چیستایثربی کانال رسمی
6.61K subscribers
6.04K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت19
#چیستایثربی
#دریا_دادور

می توان به زندگی ادامه داد...
در روزهای برفی هم می توان زنده بود...
در باد، می توان نفس کشید...
در نبود خورشید، می توان هنوز امیدوار بود، اما بدون عشق، زندگی ناممکن است!

چشمانم را می بندم، دوباره باز می کنم...

گیسوانم، مثل روزهایم، پریشان است...

پیرزن دستمال مرطوبی، بر پیشانی ام گذاشته و دعایی، به زبانی غریب می خواند...
حدس می زنم از دیگرانی کمک ‌می خواهد!
فرشته ها یا اجنه؟

آیا آن‌ موجودات هم عاشق بوده اند؟آیا آن ها هم در غربت، اسیر شده اند؟

آیا آن ها هم زمانی، ناشنوا شده اند؟
یا به دست فرمانده ی آب ها، به غربتی دور تبعید شده اند؟!

چشمانم را می بندم و دوباره باز می کنم...

دختر جوانی را می بینم!
نامش آرزوست، او خواهر من است!در ماشین یک نظامی نشسته است!

می گوید: نگه دار، می خوام پیاده شم!

سرداری که پسرش، همسر من است، جواب می دهد: برای چی؟!
از اینجا تا شهر، هیچ ماشینی نیست، همه پرن!
راه ها هم، بسته ست.

آرزو فریاد می زند:
نمی خوام تو ماشین شما باشم،
نمی فهمید؟!

سردار به راننده می گوید:
پیاده ش کن!

راننده، پسر جوانی است با موهای روشن موجدار،
شبیه تصاویر معصومان جهان ،
و کمی خجالتی.

همان گونه سر به زیر، به سردار
می گوید: جوونه قربان!

و سردار می گوید:
ما هم یه روزی ، جوون بودیم، بی ادب نبودیم!
پیاده ش کن!

آرزو خودش، زودتر پیاده می شود...
در کنار جاده، شروع به قدم زدن می کند.

ماشین ها پشتش بوق می زنند...
می خواهند سوارش کنند، اما او سوار نمی شود.
نه‌ وقتی سردار ، هنوز نگاهش می کند!

انگار همه، از همه جای دنیا ، به سمت دشت ذهاب، راه افتاده اند!

سردار به راننده می گوید:
جلوتر وایسا، سوارش کن!

راننده در را باز می کند و به آرزو چیزی می گوید که نمی شنوم!
گویی یک راز است...

آرزو ، دوباره سوار می شود و فقط ، چند جمله می گوید:

اگه سوار شدم، برای اینه که پدرم دست تنهاست و می دونم چقدر ترسیده و غمگینه!

باید، زودتر به اون برسم...
این دلیل نمیشه که شما رو ببخشم !هیچوقت ...

سردار در آینه ، لبخند تلخی می زند و می گوید:
من، خواهر شمارو ، به اون آبگیر بردم؟!

آرزو می گوید:
شما مانع ازدواجش توی شهر خودش شدید!
شما یه دفعه، مخالفت کردید!

قبلش هم، عشق زندگی منو ، تشویق کردید که بره و تو غربت بمیره!
چون لابد فقط، اینجوری رستگار می شد!

و بعد، تا جایی که می دونم، سال ها پیش، خانواده ی منو، خیلی رنج دادید!

اونا هیچوقت، در این مورد حرفی نزدن!
ولی من، پچ پچه هاشون، یادمه!و گریه های شبانه ی مادرم !

من نمی دونم چکار کردید و چه اتفاقی افتاده!
اما اینو می دونم که شما خیلی مارو ، آزار دادید!

نمیخوام تو ماشین شما باشم!

سردار، دیگر لبخند نمی زند...
از پنجره، به بیرون می نگرد.

حالا راننده، در آینه، با تعجب، به آرزو، نگاه می کند.

آرزو ،کمی آب، به صورت خود ، می پاشد.

سردار، فقط یک جمله می گوید:

زود قضاوت نکن دختر !

و دیگر سکوت...

https://www.instagram.com/p/BsEx3DyAC4Z/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=w0aeecr2m899
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت19
#چیستایثربی
#دریا_دادور

می توان به زندگی ادامه داد...
در روزهای برفی هم می توان زنده بود...
در باد، می توان نفس کشید...
در نبود خورشید، می توان هنوز امیدوار بود، اما بدون عشق، زندگی ناممکن است!

چشمانم را می بندم، دوباره باز می کنم...

گیسوانم، مثل روزهایم، پریشان است...

پیرزن دستمال مرطوبی، بر پیشانی ام گذاشته و دعایی، به زبانی غریب می خواند...
حدس می زنم از دیگرانی کمک ‌می خواهد!
فرشته ها یا اجنه؟

آیا آن‌ موجودات هم عاشق بوده اند؟آیا آن ها هم در غربت، اسیر شده اند؟

آیا آن ها هم زمانی، ناشنوا شده اند؟
یا به دست فرمانده ی آب ها، به غربتی دور تبعید شده اند؟!

چشمانم را می بندم و دوباره باز می کنم...

دختر جوانی را می بینم!
نامش آرزوست، او خواهر من است!در ماشین یک نظامی نشسته است!

می گوید: نگه دار، می خوام پیاده شم!

سرداری که پسرش، همسر من است، جواب می دهد: برای چی؟!
از اینجا تا شهر، هیچ ماشینی نیست، همه پرن!
راه ها هم، بسته ست.

آرزو فریاد می زند:
نمی خوام تو ماشین شما باشم،
نمی فهمید؟!

سردار به راننده می گوید:
پیاده ش کن!

راننده، پسر جوانی است با موهای روشن موجدار،
شبیه تصاویر معصومان جهان ،
و کمی خجالتی.

همان گونه سر به زیر، به سردار
می گوید: جوونه قربان!

و سردار می گوید:
ما هم یه روزی ، جوون بودیم، بی ادب نبودیم!
پیاده ش کن!

آرزو خودش، زودتر پیاده می شود...
در کنار جاده، شروع به قدم زدن می کند.

ماشین ها پشتش بوق می زنند...
می خواهند سوارش کنند، اما او سوار نمی شود.
نه‌ وقتی سردار ، هنوز نگاهش می کند!

انگار همه، از همه جای دنیا ، به سمت دشت ذهاب، راه افتاده اند!

سردار به راننده می گوید:
جلوتر وایسا، سوارش کن!

راننده در را باز می کند و به آرزو چیزی می گوید که نمی شنوم!
گویی یک راز است...

آرزو ، دوباره سوار می شود و فقط ، چند جمله می گوید:

اگه سوار شدم، برای اینه که پدرم دست تنهاست و می دونم چقدر ترسیده و غمگینه!

باید، زودتر به اون برسم...
این دلیل نمیشه که شما رو ببخشم !هیچوقت ...

سردار در آینه ، لبخند تلخی می زند و می گوید:
من، خواهر شمارو ، به اون آبگیر بردم؟!

آرزو می گوید:
شما مانع ازدواجش توی شهر خودش شدید!
شما یه دفعه، مخالفت کردید!

قبلش هم، عشق زندگی منو ، تشویق کردید که بره و تو غربت بمیره!
چون لابد فقط، اینجوری رستگار می شد!

و بعد، تا جایی که می دونم، سال ها پیش، خانواده ی منو، خیلی رنج دادید!

اونا هیچوقت، در این مورد حرفی نزدن!
ولی من، پچ پچه هاشون، یادمه!و گریه های شبانه ی مادرم !

من نمی دونم چکار کردید و چه اتفاقی افتاده!
اما اینو می دونم که شما خیلی مارو ، آزار دادید!

نمیخوام تو ماشین شما باشم!

سردار، دیگر لبخند نمی زند...
از پنجره، به بیرون می نگرد.

حالا راننده، در آینه، با تعجب، به آرزو، نگاه می کند.

آرزو ،کمی آب، به صورت خود ، می پاشد.

سردار، فقط یک جمله می گوید:

زود قضاوت نکن دختر !

و دیگر سکوت...

https://www.instagram.com/p/BsEx3DyAC4Z/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=w0aeecr2m899
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت19
#چیستایثربی
#دریا_دادور

می توان به زندگی ادامه داد...
در روزهای برفی هم می توان زنده بود...
در باد، می توان نفس کشید...
در نبود خورشید، می توان هنوز امیدوار بود، اما بدون عشق، زندگی ناممکن است!

چشمانم را می بندم، دوباره باز می کنم...

گیسوانم، مثل روزهایم، پریشان است...

پیرزن دستمال مرطوبی، بر پیشانی ام گذاشته و دعایی، به زبانی غریب می خواند...
حدس می زنم از دیگرانی کمک ‌می خواهد!
فرشته ها یا اجنه؟

آیا آن‌ موجودات هم عاشق بوده اند؟آیا آن ها هم در غربت، اسیر شده اند؟

آیا آن ها هم زمانی، ناشنوا شده اند؟
یا به دست فرمانده ی آب ها، به غربتی دور تبعید شده اند؟!

چشمانم را می بندم و دوباره باز می کنم...

دختر جوانی را می بینم!
نامش آرزوست، او خواهر من است!در ماشین یک نظامی نشسته است!

می گوید: نگه دار، می خوام پیاده شم!

سرداری که پسرش، همسر من است، جواب می دهد: برای چی؟!
از اینجا تا شهر، هیچ ماشینی نیست، همه پرن!
راه ها هم، بسته ست.

آرزو فریاد می زند:
نمی خوام تو ماشین شما باشم،
نمی فهمید؟!

سردار به راننده می گوید:
پیاده ش کن!

راننده، پسر جوانی است با موهای روشن موجدار،
شبیه تصاویر معصومان جهان ،
و کمی خجالتی.

همان گونه سر به زیر، به سردار
می گوید: جوونه قربان!

و سردار می گوید:
ما هم یه روزی ، جوون بودیم، بی ادب نبودیم!
پیاده ش کن!

آرزو خودش، زودتر پیاده می شود...
در کنار جاده، شروع به قدم زدن می کند.

ماشین ها پشتش بوق می زنند...
می خواهند سوارش کنند، اما او سوار نمی شود.
نه‌ وقتی سردار ، هنوز نگاهش می کند!

انگار همه، از همه جای دنیا ، به سمت دشت ذهاب، راه افتاده اند!

سردار به راننده می گوید:
جلوتر وایسا، سوارش کن!

راننده در را باز می کند و به آرزو چیزی می گوید که نمی شنوم!
گویی یک راز است...

آرزو ، دوباره سوار می شود و فقط ، چند جمله می گوید:

اگه سوار شدم، برای اینه که پدرم دست تنهاست و می دونم چقدر ترسیده و غمگینه!

باید، زودتر به اون برسم...
این دلیل نمیشه که شما رو ببخشم !هیچوقت ...

سردار در آینه ، لبخند تلخی می زند و می گوید:
من، خواهر شمارو ، به اون آبگیر بردم؟!

آرزو می گوید:
شما مانع ازدواجش توی شهر خودش شدید!
شما یه دفعه، مخالفت کردید!

قبلش هم، عشق زندگی منو ، تشویق کردید که بره و تو غربت بمیره!
چون لابد فقط، اینجوری رستگار می شد!

و بعد، تا جایی که می دونم، سال ها پیش، خانواده ی منو، خیلی رنج دادید!

اونا هیچوقت، در این مورد حرفی نزدن!
ولی من، پچ پچه هاشون، یادمه!و گریه های شبانه ی مادرم !

من نمی دونم چکار کردید و چه اتفاقی افتاده!
اما اینو می دونم که شما خیلی مارو ، آزار دادید!

نمیخوام تو ماشین شما باشم!

سردار، دیگر لبخند نمی زند...
از پنجره، به بیرون می نگرد.

حالا راننده، در آینه، با تعجب، به آرزو، نگاه می کند.

آرزو ،کمی آب، به صورت خود ، می پاشد.

سردار، فقط یک جمله می گوید:

زود قضاوت نکن دختر !

و دیگر سکوت...

https://www.instagram.com/p/BsEx3DyAC4Z/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=w0aeecr2m899
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت19
#چیستایثربی
#دریا_دادور

می توان به زندگی ادامه داد...
در روزهای برفی هم می توان زنده بود...
در باد، می توان نفس کشید...
در نبود خورشید، می توان هنوز امیدوار بود، اما بدون عشق، زندگی ناممکن است!

چشمانم را می بندم، دوباره باز می کنم...

گیسوانم، مثل روزهایم، پریشان است...

پیرزن دستمال مرطوبی، بر پیشانی ام گذاشته و دعایی، به زبانی غریب می خواند...
حدس می زنم از دیگرانی کمک ‌می خواهد!
فرشته ها یا اجنه؟

آیا آن‌ موجودات هم عاشق بوده اند؟آیا آن ها هم در غربت، اسیر شده اند؟

آیا آن ها هم زمانی، ناشنوا شده اند؟
یا به دست فرمانده ی آب ها، به غربتی دور تبعید شده اند؟!

چشمانم را می بندم و دوباره باز می کنم...

دختر جوانی را می بینم!
نامش آرزوست، او خواهر من است!در ماشین یک نظامی نشسته است!

می گوید: نگه دار، می خوام پیاده شم!

سرداری که پسرش، همسر من است، جواب می دهد: برای چی؟!
از اینجا تا شهر، هیچ ماشینی نیست، همه پرن!
راه ها هم، بسته ست.

آرزو فریاد می زند:
نمی خوام تو ماشین شما باشم،
نمی فهمید؟!

سردار به راننده می گوید:
پیاده ش کن!

راننده، پسر جوانی است با موهای روشن موجدار،
شبیه تصاویر معصومان جهان ،
و کمی خجالتی.

همان گونه سر به زیر، به سردار
می گوید: جوونه قربان!

و سردار می گوید:
ما هم یه روزی ، جوون بودیم، بی ادب نبودیم!
پیاده ش کن!

آرزو خودش، زودتر پیاده می شود...
در کنار جاده، شروع به قدم زدن می کند.

ماشین ها پشتش بوق می زنند...
می خواهند سوارش کنند، اما او سوار نمی شود.
نه‌ وقتی سردار ، هنوز نگاهش می کند!

انگار همه، از همه جای دنیا ، به سمت دشت ذهاب، راه افتاده اند!

سردار به راننده می گوید:
جلوتر وایسا، سوارش کن!

راننده در را باز می کند و به آرزو چیزی می گوید که نمی شنوم!
گویی یک راز است...

آرزو ، دوباره سوار می شود و فقط ، چند جمله می گوید:

اگه سوار شدم، برای اینه که پدرم دست تنهاست و می دونم چقدر ترسیده و غمگینه!

باید، زودتر به اون برسم...
این دلیل نمیشه که شما رو ببخشم !هیچوقت ...

سردار در آینه ، لبخند تلخی می زند و می گوید:
من، خواهر شمارو ، به اون آبگیر بردم؟!

آرزو می گوید:
شما مانع ازدواجش توی شهر خودش شدید!
شما یه دفعه، مخالفت کردید!

قبلش هم، عشق زندگی منو ، تشویق کردید که بره و تو غربت بمیره!
چون لابد فقط، اینجوری رستگار می شد!

و بعد، تا جایی که می دونم، سال ها پیش، خانواده ی منو، خیلی رنج دادید!

اونا هیچوقت، در این مورد حرفی نزدن!
ولی من، پچ پچه هاشون، یادمه!و گریه های شبانه ی مادرم !

من نمی دونم چکار کردید و چه اتفاقی افتاده!
اما اینو می دونم که شما خیلی مارو ، آزار دادید!

نمیخوام تو ماشین شما باشم!

سردار، دیگر لبخند نمی زند...
از پنجره، به بیرون می نگرد.

حالا راننده، در آینه، با تعجب، به آرزو، نگاه می کند.

آرزو ،کمی آب، به صورت خود ، می پاشد.

سردار، فقط یک جمله می گوید:

زود قضاوت نکن دختر !

و دیگر سکوت...

https://www.instagram.com/p/BsEx3DyAC4Z/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=w0aeecr2m899