فحاشی کنه، جاش سینه قبرستونه!
خودم میفرستمش!
فرمانده، به یاسر می گوید:
تو الان برو بیرون!
یاسر داد می زند:
من تا حکمِ این دختر، اجرا نشه، بیرون نمیرم!
اون به من گفت، مزدور!
حالا خدا نشونش میده، مزدور کیه!
مهم نیست که برادرش، دوست شما یا پسر شهید بوده!
خودش که یه ولگرد ضد نظامه!
من اومدم ببینم اگه قراره دادگاهی براش تشکیل شه، زودتر...
مادرم، نگاهش نمی کند...
سعید به خواهرش می گوید:
استادت، حالش خوبه، تعهد داده تا آخر عمر، دیگه کار روزنامه نگاری نکنه...
احتمالا آزاد میشه!
یاسر داد می زند:
ولی این دختر، حکمش تیره!
من شاهد دارم چیا گفت...
اون معانده!
سعید، به یاسر نگاه می کند:
پسرجان، این دختر، هفده سالشه!
نگران نامزدش بود، همون موقع که اینا، پشت در زندان بودن و التماس می کردن عزیزاشونو ببینن، تو رسیدی و شروع کردی این بچه رو زدن!
معاندچیه؟
یاسر می گوید:
و من شاکی خصوصی ام سردار...
رضایت نمیدم!
حکم معاند، حبس ابده یا اعدام!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت79
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت80
#چیستا_یثربی
#کتاب
#رمان
#پاورقی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قسمت_هشتاد
نشسته بود کنار دیوار بند...
دلش می لرزید، نه فقط برای استادش، که او را دوست داشت، نه فقط برای خودش، که نگاه های سنگین بازجویان، روی جان جوانش، آزارش می داد، حس شومی به جانش افتاده بود.
آن شب قرار بود اتفاقی بیفتد.
اتفاقی بد...
قلبش تند می زد.
وقتی اسمش را خواندند، شک نکرد که فاجعه، در راه است.
به دختر کناری اش، نگاه کرد.
دختر زیبایی بود.
یک دانشجوی اصفهانی، در خوابگاه تهران.
دختر اصفهانی گفت:
قوی باش دختر کُرد!
اونا می خوان صدای دادتو بشنون!
و غلط کردنتو!
هر کاری کردن فقط، داد نزن! باشه؟
در هفده سالگی، با قدم های لرزان به طرف در رفت...
به طرف تاریکی!
نمی دانست برادرش و آن سردار، کجا هستند!
دستی در تاریکی، او راهُل داد:
_بخواب رو شکم!
یک زن بود...
_می دونی توهین به مقدسات، جرمش چیه؟
خیلی در حقت، لطف داشتن که فعلا به همین رضایت دادن!
هشتاد ضربه، برات خیلی کمه...
گمانم آشنا داشتی، وگرنه جرم های کمتر از تو، حکم سنگین تری گرفتن...
تنش لرزید...
تا حالا در خانواده، هرگز کتک نخورده بود، چه برسد به شلاق!
با صدای آهسته گفت:
می خوام وکیلمو ببینم... برادرمو!
زن خندید:
فعلا ممنوع الملاقاتی!
کجایی دختر؟!
تو به سَرورات، فحش دادی، با سنگ زدی، صورت یه جوونو ناکار کردی!
پررویی هم می کنی؟
دخترک را زمین انداخت...
دخترک جوان یادش نیست دردِ ضربه ی اول، چقدر مثل مرگ، ناگهانی بود!
داد نزد...
زبانش را گاز گرفت، خون، از کنار لبش جاری شد.
دوم، سوم... نه! مرگ هم انقدر، طول نمی کشد.
زن با نفرت می زد و می شمرد.
به هفتم نرسیده بود که دخترک، در گوشش، صدای سوتی شنید.
دیگر نه حسی داشت، نه در آن تاریکی چیزی می دید، یا می شنید...
بیهوش شد.
وقتی چشمانش را باز کرد نمی دانست کجاست!
کف زمین سرد بود، می لرزید.
تمام تنش بوی خون و کثافت می داد.
پوتین های مردی را دید، آهسته زیر لب گفت:
آب می خوام...
مرد گفت:
فکر کردم مُردی!
با این جثه ی لاغرت، چقدر سگ جونی دختر!
صدا، آشنا بود...
دخترک نمی توانست ببیند.
یاسر گفت:
من اون شب شنیدم زیر لگدای من چی زر زدی!
اگه بهشون بگم، حُکمت مرگه...
دخترک دوباره گفت:
یه کم آب!
یاسر داد زد:
از مرگ نمی ترسی لعنتی؟
_من برای تو می ترسم مَرد!
من از خدا، برای تو می ترسم!
من یه بچه ی ناراحت و عصبانی بودم، زیر لگدای تو...
با یه سنگ، سعی کردم از خودم دفاع کنم که نمیرم!
اما تو، چه جوری می خوای از نگاه خدا، بری کنار؟
یاسر نگاهش کرد:
_یعنی چی؟
_یعنی همه ی عمرت، خدا، به خاطر ظلمی که به من کردی، به توخیره میشه!
شک نکن!
یاسر، بالای سرِ دختر ایستاد...
_سجده کن!
توبه کن بچه!
اونوقت می ذارم بری...
هفتاد بار، سجده ی عفو، همین حالا!
شروع کن... زود!
مرد آمد لگد بزند، دختر نفهمید چگونه پای مرد را، گاز گرفت!
نفهمید یاسر، چگونه زمین افتاد، روی قلب او!
حتی نشد جیغ بکشد...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت80
#قسمت_هشتاد
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت80
#چیستا_یثربی
#کتاب
#رمان
#پاورقی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قسمت_هشتاد
نشسته بود کنار دیوار بند...
دلش می لرزید، نه فقط برای استادش، که او را دوست داشت، نه فقط برای خودش، که نگاه های سنگین بازجویان، روی جان جوانش، آزارش می داد، حس شومی به جانش افتاده بود.
آن شب قرار بود اتفاقی بیفتد.
اتفاقی بد...
قلبش تند می زد.
وقتی اسمش را خواندند، شک نکرد که فاجعه، در راه است.
به دختر کناری اش، نگاه کرد.
دختر زیبایی بود.
یک دانشجوی اصفهانی، در خوابگاه تهران.
دختر اصفهانی گفت:
قوی باش دختر کُرد!
اونا می خوان صدای دادتو بشنون!
و غلط کردنتو!
هر کاری کردن فقط، داد نزن! باشه؟
در هفده سالگی، با قدم های لرزان به طرف در رفت...
به طرف تاریکی!
نمی دانست برادرش و آن سردار، کجا هستند!
دستی در تاریکی، او راهُل داد:
_بخواب رو شکم!
یک زن بود...
_می دونی توهین به مقدسات، جرمش چیه؟
خیلی در حقت، لطف داشتن که فعلا به همین رضایت دادن!
هشتاد ضربه، برات خیلی کمه...
گمانم آشنا داشتی، وگرنه جرم های کمتر از تو، حکم سنگین تری گرفتن...
تنش لرزید...
تا حالا در خانواده، هرگز کتک نخورده بود، چه برسد به شلاق!
با صدای آهسته گفت:
می خوام وکیلمو ببینم... برادرمو!
زن خندید:
فعلا ممنوع الملاقاتی!
کجایی دختر؟!
تو به سَرورات، فحش دادی، با سنگ زدی، صورت یه جوونو ناکار کردی!
پررویی هم می کنی؟
دخترک را زمین انداخت...
دخترک جوان یادش نیست دردِ ضربه ی اول، چقدر مثل مرگ، ناگهانی بود!
داد نزد...
زبانش را گاز گرفت، خون، از کنار لبش جاری شد.
دوم، سوم... نه! مرگ هم انقدر، طول نمی کشد.
زن با نفرت می زد و می شمرد.
به هفتم نرسیده بود که دخترک، در گوشش، صدای سوتی شنید.
دیگر نه حسی داشت، نه در آن تاریکی چیزی می دید، یا می شنید...
بیهوش شد.
وقتی چشمانش را باز کرد نمی دانست کجاست!
کف زمین سرد بود، می لرزید.
تمام تنش بوی خون و کثافت می داد.
پوتین های مردی را دید، آهسته زیر لب گفت:
آب می خوام...
مرد گفت:
فکر کردم مُردی!
با این جثه ی لاغرت، چقدر سگ جونی دختر!
صدا، آشنا بود...
دخترک نمی توانست ببیند.
یاسر گفت:
من اون شب شنیدم زیر لگدای من چی زر زدی!
اگه بهشون بگم، حُکمت مرگه...
دخترک دوباره گفت:
یه کم آب!
یاسر داد زد:
از مرگ نمی ترسی لعنتی؟
_من برای تو می ترسم مَرد!
من از خدا، برای تو می ترسم!
من یه بچه ی ناراحت و عصبانی بودم، زیر لگدای تو...
با یه سنگ، سعی کردم از خودم دفاع کنم که نمیرم!
اما تو، چه جوری می خوای از نگاه خدا، بری کنار؟
یاسر نگاهش کرد:
_یعنی چی؟
_یعنی همه ی عمرت، خدا، به خاطر ظلمی که به من کردی، به توخیره میشه!
شک نکن!
یاسر، بالای سرِ دختر ایستاد...
_سجده کن!
توبه کن بچه!
اونوقت می ذارم بری...
هفتاد بار، سجده ی عفو، همین حالا!
شروع کن... زود!
مرد آمد لگد بزند، دختر نفهمید چگونه پای مرد را، گاز گرفت!
نفهمید یاسر، چگونه زمین افتاد، روی قلب او!
حتی نشد جیغ بکشد...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت80
#قسمت_هشتاد
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
خیلی اصرار داشتید
که پستچی دو را میخواهید
این کتاب مشکلات حقوقی دارد، که فعلا امکانچاپ آن نیست
اگر میخواهید در فضای مجازی
به آن بپیوندید،
یک تست میکنیم تا ببینیم اصرارتان واقعا چقدر حقیقی بودعزیزان.
این قصه کانال مخصوص خود را پیدا کرده است.کانال شارژی نیست!ثبت نام اندک اولیه دارد.
و دیگر میماند شما و کتابخوانی راستین...
#پستچی_دوم
اثری از
#چیستایثربی
شرایط ثبت نام در کانال این قصه :
لطفا با ایدی زیر در تلگرام تماس بگیرید و صبور باشید
@ccch999
فقط از امروز تا دو هفته مهلت دارید.
تابه حد نصاب برسیم شروع میکنیم
هر کتاب ، یکدنیای جدید است
و #پستچی ، نوستالژی عاشقانه ی همه ماست.
#چیستایثربی
که پستچی دو را میخواهید
این کتاب مشکلات حقوقی دارد، که فعلا امکانچاپ آن نیست
اگر میخواهید در فضای مجازی
به آن بپیوندید،
یک تست میکنیم تا ببینیم اصرارتان واقعا چقدر حقیقی بودعزیزان.
این قصه کانال مخصوص خود را پیدا کرده است.کانال شارژی نیست!ثبت نام اندک اولیه دارد.
و دیگر میماند شما و کتابخوانی راستین...
#پستچی_دوم
اثری از
#چیستایثربی
شرایط ثبت نام در کانال این قصه :
لطفا با ایدی زیر در تلگرام تماس بگیرید و صبور باشید
@ccch999
فقط از امروز تا دو هفته مهلت دارید.
تابه حد نصاب برسیم شروع میکنیم
هر کتاب ، یکدنیای جدید است
و #پستچی ، نوستالژی عاشقانه ی همه ماست.
#چیستایثربی
راستش همه چیز از یک خبر اینستاگرامی شروع شد....
احساس کردم جهان بسیار ناامن است و وقت گفتن نگفته هاست
شاید فردایی در کار نباشد.
پستچی داستان عشق بود و
#پستچی_دو ، داستان عشق ، امید ، سرخوردگی و زندگی است ....
همان گونه که هستیم ،
همان گونه که هستید ،
همان گونه که هستند ،
قابل چاپ نیست....
در پستچی یک تمام دوستان و اقوامم، با من قطع رابطه کردند....همانتعداد کمی که داشتم...
و شغلهایم را از من گرفتند!
#عاشق شدن برای زن ، #جرم است.
شاید اصلا اینجا #عاشقی جرم است.
یکی پیشنهاد داد قسمت دوم را در افغانستان چاپ کن و ناشر آشنا داشت آنجا ...
آنجا ممیزی به این شکل نیست.
شاید روزی!
مشکل من، ممیزی ارشاد نیست!
ممیزی آدمهاست....
آدمهایی که حس و دلشان را سانسور میکنند و تبدیل به موجوداتی متوسط الحال میشوند که میمیرند...
بی آنکه چیزی از هیجان و شکوه زندگی و عشق ، فهمیده باشند.
ولی آنروز ، امروز نیست!
اگر این کانال به حد نصاب برسد،
این قصه را فقط باشما میگویم
و چه کسی میداند فردا زنده است یا نه!
بااحترام
#چیستایثربی
#پستچی_دوم
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#آیدی_تلگرام
برای ورود به کانال پستچی 2
و
شرایط ادمین
@ccch999
احساس کردم جهان بسیار ناامن است و وقت گفتن نگفته هاست
شاید فردایی در کار نباشد.
پستچی داستان عشق بود و
#پستچی_دو ، داستان عشق ، امید ، سرخوردگی و زندگی است ....
همان گونه که هستیم ،
همان گونه که هستید ،
همان گونه که هستند ،
قابل چاپ نیست....
در پستچی یک تمام دوستان و اقوامم، با من قطع رابطه کردند....همانتعداد کمی که داشتم...
و شغلهایم را از من گرفتند!
#عاشق شدن برای زن ، #جرم است.
شاید اصلا اینجا #عاشقی جرم است.
یکی پیشنهاد داد قسمت دوم را در افغانستان چاپ کن و ناشر آشنا داشت آنجا ...
آنجا ممیزی به این شکل نیست.
شاید روزی!
مشکل من، ممیزی ارشاد نیست!
ممیزی آدمهاست....
آدمهایی که حس و دلشان را سانسور میکنند و تبدیل به موجوداتی متوسط الحال میشوند که میمیرند...
بی آنکه چیزی از هیجان و شکوه زندگی و عشق ، فهمیده باشند.
ولی آنروز ، امروز نیست!
اگر این کانال به حد نصاب برسد،
این قصه را فقط باشما میگویم
و چه کسی میداند فردا زنده است یا نه!
بااحترام
#چیستایثربی
#پستچی_دوم
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#آیدی_تلگرام
برای ورود به کانال پستچی 2
و
شرایط ادمین
@ccch999
Forwarded from #دکتر_چیستایثربی
مسولیت من به عنوان یک نویسنده در درجه اول بازیابی گذشته و تاریخ است
از این جهت میدانم که در پایان هر رمان عده ای ناراضی خواهند بود.
چون تلقی افراد از گذشته و تاریخ ، همانی است که دلشان میخواهد باشد ، نه آنی که هست
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
@chista_yasrebi_original
از این جهت میدانم که در پایان هر رمان عده ای ناراضی خواهند بود.
چون تلقی افراد از گذشته و تاریخ ، همانی است که دلشان میخواهد باشد ، نه آنی که هست
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
@chista_yasrebi_original
آیدی ادمین من
@ccch999
کهامروز ،کار مرا انجاممیدهد
پروفایل پیج ، عکس من ، باعینک دودیست
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
@ccch999
کهامروز ،کار مرا انجاممیدهد
پروفایل پیج ، عکس من ، باعینک دودیست
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi