دلم گرفت.....
😅😂😂😂👋👋👋👋👋
چه غروب دلگیریه اینجا ، که منم ...
آدم وقتی دلش میگیره ،
نمیدونم چرا یاد
#تو میافته ! .....
🤣🤣🤣
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
😅😂😂😂👋👋👋👋👋
چه غروب دلگیریه اینجا ، که منم ...
آدم وقتی دلش میگیره ،
نمیدونم چرا یاد
#تو میافته ! .....
🤣🤣🤣
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت29
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_نهم
گاهی فکر می کنم من چطور توانستم بعد از زلزله، از پنجره ی کلبه ی درویش، همه چیز را ببینم؟!
به چهره ی فرتوت و رنج کشیده درویش و خواهرش، نگاه می کنم...
حس می کنم آن ها، قبل از من، از این پنجره همه چیز را دیده اند و خود را به ندیدن زده اند!
اکنون پیرزن، با دستمالی مرطوب به معجونی که سارا، قبلا به او داده، کنار سارا نشسته و دستمال را، آرام روی چشم های سارا می کشد...
درویش هم اسپند دود کرده، و زیر لب ذکری می گوید.
باز انگار، در یک مراسم آیینی هستم!
سارا آرام، چشم هایش را باز می کند...
طاها بی اختیار، دست مرا می گیرد و آهسته می گوید:
اون مادرمه؟
سردار، از آن سو می شنود...
با نگاهی چون اسلحه، به ما شلیک می کند!
من، تیر می خورم و لال می شوم...
طاها نه! عادت دارد.
می گوید: من حق دارم بدونم...
همه به من گفتن، مادرت، توی برف ها مرده!
سردار به من نگاه می کند...
نمی دانم چرا!
شاید، انتظار کمک دارد...
چقدر حضور این مرد، دردم میاورد!چقدر نفس کشیدن در اتاقی که او هست، سخت شده!
شالم را پایین تر میاورم، بی اختیار...
حس می کنم آن فرمانده با نگاهش، چیزی می خواهد به من بفهماند!
تصمیم می گیرم من هم، به او خیره شوم، شاید دیگر، نگاهم نکند!
می خندد...
می گوید: داری فکر خونی می کنی بچه؟!
نکنه به جز لبخونی، فکر خونی هم بلدی؟!
سرم را به نشانه ی تایید، پایین می آورم!
می آید، کنارم می ایستد...
آهسته می گویم:
از وقتی منو دیدید، دارید فکر می کنید پسرم چه خوش سلیقه ست!
نمی تونید نگام نکنید!
دست خودتون نیست!
عمدی می گویم که دیگر به من، خیره نشود!
اما او لبخندی می زند، از روی شانه، نگاه غمگینی می کند...
زیر لب می گوید:
دخترطفلی، آروم!
با من است؟!
_من طفلی نیستم آقا!
سارا ناله می کند...
پیرزن در گوشش چیزی می گوید.
سارا، دست پیرزن را می فشارد.
پیرزن می گوید:
زن شفا بخش، می خواد تنها باشه.
همه می روند...
من می مانم...
پیرزن به من، می گوید:
شوهرت، مرد خوش آب وگلیه...
منو یاد یکی می ندازه، اونم همین نگاهو داشت!
ولی نه، نمی تونن نسبتی داشته باشن!
سارا می گوید:
گوش کن آوا، شوهرتو بردار، از اینجا برو!
از این مرد دوری کن!
خواهش می کنم!
اون فرمانده...
نمی تواند ادامه دهد!
_اون چی؟!
سارا به سختی نفس می کشد.
می گوید: همه رو یه جور، گرفتار می کنه!
نمی خوام تو هم، از دست بری!نزدیکش نشو دختر!
دیدم چه جوری نگات می کرد...
مطمئنم نقشه ای برات داره!
بدبختی اینه که موفق میشه!
پیرزن با خودش گفت:
تو عمرم، اونجور زیبایی ندیده بودم...
مثل شوهر تو بود!
سارا می گوید:
_هیس!
از پنجره، با ترس به بیرون می نگرم، عروسی همچنان جاریست...
عروس موی بلندی دارد، موجدار، روشن، رنگ نور.
رو بنده اش را برمی دارد، نوجوان است...
نفسم، از زیبایی اش قطع می شود...
عروس، بناز است!
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت29
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_نهم
گاهی فکر می کنم من چطور توانستم بعد از زلزله، از پنجره ی کلبه ی درویش، همه چیز را ببینم؟!
به چهره ی فرتوت و رنج کشیده درویش و خواهرش، نگاه می کنم...
حس می کنم آن ها، قبل از من، از این پنجره همه چیز را دیده اند و خود را به ندیدن زده اند!
اکنون پیرزن، با دستمالی مرطوب به معجونی که سارا، قبلا به او داده، کنار سارا نشسته و دستمال را، آرام روی چشم های سارا می کشد...
درویش هم اسپند دود کرده، و زیر لب ذکری می گوید.
باز انگار، در یک مراسم آیینی هستم!
سارا آرام، چشم هایش را باز می کند...
طاها بی اختیار، دست مرا می گیرد و آهسته می گوید:
اون مادرمه؟
سردار، از آن سو می شنود...
با نگاهی چون اسلحه، به ما شلیک می کند!
من، تیر می خورم و لال می شوم...
طاها نه! عادت دارد.
می گوید: من حق دارم بدونم...
همه به من گفتن، مادرت، توی برف ها مرده!
سردار به من نگاه می کند...
نمی دانم چرا!
شاید، انتظار کمک دارد...
چقدر حضور این مرد، دردم میاورد!چقدر نفس کشیدن در اتاقی که او هست، سخت شده!
شالم را پایین تر میاورم، بی اختیار...
حس می کنم آن فرمانده با نگاهش، چیزی می خواهد به من بفهماند!
تصمیم می گیرم من هم، به او خیره شوم، شاید دیگر، نگاهم نکند!
می خندد...
می گوید: داری فکر خونی می کنی بچه؟!
نکنه به جز لبخونی، فکر خونی هم بلدی؟!
سرم را به نشانه ی تایید، پایین می آورم!
می آید، کنارم می ایستد...
آهسته می گویم:
از وقتی منو دیدید، دارید فکر می کنید پسرم چه خوش سلیقه ست!
نمی تونید نگام نکنید!
دست خودتون نیست!
عمدی می گویم که دیگر به من، خیره نشود!
اما او لبخندی می زند، از روی شانه، نگاه غمگینی می کند...
زیر لب می گوید:
دخترطفلی، آروم!
با من است؟!
_من طفلی نیستم آقا!
سارا ناله می کند...
پیرزن در گوشش چیزی می گوید.
سارا، دست پیرزن را می فشارد.
پیرزن می گوید:
زن شفا بخش، می خواد تنها باشه.
همه می روند...
من می مانم...
پیرزن به من، می گوید:
شوهرت، مرد خوش آب وگلیه...
منو یاد یکی می ندازه، اونم همین نگاهو داشت!
ولی نه، نمی تونن نسبتی داشته باشن!
سارا می گوید:
گوش کن آوا، شوهرتو بردار، از اینجا برو!
از این مرد دوری کن!
خواهش می کنم!
اون فرمانده...
نمی تواند ادامه دهد!
_اون چی؟!
سارا به سختی نفس می کشد.
می گوید: همه رو یه جور، گرفتار می کنه!
نمی خوام تو هم، از دست بری!نزدیکش نشو دختر!
دیدم چه جوری نگات می کرد...
مطمئنم نقشه ای برات داره!
بدبختی اینه که موفق میشه!
پیرزن با خودش گفت:
تو عمرم، اونجور زیبایی ندیده بودم...
مثل شوهر تو بود!
سارا می گوید:
_هیس!
از پنجره، با ترس به بیرون می نگرم، عروسی همچنان جاریست...
عروس موی بلندی دارد، موجدار، روشن، رنگ نور.
رو بنده اش را برمی دارد، نوجوان است...
نفسم، از زیبایی اش قطع می شود...
عروس، بناز است!
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی
خواب بودم، خواب می دیدم...
در خواب، سخت نفس می کشیدم.
یک گروه از چریک ها، میان درختان...
هفت مرد و سه زن.
کمسن ترینشان، پانزده ساله است، گرچه، قدش بلند است و بزرگتر به نظر می رسد...
نامش،بناز است.
عملیات، مشخص است!
حمله به تمام مواضعی که در خاک کردستان، مقر و پایگاه ساخته اند:
"خاک من، ناموس من است"
با این شعار جلو آمده اند...
این مقر، اما، پر جمعیت است...
نظامیانش، عربی حرف نمی زنند،
بناز با خودش فکر می کند:
هر که می خواهد باشد، در سرزمین مادری من چه غلطی می کند؟!
فردا، همین ها هم شاید، سراغ بچه های کوچک ما بروند که دارند، در عالم خوش، قلعه ی شنی می سازند.
بناز چشمانش را می بندد، نفس عمیق می کشد!
سردسته ی گروه، نامش آسوست، آسو، یعنی افق...
هیچکس نمی داند از کدام طایفه آمده!
چهارشانه، جذاب، بیست و دو ساله و شجاع...
حواسش به بناز است:
_حالت خوبه؟
بناز سرش را تکان می دهد، با مردها، کمحرف می زند.
یکی از برادرانش هم آنجاست.
آسو می گوید: تعدادمون خیلی کمه...
تجهیزاتشون زیاده!
بناز می گوید: اگه تا اینجا اومدیم، یعنی باید کارو تموم کنیم...
فرمانده شونو بزنی، تمومه!
برادر بناز می گوید: می دونی کیه؟
خون به پا میشه!
خیلیا خواستن بزننش، نشده!
آسون نیست!
بناز میگه: مهمنیست...
گنده تر از اونم زدم.
آسو، با احترام، به بناز نگاه می کند...
چیزی نمی گوید.
همیشه زود، رویش را برمی گرداند.
بناز، موهایش را از سربند، باز می کند.
موج آبشار طلا...
می گوید: من حواسشونو، پرت می کنم، شما برید طرف چادر فرمانده شون!
آسو می خواهد مانع شود، اما بناز دیگر رفته است!
بناز، چهار دست و پا، خودش را به سیم خاردار می رساند.
محوطه ی آن هاست...
تفنگ را در لباسش می گذارد، موهای باز تا کمر، صورتش را پوشانده، با لحن کودکانه می گوید:
کمک برادرا!
به من حمله شده!
چند سرباز ، با تردید، جلو می آیند، بناز، در آنی، اسلحه اش را در میاورد....
و تمام!
چند نفر جلوتر، زمین میفتند...
از آن طرف گروهش، تیراندازی را شروع کرده اند.
مقر، غافلگیر شده!
تعدادشان زیاد است و همه دست به اسلحه اند!
بناز ، سرگروهشان، آسو را، نمی بیند، نکند تیر خورده باشد!
حالا می داند باید خودش، تنهایی کار را تمام کند...
راه برگشتی نیست!
سینه خیز به طرف چادر آخر می رود.
فرمانده با اسلحه مقابلش است! لحظه ای چشم در چشم فرمانده...
_سلام بناز!
آخرین باری که دیدمت، چهار سال پیش بود...
با خواهرت!
یادمه محکم زدم وسط قفسه ی سینه ت، تا بتونی نفس بکشی!
بناز ، لحظه ی به هوش آمدن و چشمان فرمانده را، یادش است!
آن لحظه فکر کرده بود، چقدر این مرد ، شبیه پدر مرحومش است!
فرمانده می گوید: خب ، تو اول می زنی یا من؟!
نویسنده رمان _چیستایثربی
بناز، دست به اسلحه می برد، با خودش می گوید:
"شک نکن چریک، بزن!"
ناگهان صدای گریه ی سارا را، گویی در گوشش می شنود...
یک لحظه تردید!
و فرمانده ، با لگد، بناز را زمین می اندازد...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#قسمت_سی
#قسمت_سی_ام
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت30
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی
خواب بودم، خواب می دیدم...
در خواب، سخت نفس می کشیدم.
یک گروه از چریک ها، میان درختان...
هفت مرد و سه زن.
کمسن ترینشان، پانزده ساله است، گرچه، قدش بلند است و بزرگتر به نظر می رسد...
نامش،بناز است.
عملیات، مشخص است!
حمله به تمام مواضعی که در خاک کردستان، مقر و پایگاه ساخته اند:
"خاک من، ناموس من است"
با این شعار جلو آمده اند...
این مقر، اما، پر جمعیت است...
نظامیانش، عربی حرف نمی زنند،
بناز با خودش فکر می کند:
هر که می خواهد باشد، در سرزمین مادری من چه غلطی می کند؟!
فردا، همین ها هم شاید، سراغ بچه های کوچک ما بروند که دارند، در عالم خوش، قلعه ی شنی می سازند.
بناز چشمانش را می بندد، نفس عمیق می کشد!
سردسته ی گروه، نامش آسوست، آسو، یعنی افق...
هیچکس نمی داند از کدام طایفه آمده!
چهارشانه، جذاب، بیست و دو ساله و شجاع...
حواسش به بناز است:
_حالت خوبه؟
بناز سرش را تکان می دهد، با مردها، کمحرف می زند.
یکی از برادرانش هم آنجاست.
آسو می گوید: تعدادمون خیلی کمه...
تجهیزاتشون زیاده!
بناز می گوید: اگه تا اینجا اومدیم، یعنی باید کارو تموم کنیم...
فرمانده شونو بزنی، تمومه!
برادر بناز می گوید: می دونی کیه؟
خون به پا میشه!
خیلیا خواستن بزننش، نشده!
آسون نیست!
بناز میگه: مهمنیست...
گنده تر از اونم زدم.
آسو، با احترام، به بناز نگاه می کند...
چیزی نمی گوید.
همیشه زود، رویش را برمی گرداند.
بناز، موهایش را از سربند، باز می کند.
موج آبشار طلا...
می گوید: من حواسشونو، پرت می کنم، شما برید طرف چادر فرمانده شون!
آسو می خواهد مانع شود، اما بناز دیگر رفته است!
بناز، چهار دست و پا، خودش را به سیم خاردار می رساند.
محوطه ی آن هاست...
تفنگ را در لباسش می گذارد، موهای باز تا کمر، صورتش را پوشانده، با لحن کودکانه می گوید:
کمک برادرا!
به من حمله شده!
چند سرباز ، با تردید، جلو می آیند، بناز، در آنی، اسلحه اش را در میاورد....
و تمام!
چند نفر جلوتر، زمین میفتند...
از آن طرف گروهش، تیراندازی را شروع کرده اند.
مقر، غافلگیر شده!
تعدادشان زیاد است و همه دست به اسلحه اند!
بناز ، سرگروهشان، آسو را، نمی بیند، نکند تیر خورده باشد!
حالا می داند باید خودش، تنهایی کار را تمام کند...
راه برگشتی نیست!
سینه خیز به طرف چادر آخر می رود.
فرمانده با اسلحه مقابلش است! لحظه ای چشم در چشم فرمانده...
_سلام بناز!
آخرین باری که دیدمت، چهار سال پیش بود...
با خواهرت!
یادمه محکم زدم وسط قفسه ی سینه ت، تا بتونی نفس بکشی!
بناز ، لحظه ی به هوش آمدن و چشمان فرمانده را، یادش است!
آن لحظه فکر کرده بود، چقدر این مرد ، شبیه پدر مرحومش است!
فرمانده می گوید: خب ، تو اول می زنی یا من؟!
نویسنده رمان _چیستایثربی
بناز، دست به اسلحه می برد، با خودش می گوید:
"شک نکن چریک، بزن!"
ناگهان صدای گریه ی سارا را، گویی در گوشش می شنود...
یک لحظه تردید!
و فرمانده ، با لگد، بناز را زمین می اندازد...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#قسمت_سی
#قسمت_سی_ام
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Majnoun Naboodam
Mohammad Heshmati
#مجنون_نبودم
#محمد_حشمتی
که یار اول و آخر همینه...
مجنون نبودم
مجنونم کردی
از شهر خودم
بیرونم کردی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#محمد_حشمتی
که یار اول و آخر همینه...
مجنون نبودم
مجنونم کردی
از شهر خودم
بیرونم کردی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
چرا آدمهای اصلی و محوری سریال
بازی تاج و تخت کشته میشوند ؟
جرج آر.آر مارتین نویسنده «ترانه یخوآتش» به تازگی در یک مصاحبه در این باره گفته است: «یک نویسنده، حتی یک نویسنده داستانهای فانتزی، مجبور است واقعیت را بگوید و واقعیت این است، همانطور که در «بازی تاجوتخت» گفتیم، مرگ سرنوشت محتوم همه مردم است. همه ما داستانهای زیادی خواندهایم، که در آن قهرمان فیلم همراه با دوست نزدیک و احتمالا عشقش ماجراهای خطرناک بسیاری را پشت میگذارند و در این حوادث تنها افرادی فرعی کشته میشدند و آنها در نهایت جان سالم به در میبرند. این تقلب است. این اتفاق اینگونه روی نمیدهد، آنها وارد نبرد میشوند، دوست صمیمی کشته میشود و خودشان نیز به شدت مجروح میشوند. شاید حتی دست و پای خود را به صورت غیرمنتظرهای از دست بدهند.»
به اعتقاد مارتین نویسنده صادق باید درباره مرگ هم بنویسد، به ویژه اگر داستانش درباره درگیری باشد. او میگوید که قرار نیست قهرمان داستان و یا بهترین دوست قهرمان تا ابد زنده بمانند. برخی اوقات قهرمان میمیرد، حداقل این اتفاقی است که در کتابهای مارتین میافتد. هر چند که این نویسنده میگوید: «من تمام کاراکترهای داستانم را دوست دارم، بنابراین مرگ آنها همیشه برای من سخت است، اما میدانم این اتفاقی است که باید روی دهد. به همین دلیل دوست دارم فکر کنم این من نیستم که آنها را میکشم، بلکه دیگر کاراکترهای داستان مسئول این کار هستند.»
درباره ساختار
#سریال
#بازی_تاج_و_تخت
از قول
نویسنده اش
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
بازی تاج و تخت کشته میشوند ؟
جرج آر.آر مارتین نویسنده «ترانه یخوآتش» به تازگی در یک مصاحبه در این باره گفته است: «یک نویسنده، حتی یک نویسنده داستانهای فانتزی، مجبور است واقعیت را بگوید و واقعیت این است، همانطور که در «بازی تاجوتخت» گفتیم، مرگ سرنوشت محتوم همه مردم است. همه ما داستانهای زیادی خواندهایم، که در آن قهرمان فیلم همراه با دوست نزدیک و احتمالا عشقش ماجراهای خطرناک بسیاری را پشت میگذارند و در این حوادث تنها افرادی فرعی کشته میشدند و آنها در نهایت جان سالم به در میبرند. این تقلب است. این اتفاق اینگونه روی نمیدهد، آنها وارد نبرد میشوند، دوست صمیمی کشته میشود و خودشان نیز به شدت مجروح میشوند. شاید حتی دست و پای خود را به صورت غیرمنتظرهای از دست بدهند.»
به اعتقاد مارتین نویسنده صادق باید درباره مرگ هم بنویسد، به ویژه اگر داستانش درباره درگیری باشد. او میگوید که قرار نیست قهرمان داستان و یا بهترین دوست قهرمان تا ابد زنده بمانند. برخی اوقات قهرمان میمیرد، حداقل این اتفاقی است که در کتابهای مارتین میافتد. هر چند که این نویسنده میگوید: «من تمام کاراکترهای داستانم را دوست دارم، بنابراین مرگ آنها همیشه برای من سخت است، اما میدانم این اتفاقی است که باید روی دهد. به همین دلیل دوست دارم فکر کنم این من نیستم که آنها را میکشم، بلکه دیگر کاراکترهای داستان مسئول این کار هستند.»
درباره ساختار
#سریال
#بازی_تاج_و_تخت
از قول
نویسنده اش
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی
خواب بودم، خواب می دیدم...
در خواب، سخت نفس می کشیدم.
یک گروه از چریک ها، میان درختان...
هفت مرد و سه زن.
کمسن ترینشان، پانزده ساله است، گرچه، قدش بلند است و بزرگتر به نظر می رسد...
نامش،بناز است.
عملیات، مشخص است!
حمله به تمام مواضعی که در خاک کردستان، مقر و پایگاه ساخته اند:
"خاک من، ناموس من است"
با این شعار جلو آمده اند...
این مقر، اما، پر جمعیت است...
نظامیانش، عربی حرف نمی زنند،
بناز با خودش فکر می کند:
هر که می خواهد باشد، در سرزمین مادری من چه غلطی می کند؟!
فردا، همین ها هم شاید، سراغ بچه های کوچک ما بروند که دارند، در عالم خوش، قلعه ی شنی می سازند.
بناز چشمانش را می بندد، نفس عمیق می کشد!
سردسته ی گروه، نامش آسوست، آسو، یعنی افق...
هیچکس نمی داند از کدام طایفه آمده!
چهارشانه، جذاب، بیست و دو ساله و شجاع...
حواسش به بناز است:
_حالت خوبه؟
بناز سرش را تکان می دهد، با مردها، کمحرف می زند.
یکی از برادرانش هم آنجاست.
آسو می گوید: تعدادمون خیلی کمه...
تجهیزاتشون زیاده!
بناز می گوید: اگه تا اینجا اومدیم، یعنی باید کارو تموم کنیم...
فرمانده شونو بزنی، تمومه!
برادر بناز می گوید: می دونی کیه؟
خون به پا میشه!
خیلیا خواستن بزننش، نشده!
آسون نیست!
بناز میگه: مهمنیست...
گنده تر از اونم زدم.
آسو، با احترام، به بناز نگاه می کند...
چیزی نمی گوید.
همیشه زود، رویش را برمی گرداند.
بناز، موهایش را از سربند، باز می کند.
موج آبشار طلا...
می گوید: من حواسشونو، پرت می کنم، شما برید طرف چادر فرمانده شون!
آسو می خواهد مانع شود، اما بناز دیگر رفته است!
بناز، چهار دست و پا، خودش را به سیم خاردار می رساند.
محوطه ی آن هاست...
تفنگ را در لباسش می گذارد، موهای باز تا کمر، صورتش را پوشانده، با لحن کودکانه می گوید:
کمک برادرا!
به من حمله شده!
چند سرباز ، با تردید، جلو می آیند، بناز، در آنی، اسلحه اش را در میاورد....
و تمام!
چند نفر جلوتر، زمین میفتند...
از آن طرف گروهش، تیراندازی را شروع کرده اند.
مقر، غافلگیر شده!
تعدادشان زیاد است و همه دست به اسلحه اند!
بناز ، سرگروهشان، آسو را، نمی بیند، نکند تیر خورده باشد!
حالا می داند باید خودش، تنهایی کار را تمام کند...
راه برگشتی نیست!
سینه خیز به طرف چادر آخر می رود.
فرمانده با اسلحه مقابلش است! لحظه ای چشم در چشم فرمانده...
_سلام بناز!
آخرین باری که دیدمت، چهار سال پیش بود...
با خواهرت!
یادمه محکم زدم وسط قفسه ی سینه ت، تا بتونی نفس بکشی!
بناز ، لحظه ی به هوش آمدن و چشمان فرمانده را، یادش است!
آن لحظه فکر کرده بود، چقدر این مرد ، شبیه پدر مرحومش است!
فرمانده می گوید: خب ، تو اول می زنی یا من؟!
نویسنده رمان _چیستایثربی
بناز، دست به اسلحه می برد، با خودش می گوید:
"شک نکن چریک، بزن!"
ناگهان صدای گریه ی سارا را، گویی در گوشش می شنود...
یک لحظه تردید!
و فرمانده ، با لگد، بناز را زمین می اندازد...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#قسمت_سی
#قسمت_سی_ام
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت30
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی
خواب بودم، خواب می دیدم...
در خواب، سخت نفس می کشیدم.
یک گروه از چریک ها، میان درختان...
هفت مرد و سه زن.
کمسن ترینشان، پانزده ساله است، گرچه، قدش بلند است و بزرگتر به نظر می رسد...
نامش،بناز است.
عملیات، مشخص است!
حمله به تمام مواضعی که در خاک کردستان، مقر و پایگاه ساخته اند:
"خاک من، ناموس من است"
با این شعار جلو آمده اند...
این مقر، اما، پر جمعیت است...
نظامیانش، عربی حرف نمی زنند،
بناز با خودش فکر می کند:
هر که می خواهد باشد، در سرزمین مادری من چه غلطی می کند؟!
فردا، همین ها هم شاید، سراغ بچه های کوچک ما بروند که دارند، در عالم خوش، قلعه ی شنی می سازند.
بناز چشمانش را می بندد، نفس عمیق می کشد!
سردسته ی گروه، نامش آسوست، آسو، یعنی افق...
هیچکس نمی داند از کدام طایفه آمده!
چهارشانه، جذاب، بیست و دو ساله و شجاع...
حواسش به بناز است:
_حالت خوبه؟
بناز سرش را تکان می دهد، با مردها، کمحرف می زند.
یکی از برادرانش هم آنجاست.
آسو می گوید: تعدادمون خیلی کمه...
تجهیزاتشون زیاده!
بناز می گوید: اگه تا اینجا اومدیم، یعنی باید کارو تموم کنیم...
فرمانده شونو بزنی، تمومه!
برادر بناز می گوید: می دونی کیه؟
خون به پا میشه!
خیلیا خواستن بزننش، نشده!
آسون نیست!
بناز میگه: مهمنیست...
گنده تر از اونم زدم.
آسو، با احترام، به بناز نگاه می کند...
چیزی نمی گوید.
همیشه زود، رویش را برمی گرداند.
بناز، موهایش را از سربند، باز می کند.
موج آبشار طلا...
می گوید: من حواسشونو، پرت می کنم، شما برید طرف چادر فرمانده شون!
آسو می خواهد مانع شود، اما بناز دیگر رفته است!
بناز، چهار دست و پا، خودش را به سیم خاردار می رساند.
محوطه ی آن هاست...
تفنگ را در لباسش می گذارد، موهای باز تا کمر، صورتش را پوشانده، با لحن کودکانه می گوید:
کمک برادرا!
به من حمله شده!
چند سرباز ، با تردید، جلو می آیند، بناز، در آنی، اسلحه اش را در میاورد....
و تمام!
چند نفر جلوتر، زمین میفتند...
از آن طرف گروهش، تیراندازی را شروع کرده اند.
مقر، غافلگیر شده!
تعدادشان زیاد است و همه دست به اسلحه اند!
بناز ، سرگروهشان، آسو را، نمی بیند، نکند تیر خورده باشد!
حالا می داند باید خودش، تنهایی کار را تمام کند...
راه برگشتی نیست!
سینه خیز به طرف چادر آخر می رود.
فرمانده با اسلحه مقابلش است! لحظه ای چشم در چشم فرمانده...
_سلام بناز!
آخرین باری که دیدمت، چهار سال پیش بود...
با خواهرت!
یادمه محکم زدم وسط قفسه ی سینه ت، تا بتونی نفس بکشی!
بناز ، لحظه ی به هوش آمدن و چشمان فرمانده را، یادش است!
آن لحظه فکر کرده بود، چقدر این مرد ، شبیه پدر مرحومش است!
فرمانده می گوید: خب ، تو اول می زنی یا من؟!
نویسنده رمان _چیستایثربی
بناز، دست به اسلحه می برد، با خودش می گوید:
"شک نکن چریک، بزن!"
ناگهان صدای گریه ی سارا را، گویی در گوشش می شنود...
یک لحظه تردید!
و فرمانده ، با لگد، بناز را زمین می اندازد...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#قسمت_سی
#قسمت_سی_ام
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#مرتضی_پاشایی 👆👆👆
#منو_ببخش_اگه_بچگی_کردم
بذار دستاتو تو دستای سردم ....
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#منو_ببخش_اگه_بچگی_کردم
بذار دستاتو تو دستای سردم ....
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
همینکه میخوام حرفه دلم رو با تو بگم میری!
آره میدونم بد بوده کارم اینجوری دلگیری
میشه ایندفعه منو تو ببخشی، میشه نگی میخوای ازم جداشی
میشه ببخشی و بگذری عشقه من
میشه فراموشت بشه گناهم ، میشه نگاه کنی به اشک و آهم
هنوزم از همه بهتری عشقه من
منوببخش اگه بچگی کردم،بزار دستاتو توی دستای سردم
منو ببخش میدونم اشتباه کردم
منوببخش اگه از تو بریدم ، اگه شکستی و هیچی ندیدم
منو ببخش اگه بازم خطا کردم
منوببخش اگه بچگی کردم،بزار دستاتو توی دستای سردم
منو ببخش میدونم اشتباه کردم
تو که همیشه سنگه صبوره این دله تنهایی
اگه نباشی دنیا تمومه ، دیگه چه دنیایی
#مرتضی_پاشایی
#موزیک_ویدیو
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
آره میدونم بد بوده کارم اینجوری دلگیری
میشه ایندفعه منو تو ببخشی، میشه نگی میخوای ازم جداشی
میشه ببخشی و بگذری عشقه من
میشه فراموشت بشه گناهم ، میشه نگاه کنی به اشک و آهم
هنوزم از همه بهتری عشقه من
منوببخش اگه بچگی کردم،بزار دستاتو توی دستای سردم
منو ببخش میدونم اشتباه کردم
منوببخش اگه از تو بریدم ، اگه شکستی و هیچی ندیدم
منو ببخش اگه بازم خطا کردم
منوببخش اگه بچگی کردم،بزار دستاتو توی دستای سردم
منو ببخش میدونم اشتباه کردم
تو که همیشه سنگه صبوره این دله تنهایی
اگه نباشی دنیا تمومه ، دیگه چه دنیایی
#مرتضی_پاشایی
#موزیک_ویدیو
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی
خواب بودم، خواب می دیدم...
در خواب، سخت نفس می کشیدم.
یک گروه از چریک ها، میان درختان...
هفت مرد و سه زن.
کمسن ترینشان، پانزده ساله است، گرچه، قدش بلند است و بزرگتر به نظر می رسد...
نامش،بناز است.
عملیات، مشخص است!
حمله به تمام مواضعی که در خاک کردستان، مقر و پایگاه ساخته اند:
"خاک من، ناموس من است"
با این شعار جلو آمده اند...
این مقر، اما، پر جمعیت است...
نظامیانش، عربی حرف نمی زنند،
بناز با خودش فکر می کند:
هر که می خواهد باشد، در سرزمین مادری من چه غلطی می کند؟!
فردا، همین ها هم شاید، سراغ بچه های کوچک ما بروند که دارند، در عالم خوش، قلعه ی شنی می سازند.
بناز چشمانش را می بندد، نفس عمیق می کشد!
سردسته ی گروه، نامش آسوست، آسو، یعنی افق...
هیچکس نمی داند از کدام طایفه آمده!
چهارشانه، جذاب، بیست و دو ساله و شجاع...
حواسش به بناز است:
_حالت خوبه؟
بناز سرش را تکان می دهد، با مردها، کمحرف می زند.
یکی از برادرانش هم آنجاست.
آسو می گوید: تعدادمون خیلی کمه...
تجهیزاتشون زیاده!
بناز می گوید: اگه تا اینجا اومدیم، یعنی باید کارو تموم کنیم...
فرمانده شونو بزنی، تمومه!
برادر بناز می گوید: می دونی کیه؟
خون به پا میشه!
خیلیا خواستن بزننش، نشده!
آسون نیست!
بناز میگه: مهمنیست...
گنده تر از اونم زدم.
آسو، با احترام، به بناز نگاه می کند...
چیزی نمی گوید.
همیشه زود، رویش را برمی گرداند.
بناز، موهایش را از سربند، باز می کند.
موج آبشار طلا...
می گوید: من حواسشونو، پرت می کنم، شما برید طرف چادر فرمانده شون!
آسو می خواهد مانع شود، اما بناز دیگر رفته است!
بناز، چهار دست و پا، خودش را به سیم خاردار می رساند.
محوطه ی آن هاست...
تفنگ را در لباسش می گذارد، موهای باز تا کمر، صورتش را پوشانده، با لحن کودکانه می گوید:
کمک برادرا!
به من حمله شده!
چند سرباز ، با تردید، جلو می آیند، بناز، در آنی، اسلحه اش را در میاورد....
و تمام!
چند نفر جلوتر، زمین میفتند...
از آن طرف گروهش، تیراندازی را شروع کرده اند.
مقر، غافلگیر شده!
تعدادشان زیاد است و همه دست به اسلحه اند!
بناز ، سرگروهشان، آسو را، نمی بیند، نکند تیر خورده باشد!
حالا می داند باید خودش، تنهایی کار را تمام کند...
راه برگشتی نیست!
سینه خیز به طرف چادر آخر می رود.
فرمانده با اسلحه مقابلش است! لحظه ای چشم در چشم فرمانده...
_سلام بناز!
آخرین باری که دیدمت، چهار سال پیش بود...
با خواهرت!
یادمه محکم زدم وسط قفسه ی سینه ت، تا بتونی نفس بکشی!
بناز ، لحظه ی به هوش آمدن و چشمان فرمانده را، یادش است!
آن لحظه فکر کرده بود، چقدر این مرد ، شبیه پدر مرحومش است!
فرمانده می گوید: خب ، تو اول می زنی یا من؟!
نویسنده رمان _چیستایثربی
بناز، دست به اسلحه می برد، با خودش می گوید:
"شک نکن چریک، بزن!"
ناگهان صدای گریه ی سارا را، گویی در گوشش می شنود...
یک لحظه تردید!
و فرمانده ، با لگد، بناز را زمین می اندازد...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#قسمت_سی
#قسمت_سی_ام
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت30
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی
خواب بودم، خواب می دیدم...
در خواب، سخت نفس می کشیدم.
یک گروه از چریک ها، میان درختان...
هفت مرد و سه زن.
کمسن ترینشان، پانزده ساله است، گرچه، قدش بلند است و بزرگتر به نظر می رسد...
نامش،بناز است.
عملیات، مشخص است!
حمله به تمام مواضعی که در خاک کردستان، مقر و پایگاه ساخته اند:
"خاک من، ناموس من است"
با این شعار جلو آمده اند...
این مقر، اما، پر جمعیت است...
نظامیانش، عربی حرف نمی زنند،
بناز با خودش فکر می کند:
هر که می خواهد باشد، در سرزمین مادری من چه غلطی می کند؟!
فردا، همین ها هم شاید، سراغ بچه های کوچک ما بروند که دارند، در عالم خوش، قلعه ی شنی می سازند.
بناز چشمانش را می بندد، نفس عمیق می کشد!
سردسته ی گروه، نامش آسوست، آسو، یعنی افق...
هیچکس نمی داند از کدام طایفه آمده!
چهارشانه، جذاب، بیست و دو ساله و شجاع...
حواسش به بناز است:
_حالت خوبه؟
بناز سرش را تکان می دهد، با مردها، کمحرف می زند.
یکی از برادرانش هم آنجاست.
آسو می گوید: تعدادمون خیلی کمه...
تجهیزاتشون زیاده!
بناز می گوید: اگه تا اینجا اومدیم، یعنی باید کارو تموم کنیم...
فرمانده شونو بزنی، تمومه!
برادر بناز می گوید: می دونی کیه؟
خون به پا میشه!
خیلیا خواستن بزننش، نشده!
آسون نیست!
بناز میگه: مهمنیست...
گنده تر از اونم زدم.
آسو، با احترام، به بناز نگاه می کند...
چیزی نمی گوید.
همیشه زود، رویش را برمی گرداند.
بناز، موهایش را از سربند، باز می کند.
موج آبشار طلا...
می گوید: من حواسشونو، پرت می کنم، شما برید طرف چادر فرمانده شون!
آسو می خواهد مانع شود، اما بناز دیگر رفته است!
بناز، چهار دست و پا، خودش را به سیم خاردار می رساند.
محوطه ی آن هاست...
تفنگ را در لباسش می گذارد، موهای باز تا کمر، صورتش را پوشانده، با لحن کودکانه می گوید:
کمک برادرا!
به من حمله شده!
چند سرباز ، با تردید، جلو می آیند، بناز، در آنی، اسلحه اش را در میاورد....
و تمام!
چند نفر جلوتر، زمین میفتند...
از آن طرف گروهش، تیراندازی را شروع کرده اند.
مقر، غافلگیر شده!
تعدادشان زیاد است و همه دست به اسلحه اند!
بناز ، سرگروهشان، آسو را، نمی بیند، نکند تیر خورده باشد!
حالا می داند باید خودش، تنهایی کار را تمام کند...
راه برگشتی نیست!
سینه خیز به طرف چادر آخر می رود.
فرمانده با اسلحه مقابلش است! لحظه ای چشم در چشم فرمانده...
_سلام بناز!
آخرین باری که دیدمت، چهار سال پیش بود...
با خواهرت!
یادمه محکم زدم وسط قفسه ی سینه ت، تا بتونی نفس بکشی!
بناز ، لحظه ی به هوش آمدن و چشمان فرمانده را، یادش است!
آن لحظه فکر کرده بود، چقدر این مرد ، شبیه پدر مرحومش است!
فرمانده می گوید: خب ، تو اول می زنی یا من؟!
نویسنده رمان _چیستایثربی
بناز، دست به اسلحه می برد، با خودش می گوید:
"شک نکن چریک، بزن!"
ناگهان صدای گریه ی سارا را، گویی در گوشش می شنود...
یک لحظه تردید!
و فرمانده ، با لگد، بناز را زمین می اندازد...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#قسمت_سی
#قسمت_سی_ام
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_یکم
چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!
آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی گویی، بیدار بودم!
آن مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.
_جرم، جرمه!
خواهرت، بچههای منو کشته، باید کشته شه!
من سوء قصد به خودمو هیچجا نگفتم!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!
چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!
سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!
فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...
سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!
بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن، درو کرده...
برو ببین!
سارا داد می زند:
منو جاش اعدام کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟
فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!
اما، سارا نمی رود...
داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.
چشمان فرمانده، سرخ است...
حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!
_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه حامله باشه...
ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...
_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!
فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این تنها راه نجاتشه...
سارا داد می زند:
حامله از کی؟!
فرمانده می گوید:
من نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...
سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ!
بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!
سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.
باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...
در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!
اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟
سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.
آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...
_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!
فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در چادر بناز، اجازه می دهد.
دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!
سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن کسی شود ، و از او ، حامله شود!
بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!
سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!
سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!
چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...
_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !
قبول!...
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا
حق ثبت محفوظ برای نویسنده
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_یکم
چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!
آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی گویی، بیدار بودم!
آن مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.
_جرم، جرمه!
خواهرت، بچههای منو کشته، باید کشته شه!
من سوء قصد به خودمو هیچجا نگفتم!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!
چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!
سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!
فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...
سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!
بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن، درو کرده...
برو ببین!
سارا داد می زند:
منو جاش اعدام کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟
فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!
اما، سارا نمی رود...
داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.
چشمان فرمانده، سرخ است...
حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!
_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه حامله باشه...
ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...
_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!
فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این تنها راه نجاتشه...
سارا داد می زند:
حامله از کی؟!
فرمانده می گوید:
من نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...
سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ!
بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!
سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.
باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...
در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!
اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟
سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.
آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...
_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!
فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در چادر بناز، اجازه می دهد.
دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!
سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن کسی شود ، و از او ، حامله شود!
بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!
سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!
سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!
چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...
_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !
قبول!...
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا
حق ثبت محفوظ برای نویسنده
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
آدمی هرقدر هوشمندتر باشد، افسردگی و بطالتش بیشتر است.
#فئودور_داستایفسکی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#فئودور_داستایفسکی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
«من بیشتر دوست داشتم دراز بکشم و فکر کنم. همه اش فکر میکردم. همه اش خوابهایی میدیدم عجیب و غریب. نمیارزد بگویم چه خوابهایی! من آن همه وقت همه اش از خودم میپرسیدم چرا آنقدر احمقم. اگر دیگران نفهم هستند و من یقین میدانم که نفهمند، پس چرا خودم نمیخواهم عاقلتر شوم. بعددانستم که اگر منتظر شوم تا همه عاقل شوند، خیلی وقت لازم است. بعد دانستم که چنین چیزی هرگز نخواهد شد .. مردم تغییر نخواهند کرد و کسی آنها را تغییر نخواهد داد و نمیارزد انسان سعیِ بیهوده کند! بله همینطور است .. این قانون آنهاست .. من اکنون میدانم کسی که عقلا و روحا محکم و قوی باشد، آن کس برآنها مسلط خواهد بود. کسی که جسارت زیاد داشته باشد، آن کس در نظر آنان حق خواهد داشت. آن کس که امور مهم را نادیده بگیرد و بر آنها تف بیاندازد، او قانونگذار آنها ست. کسی که بیشتر از همه جرات کند، او بیش از هر کس دیگری حق دارد! تا بحال چنین بوده و بعدها هم چنین خواهد بود! باید کور بود که اینها را ندید….»
#جنایت_و_مکافات
#رمان
#فیودور_داستایفسکی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#جنایت_و_مکافات
#رمان
#فیودور_داستایفسکی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi