Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت27
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_هفتم
رسیدن تو، مثل رسیدن هر فصلی از خدا، زیباست...
در، که باز می شود، تو مثل عشق، میایی و جهان، دوباره به دنیا میاید!
اتاق پر از عطر تو می شود...
عطر موهای کولی صحرایی ات!
حیف که پدر و مادرم، اینجا نیستند، تا از آن ها تشکر کنم که مرا به دنیا آورده اند.
آمدی طاها!
_آوا جانم!
می خواهم بلند شوم، به سمتت!
تو زودتر می رسی!
در آغوش تو، بادها آرام می گیرند...
یک گل سرخ می شکفد و کودکان بی مادر، پناه می گیرند!
خدایا چند هزار سال نوری، از این آغوش دور بودم، که اکنون چنین می لرزم؟!
طاهای من هم گریه می کند، گیسوانم را می بوسد و گریه می کند...
گریه ی یک مرد عاشق، تماشایی است...
زلزله هر چه را که از ما برد، عشق ما را، قوی تر کرد.
پیرزن و درویش، ما را تنها می گذارند...
از خانه می روند!
می خواهم برایت بگویم که فرمانده ی آب ها، چگونه دستم را پیچاند و مرا از تو، جدا کرد، ولی من، به او تسلیم نشدم!
بخاطر تو!
بخاطر عشقمان و بخاطر هر چه که بخاطر این عشق، باید از دست داد...
مرد من، روی شانه ام گریه می کند.
پیشانی اش را می بوسم...
مرد من، اینجاست...
تنم، تشنه ی زندگی است و روحم تشنه ی عاشقی...
تا کجا باید پیش رفت؟
کجا باید ایستاد؟
هیچکس نمی داند!
هیچکس جز من، طاها، دیوارهای آن اتاق و خدا...
بدون اینکه بفهمیم، دیوانه شده بودیم!
می نخورده، مست و مدهوش بودیم، آنچنان تو را می خواهم که جهان، خدا را...
چک چک قطره های باران بر پنجره،
و مردی که شقیقه هایش با طپش های قلبت، می زند!
آرام موهایش را نوازش می کنم و می گویم: بازم دم گوشم، حرف های عاشقانه بزن، تا خوب شم!
بوسه های تو، چهچهه ی پرندگان بهاریست در باغ تابستانی خدا...
باغی که ویرانی ندارد...
باغی که زلزله نمی شناسد...
باغی که برای عاشقان است.
_دوستت دارم!
و این خلاصه ی تمام زندگی است...
تو را دوست دارم و تمام جاده هایی که تو را به من هدیه کردند و مادرت را و پدرت، که تو را به دنیا، بخشیدند...
دستش را می گیرم، می بوسم...
آرام می گویم: بسه عزیزم!
دارد می لرزد...
می گویم: می خوام به پدر و مادرم بگیم، بعد...
در چشمانم می خندد و جهان، انگار دیگر از ویرانی نمی ترسد!
پشت پنجره ی اتاق، زنی را می بینم که با سربند و کلاه، در باران دور می شود...
او می دود، اما نمی تواند از عشق صبورانه ی یک عمرش، سریع تر بگریزد!
می گویم: مگه با ماشین خودت نیومدی؟
میگه: نه ... اون شب، درخت افتاد روش!
با پدرم آمدم!
و مردی را زیر باران، می بینم که سوار بر رخش تیزپا، به زن شفا بخش می رسد، در را باز می کند...
مقابل زن میایستد و با احترام سلام می دهد.
زن ، بی اختیار میایستد...
می خواهد بگریزد، راهی نیست!
مرد... آن فرمانده، تمام جاده های جهان را، بند آورده است!
زن بیهوش می شود!
سارا، مقابل فرمانده، از حال می رود...
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت27
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_هفتم
رسیدن تو، مثل رسیدن هر فصلی از خدا، زیباست...
در، که باز می شود، تو مثل عشق، میایی و جهان، دوباره به دنیا میاید!
اتاق پر از عطر تو می شود...
عطر موهای کولی صحرایی ات!
حیف که پدر و مادرم، اینجا نیستند، تا از آن ها تشکر کنم که مرا به دنیا آورده اند.
آمدی طاها!
_آوا جانم!
می خواهم بلند شوم، به سمتت!
تو زودتر می رسی!
در آغوش تو، بادها آرام می گیرند...
یک گل سرخ می شکفد و کودکان بی مادر، پناه می گیرند!
خدایا چند هزار سال نوری، از این آغوش دور بودم، که اکنون چنین می لرزم؟!
طاهای من هم گریه می کند، گیسوانم را می بوسد و گریه می کند...
گریه ی یک مرد عاشق، تماشایی است...
زلزله هر چه را که از ما برد، عشق ما را، قوی تر کرد.
پیرزن و درویش، ما را تنها می گذارند...
از خانه می روند!
می خواهم برایت بگویم که فرمانده ی آب ها، چگونه دستم را پیچاند و مرا از تو، جدا کرد، ولی من، به او تسلیم نشدم!
بخاطر تو!
بخاطر عشقمان و بخاطر هر چه که بخاطر این عشق، باید از دست داد...
مرد من، روی شانه ام گریه می کند.
پیشانی اش را می بوسم...
مرد من، اینجاست...
تنم، تشنه ی زندگی است و روحم تشنه ی عاشقی...
تا کجا باید پیش رفت؟
کجا باید ایستاد؟
هیچکس نمی داند!
هیچکس جز من، طاها، دیوارهای آن اتاق و خدا...
بدون اینکه بفهمیم، دیوانه شده بودیم!
می نخورده، مست و مدهوش بودیم، آنچنان تو را می خواهم که جهان، خدا را...
چک چک قطره های باران بر پنجره،
و مردی که شقیقه هایش با طپش های قلبت، می زند!
آرام موهایش را نوازش می کنم و می گویم: بازم دم گوشم، حرف های عاشقانه بزن، تا خوب شم!
بوسه های تو، چهچهه ی پرندگان بهاریست در باغ تابستانی خدا...
باغی که ویرانی ندارد...
باغی که زلزله نمی شناسد...
باغی که برای عاشقان است.
_دوستت دارم!
و این خلاصه ی تمام زندگی است...
تو را دوست دارم و تمام جاده هایی که تو را به من هدیه کردند و مادرت را و پدرت، که تو را به دنیا، بخشیدند...
دستش را می گیرم، می بوسم...
آرام می گویم: بسه عزیزم!
دارد می لرزد...
می گویم: می خوام به پدر و مادرم بگیم، بعد...
در چشمانم می خندد و جهان، انگار دیگر از ویرانی نمی ترسد!
پشت پنجره ی اتاق، زنی را می بینم که با سربند و کلاه، در باران دور می شود...
او می دود، اما نمی تواند از عشق صبورانه ی یک عمرش، سریع تر بگریزد!
می گویم: مگه با ماشین خودت نیومدی؟
میگه: نه ... اون شب، درخت افتاد روش!
با پدرم آمدم!
و مردی را زیر باران، می بینم که سوار بر رخش تیزپا، به زن شفا بخش می رسد، در را باز می کند...
مقابل زن میایستد و با احترام سلام می دهد.
زن ، بی اختیار میایستد...
می خواهد بگریزد، راهی نیست!
مرد... آن فرمانده، تمام جاده های جهان را، بند آورده است!
زن بیهوش می شود!
سارا، مقابل فرمانده، از حال می رود...
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت27
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_هفتم
رسیدن تو، مثل رسیدن هر فصلی از خدا، زیباست...
در، که باز می شود، تو مثل عشق، میایی و جهان، دوباره به دنیا میاید!
اتاق پر از عطر تو می شود...
عطر موهای کولی صحرایی ات!
حیف که پدر و مادرم، اینجا نیستند، تا از آن ها تشکر کنم که مرا به دنیا آورده اند.
آمدی طاها!
_آوا جانم!
می خواهم بلند شوم، به سمتت!
تو زودتر می رسی!
در آغوش تو، بادها آرام می گیرند...
یک گل سرخ می شکفد و کودکان بی مادر، پناه می گیرند!
خدایا چند هزار سال نوری، از این آغوش دور بودم، که اکنون چنین می لرزم؟!
طاهای من هم گریه می کند، گیسوانم را می بوسد و گریه می کند...
گریه ی یک مرد عاشق، تماشایی است...
زلزله هر چه را که از ما برد، عشق ما را، قوی تر کرد.
پیرزن و درویش، ما را تنها می گذارند...
از خانه می روند!
می خواهم برایت بگویم که فرمانده ی آب ها، چگونه دستم را پیچاند و مرا از تو، جدا کرد، ولی من، به او تسلیم نشدم!
بخاطر تو!
بخاطر عشقمان و بخاطر هر چه که بخاطر این عشق، باید از دست داد...
مرد من، روی شانه ام گریه می کند.
پیشانی اش را می بوسم...
مرد من، اینجاست...
تنم، تشنه ی زندگی است و روحم تشنه ی عاشقی...
تا کجا باید پیش رفت؟
کجا باید ایستاد؟
هیچکس نمی داند!
هیچکس جز من، طاها، دیوارهای آن اتاق و خدا...
بدون اینکه بفهمیم، دیوانه شده بودیم!
می نخورده، مست و مدهوش بودیم، آنچنان تو را می خواهم که جهان، خدا را...
چک چک قطره های باران بر پنجره،
و مردی که شقیقه هایش با طپش های قلبت، می زند!
آرام موهایش را نوازش می کنم و می گویم: بازم دم گوشم، حرف های عاشقانه بزن، تا خوب شم!
بوسه های تو، چهچهه ی پرندگان بهاریست در باغ تابستانی خدا...
باغی که ویرانی ندارد...
باغی که زلزله نمی شناسد...
باغی که برای عاشقان است.
_دوستت دارم!
و این خلاصه ی تمام زندگی است...
تو را دوست دارم و تمام جاده هایی که تو را به من هدیه کردند و مادرت را و پدرت، که تو را به دنیا، بخشیدند...
دستش را می گیرم، می بوسم...
آرام می گویم: بسه عزیزم!
دارد می لرزد...
می گویم: می خوام به پدر و مادرم بگیم، بعد...
در چشمانم می خندد و جهان، انگار دیگر از ویرانی نمی ترسد!
پشت پنجره ی اتاق، زنی را می بینم که با سربند و کلاه، در باران دور می شود...
او می دود، اما نمی تواند از عشق صبورانه ی یک عمرش، سریع تر بگریزد!
می گویم: مگه با ماشین خودت نیومدی؟
میگه: نه ... اون شب، درخت افتاد روش!
با پدرم آمدم!
و مردی را زیر باران، می بینم که سوار بر رخش تیزپا، به زن شفا بخش می رسد، در را باز می کند...
مقابل زن میایستد و با احترام سلام می دهد.
زن ، بی اختیار میایستد...
می خواهد بگریزد، راهی نیست!
مرد... آن فرمانده، تمام جاده های جهان را، بند آورده است!
زن بیهوش می شود!
سارا، مقابل فرمانده، از حال می رود...
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت27
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_هفتم
رسیدن تو، مثل رسیدن هر فصلی از خدا، زیباست...
در، که باز می شود، تو مثل عشق، میایی و جهان، دوباره به دنیا میاید!
اتاق پر از عطر تو می شود...
عطر موهای کولی صحرایی ات!
حیف که پدر و مادرم، اینجا نیستند، تا از آن ها تشکر کنم که مرا به دنیا آورده اند.
آمدی طاها!
_آوا جانم!
می خواهم بلند شوم، به سمتت!
تو زودتر می رسی!
در آغوش تو، بادها آرام می گیرند...
یک گل سرخ می شکفد و کودکان بی مادر، پناه می گیرند!
خدایا چند هزار سال نوری، از این آغوش دور بودم، که اکنون چنین می لرزم؟!
طاهای من هم گریه می کند، گیسوانم را می بوسد و گریه می کند...
گریه ی یک مرد عاشق، تماشایی است...
زلزله هر چه را که از ما برد، عشق ما را، قوی تر کرد.
پیرزن و درویش، ما را تنها می گذارند...
از خانه می روند!
می خواهم برایت بگویم که فرمانده ی آب ها، چگونه دستم را پیچاند و مرا از تو، جدا کرد، ولی من، به او تسلیم نشدم!
بخاطر تو!
بخاطر عشقمان و بخاطر هر چه که بخاطر این عشق، باید از دست داد...
مرد من، روی شانه ام گریه می کند.
پیشانی اش را می بوسم...
مرد من، اینجاست...
تنم، تشنه ی زندگی است و روحم تشنه ی عاشقی...
تا کجا باید پیش رفت؟
کجا باید ایستاد؟
هیچکس نمی داند!
هیچکس جز من، طاها، دیوارهای آن اتاق و خدا...
بدون اینکه بفهمیم، دیوانه شده بودیم!
می نخورده، مست و مدهوش بودیم، آنچنان تو را می خواهم که جهان، خدا را...
چک چک قطره های باران بر پنجره،
و مردی که شقیقه هایش با طپش های قلبت، می زند!
آرام موهایش را نوازش می کنم و می گویم: بازم دم گوشم، حرف های عاشقانه بزن، تا خوب شم!
بوسه های تو، چهچهه ی پرندگان بهاریست در باغ تابستانی خدا...
باغی که ویرانی ندارد...
باغی که زلزله نمی شناسد...
باغی که برای عاشقان است.
_دوستت دارم!
و این خلاصه ی تمام زندگی است...
تو را دوست دارم و تمام جاده هایی که تو را به من هدیه کردند و مادرت را و پدرت، که تو را به دنیا، بخشیدند...
دستش را می گیرم، می بوسم...
آرام می گویم: بسه عزیزم!
دارد می لرزد...
می گویم: می خوام به پدر و مادرم بگیم، بعد...
در چشمانم می خندد و جهان، انگار دیگر از ویرانی نمی ترسد!
پشت پنجره ی اتاق، زنی را می بینم که با سربند و کلاه، در باران دور می شود...
او می دود، اما نمی تواند از عشق صبورانه ی یک عمرش، سریع تر بگریزد!
می گویم: مگه با ماشین خودت نیومدی؟
میگه: نه ... اون شب، درخت افتاد روش!
با پدرم آمدم!
و مردی را زیر باران، می بینم که سوار بر رخش تیزپا، به زن شفا بخش می رسد، در را باز می کند...
مقابل زن میایستد و با احترام سلام می دهد.
زن ، بی اختیار میایستد...
می خواهد بگریزد، راهی نیست!
مرد... آن فرمانده، تمام جاده های جهان را، بند آورده است!
زن بیهوش می شود!
سارا، مقابل فرمانده، از حال می رود...
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت27
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_هفتم
رسیدن تو، مثل رسیدن هر فصلی از خدا، زیباست...
در، که باز می شود، تو مثل عشق، میایی و جهان، دوباره به دنیا میاید!
اتاق پر از عطر تو می شود...
عطر موهای کولی صحرایی ات!
حیف که پدر و مادرم، اینجا نیستند، تا از آن ها تشکر کنم که مرا به دنیا آورده اند.
آمدی طاها!
_آوا جانم!
می خواهم بلند شوم، به سمتت!
تو زودتر می رسی!
در آغوش تو، بادها آرام می گیرند...
یک گل سرخ می شکفد و کودکان بی مادر، پناه می گیرند!
خدایا چند هزار سال نوری، از این آغوش دور بودم، که اکنون چنین می لرزم؟!
طاهای من هم گریه می کند، گیسوانم را می بوسد و گریه می کند...
گریه ی یک مرد عاشق، تماشایی است...
زلزله هر چه را که از ما برد، عشق ما را، قوی تر کرد.
پیرزن و درویش، ما را تنها می گذارند...
از خانه می روند!
می خواهم برایت بگویم که فرمانده ی آب ها، چگونه دستم را پیچاند و مرا از تو، جدا کرد، ولی من، به او تسلیم نشدم!
بخاطر تو!
بخاطر عشقمان و بخاطر هر چه که بخاطر این عشق، باید از دست داد...
مرد من، روی شانه ام گریه می کند.
پیشانی اش را می بوسم...
مرد من، اینجاست...
تنم، تشنه ی زندگی است و روحم تشنه ی عاشقی...
تا کجا باید پیش رفت؟
کجا باید ایستاد؟
هیچکس نمی داند!
هیچکس جز من، طاها، دیوارهای آن اتاق و خدا...
بدون اینکه بفهمیم، دیوانه شده بودیم!
می نخورده، مست و مدهوش بودیم، آنچنان تو را می خواهم که جهان، خدا را...
چک چک قطره های باران بر پنجره،
و مردی که شقیقه هایش با طپش های قلبت، می زند!
آرام موهایش را نوازش می کنم و می گویم: بازم دم گوشم، حرف های عاشقانه بزن، تا خوب شم!
بوسه های تو، چهچهه ی پرندگان بهاریست در باغ تابستانی خدا...
باغی که ویرانی ندارد...
باغی که زلزله نمی شناسد...
باغی که برای عاشقان است.
_دوستت دارم!
و این خلاصه ی تمام زندگی است...
تو را دوست دارم و تمام جاده هایی که تو را به من هدیه کردند و مادرت را و پدرت، که تو را به دنیا، بخشیدند...
دستش را می گیرم، می بوسم...
آرام می گویم: بسه عزیزم!
دارد می لرزد...
می گویم: می خوام به پدر و مادرم بگیم، بعد...
در چشمانم می خندد و جهان، انگار دیگر از ویرانی نمی ترسد!
پشت پنجره ی اتاق، زنی را می بینم که با سربند و کلاه، در باران دور می شود...
او می دود، اما نمی تواند از عشق صبورانه ی یک عمرش، سریع تر بگریزد!
می گویم: مگه با ماشین خودت نیومدی؟
میگه: نه ... اون شب، درخت افتاد روش!
با پدرم آمدم!
و مردی را زیر باران، می بینم که سوار بر رخش تیزپا، به زن شفا بخش می رسد، در را باز می کند...
مقابل زن میایستد و با احترام سلام می دهد.
زن ، بی اختیار میایستد...
می خواهد بگریزد، راهی نیست!
مرد... آن فرمانده، تمام جاده های جهان را، بند آورده است!
زن بیهوش می شود!
سارا، مقابل فرمانده، از حال می رود...
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت27
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_هفتم
رسیدن تو، مثل رسیدن هر فصلی از خدا، زیباست...
در، که باز می شود، تو مثل عشق، میایی و جهان، دوباره به دنیا میاید!
اتاق پر از عطر تو می شود...
عطر موهای کولی صحرایی ات!
حیف که پدر و مادرم، اینجا نیستند، تا از آن ها تشکر کنم که مرا به دنیا آورده اند.
آمدی طاها!
_آوا جانم!
می خواهم بلند شوم، به سمتت!
تو زودتر می رسی!
در آغوش تو، بادها آرام می گیرند...
یک گل سرخ می شکفد و کودکان بی مادر، پناه می گیرند!
خدایا چند هزار سال نوری، از این آغوش دور بودم، که اکنون چنین می لرزم؟!
طاهای من هم گریه می کند، گیسوانم را می بوسد و گریه می کند...
گریه ی یک مرد عاشق، تماشایی است...
زلزله هر چه را که از ما برد، عشق ما را، قوی تر کرد.
پیرزن و درویش، ما را تنها می گذارند...
از خانه می روند!
می خواهم برایت بگویم که فرمانده ی آب ها، چگونه دستم را پیچاند و مرا از تو، جدا کرد، ولی من، به او تسلیم نشدم!
بخاطر تو!
بخاطر عشقمان و بخاطر هر چه که بخاطر این عشق، باید از دست داد...
مرد من، روی شانه ام گریه می کند.
پیشانی اش را می بوسم...
مرد من، اینجاست...
تنم، تشنه ی زندگی است و روحم تشنه ی عاشقی...
تا کجا باید پیش رفت؟
کجا باید ایستاد؟
هیچکس نمی داند!
هیچکس جز من، طاها، دیوارهای آن اتاق و خدا...
بدون اینکه بفهمیم، دیوانه شده بودیم!
می نخورده، مست و مدهوش بودیم، آنچنان تو را می خواهم که جهان، خدا را...
چک چک قطره های باران بر پنجره،
و مردی که شقیقه هایش با طپش های قلبت، می زند!
آرام موهایش را نوازش می کنم و می گویم: بازم دم گوشم، حرف های عاشقانه بزن، تا خوب شم!
بوسه های تو، چهچهه ی پرندگان بهاریست در باغ تابستانی خدا...
باغی که ویرانی ندارد...
باغی که زلزله نمی شناسد...
باغی که برای عاشقان است.
_دوستت دارم!
و این خلاصه ی تمام زندگی است...
تو را دوست دارم و تمام جاده هایی که تو را به من هدیه کردند و مادرت را و پدرت، که تو را به دنیا، بخشیدند...
دستش را می گیرم، می بوسم...
آرام می گویم: بسه عزیزم!
دارد می لرزد...
می گویم: می خوام به پدر و مادرم بگیم، بعد...
در چشمانم می خندد و جهان، انگار دیگر از ویرانی نمی ترسد!
پشت پنجره ی اتاق، زنی را می بینم که با سربند و کلاه، در باران دور می شود...
او می دود، اما نمی تواند از عشق صبورانه ی یک عمرش، سریع تر بگریزد!
می گویم: مگه با ماشین خودت نیومدی؟
میگه: نه ... اون شب، درخت افتاد روش!
با پدرم آمدم!
و مردی را زیر باران، می بینم که سوار بر رخش تیزپا، به زن شفا بخش می رسد، در را باز می کند...
مقابل زن میایستد و با احترام سلام می دهد.
زن ، بی اختیار میایستد...
می خواهد بگریزد، راهی نیست!
مرد... آن فرمانده، تمام جاده های جهان را، بند آورده است!
زن بیهوش می شود!
سارا، مقابل فرمانده، از حال می رود...
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2