عناوین برخی کتب چیستایثربی
در اپلیکیشن #طاقچه
کتاب الکترونیکارزاناست
هرجای دنیا که باشید، برخی از کتب نایاب مرا میتوانید از اپلیکیشن طاقچه خریداری کنید
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
در اپلیکیشن #طاقچه
کتاب الکترونیکارزاناست
هرجای دنیا که باشید، برخی از کتب نایاب مرا میتوانید از اپلیکیشن طاقچه خریداری کنید
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from Chista777
سرویس ترکیه - ابراهیم بیرو رئیس شورای میهنی کردهای سوریه در اظهاراتی عنوان کرده است: نگرش دولت مرکزی سوریه در خصوص موجودیت کردها در سوریه تغییری نکرده است، از همین رو نیازی به دیدار کردها با دولت مرکزی وجود ندارد.
کرد پرس
کرد پرس
Forwarded from Chista777
روزنامه فرهیحتگان در شماره دیروز (یکشنبه ۲۳ دی) در گزارشی درباره حراج دهم مصاحبه خبرگزاری مهر را دستمایه قرار داده و پاسخ آقای سمیع آذر درباره "پولشویی" را به چالش کشیده است.
در بخشی از این گزارش آمده: "پولشویی نهتنها صرفا مربوط به فروشندگان اسلحه و موادمخدر نیست و لااقل اقتصاد ایران، بیشتر توسط اختلاس از صندوقهای ذخیره ادارات مختلف و وامهای کلان بانکی و خصوصیسازیها با این موضوع آشناست، بلکه اتفاقا حوزه فرهنگ و هنر بهترین مکان برای پولشویی است و این مساله نهتنها در ایران، بلکه در همان مافیاهای غربی که فروشنده اسلحه و موادمخدر نیز هستند هم دیده میشود."
بعضی دیگر از منتقدان میگویند آثار هنری نباید حکم سفتههایی را پیدا کنند که در بازارهایی نظیر ارز و سکه وارد شدهاند.
بگفته این عده، خطری که از طریق این حراجی هنری را تهدید میکند این است که سفته بازان بازار سرمایه تعیین کننده ارزش آثار هنری شوند.
در بخشی از این گزارش آمده: "پولشویی نهتنها صرفا مربوط به فروشندگان اسلحه و موادمخدر نیست و لااقل اقتصاد ایران، بیشتر توسط اختلاس از صندوقهای ذخیره ادارات مختلف و وامهای کلان بانکی و خصوصیسازیها با این موضوع آشناست، بلکه اتفاقا حوزه فرهنگ و هنر بهترین مکان برای پولشویی است و این مساله نهتنها در ایران، بلکه در همان مافیاهای غربی که فروشنده اسلحه و موادمخدر نیز هستند هم دیده میشود."
بعضی دیگر از منتقدان میگویند آثار هنری نباید حکم سفتههایی را پیدا کنند که در بازارهایی نظیر ارز و سکه وارد شدهاند.
بگفته این عده، خطری که از طریق این حراجی هنری را تهدید میکند این است که سفته بازان بازار سرمایه تعیین کننده ارزش آثار هنری شوند.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت26
#چیستا_یثربی
پیج رسمی
#سوفیا_لورن
خواندن به زبان یونانی
خواندن به زبان
#بیگانه
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#قسمت26
#چیستا_یثربی
پیج رسمی
#سوفیا_لورن
خواندن به زبان یونانی
خواندن به زبان
#بیگانه
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت22
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#رمان
#پاورقی
#کتاب
یک لحظه بود فقط...
که دو مرد دیگر، روی سنگی، کنار هم سیگار می کشیدند و جوک می گفتند، و مرد غول پیکر سوم، با بناز تنها بود!
همان موقع سارا سریع، تخته سنگ را برداشت...
پشت سر مرد رسید...
مردتازه، روی بناز، خم شده بود.
سارا کوبید...
مرد، روی شن ها افتاد.
خون از سرش، روان بود...
آن دو مرد دیگر تازه فهمیدند چه شده!
شوکه شده، از جا بلند شدند!
سارا تخته سنگ را، بالا برد...
گفت: کردی بلدید؟
این سنگه!
یکی دیگه بزنم، تلف شده!
این بچه، خواهر منه!
همه چیزو دیدم، کثافتا!
حالا خوب گوش کنید!
اگه دوستتونو می خواین، باید بذارین من این بچه رو ببرم، وگرنه سنگ بعدی رو زدم...
بخدا می زنم!
و این دوستتون میمیره!
اگه دست به تفنگ ببرید، می زنم!اینبار درست تو صورتش!
فهمیدید؟!
یکی از آن ها به زبان دیگری گفت: ببرش، آشغال!
دیگری دستش به طرف اسلحه رفت...
سارا، تخته سنگ را به طرف صورت مرد سوم برد.
_اسلحه، یعنی بزنم...
بزنم؟
جسد دوستتونو می خواین؟
مرد غول پیکر نالید...
هر دو مرد گفتند:
نه! برو گمشو!
سارا، پیکر نیمه جان بناز را، به دوش گرفت و گفت:
اول شما گم شین!
هر دوتون!
راه بیفتم، منو از پشت زدید!
تفنگا رو می ذارین اینجا...
یکساعت بعد میاین!
زودبرید، تا نزدم!
هر دو مرد با ترس، تفنگ ها را روی زمین گذاشتند و دور شدند...
سارا با بناز، در آغوشش، می دوید...
باد بود...
نفس جهان، در تنش بود...
غرش آسمان بود...
از دور، صدای تیری شنید، ولی دیگر خیلی دور شده بود، تیر آن ها به او نمی رسید...
دووم بیار خواهرم!
دووم بیار جان دلم، بنازم!
از دور، گروهی از مردان را دید، با لباسی دیگر...
صدای تیر، آن ها را، اینجا کشانده بود...
زیاد بودند!
سارا بناز را زمین گذاشت...
روی زمین، زانو زد.
_این بچه داره می میره!
کار اون مرداست!
نجاتش بدید تورو خدا...
بعدش، من، مال شما!
مردی را، از میان خود، صدا زدند...
جلو آمد...
به پیشانی بناز، دستی زد و گفت:
تنش سرده!
روی قلب بناز کوبید، یک بار نه، چند بار!
داد زد: اسمش چیه؟
_بناز!
مرد گفت: با هم صداش می زنیم، باشه؟
سارا و مرد، با هم، فریاد می زدند:
بناز!
و مرد، روی سینه بناز می کوبید و به او نفس مصنوعی می داد...
دستور می داد:
برگرد بناز!
برگرد دخترم!
سارا، زار می زد و نام بناز، در دشت ها می پیچید...
بناز پلک چشمانش را، با ضربه ی آخر مرد، بر قلبش، باز کرد!
سارا از شادی، جیغ کشید!
خواهرش را بغل کرد و بوسید...
_تنهام نذار خواهرکم!
مرد گفت: یکی، این دو تا بچه رو، سریع با ماشین من ببره دهشون!
سارا گفت: آقا، من خواهرمو بدم مادرم، برمی گردم، مال تو میشم!
مرد خندید و گفت: من تو رو می خوام چیکار؟!
خودم یه دختر، همسن تو دارم!
به خواهرت برس بچه!
الان ماما لازم داره.
سارا گفت: یعنی منو نمی خوای؟
مرد خندید: نه! گفتم که دختر دارم، همونم بهش نمیرسم!
سارا همان لحظه، با خدایش عهد کرد که تمام عمرش، درمانگر مردم شود...
نویسنده:
#چیستایثربی
کانال رسمی نویسنده
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
https://www.instagram.com/p/BsXjPFxA-TZ/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=ixh5r9udqc1s
#قسمت22
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#رمان
#پاورقی
#کتاب
یک لحظه بود فقط...
که دو مرد دیگر، روی سنگی، کنار هم سیگار می کشیدند و جوک می گفتند، و مرد غول پیکر سوم، با بناز تنها بود!
همان موقع سارا سریع، تخته سنگ را برداشت...
پشت سر مرد رسید...
مردتازه، روی بناز، خم شده بود.
سارا کوبید...
مرد، روی شن ها افتاد.
خون از سرش، روان بود...
آن دو مرد دیگر تازه فهمیدند چه شده!
شوکه شده، از جا بلند شدند!
سارا تخته سنگ را، بالا برد...
گفت: کردی بلدید؟
این سنگه!
یکی دیگه بزنم، تلف شده!
این بچه، خواهر منه!
همه چیزو دیدم، کثافتا!
حالا خوب گوش کنید!
اگه دوستتونو می خواین، باید بذارین من این بچه رو ببرم، وگرنه سنگ بعدی رو زدم...
بخدا می زنم!
و این دوستتون میمیره!
اگه دست به تفنگ ببرید، می زنم!اینبار درست تو صورتش!
فهمیدید؟!
یکی از آن ها به زبان دیگری گفت: ببرش، آشغال!
دیگری دستش به طرف اسلحه رفت...
سارا، تخته سنگ را به طرف صورت مرد سوم برد.
_اسلحه، یعنی بزنم...
بزنم؟
جسد دوستتونو می خواین؟
مرد غول پیکر نالید...
هر دو مرد گفتند:
نه! برو گمشو!
سارا، پیکر نیمه جان بناز را، به دوش گرفت و گفت:
اول شما گم شین!
هر دوتون!
راه بیفتم، منو از پشت زدید!
تفنگا رو می ذارین اینجا...
یکساعت بعد میاین!
زودبرید، تا نزدم!
هر دو مرد با ترس، تفنگ ها را روی زمین گذاشتند و دور شدند...
سارا با بناز، در آغوشش، می دوید...
باد بود...
نفس جهان، در تنش بود...
غرش آسمان بود...
از دور، صدای تیری شنید، ولی دیگر خیلی دور شده بود، تیر آن ها به او نمی رسید...
دووم بیار خواهرم!
دووم بیار جان دلم، بنازم!
از دور، گروهی از مردان را دید، با لباسی دیگر...
صدای تیر، آن ها را، اینجا کشانده بود...
زیاد بودند!
سارا بناز را زمین گذاشت...
روی زمین، زانو زد.
_این بچه داره می میره!
کار اون مرداست!
نجاتش بدید تورو خدا...
بعدش، من، مال شما!
مردی را، از میان خود، صدا زدند...
جلو آمد...
به پیشانی بناز، دستی زد و گفت:
تنش سرده!
روی قلب بناز کوبید، یک بار نه، چند بار!
داد زد: اسمش چیه؟
_بناز!
مرد گفت: با هم صداش می زنیم، باشه؟
سارا و مرد، با هم، فریاد می زدند:
بناز!
و مرد، روی سینه بناز می کوبید و به او نفس مصنوعی می داد...
دستور می داد:
برگرد بناز!
برگرد دخترم!
سارا، زار می زد و نام بناز، در دشت ها می پیچید...
بناز پلک چشمانش را، با ضربه ی آخر مرد، بر قلبش، باز کرد!
سارا از شادی، جیغ کشید!
خواهرش را بغل کرد و بوسید...
_تنهام نذار خواهرکم!
مرد گفت: یکی، این دو تا بچه رو، سریع با ماشین من ببره دهشون!
سارا گفت: آقا، من خواهرمو بدم مادرم، برمی گردم، مال تو میشم!
مرد خندید و گفت: من تو رو می خوام چیکار؟!
خودم یه دختر، همسن تو دارم!
به خواهرت برس بچه!
الان ماما لازم داره.
سارا گفت: یعنی منو نمی خوای؟
مرد خندید: نه! گفتم که دختر دارم، همونم بهش نمیرسم!
سارا همان لحظه، با خدایش عهد کرد که تمام عمرش، درمانگر مردم شود...
نویسنده:
#چیستایثربی
کانال رسمی نویسنده
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
https://www.instagram.com/p/BsXjPFxA-TZ/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=ixh5r9udqc1s
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت23
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_سوم
من جای سارا گریه می کردم!
جای سارا به چهره سنگی بناز نگاه می کردم و جای تمام زنان جهان، می پرسیدم چرا؟!
سارا، جوابی به من نمی داد!
چندین بار، از او پرسیدم:
این اتفاقات، مال چه زمانی است؟
شماکجا زندگی می کردید؟
عراق؟ مرز؟!
او فقط به پنجره نگاه می کرد...
انگار سال ها به همین حال مانده بود!
و من گویی در خانه ی آن ها بودم و می دیدم که بناز را خوابانده اند و اسپند دود کرده اند و بناز، به نقطه ی نامعلومی در سقف، خیره است و با کسی سخن نمی گوید، حتی با خواهر دلبندش!
آنجا بودم و می دیدم که روز هفتم، قبل از سحر، بناز از جا، بلند شد!
همه خواب بودند...
هیچکس نفهمید که او بیرون رفت یا کجا رفت!
وقتی برگشت، از مادرش صبحانه خواست، با همان صدای گرمش، که برای سارا، مثل نوازش کردن بود!
سارا با تعجب به او نگاه کرد!
بناز به سارا لبخند زد و گفت:
صبح خوش خواهرکم!
ساراگفت: چطوری، عزیزدلم؟
_خوبم!
سارا گفت: خدا رو شکر، خیلی نگرانت بودم، هفت روزه حرف نزدی!
_هفت روز؟!
یادم نمیاد!
ساراگفت: چی یادت میاد؟
آخرین چیزی که یادت میاد، چیه؟
بناز گفت: داشتم یه قلعه ی شنی می ساختم، یه کلاغ سیاه از دور دیدم، ترسیدم با نوکش بزنه تو سرم!
بعد، سرم درد گرفت...
دیگه هیچی یادم نیست!
چطور؟!
سارا نفس راحتی کشید و گفت:
هیچی، حتما سنگی، چیزی خورده به سرت!
بناز گفت: تو دیدی؟
سارا گفت: نه من وقتی رسیدم، تو بیهوش بودی!
جنگه دیگه، همیشه یه خطری هست.
بناز گفت: آره جنگه...
قلعه ی شنی منم، خراب شد!
امروز صبح رفتم، دوباره ساختمش!
سارا وحشت زده گفت:
چی؟
دوباره رفتی اونجا؟ چرا؟!
بناز گفت: رفتم به قلعه م سر بزنم، هیچی ازش، نمونده بود!
دوباره درستش کردم، الان خوبم، نترس!
اما سارا ترسید، از اینکه بناز، تنهایی تا آن مکان شوم، رفته و کسی نفهمیده!
و من هم ترسیدم از اینکه بناز ، قلعه ی شنی را دوباره ساخته!
و من ترسیدم از اینکه بناز، از خانه دور شده و خوشحال شدم از اینکه بناز، هیچ، بیاد نمیاورد!
سارا گفت: به شوهرت زنگ می زنم، کردی بلده؟
گفتم: فارسی...
گفت: آخه بگم، من کیم؟
یه سایه ام!
زن شفابخش که اسم نداره.
گفتم: اگه براتون سخته، گوشی رو بدید من، درسته صدای اونو نمی شنوم، اونکه صدای منو می شنوه!
سارا گفت: اینجوری بهتره!
ببین چقدر خوشحال میشه که تو پیدا شدی!
هر آدمی از پیدا شدن عشقش، خوشحال میشه...
اون امید داره که تو زنده ای!
گفتم: مثل شما؟
گفت: من؟!
من هیچوقت عاشق نبودم!
گفتم: فامیل طاهارو که گفتم، صورتتون یه جوری شد!
داشتید می افتادید...
گفت: تو مریضی بچه!
ناشنوایی!
گفتم: کور که نیستم!
به پنجره نگاه کرد و گفت:
پس دیوانه ای!
و من از پنجره ی سارا، وحشت زده دیدم که بناز، زیر آن قلعه ی شنی، تفنگی را خاک می کند،
یکی از تفنگ های برادرانش را...
تفنگ را مدفون می کند، قلعه ی شنی را روی آن می سازد و نفس عمیقی می کشد...
#چیستایثربی
#حق ثبت داستان برای چیستایثربی محفوظ است.
این داستان در پیج اینستاگرام چیستایثربی همزمانمنتشر میشود.
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/BsdUhMPggrh/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1u2aooyeacb3m
#قسمت23
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_سوم
من جای سارا گریه می کردم!
جای سارا به چهره سنگی بناز نگاه می کردم و جای تمام زنان جهان، می پرسیدم چرا؟!
سارا، جوابی به من نمی داد!
چندین بار، از او پرسیدم:
این اتفاقات، مال چه زمانی است؟
شماکجا زندگی می کردید؟
عراق؟ مرز؟!
او فقط به پنجره نگاه می کرد...
انگار سال ها به همین حال مانده بود!
و من گویی در خانه ی آن ها بودم و می دیدم که بناز را خوابانده اند و اسپند دود کرده اند و بناز، به نقطه ی نامعلومی در سقف، خیره است و با کسی سخن نمی گوید، حتی با خواهر دلبندش!
آنجا بودم و می دیدم که روز هفتم، قبل از سحر، بناز از جا، بلند شد!
همه خواب بودند...
هیچکس نفهمید که او بیرون رفت یا کجا رفت!
وقتی برگشت، از مادرش صبحانه خواست، با همان صدای گرمش، که برای سارا، مثل نوازش کردن بود!
سارا با تعجب به او نگاه کرد!
بناز به سارا لبخند زد و گفت:
صبح خوش خواهرکم!
ساراگفت: چطوری، عزیزدلم؟
_خوبم!
سارا گفت: خدا رو شکر، خیلی نگرانت بودم، هفت روزه حرف نزدی!
_هفت روز؟!
یادم نمیاد!
ساراگفت: چی یادت میاد؟
آخرین چیزی که یادت میاد، چیه؟
بناز گفت: داشتم یه قلعه ی شنی می ساختم، یه کلاغ سیاه از دور دیدم، ترسیدم با نوکش بزنه تو سرم!
بعد، سرم درد گرفت...
دیگه هیچی یادم نیست!
چطور؟!
سارا نفس راحتی کشید و گفت:
هیچی، حتما سنگی، چیزی خورده به سرت!
بناز گفت: تو دیدی؟
سارا گفت: نه من وقتی رسیدم، تو بیهوش بودی!
جنگه دیگه، همیشه یه خطری هست.
بناز گفت: آره جنگه...
قلعه ی شنی منم، خراب شد!
امروز صبح رفتم، دوباره ساختمش!
سارا وحشت زده گفت:
چی؟
دوباره رفتی اونجا؟ چرا؟!
بناز گفت: رفتم به قلعه م سر بزنم، هیچی ازش، نمونده بود!
دوباره درستش کردم، الان خوبم، نترس!
اما سارا ترسید، از اینکه بناز، تنهایی تا آن مکان شوم، رفته و کسی نفهمیده!
و من هم ترسیدم از اینکه بناز ، قلعه ی شنی را دوباره ساخته!
و من ترسیدم از اینکه بناز، از خانه دور شده و خوشحال شدم از اینکه بناز، هیچ، بیاد نمیاورد!
سارا گفت: به شوهرت زنگ می زنم، کردی بلده؟
گفتم: فارسی...
گفت: آخه بگم، من کیم؟
یه سایه ام!
زن شفابخش که اسم نداره.
گفتم: اگه براتون سخته، گوشی رو بدید من، درسته صدای اونو نمی شنوم، اونکه صدای منو می شنوه!
سارا گفت: اینجوری بهتره!
ببین چقدر خوشحال میشه که تو پیدا شدی!
هر آدمی از پیدا شدن عشقش، خوشحال میشه...
اون امید داره که تو زنده ای!
گفتم: مثل شما؟
گفت: من؟!
من هیچوقت عاشق نبودم!
گفتم: فامیل طاهارو که گفتم، صورتتون یه جوری شد!
داشتید می افتادید...
گفت: تو مریضی بچه!
ناشنوایی!
گفتم: کور که نیستم!
به پنجره نگاه کرد و گفت:
پس دیوانه ای!
و من از پنجره ی سارا، وحشت زده دیدم که بناز، زیر آن قلعه ی شنی، تفنگی را خاک می کند،
یکی از تفنگ های برادرانش را...
تفنگ را مدفون می کند، قلعه ی شنی را روی آن می سازد و نفس عمیقی می کشد...
#چیستایثربی
#حق ثبت داستان برای چیستایثربی محفوظ است.
این داستان در پیج اینستاگرام چیستایثربی همزمانمنتشر میشود.
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/BsdUhMPggrh/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1u2aooyeacb3m
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت23
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_سوم
من جای سارا گریه می کردم!
جای سارا به چهره سنگی بناز نگاه می کردم و جای تمام زنان جهان، می پرسیدم چرا؟!
سارا، جوابی به من نمی داد!
چندین بار، از او پرسیدم:
این اتفاقات، مال چه زمانی است؟
شماکجا زندگی می کردید؟
عراق؟ مرز؟!
او فقط به پنجره نگاه می کرد...
انگار سال ها به همین حال مانده بود!
و من گویی در خانه ی آن ها بودم و می دیدم که بناز را خوابانده اند و اسپند دود کرده اند و بناز، به نقطه ی نامعلومی در سقف، خیره است و با کسی سخن نمی گوید، حتی با خواهر دلبندش!
آنجا بودم و می دیدم که روز هفتم، قبل از سحر، بناز از جا، بلند شد!
همه خواب بودند...
هیچکس نفهمید که او بیرون رفت یا کجا رفت!
وقتی برگشت، از مادرش صبحانه خواست، با همان صدای گرمش، که برای سارا، مثل نوازش کردن بود!
سارا با تعجب به او نگاه کرد!
بناز به سارا لبخند زد و گفت:
صبح خوش خواهرکم!
ساراگفت: چطوری، عزیزدلم؟
_خوبم!
سارا گفت: خدا رو شکر، خیلی نگرانت بودم، هفت روزه حرف نزدی!
_هفت روز؟!
یادم نمیاد!
ساراگفت: چی یادت میاد؟
آخرین چیزی که یادت میاد، چیه؟
بناز گفت: داشتم یه قلعه ی شنی می ساختم، یه کلاغ سیاه از دور دیدم، ترسیدم با نوکش بزنه تو سرم!
بعد، سرم درد گرفت...
دیگه هیچی یادم نیست!
چطور؟!
سارا نفس راحتی کشید و گفت:
هیچی، حتما سنگی، چیزی خورده به سرت!
بناز گفت: تو دیدی؟
سارا گفت: نه من وقتی رسیدم، تو بیهوش بودی!
جنگه دیگه، همیشه یه خطری هست.
بناز گفت: آره جنگه...
قلعه ی شنی منم، خراب شد!
امروز صبح رفتم، دوباره ساختمش!
سارا وحشت زده گفت:
چی؟
دوباره رفتی اونجا؟ چرا؟!
بناز گفت: رفتم به قلعه م سر بزنم، هیچی ازش، نمونده بود!
دوباره درستش کردم، الان خوبم، نترس!
اما سارا ترسید، از اینکه بناز، تنهایی تا آن مکان شوم، رفته و کسی نفهمیده!
و من هم ترسیدم از اینکه بناز ، قلعه ی شنی را دوباره ساخته!
و من ترسیدم از اینکه بناز، از خانه دور شده و خوشحال شدم از اینکه بناز، هیچ، بیاد نمیاورد!
سارا گفت: به شوهرت زنگ می زنم، کردی بلده؟
گفتم: فارسی...
گفت: آخه بگم، من کیم؟
یه سایه ام!
زن شفابخش که اسم نداره.
گفتم: اگه براتون سخته، گوشی رو بدید من، درسته صدای اونو نمی شنوم، اونکه صدای منو می شنوه!
سارا گفت: اینجوری بهتره!
ببین چقدر خوشحال میشه که تو پیدا شدی!
هر آدمی از پیدا شدن عشقش، خوشحال میشه...
اون امید داره که تو زنده ای!
گفتم: مثل شما؟
گفت: من؟!
من هیچوقت عاشق نبودم!
گفتم: فامیل طاهارو که گفتم، صورتتون یه جوری شد!
داشتید می افتادید...
گفت: تو مریضی بچه!
ناشنوایی!
گفتم: کور که نیستم!
به پنجره نگاه کرد و گفت:
پس دیوانه ای!
و من از پنجره ی سارا، وحشت زده دیدم که بناز، زیر آن قلعه ی شنی، تفنگی را خاک می کند،
یکی از تفنگ های برادرانش را...
تفنگ را مدفون می کند، قلعه ی شنی را روی آن می سازد و نفس عمیقی می کشد...
#چیستایثربی
#حق ثبت داستان برای چیستایثربی محفوظ است.
این داستان در پیج اینستاگرام چیستایثربی همزمانمنتشر میشود.
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/BsdUhMPggrh/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1u2aooyeacb3m
#قسمت23
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_سوم
من جای سارا گریه می کردم!
جای سارا به چهره سنگی بناز نگاه می کردم و جای تمام زنان جهان، می پرسیدم چرا؟!
سارا، جوابی به من نمی داد!
چندین بار، از او پرسیدم:
این اتفاقات، مال چه زمانی است؟
شماکجا زندگی می کردید؟
عراق؟ مرز؟!
او فقط به پنجره نگاه می کرد...
انگار سال ها به همین حال مانده بود!
و من گویی در خانه ی آن ها بودم و می دیدم که بناز را خوابانده اند و اسپند دود کرده اند و بناز، به نقطه ی نامعلومی در سقف، خیره است و با کسی سخن نمی گوید، حتی با خواهر دلبندش!
آنجا بودم و می دیدم که روز هفتم، قبل از سحر، بناز از جا، بلند شد!
همه خواب بودند...
هیچکس نفهمید که او بیرون رفت یا کجا رفت!
وقتی برگشت، از مادرش صبحانه خواست، با همان صدای گرمش، که برای سارا، مثل نوازش کردن بود!
سارا با تعجب به او نگاه کرد!
بناز به سارا لبخند زد و گفت:
صبح خوش خواهرکم!
ساراگفت: چطوری، عزیزدلم؟
_خوبم!
سارا گفت: خدا رو شکر، خیلی نگرانت بودم، هفت روزه حرف نزدی!
_هفت روز؟!
یادم نمیاد!
ساراگفت: چی یادت میاد؟
آخرین چیزی که یادت میاد، چیه؟
بناز گفت: داشتم یه قلعه ی شنی می ساختم، یه کلاغ سیاه از دور دیدم، ترسیدم با نوکش بزنه تو سرم!
بعد، سرم درد گرفت...
دیگه هیچی یادم نیست!
چطور؟!
سارا نفس راحتی کشید و گفت:
هیچی، حتما سنگی، چیزی خورده به سرت!
بناز گفت: تو دیدی؟
سارا گفت: نه من وقتی رسیدم، تو بیهوش بودی!
جنگه دیگه، همیشه یه خطری هست.
بناز گفت: آره جنگه...
قلعه ی شنی منم، خراب شد!
امروز صبح رفتم، دوباره ساختمش!
سارا وحشت زده گفت:
چی؟
دوباره رفتی اونجا؟ چرا؟!
بناز گفت: رفتم به قلعه م سر بزنم، هیچی ازش، نمونده بود!
دوباره درستش کردم، الان خوبم، نترس!
اما سارا ترسید، از اینکه بناز، تنهایی تا آن مکان شوم، رفته و کسی نفهمیده!
و من هم ترسیدم از اینکه بناز ، قلعه ی شنی را دوباره ساخته!
و من ترسیدم از اینکه بناز، از خانه دور شده و خوشحال شدم از اینکه بناز، هیچ، بیاد نمیاورد!
سارا گفت: به شوهرت زنگ می زنم، کردی بلده؟
گفتم: فارسی...
گفت: آخه بگم، من کیم؟
یه سایه ام!
زن شفابخش که اسم نداره.
گفتم: اگه براتون سخته، گوشی رو بدید من، درسته صدای اونو نمی شنوم، اونکه صدای منو می شنوه!
سارا گفت: اینجوری بهتره!
ببین چقدر خوشحال میشه که تو پیدا شدی!
هر آدمی از پیدا شدن عشقش، خوشحال میشه...
اون امید داره که تو زنده ای!
گفتم: مثل شما؟
گفت: من؟!
من هیچوقت عاشق نبودم!
گفتم: فامیل طاهارو که گفتم، صورتتون یه جوری شد!
داشتید می افتادید...
گفت: تو مریضی بچه!
ناشنوایی!
گفتم: کور که نیستم!
به پنجره نگاه کرد و گفت:
پس دیوانه ای!
و من از پنجره ی سارا، وحشت زده دیدم که بناز، زیر آن قلعه ی شنی، تفنگی را خاک می کند،
یکی از تفنگ های برادرانش را...
تفنگ را مدفون می کند، قلعه ی شنی را روی آن می سازد و نفس عمیقی می کشد...
#چیستایثربی
#حق ثبت داستان برای چیستایثربی محفوظ است.
این داستان در پیج اینستاگرام چیستایثربی همزمانمنتشر میشود.
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/BsdUhMPggrh/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1u2aooyeacb3m
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت23
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_سوم
من جای سارا گریه می کردم!
جای سارا به چهره سنگی بناز نگاه می کردم و جای تمام زنان جهان، می پرسیدم چرا؟!
سارا، جوابی به من نمی داد!
چندین بار، از او پرسیدم:
این اتفاقات، مال چه زمانی است؟
شماکجا زندگی می کردید؟
عراق؟ مرز؟!
او فقط به پنجره نگاه می کرد...
انگار سال ها به همین حال مانده بود!
و من گویی در خانه ی آن ها بودم و می دیدم که بناز را خوابانده اند و اسپند دود کرده اند و بناز، به نقطه ی نامعلومی در سقف، خیره است و با کسی سخن نمی گوید، حتی با خواهر دلبندش!
آنجا بودم و می دیدم که روز هفتم، قبل از سحر، بناز از جا، بلند شد!
همه خواب بودند...
هیچکس نفهمید که او بیرون رفت یا کجا رفت!
وقتی برگشت، از مادرش صبحانه خواست، با همان صدای گرمش، که برای سارا، مثل نوازش کردن بود!
سارا با تعجب به او نگاه کرد!
بناز به سارا لبخند زد و گفت:
صبح خوش خواهرکم!
ساراگفت: چطوری، عزیزدلم؟
_خوبم!
سارا گفت: خدا رو شکر، خیلی نگرانت بودم، هفت روزه حرف نزدی!
_هفت روز؟!
یادم نمیاد!
ساراگفت: چی یادت میاد؟
آخرین چیزی که یادت میاد، چیه؟
بناز گفت: داشتم یه قلعه ی شنی می ساختم، یه کلاغ سیاه از دور دیدم، ترسیدم با نوکش بزنه تو سرم!
بعد، سرم درد گرفت...
دیگه هیچی یادم نیست!
چطور؟!
سارا نفس راحتی کشید و گفت:
هیچی، حتما سنگی، چیزی خورده به سرت!
بناز گفت: تو دیدی؟
سارا گفت: نه من وقتی رسیدم، تو بیهوش بودی!
جنگه دیگه، همیشه یه خطری هست.
بناز گفت: آره جنگه...
قلعه ی شنی منم، خراب شد!
امروز صبح رفتم، دوباره ساختمش!
سارا وحشت زده گفت:
چی؟
دوباره رفتی اونجا؟ چرا؟!
بناز گفت: رفتم به قلعه م سر بزنم، هیچی ازش، نمونده بود!
دوباره درستش کردم، الان خوبم، نترس!
اما سارا ترسید، از اینکه بناز، تنهایی تا آن مکان شوم، رفته و کسی نفهمیده!
و من هم ترسیدم از اینکه بناز ، قلعه ی شنی را دوباره ساخته!
و من ترسیدم از اینکه بناز، از خانه دور شده و خوشحال شدم از اینکه بناز، هیچ، بیاد نمیاورد!
سارا گفت: به شوهرت زنگ می زنم، کردی بلده؟
گفتم: فارسی...
گفت: آخه بگم، من کیم؟
یه سایه ام!
زن شفابخش که اسم نداره.
گفتم: اگه براتون سخته، گوشی رو بدید من، درسته صدای اونو نمی شنوم، اونکه صدای منو می شنوه!
سارا گفت: اینجوری بهتره!
ببین چقدر خوشحال میشه که تو پیدا شدی!
هر آدمی از پیدا شدن عشقش، خوشحال میشه...
اون امید داره که تو زنده ای!
گفتم: مثل شما؟
گفت: من؟!
من هیچوقت عاشق نبودم!
گفتم: فامیل طاهارو که گفتم، صورتتون یه جوری شد!
داشتید می افتادید...
گفت: تو مریضی بچه!
ناشنوایی!
گفتم: کور که نیستم!
به پنجره نگاه کرد و گفت:
پس دیوانه ای!
و من از پنجره ی سارا، وحشت زده دیدم که بناز، زیر آن قلعه ی شنی، تفنگی را خاک می کند،
یکی از تفنگ های برادرانش را...
تفنگ را مدفون می کند، قلعه ی شنی را روی آن می سازد و نفس عمیقی می کشد...
#چیستایثربی
#حق ثبت داستان برای چیستایثربی محفوظ است.
این داستان در پیج اینستاگرام چیستایثربی همزمانمنتشر میشود.
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/BsdUhMPggrh/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1u2aooyeacb3m
#قسمت23
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_سوم
من جای سارا گریه می کردم!
جای سارا به چهره سنگی بناز نگاه می کردم و جای تمام زنان جهان، می پرسیدم چرا؟!
سارا، جوابی به من نمی داد!
چندین بار، از او پرسیدم:
این اتفاقات، مال چه زمانی است؟
شماکجا زندگی می کردید؟
عراق؟ مرز؟!
او فقط به پنجره نگاه می کرد...
انگار سال ها به همین حال مانده بود!
و من گویی در خانه ی آن ها بودم و می دیدم که بناز را خوابانده اند و اسپند دود کرده اند و بناز، به نقطه ی نامعلومی در سقف، خیره است و با کسی سخن نمی گوید، حتی با خواهر دلبندش!
آنجا بودم و می دیدم که روز هفتم، قبل از سحر، بناز از جا، بلند شد!
همه خواب بودند...
هیچکس نفهمید که او بیرون رفت یا کجا رفت!
وقتی برگشت، از مادرش صبحانه خواست، با همان صدای گرمش، که برای سارا، مثل نوازش کردن بود!
سارا با تعجب به او نگاه کرد!
بناز به سارا لبخند زد و گفت:
صبح خوش خواهرکم!
ساراگفت: چطوری، عزیزدلم؟
_خوبم!
سارا گفت: خدا رو شکر، خیلی نگرانت بودم، هفت روزه حرف نزدی!
_هفت روز؟!
یادم نمیاد!
ساراگفت: چی یادت میاد؟
آخرین چیزی که یادت میاد، چیه؟
بناز گفت: داشتم یه قلعه ی شنی می ساختم، یه کلاغ سیاه از دور دیدم، ترسیدم با نوکش بزنه تو سرم!
بعد، سرم درد گرفت...
دیگه هیچی یادم نیست!
چطور؟!
سارا نفس راحتی کشید و گفت:
هیچی، حتما سنگی، چیزی خورده به سرت!
بناز گفت: تو دیدی؟
سارا گفت: نه من وقتی رسیدم، تو بیهوش بودی!
جنگه دیگه، همیشه یه خطری هست.
بناز گفت: آره جنگه...
قلعه ی شنی منم، خراب شد!
امروز صبح رفتم، دوباره ساختمش!
سارا وحشت زده گفت:
چی؟
دوباره رفتی اونجا؟ چرا؟!
بناز گفت: رفتم به قلعه م سر بزنم، هیچی ازش، نمونده بود!
دوباره درستش کردم، الان خوبم، نترس!
اما سارا ترسید، از اینکه بناز، تنهایی تا آن مکان شوم، رفته و کسی نفهمیده!
و من هم ترسیدم از اینکه بناز ، قلعه ی شنی را دوباره ساخته!
و من ترسیدم از اینکه بناز، از خانه دور شده و خوشحال شدم از اینکه بناز، هیچ، بیاد نمیاورد!
سارا گفت: به شوهرت زنگ می زنم، کردی بلده؟
گفتم: فارسی...
گفت: آخه بگم، من کیم؟
یه سایه ام!
زن شفابخش که اسم نداره.
گفتم: اگه براتون سخته، گوشی رو بدید من، درسته صدای اونو نمی شنوم، اونکه صدای منو می شنوه!
سارا گفت: اینجوری بهتره!
ببین چقدر خوشحال میشه که تو پیدا شدی!
هر آدمی از پیدا شدن عشقش، خوشحال میشه...
اون امید داره که تو زنده ای!
گفتم: مثل شما؟
گفت: من؟!
من هیچوقت عاشق نبودم!
گفتم: فامیل طاهارو که گفتم، صورتتون یه جوری شد!
داشتید می افتادید...
گفت: تو مریضی بچه!
ناشنوایی!
گفتم: کور که نیستم!
به پنجره نگاه کرد و گفت:
پس دیوانه ای!
و من از پنجره ی سارا، وحشت زده دیدم که بناز، زیر آن قلعه ی شنی، تفنگی را خاک می کند،
یکی از تفنگ های برادرانش را...
تفنگ را مدفون می کند، قلعه ی شنی را روی آن می سازد و نفس عمیقی می کشد...
#چیستایثربی
#حق ثبت داستان برای چیستایثربی محفوظ است.
این داستان در پیج اینستاگرام چیستایثربی همزمانمنتشر میشود.
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/BsdUhMPggrh/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1u2aooyeacb3m
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت24
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_چهارم
این داستان در پیج اینستاگرام و کانال رسمی چیستایثربی همزمان منتشر میشود.
زندگی مثل یک رویا است...
ممکن است جای خوب آن از خواب بپری یا بیدارت کنند!
گمانم داشتم زیباترین رویای عمرم را کنار آبگیر، با همسرم طاها، می دیدم که کسی مرا از آن خواب خوش بیدار کرد!
وقتی چشمانم را می بندم و به پسر دایی طفلی، زن و چهار فرزندش، زیر آوار فکر می کنم و به رنج مردمی که در زلزله، آواره شده، یخ زده و داغدارند، خجالت می کشم از خدا چیزی بخواهم، یا در آرزویم، عجله کنم.
حس می کنم بیرون آلونک درویش، میدان اسب دوانی است!
همه ی اسب های جهان، رم کرده اند...
از گود میدان خارج شده اند و به جای مسابقه دادن، مردم را لگد کوب می کنند!
پس بیهوده نبود که شب عقدم در مزرعه، صدای شیهه ی اسب و دعای گرگ می شنیدم!
پدرم همیشه می گفت:
تو ذاتا، نویسنده ای، ولی به روی خودت نیار!
اذیتت می کنن!
تو چیزا رو، اون طور نمی بینی که هستن، اون طوری می بینی که باید باشن!
راست می گفت...
و حالا فقط نویسنده نبودم، عاشق هم بودم!
عشق زمان نمی خواهد، مهر طاها، انگار همیشه، در دلم بود...
هر بار، که در راهروی مدرسه می دیدمش، انگار دیوارها، به سمت من می ریختند!
فقط، وقتی آشکار شد که فهمیدم، او هم مرا، برای ازدواج، نشان کرده...
بعد با عزت نفس و تنهایی اش، آشنا شدم، فهمیدم دیگر، بی او، نفس من تمام می شود!
حالا اینجا خوابیده ام و فکر می کنم همه ی دنیا طاهاست که از من دور شده!
اما دنیا، فقط طاها نیست!
همه مادران، کودکان و مردان رنج کشیده دیارم، دنیاست!
بعد از عشق، دنیای من ، چقدر بزرگتر شده!
سارا شماره را گرفت...
گفت: بیا، شوهرت!
با هول گفتم: الو، طاها جانم!
سلام!
آوام، من صدای تو رو نمی شنوم، اما تو می تونی صدامو بشنوی!
می خوام بت نشونی بدم کجام، این تلفن خانمیه که دکتر منه!
سارا که سرش را نزدیک گوشی گرفته بود تا حرف های طاها را به من بگوید، با تعجب گفت:
قطع کرد!
چرا؟
گفتم: مطمئنی؟
گفت: آره...
صدای نفساشو شنیدم، بعد قطع کرد!
دوباره شماره را گرفت، به فارسی لهجه داری گفت:
الو! آقای طاها! سلام...
همسر شما، پیش منه، ما، دم مرزیم...
نشونی میدم، بنویسید!
چند لحظه سکوت...
و ناگهان سارا، گوشی را قطع کرد و به دیوار، لگد زد !
داد زدم: چی شده؟
گفت: پدرش بود!
هر دو بار!
سردار، به منطقه آمده بود؟!....
سارا پشت به من، رو به پنجره، انگشتانش را روی شیشه کشید...
بخار اتاق، جای انگشتان یک زن غمگین را، روی پنجره، طراحی کرد...
فقط نمی دانستم این، جای چنگ است یا نوازش؟!
شانه های زن شفابخش ، می لرزید!
آن سوی خط، مردی به او، شاید فقط یک جمله، گفته بود:
سارا تویی؟!
باران تندی می بارید...
از پنجره، زیر باران موهای بلند طلایی بناز را، می دیدم که خیس شده بود...
داشت کنار برادرش، تیر اندازی تمرین می کرد.
برادر گفت: عالیه!
الان از منم، بهتری!
باورم نمیشه تو سه ماه!
بناز گفت: رازه دیگه، باشه؟
برادرش گفت: آره خواهری!
#چیستایثربی
کانال رسمی چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/BshaHRfgC5-/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=h440avqlpvyj
#قسمت24
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_چهارم
این داستان در پیج اینستاگرام و کانال رسمی چیستایثربی همزمان منتشر میشود.
زندگی مثل یک رویا است...
ممکن است جای خوب آن از خواب بپری یا بیدارت کنند!
گمانم داشتم زیباترین رویای عمرم را کنار آبگیر، با همسرم طاها، می دیدم که کسی مرا از آن خواب خوش بیدار کرد!
وقتی چشمانم را می بندم و به پسر دایی طفلی، زن و چهار فرزندش، زیر آوار فکر می کنم و به رنج مردمی که در زلزله، آواره شده، یخ زده و داغدارند، خجالت می کشم از خدا چیزی بخواهم، یا در آرزویم، عجله کنم.
حس می کنم بیرون آلونک درویش، میدان اسب دوانی است!
همه ی اسب های جهان، رم کرده اند...
از گود میدان خارج شده اند و به جای مسابقه دادن، مردم را لگد کوب می کنند!
پس بیهوده نبود که شب عقدم در مزرعه، صدای شیهه ی اسب و دعای گرگ می شنیدم!
پدرم همیشه می گفت:
تو ذاتا، نویسنده ای، ولی به روی خودت نیار!
اذیتت می کنن!
تو چیزا رو، اون طور نمی بینی که هستن، اون طوری می بینی که باید باشن!
راست می گفت...
و حالا فقط نویسنده نبودم، عاشق هم بودم!
عشق زمان نمی خواهد، مهر طاها، انگار همیشه، در دلم بود...
هر بار، که در راهروی مدرسه می دیدمش، انگار دیوارها، به سمت من می ریختند!
فقط، وقتی آشکار شد که فهمیدم، او هم مرا، برای ازدواج، نشان کرده...
بعد با عزت نفس و تنهایی اش، آشنا شدم، فهمیدم دیگر، بی او، نفس من تمام می شود!
حالا اینجا خوابیده ام و فکر می کنم همه ی دنیا طاهاست که از من دور شده!
اما دنیا، فقط طاها نیست!
همه مادران، کودکان و مردان رنج کشیده دیارم، دنیاست!
بعد از عشق، دنیای من ، چقدر بزرگتر شده!
سارا شماره را گرفت...
گفت: بیا، شوهرت!
با هول گفتم: الو، طاها جانم!
سلام!
آوام، من صدای تو رو نمی شنوم، اما تو می تونی صدامو بشنوی!
می خوام بت نشونی بدم کجام، این تلفن خانمیه که دکتر منه!
سارا که سرش را نزدیک گوشی گرفته بود تا حرف های طاها را به من بگوید، با تعجب گفت:
قطع کرد!
چرا؟
گفتم: مطمئنی؟
گفت: آره...
صدای نفساشو شنیدم، بعد قطع کرد!
دوباره شماره را گرفت، به فارسی لهجه داری گفت:
الو! آقای طاها! سلام...
همسر شما، پیش منه، ما، دم مرزیم...
نشونی میدم، بنویسید!
چند لحظه سکوت...
و ناگهان سارا، گوشی را قطع کرد و به دیوار، لگد زد !
داد زدم: چی شده؟
گفت: پدرش بود!
هر دو بار!
سردار، به منطقه آمده بود؟!....
سارا پشت به من، رو به پنجره، انگشتانش را روی شیشه کشید...
بخار اتاق، جای انگشتان یک زن غمگین را، روی پنجره، طراحی کرد...
فقط نمی دانستم این، جای چنگ است یا نوازش؟!
شانه های زن شفابخش ، می لرزید!
آن سوی خط، مردی به او، شاید فقط یک جمله، گفته بود:
سارا تویی؟!
باران تندی می بارید...
از پنجره، زیر باران موهای بلند طلایی بناز را، می دیدم که خیس شده بود...
داشت کنار برادرش، تیر اندازی تمرین می کرد.
برادر گفت: عالیه!
الان از منم، بهتری!
باورم نمیشه تو سه ماه!
بناز گفت: رازه دیگه، باشه؟
برادرش گفت: آره خواهری!
#چیستایثربی
کانال رسمی چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/BshaHRfgC5-/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=h440avqlpvyj
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#24#چیستا_یثربی#قصه زندگی مثل یک رویا است. ممکن است جای خوب آن ازخواب بپری یابیدارت کنند! گمانم داشتم زیباترین رویای عمرم را کنارآبگیر،با همسرم طاها،میدیدم که کسی مرا ازآن خواب خوش بیدار کرد! وقتی چشمانم را میبندم و به پسردایی طفلی،زن و چهار…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM